پریسکوپ
نمایشنامه
کامران
سعادت
شخصیت
ها :
فرانک
هانک
ژان
مرد
زخمی
صحنه
:
سنگری
بزرگ و کامل به هم ریخته و خراب شده از
بمباران.
سمت چپ
صحنه نوری به داخل سنگر میتابد.
نور از
دریچهای کوچک است.
گوشهی
راست صحنه از وسایل به هم ریخته جایی را
برای استراحت مردی زخمی درست کردهاند.
صحنه
اول
ژان:
گوش
نداد ...
بهش
گفتم ولی گوش نداد، همه تون شاهدین، چندبار
هم بهش گفتم...
خود
لعنتی اش مقصر بود ...
شما
که اینجا شاهد بودین چند بار که من ...
هانک:
آره
... شاهد
بودیم
ژان:
ولی
اون گوش نداد.
هانک:
آره
... تو
گفتی ولی اون گوش نداد ...
حالا
بهتره خفه شی
چند
لحظه سکوت
ژان:
الان
حتما جنازه اش از یک ساختمون بلند آویزون
شده ...
این
اطراف ساختمان بلند زیاد نیست ...
بود ...
ولی
حالا
نیست.
هانک:
خفه
میشی یا...
فرانک:
ولش
کن.
ژان:
گوش
کن ...
صدای
باد ...
داره
باد میاد ...
الان
حتما جنازه اش داره تاب میخوره توی آسمون
... باید
به حرفم
گوش
میداد.
(هانک
به سمت ژان یورش برده و دهانش را میگیرد)
فرانک:
داری
خفه اش میکنی
ژان:
دستت
رو بکش، عوضی
هانک:
مگه
نمی بینی دیوونه شده؟ داره ما رو هم دیوونه
میکنه.
فرانک:
گه تو
هم به جای اون بودی، حال و روز بهتری
نداشتی.
(رو به
ژان) تو
هم بهتره تموم اش کنی.
هانک:
توی
این خراب شده حال و روز همه ما مثل همدیگه
است.
ژان:
همه
ی اینها نقشه ی تو بود ...
تو باید
کشته می شد، نه اون.
هانک:
می
شنوی ؟ باتو بود ...
گفت خفه
شو.
ژان:
خفه
نمیشم
هانک:
پس
خودم خفه ات میکنم ...ترسوی
عوضی
ژان:
تو
اون رو به کشتن دادی ...
اصرار
تو باعث شد.
(با
هم گلاویز شده و همدیگر را می زنند ...
فرانک
سعی در جدا کردن شان دارد ...
ناگهان
صدای برخورد خمپاره ای در همان نزدیکی
همه آنها را به هم می ریزد ...
آن دو
از هم جدا شده و هرکدام به گوشه ای پناه
می برند ...
سکوتی
طولانی و بالاخره هانک به سمت دریچه رفته
و با یک تکه شیشه شکسته و چوبی بلند، بیرون
رو دید می زند)
مرد
زخمی :
راحت
باشین ...
کور می
زنن ...
می تونین
همدیگرو بکشین ...
(همه
توجه ها به سمت مرد زخمی می رود ...
بنظر
می رسد دوباره بیهوش شده است)
فرانک:
دوباره
بیهوش شده ...فکر
می کنم به نوبت، باید مواظب اون دریچه
باشیم.
هانک:
که چی
بشه؟ ما که اسلحه ای نداریم از خودمون
دفاع کنیم ...هرکی
وارد اینجا بشه، می تونه همه مون رو ...
ژان:
این
دریچه هم تقصیر تو بود ...
نباید
اون دریچه رو باز می کردیم.
فرانک:
اون
وقت چطوری میخواستی بدونی ما کجاییم؟
ژان:
مگه
فهمیدن اش فرقی هم داشت؟
هانک:
اینجوری
حداقل می دونیم، خبری از کمک نیست.
ژان:
از
قبل هم معلوم بود.
فرانک:
ما که
نمی دونستیم اون ها کدوم طرفی هستن و چقدر
با ما فاصله دارن.
ژان:
زنده
و مرده ی ما برای هیچ کس فرق نمی کنه ...
نه این
طرف ...
نه اون
طرف.
فرانک:
حالا
حداقل می دونیم، دوست و دشمن کدوم طرف ما
هستن؟
ژان:
هیچ
دوستی وجود نداره ...
اینجا
همه دشمن اند.
سکوت
طولانی بین آنها
هانک:
حالا
باید چیکار کنیم؟
ژان:
توی
این چند روز، هزار بار این جمله رو تکرار
کردی.
فرانک:
کاری
که تا حالا کردیم ...
صبر.
ژان:
فکر
بیرون رفتن از اینجا، حماقت محض بود.
فرانک:
دوباره
شروع نکنین ...
(نگاه
خیره ژان و هانک به هم ...
و سکوتی
طولانی)
هانک:
من
باید از اینجا برم بیرون
فرانک:
همه
مون همین رو میخوایم.
ژان:
کی
قراره به این بوی لعنتی عادت کنیم؟
هانک:
ولی
من هرجور شده باید از اینجا بروم
فرانک:
هیچوقت
ژان:
تو
که گفتی آروم آروم عادت میکنیم
فرانک:
اشتباه
میکردم
هانک:
با
اینجا موندن، فقط شانس زنده موندن مون
کمتر می شه.
فرانک:
می دونی
چند تا جنازه اون بیرون هست؟
ژان:
هنوزم
وقتی یاد اون جهنم می افتم ...
هانک:
اگر
از اینجا نریم ما هم تا چند روز دیگه مثل
اونها می میریم.
فرانک:
بیرون
رفتن از اینجا توی این وضعیت احمقانه است.
هانک:
منتظر
بودن هم احمقانه است ...
تا کی
میتونیم منتظر باشیم؟
ژان:
تا
هر وقت بتونیم ...
اجازه
نمی دم با این حرفهات، یکی دیگه رو به کشتن
بدی .
هانک:
هیچکس
برای کمک به ما نمی آد.
فرانک:
می آد
... فقط
باید مقاومت کنیم
هانک:
در
مقابل چی ؟ اینجا که نه جنگی هست، نه دشمنی
ژان:
مقاومت
در مقابل همین فکرهای ...
هانک:
احمقانه
... بگو
... مشکلی
نیست ...
ولی من
مطمئنم که هیچکس از اینکه ما اینجا گیر
افتادیم، خبر نداره ...
کسی
هم
برای کمک به ما نمی آد.
(برای
لحظاتی همه سکوت می کنند)
هانک:
باید
خودمون یک کاری بکنیم
ژان:
کجا
داری می ری؟ مگه ندیدی همین حالا ...
هانک:
می
دونم ...
همین
حالا یک نفر از ما کشته شد ...
و همه
اینها به خاطر من بود ...
ولی اون
انقدر جرات داشت که
پاهاش
رو از اینجا بیرون بذاره، نه مثل شما
ترسوها که ...
ژان:
من
تو لعنتی رو میکشم
فرانک:
دیگه
کافیه ...
اون به
خاطر نجات ما جونش رو از دست داد.
ژان:
به
خاطر حرفهای اون بود.
فرانک:
تصمیم
خودش بود ...
می تونست
اینکار رو نکنه ...
هیچ
کدوم از ما اون رو مجبور نکرده بودیم ...
اگه اون
نمی
رفت ممکن بود همه ما باهم بریم ...
و همه
ما باهم کشته بشیم
(سکوتی
طولانی بین همه ...
صدای
درد کشیدن و به هوش آمدن مرد زخمی ...
فرانک
به سمت مرد زخمی می رود)
ژان:
چرا
کمکش نمی کنی؟
فرانک:
با دست
خالی کاری نمی شه کرد ...
عفونت
همه بدنش رو گرفته.
ژان:
بالاخره
باید یک راهی باشه.
هانک:
فقط
می تونیم برای نجاتش دعا کنیم.
فرانک:
راه
خوبیه ...
وقتی
قرار نیست هیچ کاری ...
(نگاه
سنگین ژآن و فرانک باعث می شود که هانک
حرفش را ادامه ندهد ...
هانک
از آن دو جدا شده و به دنبال تکه ای آینه
و چوبی بلند میگردد تا یک پریسکوپ بسازد
...فرانک
و ژآن روی سر مرد زخمی می ایستند.
فرنک
دوباره نگاه دقیقی به چشم و زخم پای مرد
می اندازد ...
سپس خم
شده و جای زخم را با دهان مک میزند)
ژان:
اه
... حالم
به هم خورد ...
چطور
می تونی اینکار رو بکنی؟
(
فرانک
حالش دگرگون می شود ...
و کمی
به خود استراحت می دهد ...
ژان را
به کمک میخواهد اما ژان دور می شود)
ژان:
لعنت
به این وضعیت
(ژآن
و هانک به همدیگر نگاه میکنند ...
هیچکدام
حرفی نمی زنند ...
ژان
حرکات و رفتارهای هانک را زیر نظر دارد
... کمی
بعد هانک پریسکوپ خود را ساخته و به سمت
حفره خروجی می رود ...
فرانک
متوجه می شود)
فرانک:
داری
چیکار میکنی؟
هانک:
کار
درست رو انجام می دهم
فرانک:
ممکنه
همه ما رو به کشتن بدی ...
بهتر
قبل از هرکاری، باهمدیگه مشورت کنیم.
هانک:
مشورت
برای موقعی که همه می خوایم یک کار رو
بکنیم...
نه حالا
که...
ژان:
اون
چیه دستت؟
هانک:
نکنه
کور شدی و نمی بینی؟
فرانک:
ممکنه
انعکاس نورش رو ببینن
هانک:
شما
راه بهتری سراغ دارین؟
فرانک:
می تونی
توی شب این کار رو بکنی.
هانک:
توی
تاریکی مگه چیزی هم دیده میشه.
(
هانک
بالای خاکروبه هایی که منتهی به دریچه می
شود رفته و کمی بعد برمیگرد)
هانک:
لعنتی
...فایده
نداره ...
با این
نمی شه ...
باید
یک آینه پیدا کنیم.
(
چند
لحظه ای به دنبال آینه ای میگردد )
هانک:
میشه
شما هم لطف کنین و یک کم کمکی کنین؟
ژان:
من
آینه ندارم
هانک:
من هم
ندارم ...ولی
با گشتن توی این آشغالها، شاید بشه یک
آینه پیدا کرد.
(حالا
هرسه به دنبال آینه میگردند ...کمی
بعد ژا، از گشتن دست میکشد.
فرانک
هم بعد از او)
ژان:
بی
فایده است
(هانک
هم کلافه شده و دست میکشد ...
چند
لحظه بعد به سمت مرد زخمی رفته و او را زیر
نظر میگیرد ...
چشمهای
باز او را می بیند)
هانک:
انگار
بد نمیگذره بهت ...تلافی
اون همه نخوابیدن رو در آوردی.
مرد
زخمی :
چند
روزه ما اینجاییم؟
هانک:
نکنه
حافظه ات رو از دست دادی؟هر بار به هوش
میای، همین سوال رو می پرسی.
فرانک:
بگذار
به حال خودش باشه ...
داره
هزیون می گه.
(هانک
ساعت دست مرد زخمی را میبیند ...آینه
...و
به سمت دستش حجوم می آورد ...فرانک
او را کنار میزند )
فرانک:
داری
چیکار می کنی؟
هانک:
این
یک تیکه آینه است ...چیزی
که ما این همه دنبالش میگشتیم.
فرانک:
نمی
تونی بدون اجازه گرفتن
(فرانک
او را هل داده و از مرد زخمی دور می کند.
هانک
دوباره به سمت مرد زخمی می رود)
هانک:
اجازه؟
اون داره میمیره ...فکر
میکنی اون ساعت،
بعد ازمرگش براش ارزشی هم داشته باشه؟
فرانک:
باید
از اون اجازه بگیری.
هانک:
اجازه
بگیرم که میخوام جونش رو نجات بدم؟
فرانک:
آره
...باید
اجازه بگیری ...حتی
اگه به خیال خودت میخوای جونش رو نجات بدی
هانک:
هیچ
وقت نتونستم آدمهای احمقی مثل تو رو بفهمم.
(می
خواهد ساعت را از روی دست مرد زخمی باز
کند)
فرانک:
دستت
رو بکش،هانک
هانک:
تومیخوام،
از اون اجازه بگیرم که میتونم ازاین سگدونی
نجاتش بدم، یا نه؟ شاید فکر کردی، اون هم
ترجیه میده
منتظر
باشه تا خدای مهربون، یکی از اون فرشته
های مهربون اش رو برای نجاتش بفرسته؟
(مرد
زخمی را تکان می دهد)
هانک:
هی
...هی
...بفرما
...اون
اصلا مرده ...حالا
دیگه فکر نمیکنم نیازی به اون ساعت داشته
باشه.
(
فرانک
او را که مشغول باز کردن ساعت است کنار می
زند ...
تنفس
مرد زخمی را چک میکند )
فرانک:
نمرده
... فقط
بیهوش شده.
هانک:
اون
سه روزه که بیهوش، اینجا افتاده ...حتما
انتظار داری من سه روزصبر کنم تا...
فرانک:
آره
هانک:
من
حاضر نیستم به این مزخرفات گوش بدم؟
ژان:
لعنت
به تو مرد ...
مگه
اون ساعت چه...
؟
هانک:
به تو
هیچ ربطی نداره ...
تو دهنت
رو...
ژان:
وقتی
یک گلوله توی مخ ات خالی کردم، میفهمی به
من ربط داره یانه
(ژان
اسلحه ای کمری که زیر لباسش پنهان کرده
را در آورده و به سمت هانک نشانه میگیرد)
فرانک:
هی
...داری
چیکار میکنی؟
ژان:
کاری
که باید روز اول میکردم ...
دیگه
تحمل شنیدن مزخرفاتش رو ندارم.
فرانک:
اون
اسلحه رو بذار زمین...
ما دشمن
همدیگه نیستیم
ژان:
تنها
دشمنی که من الان دارم این لعنتیه.
فرانک:
اگه
اون رو بکشی، ممکنه خودت روهم توی دادگاه
نظامی تیرباران کنن.
ژان:
کی
قراره شهادت بده که من اون رو کشتم؟
فرانک:
من
ژان:
یعنی
تو حاضری به خاطر اون ...؟
فرانک:
آره
...
هانک:
البته،
اگه بتونی زنده از اینجا بری بیرون.
ژان:
می
شنوی؟
فرانک:
آروم
باش ...ممکنه
با صدای گلوله متوجه ما بشن.
هانک:
فکر
میکنی تا حالا متوجه نشدن؟
فرانک:
اگه
متوجه شده بودن تا حالا هیچکدوم مون زنده
نبودیم
(ژآن
آرام آرام اسلحه را پایین می آورد)
فرانک:
تو، یک
احمق واقعی هستی که، نمی تونی جلوی حرف
زدن ات رو بگیری.
(هانک
هم ترسیده و بدون هیچ جوابی به سمت دیگری
می رود)
صحنه
دوم
(هر
سه نفر گوشه ای از سنگر ایستاده اند تا
فرانک یک کنسرو را جیره بندی کرده و بین
آنها تقسیم کند)
ژان:
فقط
همین چند تاست ...هر
کدوم اش رو باید برای یک روز استفاده کنیم.
فرانک:
باید
خدا رو شاکر باشیم که همین چندتا کنسرو
هم هست...
وگرنه
از همون روز اول به مشکل میخوردیم.
ژان:
یعنی
الان مشکلی نداریم؟
فرانک:
درست
میشه همه چیز ...
مطمئنم
خیلی زود برای نجاتمون می آن.
هانک:
سهم
اون چی؟
فرانک:
فعلا
که بیهوش افتاده.
هانک:
امروز،
چندبار به هوش اومد.
فرانک:
مایعات
کنسرو ها رو برای اون کنار گذاشتم...
هربار
که به هوش...
ژان:
اگه
نیومدن چی؟
فرانک:
چی؟
ژان:
گه
برای نجات مون نیومدن؟
(هانک
غذایش را خیلی سریع خورده و مشغول ور رفتن
با یک میله بلند می شود)
فرانک:
به من
اعتماد کن ...
(رو به
هانک)
... داری
چیکار میکنی؟
هانک:
رفتن
ازاینجا به اون سادگی که فکر می کردم نیست.
ژان:
اینکه
خبر تازه ای نیست.
هانک:
اگه
این خندق جلومون نبود، شاید
فرانک:
اگه
نبود تا حالا اومده بودن این سمت و ما رو
پیدا کرده بودن.
(
متوجه
پریسکوپ دست هانک می شود)
فرانک:
لعنتی
... بهت
اخطار داده بودم که ...
هانک:
خودش
بهم داد
فرانک:
تو یک
دروغگوی بی وجدان هستی.
هانک:
چی
باعث شده فکر کنی فقط خودت راست میگی؟
میتونی سه روز دیگه منتظر باشی تا به هوش
بیاد و از
خودش
بپرسی ...
کاری
که من کردم
(چند
لحظه در چشمان همدیگر نگاه میکنند ...
کمی بعد
فرانک چوب دست هانک را میگیرد)
ژان:
چیزی
هم دیده میشه ؟
هانک:
حداقل
می شه دید که نگهبان هاشون کجا هستن.
ژان:
باید
حتما یکی از ما کشته می شد تا به این فکر
می افتادی؟
هانک:
بهش
اخطار داده بودم که ممکنه توی اون خرابه
های روبرودیده بان گذاشته باشن ...
مثل
شما حرف هام رو
باور
نکرد ...
میخوای
چیکار کنی ؟
(
فرانک
با پریسکوپ به سمت دریچه می رود)
فرانک:
میخوام
من هم یک نگاه بندازم
هانک:
الان
نه
فرانک:
چرا؟
هانک:
تازه
نگهبان شون عوض شده ...
فرانک:
چه فرقی
میکنه؟
هانک:
یک
خورده که بگذره خسته میشه و حواسش پرت
میشه.
ژان:
از
کجا می دونی ؟
(هانک
سکوت کرده و تنها ژان را نگاه میکند ...
فرانک
متقاعد شده چوب را به هانک می دهد ...
چند
لحظه سکوت است ژان نامه ای را از جیب در
اورده و به فرانک میدهد انها لحظه ای به
همدیگر نگاه کرده و لبخندی میزنند)
ژان:
مثل
اینکه قرار نیست من ...
فرانک:
مهم
نیست.
ژان:
شاید،
هیچوقت نتونی این نامه رو
برسونی.
فرانک:
من
اینطورفکر نمیکنم.
هانک:
جالبه
که توی این وضعیت انقدر امیدواری.
فرانک:
برای
اینکه موقعیت های بدتری هم تجربه کردم.
ژان:
بدتر
از حالا؟
)
فرانک
چیزی نمیگوید(
هانک:
پس
عادت داری دست روی دست بذاری و هیچ کاری
نکنی ...
می گفتن
قبل از جنگ، کشیش بودی.
(ژان
نامه ای از جیب دراورده و به فرانک میدهد)
ژان:
بهتره
این هم پیش تو باشه.
فرانک:
خودت
می تونی اون رو برسونی.
ژان:
من
به اندازه تو، امیدوار نیستم
(هانک
پوزخندی می زند)
هانک:
اینجوری
پیش بره، هیچ کدوم مون زنده نمی مونیم...
هیچ
امیدی نیست.
فرانک:
هست،
اگه کار احمقانه ای نکنیم ...
اون ها
هنوز نمی دونن که ما اینجاییم.
هانک:
بدونن
هم، گذشتن از اون خندق چندان راحت نیست.
(
هانک
توجهی نکرده و از آنها فاصله میگیرد)
ژان:
تو
واقعا کشیشی؟
فرانک:
خودت
چی فکر میکنی؟
ژان:
انگار
از مردن نمی ترسی ؟
فرانک:
نه زیاد
ژان:
چطور
ممکنه؟
فرانک:
خودم
هم نمی دونم
(هردو
می خندند)
هانک:
داوطلب
بودی؟
فرانک:
داوطلب
جنگ؟ نه خیلی ...
به خاطر
مردمم مجبور بودم بیام
هانک:
باورم
نمیشه هنوز، همچنین احمق هایی هم پیدا می
شه ...
ژان:
هی
... هانک
... بهتره
مواظب حرف زدنت باشی.
فرانک:
مهم
نیست ...راحتش
بذار.
هانک:
این
نهایت سخاوت شما رو نشون می ده ...
پدر.
فرانک:
اهل
کجایی؟ البته اگه
هانک:
علاقه
ای به صحبت کردن در موردش ندارم.
ژان:
این
مرد، واقعا مشکل داره.
هانک:
مشکل
من اینه که چند روزهست که اینجام وهنوز
نتونستم از اینجا فرارکنم
ژان:
کسی
جلوت رو نگرفته.
هانک:
شما
دوتا، انگار اینجا داره بهتون خوش می
گذره.
فرانک:
کاری
نمی تونیم بکنیم ...
پیشنهاد
عاقلانه ای داری؟
هانک:
عاقلانه؟
نه...
ولی
پیشنهاد میکنم، قبل از اینکه به فکر خوردن
همدیگه بیفتیم از اینجا بریم.
ژان:
تو
چطور میتونی این حرف رو بزنی ...
یعنی
تو...
هانک:
برای
زنده موندن آره ...
اول هم
از تو شروع میکنم.
ژان:
چرا
من ؟
هانک:
برای
اینکه از تو خوشم نمی آد.
فرانک:
پس
بهتره زودتر از اینجا بری.
هانک:
تنهایی
نمیشه.
ژان:
میخوای
ما چیکار کنیم؟
هانک:
همکاری
...
فرانک:
یعنی
دقیقا چیکار کنیم؟
(هانک
که نگاه کنجکاو آن دو را می بیند به آنها
نزدیک می شود)
هانک:
ببینین
...
نیروهای
خودمون، درست اینجا هستن.
(هانک
در موقعیتی بین انها ایستاده و روی زمین
خطوطی میکشد)
هانک:
ما هم،
تقریبا اینجاییم.
ژان:
دورتریم.
هانک:
یا
اینجا ...در
نهایت، پانصد متر بیشتر، بین ما و نیروهای
خودمون نیست.
ژان:
بیشتره.
فرانک:
شاید
هم کمتر ...
ادامه
بده.
هانک:
حالا
دیگه می دونیم که دشمن اینجاست ونیروهای
خودمون اینجا ...
فقط
کافیه یکی از ما که سریعتره ...
زخمی:
موفق
نمیشین ...
(همه
متوجه اومی شوند)
ژان:
بنظر
حالت بهتر شده.
زخمی:
توی
کدوم قسمت کار میکردی؟
هانک:
من؟
زخمی:
همه
تون
هانک:
چرا
می پرسی؟
زخمی:
می خوام
بدونم.
ژان:
من
فقط یک پیک بودم ...
اصلا
قرار نبود اون روز اینجا باشم ...
بعد از
چند ماه دوری تازه قرار بود
زخمی:
تو چی؟
فرانک:
من
پزشکم
(هانک
میخندد)
زخمی:
تو؟
هانک:
چی
میخوای بگی؟ حرف ات رو بزن
زخمی:
تاحالا
مین خنثی کردی؟
هانک:
نه ...
چطور
مگه؟
زخمی:
پشت سر
شما، یک میدون مین هست.
(همه
به همدیگر نگاه میکنند)
فرانک:
تو از
کجا میدونی؟
زخمی:
جلوتون
هم یک خندق، پر از سیم های خاردار و...
هانک:
باز
هم مین...
حدسم
درست بود.
اون همه
کشته
ژان:
پس
ما خیلی خوش شانس بودیم که، اینجا گیر
افتادیم .
هانک:
اون
خندق الان پر شده از جنازه.
قرار
نبود تا گذشتن از خندق متوجه ما بشن...
درسته؟
زخمی:
نه
هانک:
منظورت
چیه؟
زخمی:
قرار
بود سر و صدای شما اون ها رو از موضع شون
بکشه بیرون، ولی اون ها زرنگ تر از ما بودن
هانک:
می
خوای بگی ما...
زخمی:
دقیقا
(سکوت)
فرانک:
امکان
نداره.
زخمی:
بستگی
داره، به آدمهای بالای سرت چطور نگاه کنی.
فرانک:
تو این
ها رو از کجا می دونی؟
زخمی:
من
همجز همون گروه بودم.
فرانک:
کدوم
گروه؟
زخمی:
گروهی
که این مین ها رو کاشتن، همه اش به خودم
می گفتم، یک جای کار می لنگه.
ژان:
یعنی
میخوای بگی، نیروهای خودمون رو توی یک بن
بست، گیر انداختند؟
زخمی:
برای
اینکه کسی فرار نکنه مجبور بودن.
ژان:
کی
همچنین فکر احمقانه ای...؟
زخمی:
من هم
یک سرباز بودم، مثل شماها.
هانک:
لعنت
به این جنگ...
لعنت
به این جنگ احمقانه...
اون وقت
شما منتظر هستین که اونها برای کمک به
ما...
فرانک:
میشه
فقط برای چند لحظه سکوت کنی؟
هانک:
نه...
نمیشه.
فرانک:
مشکل
تو چیه؟
هانک:
ما سه
روز زحمت کشیدیم تا اون سوراخ لعنتی رو،
درست کنیم.
اونوقت...
ژان:
همون
سوراخ کوچیک باعث شد یکی از ما...
هانک:
رای
اینکه اون احمق صبر نکرد تا...
فرانک:
دقیقا...
صبر
نکرد...
کاری
که تو الان داری میکنی.
هانک:
اون
صبر نکرد تا...
ژان:
نشنیدی
اون چی گفت؟ ما اینجا گیر افتادیم.
هیچ
کاری نمی تونیم بکنیم.
هانک:
آره...
تا وقتی
هیچ کاری نکردیم، نمی تونیم.
ژان:
بهتره
بگیم هیچوقت...
لعنت
به من...
لعنت
به این وضعیت.
هانک:
باورم
نمیشه انقدر راحت کنار اومدین.
فرانک:
مگه
کار دیگه ای هم میشه کرد؟
هانک:
آره...
میشه...
گذشتن
از اون میدون مین لعنتی حتما راه داره.
فرانک:
چرا
صبر نمیکنی تا...
؟
هانک:
نمیتونم.
فرانک:
با یک
اشتباه، ممکنه جون ما رو هم به خطر بندازی؟
هانک:
شما
رونمی دونم...
ولی من
باید برم.
ژان:
ما
هم میخوایم بریم بیرون از این سگدونی...
ولی نه
به قیمت کشته شدن بقیه.
هانک:
من نمی
تونم اینجا بمونم.
فرانک:
چرا
صبر نمیکنی تا به کمک مون بیان؟
هانک:
نشنیدی
چی گفت؟ جون هیچ کدوم از ما، برای اون هایی
که منتظرشون هستین ارزشی نداره.
فرانک:
تنهایی
نمیشه تصمیم گرفت...
باید
به حرفهای ما هم گوش کنی.
هانک:
من
نمیخوام به موعظه های تو گوش بدم...
بهتره
حرفهات روبگذاری برای اونهایی که امثال
تو رو نمی شناسن،
نه
من.
فرانک:
ما
همدیگه رو می شناسیم؟
هانک:
نه
فرانک:
پس مشکل
تو با من چیه ؟ چرا حس می کنم از روز اول
با من...
؟
هانک:
من با
توهیچ مشکلی ندارم
فرانک:
ولی
انگار داری.
زخمی
: تو،
اون رو به یاد پدرش می اندازی.
فرانک:
چی؟
زخمی:
پدرش...
کشیش
معروف کلیسای...
هانک:
بهتره
اون دهن کثیف ات رو ببندی وگرنه، قبل از
مردن ات، خودم خفه ات می کنم.
فرانک:
پدر تو
چه ربطی به من داره؟
هانک:
گفته
بودم دوست ندارم در مورد گذشته ام صحبت
کنین.
زخمی:
هرجور
میل شماست، آقای زیمر
(چند
لحظه سکوت و دور شدن هانک از بقیه)
فرانک:
شما
همدیگرو میشناسین؟
زخمی:
داستان
زندگی هانک زیمر رو، همه مردم شهر می دونن.
فرانک:
چه
داستانی؟
زخمی:
کسی
که توی ده سالگی، کلیسای شهر رو به آتیش
کشید.
ژان:
خدای
من... تو
؟
هانک:
می کشم
ات لعنتی.
فرانک:
هی...
تمومش
کن...
خودت
باعث این همه کشمکش شدی...
هیچکدوم
از ما علاقه ای به شنیدن داستان زندگی تو
نداریم.
هانک:
بهتره
این حرف ها رو به اون بگی.
فرانک:
باتو
هم هستم...
توهم
بهتره به فکر زخم های خودت باشی.
زخمی:
زخم
های من فقط با رفتن از اینجا خوب میشه...
هانک:
پس
بهتره تو هم منتظر اومدن فرشته ها باشی،
عوضی.
زخمی:
هیچ
فرمانده ای حاضر نمیشه، به خاطر یک پیک
ساده و یک پزشک، جون سربازهاش روبه خطر
بندازه.
ژان:
منظورت
چیه؟
زخمی:
میخوام
بگم حق با آقای زیمر بود.
فرانک:
الان
همه ما کلافه ایم...
فکرهامون
درست کار نمی کنه...
بهتره...
ژان:
باورم
نمیشه...
لعنتی
ها...
احمق
های خائن...
ترسوها...
ترسوهای
نامرد...
همه تون
رو می کشم.
فرانک:
بهت
گفتم اون اسلحه رو بذار کنار ...
ممکنه
ژان:
من
فقط میخواستم به همکارم لطف کرده باشم....
باورم
نمیشه اینجوری بمیرم...
نه...
نمی
خوام اینجوری بمیرم
فرانک:
اگه
اون اسلحه رو...؟
ژان:
انقدر
به این اسلحه لعنتی گیر نده...
وگرنه
باهاش هم خودم و هم شماها رو میکشم .
فرانک:
نیازی
به اینکار نیست...
ممکنه
یک راه نجات باشه...
فقط
کافیه...
ژان:
دیگه
کافیه...
نمیخوام
هیچی بشنوم.
هانک:
باشه...
فقط
آروم باش.
ژان:
من
آرومم
فرانک:
خوبه...
عالیه
...
(هانک
از آنها فاصله گرفته و برای چند لحظه بین
آنها سکوت برقرار می شود.
کمی بعد
هانک به آرامی به مرد زخمی
نزدیک
می شود)
فرانک:
بهتره
از اون فاصله بگیری هانک.
هانک:
میخواستم
ساعتش رو بهش برگردونم.
زخمی:
مشکلی
نیست...
ما باهم
هیچ مشکلی نداریم...
درسته
آقای زیمر؟
(هانک
و فرانک به هم نگاه میکنند...
هانک
به سمت زخمی رفته و با او شروع به آرام حرف
زدن می کند)
صحنه
سوم
(همه
خوابیده اند.
ژان
بیدار می شود و در آرامش، داخل محوطه قدم
می زند.
ناگهان
متوجه نبودن هانک میشود.
اول همه
جا
را دقیق گشته و بعد با فریاد بقیه را بیدار
میکند.
مرد
زخمی در تمام مدت او را زیر نظر دارد)
ژان:
اون
رفته...
بیدارشو
فرانک...
بیدار
شو...
اون
لعنتی بالاخره کارخودش رو کرد...
ما رو
تنها گذاشت...
ما رو
ول
کرد...
این
منصفانه نیست...
نباید
ما رو اینجا میگذاشت...
باید
ما رو هم با خودش میبرد.
لعنت
به من، باید
حرف
هاش رو باور می کردم.
باید
من هم، با اون می رفتم.
فرانک:
هنوز
معلوم نیست چه اتفاقی افتاده...
ممکنه
اون هم...
ژان:
گوش
بده...
صدایی
نمیاد...
اگه
موفق نشده بود تا حالا صدای تیراندازی
اون لعنتی ها رو باید می شنیدیم.
فرانک:
شاید
تازه رفته
زخمی:
دیشب
که
شما خواب بودین رفت؟ نزدیک صبح...
فرانک:
تو از
کجا می دونی ؟
زخمی:
بیدار
بودم وقتی رفت.
ژان:
چرا
ما رو بیدار نکردی لعنتی
زخمی:
تنهایی
شانس بیشتری داشت.
شما دو
تا به اندازه اون کله شق نبودین.
فرانک:
پس
باید، تا
حالا رسیده باشه.
زخمی:
به
احتمال زیاد.
ژان:
حتما
الان یک جای گرم و نرم، داره یک قهوه ی داغ
میخوره...
هانک
لعنتی، جوون خودش رو نجات داد و ما
هنوز
اینجاییم.
فرانک:
هیچ
چیزی هنوز معلوم نیست.
ژان:
معلوم
نیست؟ پس فکر کردی کجا رفته؟ مثل فرشته
ها رفته توی آسمونها؟ اون نجات پیدا کرد،
فرانک...
گفته
بود
این
کار رو میکنه...
اگه ما
هم به حرفهاش گوش میدادیم و با اون احمق
می رفتیم، الان ما هم...
زخمی:
هنوز
هم دیر نشده...
می تونی
تو هم امتحان کنی.
ژان:
آره
... من
هم باید همین کار رو بکنم...
فرانک:
بهتره
حماقت نکنی...
اون
بیرون حتما کشته میشی.
ژان:
با
این حرفهای احمقانه ات دیگه نمیتونی مانع
من بشی...
اون
درست میگفت ...
فرانک:
در چه
موردی ؟
ژان:
همه
چی ...
(ژان
به سمت دریچه رفته و قصد خروج دارد، اما
می ترسد)
ژان:
این
چیزی که درست کرده بود کجاست ؟
زخمی:
با
خودش برد.
اون رو
لازم داشت.
ژان:
لعنتی
خودخواه...
فقط به
فکر نجات خودش بود.
زخمی:
چرا
که نه؟ با اون رفتاری که شما با...
ژان:
رفتار
تو هم بهتر از ما نبود...
ماجرای
پدرش و آتیش زدن کلیسا رو تو تعریف کردی.
زخمی:
همه
اونها واقعیت داشتن.
ژان:
آره...
ولی اون
دوست نداشت، بقیه
بدونن...
اگه تو
اون ماجرا رو تعریف نمیکردی، اون هم با
ما به مشکل
نمیخورد.
همه ی
اینها تقصیر تو بود.
زخمی:
ولی
در مقابل راه رفتن از اینجا رو، من بهش
نشون دادم.
ژان:
تو
می دونی چطور می شه از اینجا گذشت؟
زخمی:
آره...
ولی
شانس زنده موندن و رفتن از اینجا، بیشتر
از اینجا موندن نیست.
ژان:
منظورت
از این حرف چیه؟
زخمی:
برای
رفتن از اینجا یک مقدار شجاعت نیاز هست،
که شما دو تا فکر نمی کنم...
ژان:
تو
داری می گی که من...
فرانک:
بهتره
تمومش کنی.
ژان:
بهتره
تو حرف زدن هات رو تموم کنی، جناب آقای
کشیش.
فرانک:
من کشیش
نیستم.
ژان:
هرچی
هستی باش...
چون
کاری که نباید رو کردی...
تو اون
رو از ما جدا کردی...
با اون
اداهای مسخره ات،
در
مورد
نترسیدن.
من
میدونم که ما نجات پیدا میکنیم...
اونها
برای نجات ما میان...
کجاست؟
پس چرا نیومدن؟
فرانک:
دیگه
کافیه...
ژان:
من
لعنتی هم بی تقصیر نبودم...
دوبار
به روش اسلحه کشیدم...
نمی
دونم چرا من احمق ،نمی
تونم اینجورموقع ها
خودم
رو کنترل کنم...
این
اخلاق مسخره به قیمت جونم تموم شد.
زخمی:
انقدر
خودت رو عذاب نده...
برمیگرده.
ژان:
چی؟
زخمی:
برمی
گرده
ژان:
منظورت
چیه؟
زخمی:
منظورم
اینه که اون، برای نجات شما برمیگرده.
ژان:
فکر
نمیکنم انقدر احمق باشه...
ما مثل
ترسوها، تنها کسی رو که می تونست ما رو
نجات بده، از خودمون
رنجوندیم
زخمی:
هیچ
کدوم از شما، هانک رو نمی شناسین...
اون
واقعا، یک احمق خوش قلب ئه
ژان:
و که
میشناسی اش، پس چرا اینجایی؟ چرا تو رو
با خودش نبرد؟
زخمی:
چطور
میخواست من رو با
این وضعیت ببره؟
فرانک:
تو که
گفتی از اون میدان مین، نمیشه گذشت.
زخمی:
بدون
نقشه نمیشه.
فرانک:
مگه
هانک نقشه داشت؟
زخمی:
خودت
چی فکر میکنی؟
فرانک:
تو بهش
دادی؟
زخمی:
خودت
چی فکر میکنی؟
فرانک:
چرا
نقشه رو به ما ندادی ؟
زخمی:
هه...
خودت
چی فکر میکنی؟
فرانک:
منظورت
رو واقعا نمی فهمم؟
زخمی:
اون
نقشه به درد کسی میخورد که بخواد از اینجا
بره...
نه شما
که...
فرانک:
تو هم
که حرف اون رو می زنی.
زخمی:
برای
اینکه هانک اشتباه نمی کرد...
انگار
خیلی خوب آدمهای مثل تو رو میشناخت.
فرانک:
خب
زخمی:
میگفت
تو به این وضعیت میگی یک امتحان الهی...
به خاطر
همین، حاضر نیستی از این امتحان صبر، کنار
بکشی...
درست
میگفت ...
نه؟
فرانک:
خودت
چی فکر می کنی؟
ژان:
فکر
میکردم تو از اون لعنتی بد ات می آد.
زخمی:
هانک؟
اون از خیلی آدمهایی که ادعاش رو میکردن،
درستکارتر بود.
ژان:
بود؟
زخمی:
شاید
انقدر زنده نموندم تا این رو بهش بگم
ژان:
تو
که گفتی اون...
زخمی:
قانع
کردن اون هایی که من می شناسم برای نجات
شما، اصلا کار ساده ای نیست.
توی
فکر اون ها نقشه های
مهم
تری هست.
فرانک:
مهم
تر از...
زخمی:
خودت
چی فکر میکنی؟
ژان:
لعنتی
های...
(چند
لحظه همه در سکوت همدیگر را نگاه میکنند.
اما
ژان بالاخره تحمل نکرده و سکوت را می شکند)
ژان:
باورم
نمیشه تمام این مدت تو نقشه فرار از اینجا
رو داشتی و...
؟
زخمی:
مگه
فرقی به حال شما دوتا میکرد.
ژان:
نمیکرد
؟
زخمی:
این
هم نقشه...
میتونی
چیزی ازش بفهمی؟
(ژان
نقشه را گرفته و می گردد کم کم فرانک هم
به اونزدیک می شود حالا هردو به نقشه و
به هم می نگرند)
زخمی:
برعکس
گرفتین.
فرانک:
بیشتر
از یک سرباز اطلاعات داری.
زخمی:
خودت
چی فکر میکنی؟
ژان:
تو
باید به ما هم بگی چطور باید از اینجا
بریم...
بهت قول
میدیم به خاطرت برگردیم...
اون رو
نمی دون،
ولی من
قول
شرف می دم.
زخمی:
فایده
نداره.
ژان:
لعنت
به تو...
برای
چی؟
زخمی:
به
خاطر اینکه فقط نقشه نیست...
تا حالا
یک مین رو از نزدیک دیدی؟ تا حالا مین خنثی
کردی؟ تا حالا آدم
کشتی؟ تا حالا...
ژان:
لعنتی...
اسلحه
من رو هم برده.
زخمی:
نه ...
ژان:
اسلحه
نیست.
زخمی:
اون
رو نبرده...
برای
حفظ جون بقیه، همین
جاها مخفی اش کرد.
ژان:
کجا؟
زخمی:
هروقت
لازم شد بهت میگم...
ژان:
همین
الان باید بگی.
زخمی:
اون
اسلحه به درد شما دوتا نمیخوره...
ژان:
من
میدونم چطور باید از اون...
زخمی:
آره...
همونطور
که بلدی چطور یک نقشه رو توی دستت بگیری.
ژان:
لعنت
به همه تون ...
لعنت
به این وضعیت ...
دیگه
دارم دیوونه میشم.
زخمی:
بهتره
آرامش خودت رو حفظ کنی...
مطمئن
باش اون برمیگرده.
فرانک:
امیدوارم
ژان:
نشنیدی
چی گفت ؟...
اون
برمیگرد،
تو میتونی به جای همه ما امیدوار باشی و
دعا کنی.
زخمی:
نیازی
نیست ...
بدون
دعا کردن هم اون برمیگرده.
ژان:
باورم
نمیشه، من احمق اون رو از خودم راندم...
تازه
فهمیدم که اون چقدر انسان مهربان و
دلسوز و دوست
داشتنی و...
تو هانک
رو بهتر از همه ما میشناسی...
وقتی
تو میگی برمیگرده حتما برمیگرده...
آره...
اون
برمیگرده...
(مرد
زخمی با صدای درد شدیدی بقیه را متوجه خود
می کند)
ژان:
هی
دکتر...
زود باش
بیا کمکش کن.
فرانک:
کاری
از دست من برنمیاد.
ژان:
لعنت
به تو...
اگه اون
بمیره ممکنه دیگه هیچوقت نتونیم از
اینجا بریم ...
بهتره
بیای و اون رو معاینه کنی.
)
فرانک
به سمتش رفته و او را معاینه میکند)
صحنه
چهارم
ژان:
بر
نمیگرده...
من می
دونم...
توچی
میگی؟ برمیگرده؟ تو نمیخوای چیزی بگی
پدر؟
(فرانک
ومرد زخمی جوابش را نمی دهند)
ژان:
هرجور
مردنی رو تصور میکردم، غیر از اینکه...
نه...
اون
راست میگفت...
اگه چند
روز بیشتر طول بکشه،
ممکنه...
من
نمیخوام خورده بشم...
من هیچ
گوشتی ندارم...
اون
داره می میره...
مطمئنم
که اون از همه بهتره...
اگر
هم بخواد نمی تونه از اینجا بره...
باید
به حرفهای هانک گوش می دادیم...
تقصیر
تو بود...
تو باهاش
مخالفت
کردی...
بهتره
از تو شروع کنیم...
تو باید
خودت رو فدای بقیه کنی...
این
کار ات باعث میشه بری بهشت...
تو
هم
همیشه
همین رو خواستی ...
شاید
هم لازم نباشه تو خودت رو فدای بقیه کنی...
ما فقط
باید مقاومت کنیم...
بالاخره
یکی
میاد...
باید
بیاد...
آخه
چطور می شه توی این وضعیت لعنتی امید
داشت...
به
من بگو پدر...
شما
چطور انقدر
آروم
هستین؟ شما هم متوجه شدین که اون نمیاد؟
نمی تونه بیاد...
همه اش
هم مقصر تویی...
تو بودی
که اون مین
ها
رو کاشتی...
اگه تو
نبودی میتونستیم فرار کنیم...
ما باید
فرار کنیم...
باید
از اینجا بریم...
از کجا
معلوم که اصلا
دروغ
نگفته باشه...
شاید
اون یک جاسوس باشه ...
برای
همین نمی خواست
ما از اینجا بریم...
تا هم
رزم هاش بیان
و
مارو بکشن...
ما کشته
بشیم و اون مدال بگیره...
تو هم
نمی خواستی
ما از اینجا بریم...
تو هم
یکی از اونها
هستی...
حتما
تو هم دنبال گرفتن مدال هستی...
آخه
کشتن یک پیک ساده چه ارزشی داره؟
زنده موندن من بیشتر به
دردتون
میخوره...
من یک
پیک خوبم...
کارم
روخیلی خوب بلدم...
قبل از
جنگ هم نامه رسون بودم...
اگه
زنده
بمونم
میتونم کمکتون کنم...
اگه من
رو نکشین هرکاری براتون انجام می
دم...
خواهش
میکنم...
هر
اطلاعاتی که
بخواین
بهتون می دم...
به من
بگین...
خواهش
می کنم
حرف بزنین...
من همه
چیز رو بهتون می
گم...
فقط من
رو
نکشین...
خواهش
می کنم...
حرف
بزنین...
لعنتی
ها...
چرا
ساکتین؟ چرا
چیزی نمیگی؟
(عکس
العملی از طرف بقیه نمی بیند.احساس
سردرد و سرگیجه دارد.ناامید
و بی انرژی گوشه ای می نشیند)
ژان:
فکر
می کنم دارم می میرم، فرانک...
من مثل
تو نیستم...
از مردن
می ترسم...
من
نمیخوام خورده بشم.
فرانک:
داری
عقل ات رو از دست میدی ژان
ژان:
اون
دوتا می خوان به خاطر یک مدال مسخره من رو
بکشن...
خودت
قضاوت کن...
کشتن
یک پیک احمق چه
ارزشی داره که
به خاطرش می خوان به اون ها مدال بدن.
فرانک:
کافیه
دیگه لعنتی...
بهتره
خفه شی وگرنه خودم خفه ات میکنم...
خوردن
گوشت تواحمق آخرین فکری ئه که به
ذهن
من می رسه...
پس بهتره
دهنت رو ببندی تا نظرم عوض نشده.
(ژان
ترسیده و متعجب می نشیند...
کمی بعد
به آرامی خوابش می بر....سکوتی
طولانی)
زخمی:
تو
واقعا یک کشیش هستی؟
فرانک:
نه
زخمی:
ولی
اون میگفت تو یک کشیشی.
فرانک:
کی ؟
زخمی:
هانک
فرانک:
اشتباه
می کرد...
( سکوت)
مشکل
اون با پدرش چی بود؟
زخمی:
هانک
مادرش رو خیلی دوست داشت...
و پدرش،
باعث خودکشی مادرش شد.
فرانک:
خودکشی؟
زخمی:
آره
...
فرانک:
چرا
خودکشی ؟
زخمی:
چندبار
دیگه هم خودکشی کرده بود ولی ...بار
آخر
فرانک:
مشکلش
چی بود؟
زخمی:
میگفتن
از مادرش به ارث برده ...
بدبین
بود ...
فکر می
کرد زن هایی که برای اعتراف پیش شوهرش
میان با
اون
ارتباط دارن.
فرانک:
این
امکان نداره...
یک کشیش
هیچ وقت...
زخمی:
این
رو باید به مادرش میگفتی.
فرانک:
یک کشیش
هیچوقت...
زخمی:
هیچوقت
معلوم نشد که مادر هانک،
درست گفته یا نه ؟
فرانک:
حالا
این موضوع چه ربطی به هانک داشت؟
زخمی:
هانک
یک بچه ی تنها و کم حرف بود...
همه
میگفتن اون هم مثل مادرش دیوونه است.
فرانک:
بود؟
زخمی:
نه...
اون ها
فقط همیشه با هم بودن...
به خاطر
همین به مادرش وابسته بود .
فرانک:
پدرش
چی ؟
زخمی:
خودش
رو وقف کلیسا کرده بود...
وقتی
برای هانک و مشکلات مادرش نداشت.
فرانک:
اون
واقعا کلیسا رو آتیش زد؟
زخمی:
تا
مدتها از ترس مردم شهر، اون رو توی یک
تیمارستان نگه داشتن...
همین
هم حالش رو بدتر کرد...
دیگه
حاضر نشد پیش
پدرش برگرده...
بالاخره
هم مجبور شدن اون رو بفرستن به یک مدرسه
شبانه روزی.
فرانک:
فکر
میکنی پدرش مقصر بود؟
زخمی:
اون
یک کشیش محبوب توی شهر بود...
همه
وقتش رو برای مردم شهر گذاشته بود...
وقتی
براش نمی موند که
به
خانواده اش برسه
فرانک:
باید
زندگی خیلی ها رو
زخمی:
همین
باعث شده بود هانک بیشتر به مادرش نزدیک
بشه و از پدرش، دور.
فرانک:
درد
داری؟
زخمی:
فکر
نمیکنم بیشتراز این بتونم...
فرانک:
تو که
خیلی امیدوار بودی.
زخمی:
هستم.
فرانک:
چند
روز گذشته.
زخمی:
گفته
بودم قانع کردن اون ها سخته.
فرانک:
امیدوارم
این تاخیر به خاطر همین باشه.
زخمی:
من
چاره ای جز منتظر شدن ندارم...
اگه تا
دو روز دیگه نیومد ...
بهتره
شما هم شانس خودتون رو امتحان کنین
وگرنه با ژان
به مشکل می خوری...
روز به
روز داره بدتر میشه.
فرانک:
سخته
امیدوار بودن...
اون هم
توی چنین وضعیتی
زخمی:
خیلی...
فرانک:
میشه
جور دیگه ای هم بهش نگاه کرد.
زخمی:
نه
برای همه
فرانک:
فرق
نمی کنه...
همه
میتونن.
زخمی:
پس
قانعش کن...
البته
اگه می تونی.
فرانک:
توی
شرایط عادی میشه...
ولی
اینجا...
زخمی:
مهم
اینجاست...
الان
اون احتیاج داره...
وگرنه...
بقیه
زندگی...
فرانک:
به خودت
فشار نیار
زخمی:
امیدوارم
در مورد هانک اشتباه نکرده باشم.
فرانک:
نمی
تونم باور کنم که اون برمیگرده.
زخمی:
یک
مشکل دیگه هم هست...
نیروهای
خودمون تا کیلومترها عقب کشیدن...
نمی
تونستم این رو به ژان هم بگم.
طول
میکشه تا بهشون برسه.
فرانک:
چرا
انقدر دور
زخمی:
این
حمله یک نقشه بود تا ...
فرانک:
که موفق
نشدن
زخمی:
نه ...
فرانک:
این
همه کشته برای هیچ
زخمی:
نتیجه
جنگ مهمه...
کسی در
مورد تلفات...
حرف...
حرف...
فرانک:
بهتر
بیشتر از این حرف نزنی.
زخمی:
نمی
زنه.
(سکوت
و درد کشیدن مرد زخمی)
زخمی:
باید
بیدار بمونم.
فرانک:
پس
وضعیت خودت رو می دونی.
زخمی:
ما
آموزش دیدیم برای...
فرانک:
کافیه...
زخمی:
بهتره
تو حرف بزنی
فرانک:
چی بگم
؟
زخمی:
چطور
شد ...
پزشک؟
فرانک:
دانشگاه
رفتم...
همین
(هر
دو می خندند)
زخمی:
حتما
پدرت هم؟
فرانک:
یک
دایم الخمر بود.
زخمی:
باورش
سخته.
فرانک:
زندگی
من درست برعکس هانک بود.
زخمی:
یک
کشیش دایم الخمر؟ این دیگه عجیب تر از...
فرانک:
نه...
یک کارگر
روزمزد که دستمزدش توی کافه ها خرج میشد...
به جای
اینکه...
روزهای
بدی بود...
یادم
نمی
آد با کسی در موردش حرف زده باشم ...
زخمی:
اگه...
فرانک:
مهم
نیست...
مادرم
رو یادم نمیاد...
میگفتن
از خونه فرار کرده...
شاید...
با یک
مرد دیگه...
شاید
هم تنها...
با
اخلاقی
که پدرم داشت بهش حق می
دادم...
فقط نمی
دونستم دایم الخمر بودن پدرم باعث فرار
مادرم شد ...
یا
فرار مادرم...
بالاخره
نتونستم تحمل کنم...
مثل
مادرم
زخمی:
فرار
کردی؟
فرانک:
فقط
برای یک شب...
توی شهر
ما هم یک کشیش مهربون بود...
همه اون
رو دوست داشتن...
سعی
می کرد
مشکل
همه رو حل کنه...
از پدرم
فرار کردم و پیش اون رفتم.
زخمی:
پس اون
تو رو بزرگ کرد
فرانک:
نه...
همون
شب من رو برگردوند خونه...
همیشه
میگفت باید صبر داشت...
هیچ
اتفاقی بی علت نیست...
از اون
به
بعد همیشه به من سر می زد...
کمک
کرد درس ام رو بخونم...
با پدرم
کنار بیام.
زخمی:
هنوز
زنده است؟
فرانک:
کی ؟
زخمی:
پدرت.
فرانک:
کمتراز
یک سال بعد، جنازه اش رو توی کوچه
ی پشت یکی از میکده های
شهرپیدا کردن...
کشته
شده بود .
نمی
دونم می خواستن از اون دزدی کنن، یا اون
قصد دزدی از یک آدم قوی تر از خودش رو
داشته.
زخمی:
متاسفم
فرانک:
تنها
کسی بود که از مرگش ناراحت نشدم.
زخمی:
فکر
می کنم حق داشتی.
فرانک:
بعد
از مردن اش، روزهای خوش زندگی شروع شد...
با کمک
جان تونستم یک زندگی عادی داشته باشم...
اون
من
رو به یک مدرسه شبانه روزی فرستاد.
زخمی:
جان؟
فرانک:
کشیشی
که زندگی من رو نجات داد؟
زخمی:
جالبه...
پدر
هانک هم اسم
اش...
فرانک:
عفونت
تموم بدن ات رو گرفته ...
زخمی:
امیدوارم
تا صبح...
(
هانک
ناگهان با سرو وضعی مرتب تر از قبل با یک
کوله پشتی از حفره داخل می آید (
زخمی:
خدا
لعنتت کنه...
باورت
نمیشه کی الان پشت سرت وایستاده.
فرانک:
مگه
انتظار دیگه ای داشتی؟
زخمی:
نه
هانک:
سلام
کشیش...
هنوز
همدیگر رو نخوردین؟ من برای نجات تو لعنتی
برگشتم ...
من فرشته
نجاتت شدم.
حالا
باید
به
من سجده کنی
فرانک:
تو رو
هم خدا فرستاده ...
وگرنه
بر نمی گشتی
هانک:
می تونم
بدون بردن شما ها از اینجا برم.
زخمی:
بهتر
این بحث مسخره رو تموم کنین ...
من دارم
از درد می میرم.
(
با
لگد به بدن بی حال ژان می زند)
هانک:
هی ...
ژان ...
پاشو...
فکر نمی
کردم زنده مونده باشی، احمق خوش شانس.
ژان:
هانک؟
باورم نمیشه...
تو
برگشتی؟ این خواب نیست؟
... باورم
نمیشه...
اون
برگشته...
اون
برگشته پدر...
ما از
اینجا
می ریم
(
از روز
هیجان دچار سرگیجه شده و می نشیند)
هانک:
بیا...
باید
خیلی گرسنه باشی.
ژان:
انقدر
که یک روز دیگه نمی اومدی دوست زخمی ات
رو زنده زنده میخوردم
هانک:
بیا...
اینها
مال تو...
بیا
کشیش...
این هم
مورفین و چندتا داروی دیگه برای جناب
فرمانده ...اگه
اون لعنتی
نبود، هیچوقت
حاضر نمی شدن به خاطر ما سه تا برگردن.
ژان:
برای
نجات ما؟ یعنی تو تنها نیستی؟ پس بقیه...
(
کشیش
تنفس مرد زخمی را چک می کند و نگران او
است)
هانک:
مرده؟
فرانک:
نه...
خوشبختانه
فقط بیهوش شده…
ژان:
پس
بقیه کجا هستن؟ چطوری میخوای ما رو از
اینجا ببری؟
هانک:
بعد از
میدان مین وایستادن تا من بهشون علامت
بدم.
ژان:
چطور
باید از میدان مین بگذریم؟
هانک:
خیلی
بادقت گوش کنین، تا روشن شدن هوا خیلی وقت
نداریم...
چند متر
بعد از سنگر یک راه کوچیک رو با
نوار رنگی مشخص
کردیم...
بیرون
از حفره مشخصه...
فقط
کافیه همون رو برین جلو...
البته
با تمام سرعت
چون
کامل توی دید هستین...
ژان:
بعدش
چی ؟
هانک:
پنجاه
متر جلوتر سنگرهای قدیمی خودمون رو می
بینی...
فقط
پنجاه متر تا زنده موندن فاصله داری.
ژان:
چرا
انقدر طولش دادی لعنتی.
هانک:
فقط شب
ها میشد کار کرد...
اون هم
آروم و بی سروصدا...
الان
هم تا هوا روشن نشده باید از اینجا بریم
فرانک:
اون
رو چطور میخوایم
ببریم؟
هانک:
شما
بهتره به فکر خودتون باشین.
ژان:
کی
باید بریم؟
هانک:
فعلا
صبر کنین...
تا نیم
ساعت دیگه یک درگیری پایین تر شروع میشه...
قراره
ما از این فرصت استفاده
کنیم و
توی
غفلت نگهبان ها فرارکنیم
ژان:
تا
اون موقع چیکار کنیم؟
هانک:
شما
دوتا بهتره یک خورده آب و غذا بخورین تا
جون داشته باشین ..
البته...
نه انقدر
که دیگه نتونین بدوین...
امیدوارم انقدر
سریع باشی که ...
ژان:
مطمن
باش این سریعترین پنجاه متر تمام عمرم
خواهد بود .
هانک:
امیدوارم
ژان:
مطمعن
باش ...
مثل یک
... مثل
یک ...
چی از
همه سریعتر فرار میکنه؟
هانک:
نمی
دونم
ژان:
مثل
آهویی که برای زنده موندن فرار میکنه...
شاید
هم سریع تر.
هانک:
بهتره
تا اون موقع استراحت کنی.
ژان:
البته
هانک:
تو هم
همینطور پدر...
البته
اگه دوست داری.
فرانک:
باورش
برام سخته که...
هانک:
آره
خب...
فقط
شماعادت دارین کارهای...
فرانک:
اون
همه عجله ای که برای رفتن.
هانک:
به پسرم
قول داده بودم که برمی
گردم.
فرانک:
دیدی
اش؟
هانک:
هنوز
نه؟
فرانک:
برای
چی؟
هانک:
رسالت
احمقانه ی خودساخته...
چیزی
که شما همیشه دنبالش هستین.
(صدای
شلیک مسلسل و خمپاره)
هانک:
لعنتی...
زودتر
شروع کردن...
عجله
کن ژان...
چیزهایی
که گفتم روفراموش نکنی...
نوار
زرد رو با تمام
سرعت
برو جلو
ژان:
چرا
همه باهم نمیریم ؟
هانک:
ممکنه
متوجه ما بشن...
اینجوری
شانس مون بیشتره...
نگهبان
هاشون درست روبروی ما هستن...
البته
با فاصله
(بیرون
را نگاه میکند و علامتی با دست می دهد)
هانک:
حاضری؟
ژان:
مثل
یک آهو؟
هانک:
بهتره
پشت سرت رو نگاه نکنی...
فقط بدو
(می
خواهد او را در آغوش بگیرد...
هانک
او را پس می زند)
هانک:
وقت
نداریم ژان...
عجله
کن...
(ژان
با وجود مقاومت هانک او را در آغوش می کشد)
هانک:
عجله
کن ژان ...
ژان:
موفق
باشین.
(ژان
از سوراخ بالا رفته و کمی بعد صدای تیراندازی
نزدیکی به صداها اضافه میشود)
هانک:
برو به
چپ...
چپ...
اون طرف
نه...
سریعتر
ژان...
بدو...
چپ...
چپ...
چپ...
لعنتی...
باورم
نمیشه
فرانک:
نتونست؟
هانک:
رد
شد...
ولی کار
رو برای ما سخت تر کرد...
متوجه
ما شدن...
باید
خیلی سریع تر خودت رو برسونی...
با تمام
سرعت پدر...
فهمیدی
؟
فرانک:
شما
چی؟
هانک:
من اون
رو میارم...
تو
بهتره به فکر خودت باشی.
(صدای
برخورد چند خمپاره)
هانک:
اون
بیرون داره جهنم میشه...
بهتره
از خدا خودت کمک بگیری پدر.
(فرانک
کمک می کند تا هانک مرد زخمی را روی شانه
هایش بگذارد)
فرانک:
تو هم
همینطور
هانک:
من
مواظب خودم هستم...
برو...
برو...
(فرانک
به سمت سوراخ می رود ...
صدای
خمپاره ها بیشتر میشود...
هانک
مرد زخمی را به دوش گرفته و به سمت سوراخ
میرو...
نور و
صدایی شدید کنار سوراخ خروجی...
فرانک
زخمی شده و می افتد...
صدای
چند انفجار شدیدتر...
حفره
فرو ریخته و با رفتن نور صدای فریاد هانک
و فرانک باهم شنیده می شود)
پایان
94/8/24