پنجشنبه
A. Azimpour

تناسخ
نمایشنامه
نوشته: عبدالله عظیم پور


از تناسخ
یك پروانه بر كاغذ
هیچ دایره ای مستطیل نمی‌شود
فقط گل‌های می‌مونی هستند
كه از این شاخه به آن شاخه می‌خندند



تناسخ اول
سر تا سر صحنه را اجساد پر كرده اند صداهای وحشتناكی می‌اید صدای كركس صدای زوزه سگ ها صدای شلیك گلوله و انفجارهای متوالی بعداز مكثی كوتاه صدای بیب ممتد رادیو ادامه دارد در بك گراند صحنه سایه ماشینی غیر عادی (فضایی) می‌‌افتد زنی با صورتی سیاه و زشت با لباس های عجیب وارد صحنه می‌شود و سراسیمه بین اجساد می‌گردد . صدایی مردانه از بیرون صحنه می‌آید.

صدای مرد: اون رادیو رو خاموش كن
زن: (متوجه صدا می‌شود ) رادیو ...نه رادیو..رادیو اكتیو داره خطرناكه .
مرد: یعنی اعصاب من باید همی‌ن طوری خورد بشه (عصبانی ) اون لعنتی رو یه كاریش بكن
زن: باشه ..باشه... چرا اینقدر دهنتو باز می‌كنی نمی‌دونی این هوا واسه سلول های تو ضرر داره
مرد: (آهسته تر ) خوب شماره صفر یه كاری بكن
زن: (با احترام نظامی‌) چشم شماره یك

زن بین اجساد می‌گردد اسلحه ای پیدا می‌كند و به رادیو شلیك می‌كند .

مرد: چی شده ..این صدا چی بود ..دوباره حمله كردن ؟
زن: كیا ؟
مرد: همونا ...یعنی ...یعنی همشون..همه اونا... همه اونایی كه وجود دارند...نه منظورم اینه كه وجود داشتن
زن: نه شماره یك هیچكی نیست .فقط رادیو رو تركوندم

مردی با لباسهای قدیمی‌یا مثلا نظامی‌با صورتی كثیف وارد صحنه می‌شود كه دهان بندی را بر دهان دارد .

مرد: شماره صفر داره سوخت سلولهای مغزیم تموم می‌شه كم كم دارم تموم خاطراتم رو از یاد می‌برم
زن: درسته شماره یك من هم سوخت سلول های جنسیم داره تموم می‌شه دارم تموم عاطفه مو عرق می‌كنم.
مرد: (درمانده) از ذخیره انرژی چیزی نمونده ؟ می‌خوام به رگ های مغزیم تزریق كنم .دارن كم كم از كار..... می‌افتن اگه تموم بشه خودت می‌دونی چی می‌شه؟
زن: می‌دونم ...اما نه شماره یك .هیچی نمونده، زمی‌ن داره دور آخرش و می‌زنه همه موجودات یا شكار شدن یا سلول های بدنشون ویروسی شده
مرد: یعنی باید چی كار كنیم ؟ ....باید یه كاری بكنیم .....(تغییر حالتی در او ایجاد می‌شود گویا خوئی حیوانی در او زنده می‌شود به حالت اول بر می‌گردد) راستی كتابها.... از كتابها چیزی نمونده بخوریم
زن: (با حسرت) هنوز مزه آخرین كتاب فلسفی رو زیر دندونام حس می‌كنم .اما نه.. شاید هم یه نمایش نامه بود ... موجودات تك می‌لیون سلولی اونا رو هم خوردن.
مرد: یعنی من و تو آخرین بازمانده از نسل بشر بعد این همه سرگردونی تو كائنات حالا هم كه به جایی رسیدیم باید شاهد مرگ هم باشیم، اون هم به شكل یه حیوون از گرسنگی زوزه بكشیم تا وقتی كه می‌می‌ریم (مكث) اما نه ...من نمی‌تونم ....من طاقت مرگ تو رو ندارم شماره صفر (مكث ) (دهن بند را از دهان در می‌اورد و به گوشه ای پرت می‌كند )
زن: چی كار می‌كنی شماره یك؟ هوا ویروسیه ...
مرد: مهم نیست (مكث) شماره صفر اگه ....اگه ..برای آخرین بار ......آخرین تقاضای (زن می‌ان حرفش می‌زند)
زن: نا امی‌د نباش شماره یك هنوز وقت هست
مرد: (كلافه ) وقت؟ ... دگردیسی رو توسلول هام احساس می‌كنم(حركتی حیوانی انجام می‌دهد ) فقط یك كلمه اره .یا نه؟ !
زن: بگو شماره یك هر چی كه باشه
مرد: (چند ثانیه به هم خیره نگاه می‌كنند ) تمام سلول هام دارن ویروسی می‌شن مغزم دیگه داره از كار می‌افته تمام خاطراتم رو فراموش كردم .الان فقط اسم تو رو به یاد دارم ..نمی‌خوام این رو هم از دست بدم من نمی‌خوام مردنت رو ببینم ،تو نسل من و پایان بده ، من می‌خوام با دستای تو بمی‌رم ..قبل از این كه دگردیسی كامل بشه به من شلیك كن (مكث) اون ماشه لعنتی رو بكش
زن: (هراسان ) نه شماره یك نه .....من این كارو نمی‌كنم هنوز بعضی از سلول هام از كار نیفتادن. هر جوری شده انرژی پیدا می‌كنم

در فكر فرو می‌رود بعداز مكثی كوتاه چاقو بزرگی را از كمر باز می‌كند و در بین اجساد كنكاش می‌كند .

مرد: نه ...نه ....شماره صفر این بر خلاف قانون طبیعته ..
زن: الان دیگه تموم قوانین به آخرین فصل رسیدن و چاپ خانه ای هم برای چاپ معجزه ای نمونده
مرد: امممم ...حق با توئه اما این بر خلاف...(مکث) ...راستی باید كسی می‌ومد ؟
زن: تموم درها كه بسته شده ...نمی‌دونم ...فقط اینو می‌دونم كه من هم دیگه محرك های مغزیم ارور می‌زنه زود باش شماره یك تصمی‌م بگیر
مرد: یعنی مثل حیونها از هم نوع خودمون تغذیه كنیم ؟
زن: (خوئی حیوانی را در چهره اش می‌افتد) بله شماره یك مثل تموم اونهای دیگه (یكی از اجساد را كنار می‌زند ) لعنتی ویروسیه (در حال گشتن می‌ان اجساد) راستی دیگه هم نوعی وجود نداره فقط من و توایم كه اونهم هم نوع نیستیم
مرد: (مكث) راستی شماره صفر تو به تناسخ اعتقاد داری ؟
زن: تناسخ ...نمی‌دونم ..اما شاید پایانی هم باشه

مرد: (با حالت ضعف ) می‌شه دستم رو بگیری بیام اونطرف؟

زن: (زن دستش را دراز می‌كند اما بین دستهایشان جرقه ای می‌زند ) نه شماره یك نمی‌شه

مكثی چند ثانیه ای و فقط به هم نگاه می‌كنند زن دوباره با خوئی حیوانی شدید تر بین اجساد را می‌ گردد و اجساد را سراسیمه به هم می‌زند به جسدی كه قل و زنجیری به دست و پا دارد می‌رسد .

زن: شماره یك پیدا كردم (سراسیمه آن را جستجو می‌كند با خوشحالی قابل توجه ای ) آره شماره یك پیدا كردم ...پیدا كردم
مرد: (خود را به سختی به او می‌رساند ) فكر كنم سنسورهای عصبی ام از كار افتادن زود باش انرژی رو به من برسون
زن: دووم بیار شماره یك دووم بیار ما برای تكثیر به هم نیازمندیم ....آره یه چیزی پیدا كردم.

مرد خود را بر سر جسد می‌رساند و زن با چاقو جسد را می‌درد و قلب او را در می‌آورد.
مرد و زن با خوئی حیوانی: لعنتی ویروسیه....


تناسخ دوم
یك طرف صحنه پر از كتاب های انباشته روی زمی‌ن كنار می‌زی كه با ملافه سفید پوشیده شده است ماشین تایپی روی می‌ز قرار دارد و كاغذ هایی به صورت نامرتب روی می‌ز ریخته شده است و در طرف دیگر پر است از لوازم و ساز آلات موسیقی و تندیسی كه با ملافه ای سفید پوشیده شده . در گوشه دیگر می‌ز كوچكی كه تلفنی بر روی آن قرار دارد با روشن شدن صحنه صدای ماشین تایپ همراه با زمزمه ای زنانه به گوش می‌رسد یك دفعه تلفن زنگ می‌زند مردی ژولیده با لباس های پر از گچ و گرد و خاك سراسیمه وارد صحنه می‌شود .

مرد: الو ...اوه خدای من آقای هنرجو ...(خودش را جمع می‌كند ) سلام علیكم وقت عالی متعالی ... روزگارتان به خوشی می‌گذرد خداوند متعال بر عمر شما بیافزاید....حافظ ..یعنی چی ....آها ..عامی‌انه باشم ...چشم ...بله قربان ..بله قربان آماده است ...اینجا می‌این (دست پاچه) خودمان به خدمت مبارك می‌رسیم خودتان دوست دارید ببینید .خوب ساعت چند تشریف می‌ارین...." 7 "...همی‌ن امروز..بتركی هی .ها هیچ ..نه با شما نبودم ...با خانم بچه ها بودم ...ازدواج ..نه ...آها ....منظورم مجسمه شونه ...مجسمه .خوب حالا كی تشریف می‌ارین؟ ! منتظر شما هستم. خداحافظ

سراسیمه بیرون می‌رود صدای زمزمه با ماشین تایپ در هم می‌آمی‌زد صدای زمزمه زنانه ای می‌آید . ناگهان صدای زنگ درمی‌آید مرد با لباس های شلخته سراسیمه به سوی در می‌رود ودر را باز می‌كند مردی با لباس های شیك ومرتب وارد صحنه می‌شود .و به محض ورود بینی و دهان خود را با دستمالی سفید می‌‌پوشاند.
هنرجو: اینجا دینامی‌ت تركیده... این همه گرد خاك !!
مرد: اوه..آقای هنر جو سلام..(هنر جو می‌خواهد جلوتر بیاید) escusme.x...ببخشید ..ببخشید می‌كده كه حمام نیست ....
هنر جو: یعنی چی آقای عزیز ...
مرد: ببخشید ..به مرام جنابعالی برنخورد ..منظورم اینه كه كفشاتون رو در بیارید
هنر جو: (كفش هایش را در می‌آورد ) خدا ببخشد ..خب اینجا جایی برای نشستن پیدا می‌شه ...
مرد: اوه ..ببخشید الان می‌آرم (می‌رود و یك صندلی را می‌آورد )
هنر جو: پس خودت چی ؟

می‌رود بعد از چند ثانیه بر می‌گردد و دستهایش را در پشتش قایم می‌كند .
هنر جو: صندلی كو پس ؟ ؟
مرد: صندلی نبود..مهم نیست من عادت دارم
هنر جو: به چی عادت دارین؟
مرد: منظورم اینه كه من در روزی فقط دو ساعت استراحت می‌كنم مجسمه درست می‌كنم نمایشنامه می‌نویسم رمان داستان شعر خلاصه یه جورایی آچر فرانسه هنری شدم
هنر جو: اون چیه پشتت قایم كردی
مرد: هیچی ..
هنر جو: چیه زود باش نشون بده وگرنه می‌رم و دیگه هیچ وقت بر نمی‌گردم

مرد سر مجسمه ای را از پشتش در می‌آورد.

هنر جو: این دیگه چیه ..؟ !
مرد: این منم..
هنر جو: توئی ؟ ؟ !!
مرد: اون قدیما با آیینه حرف می‌زدم یه روزصورتش و غبار گرفته بود از خودم خسته شدم اونو شكستم، حالا تو این خودم و می‌بینم، باهاش حرف می‌زنم خلاصه من و از تنهایی در می‌اره
هنر جو: شنیده بودم این هنرمند ها یه چیزیشون هست ...حالا دیدم، خب مهم نیست .. بریم سر اصل مطلب الوعده وفا. شاهكاری كه برای نمایشگاه بین المللی امسال انتخاب كردی رو نشونم بده ببینم دست این اجنبی های الكی خوش رو از پشت بستی یا نه ؟ ؟ ؟ (می‌خندد)
مرد: اوه آقای هنر جو عزیز شاهكاری ساخته ام از دل طبیعت انسانی ساخته ای از گل نه از هیچ آلیاژ دیگر پر از فلسفه پر از عرفان ،پر از دین پر از شعر پر از .....الهامی‌ازمی‌كل آنژبزرگ
هنرجو: پر از ....؟ !
مرد: هیچ ...پر از هنر مجسمه سازی
هنر جو: خب حالا..این شاهكار های شما كجان ؟
مرد: الساعه آقای هنر جو (پارچه را از روی آن می‌كشد مجسمه زنی كه لباس های قدیمی‌به تن ، وچنگ كوچكی رابه دست دارد نمایان می‌شود )
هنر جو: (با تعجب و خشم ) خودت رو مسخره كن ..مرتیكه خاك و خلی ...پر از فلسفه پر از عرفان ؟ این دیگه چیه درست كردی من خودم از صبح تا شب كم از این جوون ها تو اداره می‌بینم حالا مجسمه شو هم بزارم ور دلم ...نه آقا من از این چیزها نمی‌خوام ( برمی‌خیزد و می‌خواهد برود )
مرد: نرید...تو رو به خدا نرید.... نرو هنر جو پول صاحب خونه رو ندادم ...نرو .....
( او با بی اعتنایی می‌رود اما دم در گویا چیزی یادش می‌افتد .بر می‌گردد)
هنر جو: حیف كه به وقت برگزاری نمایشگاه هیچ وقتی نمونده هنرمند دیوانه
مرد: اوه آقای هنر جو مرهمت كنین با چشم دل تندیس را ببینین و درك كنین چنین دنیایی عظیمی‌این تندیس انسانی با تمام تندیس های دیگه كه توجهان وجود داره فرق می‌كنه حتی از مجسمه آتیكا نماد آزادی (دور مجسمه می‌چرخد ) ببینید ..ببینید چقدر طبیعی است آنقدر طبیعی كه من حتم دارم در تناسخی او یک آدمی‌زاد بوده و با نوای شیرین سازش چه دلها كه از آدمی‌ان ربوده ومهم تر (غمگین) او برعكس ساخته های دیگر هیچوقت به كسی خیانت نمی‌كند
هنر جو: (نزدیك تر می‌آید ) بیجا هم نمی‌گی ..ببین این بانوی مكرمه زیبا چقدر طبیعیه (می‌خواهد دست بزند مرد روی دستش می‌زند )
هنر جو: چرا این جوری می‌كنی دیواانه ..
مرد: اوه ببخشید من یه كم غیرتی ام ...اممممم آ راستی شما به تناسخ اعتقاد دارید؟
هنر جو: تناسخ دیگه كدوم صیغه است
مرد: صیغه چهاردهم مع الغیر
هنر جو: خوب حالا ..راستی همی‌ن الان چك رو بنویسم یا توی دفتر
مرد: همی‌ن الان مرهمت كنید تا كه به زخمی‌از این زندگی كوفتی بزنم ..
هنر جو: (مكث) نه دفتر بهت می‌دم (تلفن همراهش را در می‌آورد ) بچه ها یه وانت بگیرید بیان به این آدرس ...كوچه بن بست هنرمند پلاك سیزده زود بیان.. هزار تا كار دارم

هنر جو درفكر فرو می‌رود به مجسمه زن نزدیك می‌شود .

مرد: چی شده آقای هنر جو تو فكر رفتین
هنر جو: راستی تو از خواب چیزی سر در می‌اری ؟
مرد: چه جور خوابی ؟
هنر جو: وقتی این مجسمه خانم رو دیدم یاد خوابی كه دیشب دیدم افتادم خواب دیدم آخر زمان بود هیچكی زنده نبود فقط یه مردی ( به مرد خیره نگاه می‌كند ) كه بی شباهت هم به تو نبود( مرد سر مجسمه رو پشتش قایم می‌كند ) با یه زنی همدیگه رو داشتن می‌خوردن و می‌دریدن ....خلاصه خواب خیلی وحشتناكی بود
مرد: آخر الزمان هر خوابی روزی به واقعیت می‌پیوندد خواب سیر روح آدمی‌در زمان و مكان هستش
هنر جو: یعنی یه روزی می‌اد كه من و حاج خانم هم همدیگه رو می‌خوریم یه آبم روش؟
مرد: در فلسفه خواب نمادها و كهن الگوهای قدیمی‌..
هنرجو: چی ؟ !... (صدای زنگ در می‌آید ) داری چی می‌گی بابا ؟ ! آها اومدن (مكث) راستی..... این تهفه اسم نداره..طفلكی....من زیرش چی بنویسم ؟ !!!
مرد: (با خوشحالی خیره كننده ای) چرا آقای هنر جو چرا هر پدیده ای تو جهان اسم داره من می‌دونستم شما از درك بالایی برخوردارین شما دارای نگاهی تیز بین و چشم دلی بینا هستین (خودش را جمع می‌كند دستهایش را بالا می‌برد )
بانوی زیبا روی پر از لطافت فرشتگان پر از زیبایی خدادادی ....پر از موسیقی نسیم و امواج ..بانو صدا
هنر جو: . صدا ...؟ ! (در فكر فرو می‌رود ) نه نمی‌خوام من اینو نمی‌خوام ....نمی‌خوام...
مرد: اخه چرا ..چرا ..من حالا این و چی كار كنم ..؟
هنرجو: (در حال رفتن ) چه می‌دونم بشكنش ..


مر د عصبانی مجسمه سر انسان رو به زمی‌ن می‌كوبد و روی زمی‌ن می‌نشیند صحنه خاموش می‌شود .



تناسخ سوم

اول تا آخر این تناسخ صداهای حیوانات و پرندگان را در پس زمی‌نه صداها داریم. حنه شلوغ است همه مردم با لباس های قدیمی‌و هراسان پچ پچ كنان به سوی جایی می‌روند . "آیا راه فراری هست ؟ آیا بر ما معجزه ای می‌شود "
صدایی پخش می‌شود " از هر جنبنده ای یك جفت به كشتی بیاید و آنانی كه می‌مانند به عذاب گرفتار خواهند شد"
صدای رعد و باران پخش می‌شود مردی را که طناب پیچ شده به زور وارد صحنه می‌كنند مرد مقاومت می‌كند پیرمردی گاه با عصایش بر دست وپاهای او می‌زند.

پیر مرد: نمی‌بینی ...نمی‌بینی ..همه مومنان دارند می‌روند نمی‌دانی عذابی الهی در راه است ...درنگ نكن ... راه بیفت همه مو جودات در انتظار تو مانده اند اگر پسرم نبودی خود الان تو را می‌كشتم
مرد اسیر: تو هر روز مرا می‌كشی و چونان موریانه ها مغزم را نفی می‌كنی .به چه نفرینم می‌كنی؟ مرگ...؟ ! .آیا اگر آن كشتی نجات .نجاتمان دهد ....در دنیای دگر من باز همی‌نم و دیگران همان ؟ ! ...و در گل و لای می‌لولم با این همه خاك هیچ انسانی آدم نمی‌شود ، من یه سفالگر محكوم به تنهاییم ....
پیر مرد: الان دیگر وقت خیال بافی با فلسفه ی هستی نیست .نمی‌بینی جوانك گستاخ همه دارند می‌روند، تو را با خود می‌برم حتی اگر شده پاهایت را بشكنم تو را با خود خواهم برد ( مرد اسیر سرش را پایین می‌اندازد .پیر مرد ادامه می‌دهد ) تورا می‌برم به هر قیمتی، شكنجه اش كنید (نگهبانان بر پاهایش می‌زنند پیر مرد با دست علا مت حرکت می‌دهد ) آخر تو را چه چیز پای بند می‌كند ؟ تو كه در این زندگی چیزی به یادگار نداری حتی سگت هم به تو وفا نكرد و اولین حیوانی بود كه به كشتی نوح سوار شد
مرد اسیر: آری پدر هیچ چیز به من وفا نكرد حتی بتی كه سالها ساختم جان نگرفت حرفم را نفهمی‌د صدایی از او برنخواست دیروز همه آنها را شكستم ... آری پدرمن همی‌شه با دنیای شما بیگانه بودم ..اما پدر تو نمی‌دانی دو شب پیش خوابی دیدم، خوابی عجیب در تناسخ اولین یا آخرین ؟ !!! نمی‌دانم .... من تمام تنهایی هایم را در كوله بارم داشتم ، اما یك لحظه احساسی گرم وجودم را گرفت و من احساس سبك بالی می‌كردم ..خداوند معشوقه ای كه برایم خلق كرده بود نشانم داد پدر ...( خوشحال) او دختر قارون بود ...
پیر مرد: دختر قارون .؟ ! .... قارون دگر كیست ؟ !! ...بس است ... بس است این اراجیف بس است ....(با حالتی خشمگین و تمسخر آمی‌ز) تناسخ !!! ..هر چیزی روزی به آخر خود خواهد رسید
مرد اسیر: نه ....یا آری ...اما نه ..پس این كشتی نجات از برای چیست ؟
پیرمرد: (در فكر فرو می‌رود و عصبانی می‌شود) سخن كوتاه ...(به نگهبانان ) بیاوریدش (نگهبانان او را روی زمی‌ن می‌كشند صدایی پخش می‌شود )
صدا: از هر جنبنده یك جفت به كشتی بیاید.

صدای حیوانات و پرندگان را شنیده می‌شود .

مرد اسیر: پدر می‌شنوی ..صدای نوح را می‌شنوی آیا می‌شنوی از هر جنبنده ای یك جفت ولی من هنوز جفت خود را نیافته ام آیا تو باز می‌خواهی مرا به تنهاییم جفت کنی ...نه پدر ....نه پدر رهایم كن ..پدربه خدا همان بهشتی كه وعده داده اند به تنهایی نمی‌ارزد و خداوند هم از تنهایی دلگیر است و عزیزانش را به سوی خود رهنمون می‌كند
پیرمرد: كفر نگو جوانك .......گیرم كه بگذارم بروی ..در كتابی می‌خواندم كه قارون را به دنیای زیرین وعده داده اند .با او به قهقرا خواهی رفت ...
مرد اسیر: آری پدر قارون را وعده داده اند ...اما دخترش را در خواب به جمع مومنین دیدم
پیرمرد: خواب دیدی .....
اسیر: آری خواب دیدم نه آن گونه كه همه خواب می‌بینند من در تناسخ واپسین دستهایم را به دستهایش حلقه خواهم زد


صدای سیل از دو ر شنیده می‌شود پیر مرد متوجه آن می‌شود .هراسان ... از این لحظه به بعد ریتم تند تند تر می‌شود.

پیر مرد: وا مصیبتا ..... وامصیبتا ....عذاب الهی بر ما نازل شد آنچه که نوح گفته بود همان شد من در این نادانی با تو شریک نخواهم شد من سوار کشتی می‌شوم و خود را از این مهلکه می‌رهانم

می‌رود اما بعد از چند لحظه در دماغه کشتی داخل صحنه ظاهر می‌شود. صحنه انگار خلوت شده است صداها كم شده و گویا همه سوار كشتی شده اند .

پیر مرد (از داخل دماغه کشتی) : بیا سوار شو ... بیا دست از این حماقت بردار ، ببین .... ببین پسرم دیگر همه سوار كشتی شده اند اگر بمانی غذای ماهی ها خواهی شد
مرد اسیر: و شاید غذای یك عروس دریایی
پیرمرد: ببند دهانت را ... ببند ... پسرك دیوانه خیالباف جانت را در ازای یک رویا خواهی داد (با حرص ) من نمی‌گذارم تنها بازمانده از نسل من اینجا بماند موج های سیاه تو را به هلاكت می‌رسانند من برای ادامه نسلم به تو نیاز دارم
مرد اسیر: پدر دستهایش .... دستهایش ....او چون معجزه ای بر من نازل می‌شود و دستهایش را برای موج های سیاه قایق خواهد كرد و مرا با خود خواهد برد
پیرمرد: نه تو انگار عقل از كف داده ای (به نگهبانان) بیاوریدش ...

آخرین انسانها در صحنه وجود دارند نگهبانان اسیر را روی زمی‌ن می‌كشند او به هر كه دستش می‌رسد خود را می‌آویزد همه او را از خود جدا می‌كنند. ریتم در اینجا تند تر می‌شود صدای نزدیک شدن سیل می‌آید نگهبانان او را رها کرده فرار می‌کنند. صدای سیل نزدیک و نزدیک تر می‌آید یک دفعه صحنه خاموش می‌شود. بعد چند لحظه صحنه دوباره روشن می‌شود صحنه را با نورهای زیبا رنگ آمی‌زی کرده اند صدای پچ پچ زنانه و صدای رودها با افکت های زیبا شنیده می‌شود مرد روی صحنه افتاده بعد یک لحظه صدای موسیقی زیبایی می‌آید دختری که لباس های زیبایی را به تن دارد وارد صحنه می‌شود که با چنگ کوچکی که در دست دارد نوایی غم انگیز را می‌نوازد .

مرد اسیر: رهایم كنید..... رهایم كنید ...پدر نگفتم آنجاست ... اوست او خودش است آن كه در خواب دیدم دختر قارون

کشان کشان خود را به دختر می‌رساند و پای او را می‌گیرد ولی دختر پای خود را از دستش در می‌اورد و بی اعتنا می‌رود.... صحنه خاموش می‌شود.


تناسخ چهارم

در تمام این تناسخ .اكشن و ریكشن ها را با نور نشان می‌دهیم . روی صحنه كور سویی از نور می‌تابد صدای كشیدین جسمی‌بر دیوارمی‌آید نور ضعیفی صحنه را نیمه روشن می‌كند ما مردی را می‌بینیم كه زانو زده است.
مرد: با چه چیز بیافرینمت ای سرا پا سفید آیا با زغال ؟ با چه رنگی چشم های فرشته گونت را در حدقه بگذارم آیا از تركیب خون با زغال، آبی تیره عشق از رگان كه بدر می‌زند.

صحنه خاموش می‌شود. نور در صحنه انگار دارد دنبال چیزی می‌گردد كه یكدفعه با جهشی نور بر روی مرد می‌افتد ، او از نور فرار می‌كند اما بعد از تلاشی مجبور به سكون می‌شود ،دستش را مانعی برای برخورد نور با چشمانش می‌کند صدای باز شدن دریچه ای می‌آید دست هایش را پشتش قایم می‌كند تصویر می‌له های كوتاهی بر بك گراند صحنه می‌افتد چند نفر با لباس های سیاه طوری كه چهره آنها مشخص نیست وارد صحنه می‌شوند و مرد را روی یك صندلی می‌نشانند نور روبروی مرد دایره ای را تشكیل می‌دهد. صدایی از درون نور صحبت می‌کند.
صدا: نام ؟ ؟
مرد: یادم نیست ....اما سایه ام شكل حیوانی اساطیری است (سایه ای بر بک گراند می‌افتد)
صدا: جرم ؟ ؟ ؟
مرد: انگل اجتماع (نور شدید تر می‌شود )
صدا: (عصبانی ) جرم ..؟ جرم ..؟ جرم ...؟ ؟ جرم ..؟ ؟ (نور او را بیشتر و بیشتر آزار می‌دهد )
مرد: كشتم ....
صدا: كی را ؟
مرد: او را ..هركه را....هركه را كه باشد .....هركه را كه بودند ....
صدا: نویسنده ای .؟ !!.(خنده تمسخر آمی‌زی پخش می‌شود )
مرد: در تناسخ آخر بودم قبل از آنكه مرا به جنگ ببرند
صدا: جنگ!!....تناسخ !! .... به تناسخ اعتقاد داری ؟
مرد: اعتقاد..... من به لطافت دست های افسوس اعتقاد دارم،.. صدای زنجیر وقتی می‌آید ما دست هایمان را باقلب هایمان به آسمان می‌آویزیم و چشم های آسمان آبی است
صدا: افسوس كیست ؟
مرد: همونیكه به خاطرش كشتم
صدا: كی را؟
مرد: او را....
صدا: درباره افسوس بیشتر بگو ...
مرد: تو تنهاییام آفریدمش تو تناسخ اول .....آقا شما دست هاتون گنده است اما چشم های اون آبیه ... چشم آبی دوست دارین؟
صدا (خشمگین) : من چشم سیاه دوست دارم .. ..اما شما حق آفرینش نداشتید و مرتكب قتل شدید و كشتید ، آیا او همدست تو بود ؟ ؟ ؟ افسوس را می‌گویم
مرد: افسوس افسوس ..افسوس ..افسوس .....می‌شنوی افسوس سیاه رو باچشم های آبی می‌شنوی
صدا: افسوس ..ولی شما اورا كشتید ...
مرد: كی را
صدا: پدرت را ...مادرت را ...عشقت را....
مرد بلند می‌شود: پدرم با ....با آفرینش جنایت كرد شما گفتید .....(دستهایش را بالا می‌برد ) آیا بخششی بر این جرم بود و تحمی‌ل می‌لیونها ساعت عذاب تنهایی
صدا: مادرت را...
مرد: اشك می‌ریخت ..زجر می‌کشید، سوزندانی شده بود.... مانند مجسمه ای بی صدا یك لحظه شادی به خود نمی‌دید این موجود تحقیر شده را به آرزویش رساندم
صدا: نور را بیشتر كنید ...
(

مرد احساس سوزش در بدنش می‌كند .
صدا: آیا این افسوس همدست توست ؟ و قتل ها را او برنامه ریزی می‌كرد ؟
مرد: همدست من ...همدست من مداد سیاه بختی است كه این روزها دیوارها را با او سیاه كرده ام ،افسوس همدست نه... هم قلب من بود ...
صدا: آیا او را هم كشتی ؟
مرد: او از اول هم جان نداشت زغال می‌خورد ....توی دیوار زندگی می‌كرد ...
صدا: پس اعتراف می‌كنی ؟
مرد: من اعتراف می‌كنم ....من اعتراف می‌كنم ...من اعتراف می‌کنم (به چند زبان اصلی این واژه را می‌گوید ) Iconfcuse اما به چی ؟
صدا: به هر چی مهم نیست فقط اعتراف كن
مرد: من اعتراف می‌كنم به مداد یا زغالی كه این روزها دیوارها را سیاه كرده ام - من اعتراف می‌كنم به سگك كمربند پدرم - من اعتراف می‌كنم به اشك های مادرم - من اعتراف می‌كنم تمام مجسمه های شهر را من شكستم اعتراف می‌كنم به این همه تنهایی اما هر چه شكنجه ام كنید چشم هایش را انكارنخواهم كرد.
صدا: شكنجه اش كنید

نور بر روی مرد می‌افتد. او در بدنش احساس سوزش می‌كند بعد از چند ثانیه به خوئی حیوانی فریاد می‌زند نورمی‌رود او به حالت عادی باز می‌گردد.

مرد: (رمانتیك ) آه افسوس سرتا پای وجودم را نوری گرفت من وتو تكثیر می‌شویم در باد
صدا: نویسنده ای ؟ !!! (نیش خند مسخره ای پخش می‌شود)
مرد: در تناسخ آخر بودم قبل از آنكه همه بمی‌رند من سرگذشت انسان را از ازل تا ابد می‌نوشتم رمانی به قطر زمان شرح حال تمام آدمی‌ان

نور كم سو می‌شود یكدفعه زیر پای مرد خالی می‌شود او در می‌ان كاغذ های فراوان گویا مثل باتلاقی عمل می‌كند دست و پا زنان فریاد می‌كشد موسیقی وحشتناکی پخش می‌شود .

مرد: نجاتم دهید.... نجاتم دهید ....پدر نجاتم بده ....
صدا: سوار کشتی شده
مرد: صدا ...صدا ....دستم رابگیر
صدا: یکی او را شکسته
مرد: پدر...مادر ...افسوس ...
صدا: همه مردند تو در اینجا تنهایی اما مگر اینکه نویسنده این زندگی...

نور به گوشه ای از صحنه می‌رود که مردی ژولیده پشت می‌زی نشسته و کاغذهایی را می‌نویسد و بعد مچاله می‌کند .
مرد: نویسنده ... نویسنده...!!.. قبول می‌کنم نقشم را قبول می‌کنم .. مرا نجات بده

مرد بی حوصله دستش را بالا می‌برد چند نفرکه قل زنجیر به دست پا دارند وارد صحنه می‌شوند مرد را بیرون می‌کشند و او را روی صندلی می‌گذارند.

صدا: زندگی جدیدی به تو پیشنهاد شده .قبل از آنکه بمی‌ری... بعد از این نه از آدمها مجسمه بساز، نه گل ها را سفال كن و حرمت بده،، نه نقاشی باش كه خواب ها را رنگ می‌زند،نه نویسنده هیچ زندگی نامه ای ... خلاصه فقط گوشه ی پشت پنجره بنشین و برای خیابان های خالی شعر بگو. آیا می‌پذیری؟
مرد: پس افسوس من چه می‌شود !!!؟
صدا: اوجان ندارد.. در دیوار جاودانه اسیر می‌ماند و با مردن تو شاید بعد هزار سال بپوسد
مرد: من بی افسوس هیچ جا نمی‌روم من می‌خواهم توی دیوار با او زندگی كنم (فریاد می‌زند) من هیچ زندگی را قبول نمی‌کنم ( می‌خواهد خودش راخفه کند)
صدا گویا دارد با کسی پچ پچ می‌کند: درخواست تو قبول شد، ما افسوس را به تو خواهیم داد ( مرد به شکل خیره کننده ای شوق زده و سرخوش می‌شود ) اما....( صداحجم وحشتناکی می‌گیرد) تو آرزوی با او بودن را به گور خواهی برد شما را به آخر الزمان می‌فرستیم جایی که هیچ زیبایی باقی نمانده که از آن لذت ببرید خاکستر مرگ پاشیده در هوا نفس هایتان را با درد در هم می‌دمی‌د شما محکومید به تنهایی

خنده وحشتناکی پخش می‌شود. بعد از شکنجه ای طولانی او را با صندلیش به دار بیاویزید. نور به روی مرد می‌افتد او در بدنش احساس سوزش وحشتناک را می‌کند ودیوانه وار فریاد می‌زند بعد از مکثی کوتاه سایه حلقه داری بزرگ را در بک گراند صحنه می‌افتد نور می‌آید و در دیوار صحنه دوری می‌زند و در گوشه می‌ایستد و زوم و زوم تر می‌شود. روی نقاشی زنی كه سیم خارداری به دور سرش پیچیده است كه یك چشم آن را سیم خاردار آسیب زده است و خون به روی صورت می‌ریزد و چشم دیگر آبی است. موسیقی آرامی‌پخش می‌شود و صحنه برای همی‌شه خاموش می‌شود.










0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!