توقف
فریده
شبانفر
اتوبوس
در سربالایی جاده کوهستانی به سختی زوزه
میکشید و جلو میرفت.
جاده
مارپیچ و تنیده در میان سبزی درختان جنگل
به مرتفعترین نقطه خود رسیده بود.
تا
ساعتی قبل ته دره به چشم نمیآمد فقط
گهگاه رگههای خاکستری راه از لابلای
سبزی بی انتهای درختان خود مینمود.
نیم
ساعتی میگذشت که هیاهوی کوبنده و پر
شتاب رودخانه که پابهپای جاده جریان
داشت با صدای موتور همراه میشد.
آب
رود اینجا و آنجا در تلاطم و با کفی سفید
از صخرهای فرو میپاشید و در جایی دیگر
در سطحی آرام و گسترده پیش میرفت.
در
ارتفاعات کوهستان گاه پاره ابری که تا
نوک درختی پایین آمده بود باز تن به پرواز
میداد و اوج میگرفت.
از
سحر تا نیمهی روز هنوز خورشید روی نشان
نداده بود و رنگ خاکستری آسمان تیرهتر
مینمود.
مسافران
امید روزی آفتابی را از سر بیرون کرده
بودند.
سروش
و شوهرش ادیب در ردیف اول اتوبوس نشسته
بودند.
سروش
کنار پنجره جا گرفته بود تا منظره های
میان راه را بهتر ببیند و حالا هم همه
حواسش را به سبزی درختان بلند و بی شمارۀ
کاج و بلوط سپرده بود که وقتی باد پاییزی
بر آنها می وزید رنگ عوض می کردند.
روپوش
و شلوار خاکستری با خطوط آبی تیره به تن
داشت و روسری تیرهی لغزانی موهایش را
می پوشاند.
گاه
به گاه با انگشتان بلند و ناخنهای رنگینش
روسری را که به پایین می سرید روی موهایش
میکشید.
مرد
شلوار جین و کاپشن سربازی ماشی رنگی به
تن و سیگاری خاموش بر لب داشت.
او
در کنار زنش نشسته و دستها و سینهاش
را بر میله جلوی صندلی حایل کرده بود و
چشمهایش روبهرو را میپاییدند.
سروش
روز گذشته، پس از سفری یک روزه، به هنگام
غروب در شهرک بندری از اتوبوس پیاده شده
و به شوهرش پیوسته بود.
آنها
همراه با تنی چند از دوستانشان شب را در
هتل سپری کردند.
سراسر
شب را به گفتگو گذراندند و تا نزدیک سحرگاه
هیچ یک چشم بر هم نگذاشتند.
آنها
با شوخی و خنده در ایستگاه بههم خداحافظی
گفتند و دم سحر بود که زن و شوهر با پشتوانۀ
کلمۀ امید دیدار، سوار اتوبوس شدند تا از
آن شهر ساحلی خود را به مرز برسانند.
فضای
اتوبوس محلی شلوغ و پر هیاهو و انباشته
از گفتگوهای بلند و زمزمه های محلی و
خودمانی مسافرین بود.
هر
از گاهی راننده در میدانچه آبادی های سر
راه توقف میکرد.
چندتایی
مسافر پیاده و چند نفری سوار می شدند، با
آشنایان سلام و احوالپرسی می کردند و سری
هم به سوی زن و شوهر غریبه تکان می دادند.
سروش
گاه رو به ادیب برمیگشت و چیزی میگفت
تا او را به حرف بگیرد، چون همچنان از
پنجرۀ جلو به روبهرو خیره مانده و پیچ
و خم جاده را دنبال میکرد.
اتوبوس
سر پیچی تند و سربالایی زوزه ای کشید،
راننده دنده را عوض کرد و قطعات کوچک سنگ
از زیر چرخهایش به سوی دره پرتاب شد ند
و به سرعت به دره فرو افتادند.
سروش
به پرتگاه عمیقی که زیر چرخهای اتوبوس
خوابیده بود چشم انداخت و خطاب به شوهرش
گفت:
"چه
مارپیچ های ترسناکی!"
ادیب
سیگار خاموش را از گوشه لبش برداشت و
همانطور که به خط مدور جاده نگاه میکرد
گفت:
"آره
ترسناکه."
زن
لحظه ای منتظر به او نگاه کرد و باز روی
به پنجره آورد، به ساعتش نگاه کرد و میان
ابرها به دنبال جای خورشید گشت.
دقایقی
نگذشته بود که باز با صدایی که به گوش مرد
برسد گفت.
" چه
آسمان گرفته ای..."
ادیب
سیگارش را میان انگشتانش چرخاند.
" شعرش
را قبلا یک جایی خوندم."
سروش
سرش را روی شیشه گذاشت و دیگر حرف نزد.
بعد
کتابی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
چند
صفحه خواند و کم کم صحبتهای مسافران پشت
سرش حواسش را به خود جلب کرد.
چند
بارکتاب را باز و بسته کرد و عاقبت سر بر
گرداند و گرفتار نگاه های کنجکاو آنها
شد.
چشمانش
با هر نگاهی که برخورد میکرد می ایستاد .
لبخندی
میزد و سری تکان میداد.
در
آن میان به پیر زنی رسید که موهای سفیدش
با حنا به رنگ نارنجی درآمده و از زیر
روسری بزرگ و گلدارش آزادانه بیرون می
ریخت.
پیر
زن ابتداء خنده شرمزده ای کرد و به بغل
دستی اش چیزی گفت.
بعد
خندید و به دیگران چشم دوخت و شاید با نگاه
چیزی از آنها پرسید اما عاقبت با دهان بی
دندانش شکلکی به سوی سروش در آورد.
سروش
هم خندید و چند مسافری هم که شاهد این صحنه
بودند به خنده افتادند .
صدا
که اوج بیشتری گرفت ادیب به سوی همسرش بر
گشت و بهدنبال خط نگاهش به عقب نگریست
تا با چهره های لبخند به لب روبهرو شد.
" چیه؟
به تو می خندن؟"
نگاه
سروش بر صورت مرد خشکید.
شادی
چهره اش اندک اندک غروب کرد و چند لحظه ای
گذشت تا جواب بدهد.
"چرا
که نه؟ مگر نه اینکه من خنده دارم؟"
ادیب
پوزخندی به لب روی دسته دیگر صند لی یله
داد.
" باز
چی شده؟ بهت برخورد ؟ خب، آن روسری را بکش
بالا تا مسخره ات نکنن."
سروش
کتابش را باز کرد و تند تند ورقش زد.
" تمسخر؟
تو این خنده ها را تمسخر می بینی؟ این جوری
پی آشنایی
با
آدم هستن.
اصلا
چه کارشان به موی من است؟ تازه این زنها
که خودشان گشاده باز تر از من هستن.
ببین
چه
راحتند...
پروایشان
نیست."
اتوبوس
ناگهان از سرعتش کاست و بعد جاده اصلی و
دره را پشت سر گذاشت.
از
باریکه راه میان دو صخره وارد جنگل شد و
کمی بعد در میدانچۀ یک روستا و در برابر
قهوهخانهای کاهگلی توقف کرد که تنها
در میان درختان قرار گرفته و طاقش را تنۀ
های درخت می پوشاند.
قوری
دود آلودی روی آتش اجاقی کاهگلی بیرون
قهوهخانه می جوشید.
چند
تنی از مردان ده روی نیمکتی مشغول کشیدن
چپق یا نوشیدن چایشان بودند.
دورتر،
در حاشیۀ درختان، چند زن سرگرم بافتن
جورابهای پشمی بلند و پر نقش برای فروش
بودند.
جنبشی
میان مسافران افتاد.
بعضی
خداحافظی کردند و خود و بار و ابزارشان
را با فشار از باریکۀ راهروی ماشین به در
بردند.
بیرون
ماشین، مسافران منتظر به قهوه چی و اهالی
محل خداحافظ گفتند و از پله های اتوبوس
بالا آمدند.
سروش
زنان بافنده و سپس شوهرش را نگاه کرد.
" کاش
یک جفت جوراب می خریدم.
خیلی
گرمند"
ولی
پاسخی نشنید و بدون زدن حرفی از پله ها
پایین رفت و به زنان پیوست.
بهزودی
صدای خنده شان به گوش رسید.
راننده
پس از خوردن چایی سوار شد.
سروش
یک جفت جوراب رنگارنگ پشمی خرید، پولش را
داد، و پس از خداحافظی با زنها سوار شد و
باز روی صندلی اش نشست.
هیچکدام
حرفی نزدند.
چند
مسافر به مردی که زیر سایبانی حصیری
ایستاده بود خدا نگهدار گفتند و از پله
های اتوبوس بالا آمدند.
ابتد
اء پسر کوچک هشت نه ساله ای سوار شد و
همانجا کنار میله ایستاد و آنرا محکم
گرفت.
به
دنبالش پیر مردی با یک داس و گونی ابزارش
وارد شد و چون راه عبوری نداشت همانجا
گونی اش را زمین گذاشت و رویش نشست وبا
راننده شروع به حال و احوالپرسی کرد.
اتوبوس
راه افتاد و آبادی را پشت سر گذاشت.
پسر
بچه درست رو در روی سروش ایستاده و به او
خیره مانده بود.
کت
و شلواری تنگ و کوتاه به تن داشت.
پوست
دست و صورتش خشکی زده بود.
دو
چشم درشت سبز رنگ با مژه های پر پشت سیاه
در کنار چهره آفتاب سوخته و موهای سیاهش
پر جلوه داشتند.
سروش
جذب آن چشمها شده بود و نگاه از آنها
برنمیداشت.
پسرک
نگاهش را به اطراف گرداند.
بعد
به بهانه ای روی برگرداند و پشت سرش را
پایید و پس از چند لحظه دوباره به سوی او
چرخید.
اما
نگاه خیرۀ زن به او چسبیده بود.
چند
بار به این و آنسو سر چرخاند، چشم هایش را
مالید و دست توی جیبش کرد.
باز
نگاه بر او سنگینی میکرد.
سروش
با اشارۀ سر پسربچه را به شوهرش نشان داد.
"چشمها
ش را می بینی؟ آدم را گیج میکنه.
چه
رنگی!
این
رنگ چشم را از کجا آورده!"
ادیب
پسرک را برانداز کرد.
پشت
به صندلی داد و سیگار خاموشش را دست به
دست داد.
" آره
خیلی قشنگه..."
و
بسوی پنجره سر برگرداند.
سروش
دست توی کیفی که کنار پایش بود کرد، کلوچه
ای محلی در آورد و به سمت پسر بچه گرفت.
ا
ما او اندکی تأمل کرد و از دست زن به صورتش
و از صورتش به چشم های شوهرش نگاه کرد و
دوباره رویش را به عقب و به گوشه ای که پیر
مرد نشسته بود برگرداند، و به همان حالت
ماند.
سروش
خندید:
" چه
خجالتی ..."
پسرک
مدتی هیچ واکنشی نشان نداد اما پس از چند
لحظه آرام آرام تمام بدنش را به سوی دیگر
چرخاند.
ادیب
درون صندلی اش جابجا شد.
" زورش
نکن ."
"
زورش
نکردم، فقط تعارفش کردم...
کاش
میشد به فرزندی قبولش کنیم."
ادیب
کلوچه ای از داخل کیف در آورد و به دهان
گذاشت و گودی گونه اش با آن پر شد.
" یعنی
پدر و مادرش لیاقت بچه خوشگل را ندارند؟
شماها با خودخواهی همۀ دنیا را برای خودتان
می طلبین."
سروش
به دور و برش چشم انداخت، صورت مسافران
را پایید و توی صندلی فرو رفت.
" یواشتر،
اصلا معلومه تو چته؟"
کسی
شیشه پنجره را پایین کشید.
هوای
تازه و هایهوی رودخانه به درون جهیدند.
جاده
در فاصله کمی از رود به سر بالایی پر شیب
تری می انجامید.
باد
خنکی که از پنجره باز می وزید و چهره سروش
را لمس میکرد غبار جاده را هم به همراه می
آورد.
"
من
ماتم...
چی
شد که خودت را به دام منِ خودخواه انداختی؟"
ادیب
سیگار را چندبار به دهان گذاشت و بر داشت
و با لحنی نرم و شاد جواب داد.
" اما
تو بودی که هر روز به یک بهانه در اتاق
اداره را میزدی و دنبال اعلامیه و خبر
تازه می گشتی..."
سروش
گرۀ روسریاَش را باز کرد و دوباره بست
و لبهایش را که خشک شده بود با زبان تر
کرد.
" حق
داری...
گمون
می کردم قهرمانی...
چیزی...
یک
چه گوارای تازه ای کشف کرده ام که داره
همۀ سنگینی بار انقلاب را روی شانه های
نحیفیش می کشه."
مرد
دست در جیبش کرد که خالی بود و بعد جیب
دیگرش را گشت و کبریتی از آن در آورد ولی
دوباره سر جایش گذاشت."
چی
شد؟ عوض اسب سفید یک گرگ هار گیرت آمد؟
باختی؟ حالا هم داری برای خودت دلسوزی
میکنی."
سروش
با انگشت روی شیشۀ خاک آلود پنجره خطی
بلند کشید."
نه
...دلم
از آنجا می سوزد که بعضیها با ادعاهای
گنده گنده مارا که هیچ...
خودشون
را هم گول زدن.
با
کلی ادعا از هول یک آمپول یک هفته توی
بیمارستان ضجه موره راه انداختن..."
"
داری
نیش زبون میزنی...
خیلی
بی انصافی.
حتما
من بُزدلم و جا زدم و دارم میزنم بچاک؟ تو
کی هستی؟ تو چه میفهمی ترس یعنی چه؟ هر
صدای پایی پشت سرت...
هر
صدای دری...
هر
صورتی که ناپدید میشه..."
زن
حالا لبخند میزد.
خود
را روی صندلی بالا کشید و خاکی را که از
شیشه روی انگشتش مانده بود با دستمال پاک
کرد.
"کی
نمی ترسید؟ فکر نمی کنم کسی با تو کاری
داشت، دنبال رفیقت بودن، آن پیر مرد
تریاکی...
کارگر
قهوه خانه که تو یک دفعه هوادار منافعش
شده بودی.
گمانم
منافعش همان جنسهایی بود که دزدکی توی
زیرزمین برایش قایم میکردی و گاهی سهمی
از دودش هم به خودت می رسید.
هیچکس
سر نبش زاغ سیاهت را چوب نمی زد.
همان
جور که هر جوشی توی تنت غده سرطانی نبود."
سروش
با انگشت به پیشانی اش کوبید.
" همه
اش این بالا بافته میشد."
ادیب
سیگار خاموشش را به دهان گذاشت و باز
درآورد و پشت گوشش قرار داد.
" چه
راحت تهمت می زنی...
با
چه جرأتی...
شماها
لچکتان را سر کردین و راحت کنار نشستین.
خبر
از جایی و چیزی نداشتین."
"اما
تو که توی دار و دسته ای نبودی.
حالا
گیرم با چند تا چپی می میزدی...
خوب
با مذهبیهاش هم سر یک سفره سلامتی می
گفتین.
عرقت
را هم آن بچه پاسداره می آورد..."
مرد
به صندلی تکیه داد و صدایش را بلند تر کرد.
"چه
خبره؟ دل پری داری...
حالا
وقت گیر آوردی؟"
سروش
رویش را بسوی پنجره برگرداند و زمزمه کرد.
" نه...
دارم
تکلیفم را با خودم معلوم میکنم."
راننده
با صدای بلند مسافران را مخاطب قرار داد.
" آقایان،
تا چند دقیقه دیگر به امامزاده می رسیم...
یکساعتی
توقف داریم، برای زیارت و نهار...
سر
وقت بر گردین."
چند
تایی زودتر بلند شدند تا بارهایشان را
حاضر کنند.
زن
و شوهر دیگر حرفی نمی زدند .
ادیب
کبریتش را از جیب در آورد و آماده شد.
زن
در کیفش دنبال چیزی می گشت.
اتوبوس
در جادۀ خاکی کناره گرفت و نزدیک شیبی
سنگلاخی ایستاد.
مسافران
جلوی در اتوبوس ازدحام کردند.
ادیب
کلافه بود.
" دنبال
چی میگردی؟ پاشو...ما
از همه جلوتر بودیم."
اما
سروش هنوز در جستجو بود.
شوهر
پوزخند زد.
" دنبال
جَل میگردی بری زیارت؟ نذر امامزاده
جَلبندون کنی؟ تو که روشنفکر بودی.
عیبی
هم نداره ، برو شاید مرادت را بده."
سروش
کیف را روی دامنش گذاشت، پشت به صندلی داد
و به بیرون چشم دوخت.
پسربچه
در لب جاده ایستاده بود و
او
را نگاه میکرد.
"
پاشو،
حالا چی شد دوباره؟ همیشه دنبال بهانه
میگردی."
"
نه...
چند
دقیقه دیگه میآم...تو
برو."
ادیب
از پله ها پایین رفت، سیگارش را روشن کرد
و قدم در خاکریز راه گذاشت.
در
یک سمت رود خروشانی به چشم می خورد که از
میان درختان و تخته سنگها شتابان پیش می
رفت.
در
سوی دیگرجاده، جنگل خود را به کوه می رساند
و گنبد امامزاده با کاشیکاری آبی و درخشانش
از میان درختان بلند دیده می شد.
چند
قدمی رفت تا توانست با ناهمواری سنگها
کنار آید.
پکی
به سیگارش زد، چیزی از جیبش درآورد و نگاهش
کرد تا به پنجره اتوبوس رسید.
زن
هنوز نشسته بود و از چهارچوب پنجره او را
می پایید.
دستش
را درجیب فرو کرد، چشم از زن بر تافت و از
روی سنگها تا لبۀ جاده و به جانب رود پایین
رفت.
سروش
او را با پشت خمیده ، حلقه های دود و دستی
که هنوز در جیب شلوارش بود دنبال کرد.
روسریش
را سفت گره زد و چمدانش را از زیر صندلی
بیرون آورد.
بعد
چند ورقه کاغذ و دفترچه کوچک عنابی رنگی
را از کیف دستی اش در آورد و آن را در چمدان
زیر لباسهایش جا داد.
سرانجام
عینکش را به چشم گذاشت و با چمدان سنگینش
به سختی از پله های اتوبوس پایین آمد.
خنکای
نسیم را روی پوستش حس کرد.
صدای
آب رود پُر هیاهوتر به گوشش رسید.
از
محدودۀ اتوبوس دور شد و کوشید تعادل
قدمهایش را روی سنگهایی که در پای تپه
ریزش کرده بودند حفظ کند.
عده
ای از مسافران با بقچه های کوچک از خاکریز
شیب دار تپه خو را بالا می کشیدند.
آنها
در سر پیچی پشت درختها گم می شدند و کمی
بالاتر در صفی رنگین از لابلای درختانی
دیگر پدیدار می گشتند.
راننده
از لبه جاده به کنار رودخانه رفته و روی
تخته سنگی صورتش را با آب رود می شست.
در
آن سوی رود تا چشم کار می کرد درخت بود که
دشت را می پوشاندند، در دورتر کوهها را
رنگ سبزی یک دست می زدند که جدا کردنشان
از هم دشوار بود.
گهگاه
در دوردستها پیچش دودی که از میان آنها
به فراز می آمد نشان حضور و هستی آدمهایی
بود که اجاقی روشن داشتند.
ادیب
کمی دورتر از راننده سیگارش را تمام کرده
بود و چیزی به دهان می گذاشت.
لحظه
ای چند بار دولا و راست شد و مشتهایش را
از آب رود پر کرد و نوشید.
آنگاه
که بدن راست کرد و بسوی جاده و جنگل نگریست
نگاهش با چشمهای زن بر خورد کرد.
لحظه
ای ماند و بسمت آب چرخید.
سروش
به دنبال پیرمرد و پسر بچه اطرافش را
پایید.
آنها
را میان مسافرانی که به امامزاده می رفتند
ندیده بود.
در
میدانچه پایین تپه هم اثری از آن دو نبود.
پس
او چمدانش را بر زمین گذاشت و روی تخته
سنگی نشست.
دوباره
به پایین جاده و فضای سربی رنگی که رود را
در دامن گرفته بود چشم انداخت.
در
آن دور دست، آنجا که آب رود فراختر و در
سطح دشت گسترده تر میشد و در سطحی صاف و
بی جوشش جریان می یافت، پیرمرد و پسربچه
را دید که پاچه های شلوارشان را بالا زده
بودند و هرکدام یک سر بارشان را گرفته و
از میان رود می گذشتند.
سروش
انگشتانش را روی پارچه نرم روپوشش سراند
و آنرا نوازش داد.
عبورشان
را با نگاه پی گرفت که عرض رودخانه را به
کندی طی کردند، دورتر و دورتر شدند تا
درون درختهای آنسوی آب فرو رفتند.
" چشمهایش
دو پرنده سبز رنگ...
ناگزیر
از پرواز..."
وقتی
سروش رویش را برگرداند که همسرش بالای
سرش ایستاده بود.
"نمیری؟"
"کجا
؟"
"
آن
بالا، امامزاده..."
سروش
به سمت رود خانه و انبوه خالی سبز آنسوی
رود برگشت.
ادیب
این پا و آن پا کرد.
" اتوبوس
خیلی شلوغ و خفه بود.
کمی
آرامش می خواستم.
تو
که دیدی همۀ هفته با نگرانی و بی خوابی
گذشت.
صبح
حالم خوش نبود...
رفتن
آسون نیست."
سروش
روسری اش را از سر برداشت.
" هرگز
به فکرم نرسید که روزی حب آرامش را با آب
رود قورت بدی!"
ادیب
سیگاری را که تازه روشن کرده بود زیر پا
خاموش کرد.
و
لی کلامی در جواب نگفت.
سروش
روسریش را چند بار در هوا تکان داد اما
بر سرنینداخت.
ادیب
حایل او و تپه شد.
" ببند...
جلوی
اینها..."
سروش
شانه ای از کیفش در آورد و آرام آرام موهایش
را شانه کشید.
ماتیکش
را در آورد و چند بار به لبهایش مالید و
در آینۀ کوچک کیفش خود را نگاه کرد.
بعد
با خونسردی روسری را سه گوش تا کرد و روی
سرش انداخت.
" اینها
...
به
من کاری ندارن."
ادیب
پشت به او کرد و سیگاری تازه آتش زد.
" باید
کم کم راه بیفتیم."
سروش
پشت سراو لبهایش را چند بار با پشت دست
پاک کرد و ماتیک را توی کیفش انداخت.
تک
تک مسافران از بالای تپه سرازیر می شدند
و از کنارش می گذشتند.
جلوی
پایش لای علفها چند تایی گل ریز سر برآورده
بودند.
با
توک پا گلها را نوازش کرد.
دراولین
سفرش با مرد وقتی از تپه ای بالا می رفتند،
مرد یک دستۀ کوچک از گلهای ریز درست کرد
و آنرا میان برگی پیچید و وقتی نفس زنان
بر فراز تپه نشستند و بامها و خانه ها...
درختها
و امامزاده در میدان دیدشان بود دسته گل
کوچک را به او داد.
تا
چند وقت پیش هنوز گلها را لای صفحات حافظ
نگه داشته بود.
ولی
طی سالهای بعد که دیگر حال و حوصله حافظ
و مسیحا نفسش را نداشت گل را بیاد نیاورد.
تا
همین تازگیها که زندگیش را جمع و جور می
کرد و گل را ترک خورده و رنگ باخته یافت و
آنرا دور انداخت.
باز
با نوک پا گل را لمس کرد و پیرزن گیس نارنجی
را دید که با پشت خمیده و نفس نفس زنان از
تپه پایین می آمد و سعی می کرد با اتکاء
هر گام بر سنگی تعادلش را حفظ کند.
"زیارت
قبول مادر، خسته نباشی."
پیرزن
کنار او نشست.
"نیامدی
بالا !"
"
نطلبیدم
مادر."
پیرزن
سر تکان داد و چین به پیشانی آورد.
سروش
با دیدن او خنده اش گرفت و او را هم به خنده
انداخت به طوری که لثه های خالی اش آشکار
شد.
سروش
به لثه های او اشاره کرد.
" تو
چه جوری خوراک میخوری؟"
"تلیت
میکنم..."
امامزاده
را نشان داد.
"صواب
داره...
مرهم
زخمته."
سروش
دست او را میان دستهایش گرفت.
" قربونت
برم مادر، من میدونم چه جور مرهمش کنم،
دلواپس نباش."
پیرزن
دستهای او را نگهداشت.
"چه
بگم، دختر، چه بگم؟ "
از
جا بلند شد."
به
سلامتی راهی کجایی؟"
"
خانه...
خانه
مادر.
یک
کسی باید به کارها برسه."
بوق
ماشین به صدا در آمد.
پیر
زن که راهی بود دسته چمدان را گرفت.
" بده
بارت را ببرم."
"
نه،
نه، سنگینه...لازم
هم نیست."
پیر
زن پا تند کرد.
" پس
زودی بیا، حالا میره."
سروش
سر تکان داد.
ادیب
با شنیدن دعوت راننده به سوی او آمد.
" پاشو
دختر، وقت رفتنه.
این
چمدان سنگین را چرا پایین آوردی؟ بده من
ببرمش."
سروش
چمدان را عقب کشید.
"فکر
نکنم لازم باشه."
مرد
گردن کج کرد.
" یعنی
چه؟"
"
من
فکر کردم بهتره تا چشمِ روزه و هوا تاریک
نشده برگردم هتل پیش بچه ها.
شاید
دم مرز کارم درست نشد، اگر هم صبر کنم تا
تو راهی بشی خیلی دیره..."
ادیب
سیگاری را که روشن کرده بود روی خاک انداخت
و با پا له کرد.
"نمی
فهمم، مگر نمیآیی؟ مگر قرار نیست با هم
باشیم؟ مسخره بازی درنیار..."
خم
شد و دسته چمدان راگر فت.
" اتوبوس
باید راه بیفته.
خدای
ناکرده ما زن و شوهریم."
سروش
لبهایش را با زبان تر کرد و گره روسری اش
را سفت تر کشید و نیم خیز شد.
" آره،
همین یکی را یادمان رفته بود.
یک
روز گفتی باید برم...
دیگه
نمیشه بمونم.
روز
بعد راه افتادی دور شهرها خداحافظی، یک
روز هم بدون آنکه به من گفته باشی با
پاسپورت و بلیط آمدی منزل.
هر
چی گشتم جای خودم را توی این معادله پیدا
کنم نشد.
من
اصلا کی بودم؟"
ادیب
چمدان سنگین را زمین گذاشت.
" یادته
من در چه شرایط وحشتناکی بود م!
از
سایه ام هم می ترسیدم.
تازه،
تو که خودت رفتی پاسپورت گرفتی..."
سروش
باز روی تخته سنگ نشست.
"آره
هرکس به فکر خویشه...
من
مهمون ناخوانده بودم.
به
زور وارد بازی شدم...
تا
پیوند مقدس را حفظ کنم.
اما
دیر جنبیدم، مهر نزدن.
پس
اجازه مقدس شوهر چی؟ هر دو غایب..."
صدایش
بالا رفت و پیشانی اش پر از چروک شد.
" توشیح
مبارکه، یادت رفته؟ از طرف همسر تبارک
اله و احسن الخالقین!"
ادیب
دوباره چمدان را برداشت.
"حالا
دور برداشتی؟ هنوز دیر نشده.
سر
مرز جلوی خودشون امضاء میکنم."
سروش
دهانش را با پشت دست پاک کرد.
دستۀ
چمدان را گرفت و با او رو به رو شد.
"کدام
پاسپورت؟"
ادیب
چمدان را که به نظر سنگین تر می آمد واگذاشت.
روی
برگرداند، سیگارش را روشن کرد و به طرف
اتوبوس راه افتاد.
زن
کیفش را سر شانه انداخت و چمدان را روی
زمین سنگلاخی به دنبال کشید.
همه
مسافران سوار شده بودند اما ادیب پای پله
ها این پا و آن پا میکرد.
"حالا
چه عجله ای داری؟ تو که قرار بود تا مرز
بیایی...
چند
ایستگاه بیا و برگرد."
سروش
بند کیفش را شانه به شانه کرد.
"چه
فرقشه؟ من که باید برگردم، بهتره زودتر
برم تا توی تاریکی گیر نیفتم."
مرد
سرش را پایین انداخت، زیرلب گفت خداحافظ
و پا بر پله گذاشت.
سنگینی
کیف شانه سروش را می آزرد.
دلش
می خواست جایی بنشیند.
جورابهای
پشمی را از کیفش درآورد و به او داد.
" مواظب
خودت باش.
آنجاها
سرده.
نامه
بنویس، شاید هم به یکی وکالت امضاء دادی
..."
بادی
که از موتور ماشین می وزید خاک جاده را
در هوا می پراکند."
مرد
روی صندلی جلو نشست.
پیرزن
در قاب پنجره با دهان بی دندان به سروش
لبخند زد.
اتوبوس
راه افتاد.
مرد
یک لحظه برگشت و به بیرون نگاه گرد.
سروش
با دو دست دستۀ چمدان راچسبید.
اتوبوس
و خاک جاده دور و در هم شدند.
چیزی
بار دلش شده بود که نمی دانست از کدام
عاطفه میآید.
آنقدر
ماند تا گرد و غبار در چشم اندازش فرو
نشست.
بجز
از رود صدایی بر نمی آمد.
تا
رسیدن اتوبوسی که از جهت مخالف می آمد و
او را به هتل می رساند ساعتی مانده بود.
راه
افتاد و سنگلاخ را پیمود.
به
معبر پاخورده ای رسید که از شکاف تپه می
گذشت و به ده می رسید.
باریکه
آبی که بخار از آن برمیخاست از میان معبر
فرود می آمد، پای سنگها فرو می رفت و پایین
تر راهی بهسوی رود می جست.
بویی
تند هوا را می انباشت.
جریان
آب طی گذشت زمان در مسیر خود رسوبی از سبز
تیره و روشن و سفیدی شیری رنگ بهجای
گذاشته بود.
بوی
تند و رنگ سبز فسفر از چشمه ای بود که
آنسوترها از زمین می جوشید.
سروش
جوی را به هوای رسیدن به سرچشمه پی گرفت.
بالاتر،
جوی انشعاب های پهن تری می یافت و مه و
بخاری را که از داغی آب بر می خاستند متراکم
تر می نمود.
سروش
با چمدان سنگینش خود را از شیبی تند بالا
کشید.
در
آنجا در سطحی صاف حوضچه ای سبز و سفید می
قُلید.
حباب
ها در سطح آب داغ می ترکیدند و جایشان را
به حباب های تازه می دادند.
گاه
در پس غلظت متراکم مه ، دهانه ای در تن تپه
پدیدار می گشت و دوباره پشت موج جدیدی از
بخار گم می گشت.
در
آن میان گهگاه زنی نمودار می شد که از
دهانه گذر می کرد و در مه و بخار غار فرو
می رفت.
سروش
چمدان خود را که حالا سنگینی اش را بیشتر
حس می کرد کنار تخته سنگی به زمین گذارد
و گذشت، روسری اش را از سر برداشت و حوضچه
را دور زد.
چند
سنگپلۀ دیگر را بالا رفت تا خود را به
دهانه غار رساند.
صدای
شرشر آب در تاریکی میان دیوارهای سنگ می
پیچید.
وقتی
مه و بخار فروکش کردند چشمش به زنانی برهنه
افتاد که در طاقچه های سنگی غار و در آب
داغ چشمه خود را شستشو می دادند.
چند
دمی را بهت زده به تصویر سحر آمیز تن های
لخت و خیس و درون مه پیچیدة زنان خیره
ماند.
گویی
رویایی ابدی او را از واقعیت جدا می ساخت.
تا
باور کند به دیوارۀ غار تکیه داد .
زمانی
بلند در تاریک و روشن غار ایستاده بود،
وقتی پیر زنی که کنار درگاه نشسته بود با
اشاره به چشمه دعوتش کرد.
"
بفرما
خانم...
پاک
و تازه شو..."
سروش
درنگی کرد.
زنی
جوان در کنارش تن پوش در آورد و گذشت.
گرمای
غار او را سست می کرد و شر شر آب به خود می
خواندش.
درنگش
نپایید، یک یک پوشش خود را از تن بدر آورد
و به دست پیرزن داد.
به
آرامی سمت چشمۀ پای دیوار سنگی رفت و یک
پای برهنه اش را در آب گذاشت.
آب
داغ بود و سخت می سوزاند...
لحظه
ای تأ مل...
لحظه
ای تحمل...
و
شهود...
سروش
از امواج مه گذشت و تن برهنه خود را به
چشمه سپرد.