بازخوانی
داستان "لکهها"
نوشتهی
زویا پیرزاد بر اساس رمزگان
پنجگانهی
رولان بارت
فرض
را بر این میگذارم که این داستان را
میتوانم به سه شیوه بخوانم.
1- نگاه
نحویـبلاغی به یک متن.
یعنی
دنبال کردن قواعد دستور زبان.
دقتهای
زبانی.
خواندن
رویهی متن.
دنبال
کردن شلختهگی زبانی.
ریخت
و پاشها.
قبض
و بسطها در زبان.
متعارف
و یا نامتعارف بودن پارهای از متن نسبت
به تمامیت من، و از این قبیل.
2- نگاه
بوطیقایی:
دنبال
کردن گرامر متن.
گرامر
داستان.
آیا
از نظر عناصر متنی، داستانی خوب اجرا شده
است.
هشت پای
عناصر داستانی چگونه به اجرا در آمده اند:
نظرگاه.
صحنهها.
شخصیت ها.
حقیقتنمایی.
گرهافکنی.
گرهگشایی.
بحران
داستان، و از این قبیل.
3- نگاه
تفسیری، تحلیلی.
بازشناختن
و تعریف و نامگذاری نشانههای داستان.
در
اینجا نگاه سوم را به اجرا میگذاریم.
پذیرفتهام
که داستان دو شرط اول و دوم را دارد یعنی
زبانی به سامان و در خور داستان دارد و
عناصر ساختاری داستان به نحوی مجاب کننده
به اجرا در آمده اند.
پس
لایه های پنهان از نظر دو شیوهی اول و
دوم را با شیوه ی سوم
جستجو میکنم؛ یعنی روی آوردن به "فرایند
نام گذاری که خود از فعالیت های خواننده
است:
یعنی
مبارزه در راه نام گذاری، یعنی تحمیلِ
نوعی دگرسازی معنایی بر جملات متن."
بارت،
اس/زد،
ترجمه ی فارسی، ص123
و
4- در
پایان متن، در پیوست 1
، توضیح
برخی از مفاهیم بنیادی و کلیدی بارت
را آوردهام؛(
ترجمه
و تالیف کردهام).
5- پایه
و مایهی این متن، درسگفتاری بوده است
برای گروه "سامسا"
(Samsa) در
"گارگاه
نوشتن خلاقـبرلن".
اعضای
گروه با بردباری و کنجکاویشان به سخن
قوام دادند تا گام به گام این طرح، شکل
گرفت؛ از تک تک اعضای گروه به این سبب
سپاسگزارم.
لکهها
[عنوان
داستان، خود، یک واحد خوانشی ست، که این
پرسش را در ذهن ما ایجاد می کند:
کدام
لکهها؟ حقیقت ماجرا چیست؟ چه معمایی در
کار است؟ لکه، لکهها هیچ هالهیمعنایی
مثبتی در ذهن ایجاد نمیکند.
چه
لکهی آب انار بر لباس ابریشمی باشد چه
لکهای بر دامن.
لکه
تنها میتواند زدوده شود.
به
این لحاظ با یک رمزگان معنایی مواجه هستیم؛
لکه مدلول "آلودگی"
است.
این
داستان قرار است حقیقت کدام لکه ها را
بر ما آشکار و ابلاغ کند؟ رمزگان هرمنوتیکی.
" رمزگان
هرمنوتیکی را مجموعه واحدهایی در نظر
میگیریم که نقششان در این است که به
روشهای متفاوت پرسشی، پاسخی و حوادث
گوناگونی را دستهبندی میکنند، مجموعهای
که میتوانند پاسخی را ارائه دهند یا
پاسخی را به تاخیر بیندازند یا این که حتی
معمایی را طرح کنند یا آن را رمزگشایی
کنند.
Roland Barthes. S/Z. s: 21]
واحد
خوانشی دو:
یک
سال بعد از آشنایی شان، مادر لیلا وقت
معرفی علی به عمهی لیلا، که تازه از
آمریکا، آمده بود، گفت:"علی
آقا، نامزد لیلا جان."
[. 1. نخستین
کاری که انجام میدهم این است که داستان
را به واحدهای خوانشی کوچک تقسیم میکنم.
برای
این کار قاعدهی سفت و سختی وضع نشده است.
به
تعبیر رولان بارت ایجاد واحد خوانشی امری
اختیاریست.
میتواند
یک جمله باشد و یا چندین جملهی به هم
پیوسته.
ایجاد
کردن واحدهای خوانشی بر اساس رمزگان
پنج گانه امری دشوار است چرا که رمزگان
روایت به ترتیب و توالی جریان پیدا
نمیکنند.
و
ممکن است که چند رمزگان در واحدی کوچک بر
هم انباشته شوند.
و
چند لایه گی ایجاد کنند.
داستان
"لکه ها"
را
نویسنده به پاره هایی کوتاه تقسیم کرده
است.
نویسنده
بیست و نه پارهی داستان را تابلوهایی
در نظر گرفته است که به ترتیب و توالی
دنیای داستانی را میسازند.
پازل هایی
در کنار هم.
به
احتمال زیاد دیدی فلوبری هم راهنمایش
بوده است.
فلوبر
مادام بوواری را تابلوهایی میدید که
به ترتیب ترسیم میشوند.
( نگاه
خانم زویا پیرزاد نوعی نگاه فلوبری ست.
در
زاویهی دید داستان هایش میتوان
این نکته را دید.
خاصه
در رمان "
چراغهارا
من خاموش میکنم"
به
ترتیبی که میتوان این رمان را مادام
بوواری ایرانی دانست.
در
این داستان هم دید سرد و هندسی فلوبری
مشهود است.
زاویهی
دید دوربینی، شخصگانه.
در
این نظرگاه، راوی کمترین دخالت را در
داستان دارد:"
گفتمان،
یا همان زبان است که سخن می گوید."
(بارت،
اس/زد،
ص60)
مثل
این است که دوربینی آدم هارا
در صحنه های مختلف دنبال میکند.
) نویسنده
این داستان را بیست و نه صحنه، بیست و نه
تابلو در نظر گرفته است و با ستاره ای
تابلوها، صحنهها را از هم جدا کرده است.
در
این خوانش اما این داستان چهل و دو تابلو،
صحنه دارد.
یعنی
چهل و دو واحد خوانشی.
(بعلاوه
ی عنوان داستان، که آن هم یک واحد خوانشی
ست)
باری
برگردیم به متن داستان.
کنش
در این واحد خوانشی معرفی علی به عمهی
لیلاست از طریق مادر لیلا.
اما
دو اشاره است که معنایی ضمنی، غیر صریح
دارند:
یکی
تازه از آمریکا آمدن عمهی لیلاست.
عمهی
لیلا از آمریکا آمده است و نه مثلا از
مراغه یا مشکین شهر و یا فسا و سیرجان.
معنای
ضمنی جایگاه خانوادهی لیلا.
رابطه
با دنیای غرب.
با
ینگه دنیا.
از
این پس نسبت به این گونه نشانه ها حساس
خواهیم بود.
و
نکته ی دیگر:
در
اینجا اصلا مسئله بر سر عمهی لیلا نیست.
یعنی
او از عناصر داستان نیست.
اشارهی
دیگر، نشانهی ضمنی دیگر این است که مادر
لیلا، علی را به عنوان نامزد لیلا معرفی
میکند در صورتی که هنوز نامزد نشده اند.
این
نشانه، وضعیت خانواده را نمایان می کند.
متعارف
جلوه دادن رابطهی علی و لیلا.
ترسیدن
از لکهی ننگ بر دامن لیلا.
دروغ
گفتن.
پس
در این واحد خوانشی چند رمزگان بر هم
انباشته شده است.
روی
هم افتاده است.
متن
را چند لایه کرده است.
چند
میدان معنایی با هم تداخل پیدا کرده اند.
شبکه ای
را ایجاد کرده اند.
در
هم به طنین در آمده اند.
وگرنه
جملهی کنشی میتوانست
این باشد:"مادر
لیلا، علی را به عمهی لیلا معرفی کرد و
گفت:"
نامزد
لیلا جان."
و
یک معنی ضمنی، القایی دیگر:
یک
سال بعد از آشنایی شان"
آیا
این پاره جمله، نشانهی نوعی تعلل است،
نوعی دست دست کردن؟ از طرف چه کسی؟ رمزگان
هرمنوتیکی.
قرار
است داستان اینها را برای ما روشن کند.
ندای
حقیقتی ما را به سوی خود میکشد.
کاری
که همواره پیرنگ نیرومند، حساب شده،
هوشمند میتواند انجام دهد.
از
آمریکا آمدن عمه ی لیلا یک رمزگان
فرهنگی ست و نامزدی هم کدی فرهنگی ست.
به
این ترتیب در این پاره ـصحنه با چهار
رمزگان سر و کار داریم:
رمزگان
کنشی.
رمزگان
معنایی.
رمزگان
فرهنگی.
رمزگان
هرمنوتیکی.]
واحد
خوانشی سه :
پارچهفروش
گفت "ژرسهاش
حرف نداره!
به
درد همه چی میخوره.
بُلیز،
دامن، لباس."لیلا
گفت "راستش
نمیدونم.
تو
چی میگی رؤیا؟"آن
طرف مغازه رؤیا باقی
پارچهها را زیر و رو میكرد.
برگشت
نگاهی به لیلا انداخت و نگاهی به
ژرسهی گلدار.
گفت
"من
میگم خوبه، بخر."
بعد
رو كرد به پارچهفروش.
"آقا،
دو متر از این بلوزی
كرشه برام ببُر."لیلا
دست كشید به ژرسهی گلدار و به رؤیا نگاه
كرد.
"تو
كه نمیخواستی پارچه بخری."پارچه
فروش متر فلزی را از زیر توپ ژرسه بیرون
كشید و رفت طرف رؤیا.
"زرد
یا قهوهیی؟"رؤیا
دست كشید به كرشهی زرد، بعد به كرشهی
قهوهیی.
گفت
"زرد
یا قهوهیی؟ گمونم ـ زرد!
به
دامن سرمهیی خوب میاد."لیلا
گفت "تو
كه دامن سرمهیی نداری."رؤیا
به لیلا نگاه كرد.
"ها؟
راست میگی، ندارم."
رو
به پارچهفروش كه متر فلزی را توی دست
میچرخاند گفت "آقا،
دامنی سرمهیی چی داری؟"پارچهفروش
متر را برد
طرف توپهای سرمهیی قفسههای بالا.
بعد
كرشهی زرد را برید، تا كرد،
پیچید لای نیم ورق
روزنامه، گذاشت جلو رؤیا و آمد طرف لیلا.
لیلا
دستهاش را
كرد توی جیب و سر تكان داد.
"باید
با مادرم بیام."
پارچهفروش
برگشت طرف رؤیا.رؤیا
گفت "نه،
سرمهییهات همهش بوره.
باز
سر میزنم."
دست
لیلا را كشید و از پارچهفروشی بیرون
آمدند.
[فضای
داخلی.
پارچهفروشی.
آیا
جریان پیدا کردن ماجرای داستان در فضاهای
داخلی ادامه پیدا خواهد کرد؟ آیا فضای
داخلی نمادین خواهد شد؟ آن گاه باید دنبال
نقیض آن نماد گذشت:
فضای
بیرونی.
چه
تصویری از بیرون ارائه خواهد شد.تقابل
بیرون درون.
فضای
عمومی.
فضای
بستهی داخلی.
کنشها
در این برش، واحد خوانشی از این قرارند:
دیدن
پارچهها.
گفتگو
با پارچهفروش.
خرید
کردن رویا.
کمترین
کنش را لیلا دارد؛ لیلا
دست كشید به ژرسهی گلدار و به رؤیا نگاه
كرد.
رمزگان
معنایی که حول یک اسم خاص سازمان مییابد
یک "شخصیت"
را
میسازد .
" هنگامی
که چند واحد معنایی مشابه، بارهای متوالی
از یک نام خاص و مشخص عبور میکنند و به
نظر در آن مستقر میشوند، پرسوناژ نیز
زاده خواهد شد."
(بارت،
اس.زد.
ترجمه
فارسی، ص93
) ببینیم
در این واحد خوانشی چه معناهایی گرد اسم
خاص "لیلا"
گرد
آمده است؛ در تقابل و مقایسه با "رویا".
اولین
جمله ی لیلا بعد از دیدن پارچه، که
پارچه فروش نشان میدهد، این است:""
راستش
نمیدونم.
تو چی
میگی رویا؟"
نمیداند.
نمیتواند
تصمیم بگیرد.
رمزگان
معنایی.
نمیتواند
کنشی داشته باشد.
رو
میکند به رویا تا، بلکه، او مشکل را حل
کند.
رویا
اعلام میکند که:"
من میگم
خوبه، بخر."
اما
لیلا باز نمیتواند اقدام کند.
بیشتر
با کنش های رویا درگیر است:"
تو که
نمیخواستی پارچه بخری."
در واقع
رویا، لیلا را در خرید برای مراسم نامزدی
همراهی میکند.
اما در
پارچه فروشی با سرعت تشخیص میدهد که
باید پارچه بخرد.
رویا
درست نقطه مقابل لیلا ست.
کنش
رویا و بی کنشی لیلا مقابل هم قرار
میگیرند.
چون دو
نماد.
در پایان
این پاره، برش، تابلو، لیلا دست های اش
را در جیب اش میکند و سر تکان میدهد،
(نشانه
ابهام، سوال، بی تصمیمی)
و
میگوید:"
باید
با مادرم بیام."
پس لیلا
بجز رویا، تکیه گاه، مرجع دیگری هم
دارد:
مادر.
در عوض،
رویا با قاطعیت به پارچه فروش اعلام
میکند:"نه،
سرمه یی هات همه ش بوره.
باز سر
میزنم."
و دست
لیلا را میکشد و از پارچه فروشی بیرون
میآیند؛ آغاز و انجام کنشها با اوست.
حتی به
پارچه فروشی آمدن هم خارج از اراده ی
لیلا صورت گرفته است.
واحد
خوانشی چهار:
توی
كوچه برلن ایستادند
منتظر تاكسی.
رؤیا
به لیلا گفت "كیفتو
بده این دست، زیپشو بكش."
بعد
دست انداخت زیر بازوی لیلا وگفت "خجالت
برای چی؟ مادرت خوب كاری كرد."
درِ
تاكسی را باز كرد و گذاشت اول لیلا سوار
شود.
"بالاخره
یكی باید سیخی به
علی میزد.
هیچ
معنی داره كه ـ"
یكنفس
حرف زد.لیلا
از پنجرهی تاكسی بیرون را نگاه میكرد
و ناخن شستش را میجوید.
رؤیا
سرش را برد جلو به راننده گفت "لطفاً
همین جا."وقت
پیاده شدن به لیلا گفت "امشب
پشتشو میگیری.
باشه؟"لیلا
شستش را از ذهن درآورد.
"باشه."
[فضای
بیرونی.
تنها
کنش، ایستادن و منتظر تاکسی ماندن است.
منتظر
ماندن.
رمزگان
کنشی.
("کوچه
برلن"
یک کد
فرهنگی ست؛ یک اسم اروپایی.
و
بوتیکهای کوچه برلن، القاء کنندهی مد
روز اروپایی، ثروت.
این
"کدهای
فرنگی"
را
میتوان گرد آورد تا بلکه فرهنگ لغاتی
را در داستان یک جا داشت.
مثل از
آمریکا آمدن عمهی لیلا.
واژهی
"ژرسه".
فرانسوی.
به معنای
نوعی پارچهی نایلونی نازک.
کرشه:
نوعی
پارچهی نخی نازک که بافتی چین خورده
مانند دارد.
این
"کدهای
فرنگی"،
رمزگان فرهنگیاند که گرد شخصیت و اشیاء
جمع میشوند.)
همین
برش، تابلو کوچه برلن شخصیت لیلا و نقیض
او، رویا را بیشتر به ما میشناساند.
منتظر
تاکسیاند.
فضای
بیرون تنها همین است:
از مغازه
تا سر کوچه.
رویا
به لیلا میگوید:"
کیفتو
بده این دست.
زیپشو
بکش."
لیلا
حتی متوجه ناامن بودن "فضای
بیرون"
نیست.
رمزگان
معنایی.
این
رویاست که او را وادار به عمل میکند.
" بعد
دست انداخت زیر بازوی لیلا و گفت:
خجالت
برای چی؟ مادرت خوب کاری کرد."
رویا
مثل چوب زیر بغل لیلا عمل میکند.
البته
او تنها چوب زیر بغل نیست؛ مادر هم هست.
او لیلا
را هل داده است به این کار؛ چیدن مقدمات
نامزدی.
حتی در
سوار شدن به تاکسی هم این رویاست که عمل
او را سازماندهی میکند:"
درِ
تاکسی را باز کرد و گذاشت اول لیلا سوار
شود."
رمزگان
کنشی.
و در
تاکسی یک بند حرف میزند.
روشن
میشود که علی را وادار به این کار
کرده اند؛ سیخونک اش زده اند.
( معمای
اول.
علی زیر
بار نمی رود.
آیا به
راه خواهد آمد؟ رمزگان هرمنوتیکی).
لیلا
در تاکسی بیرون را نگاه میکند و ناخن
انگشت شست اش را میجود؛ نشانه ی عصبیت.
چیزی
شبیه مکیدن انگشت شست.
باز یک
نشانه ی دیگر برای رشد نیافته گی
شخصیت لیلا.
رمزگان
معنایی.
پایان
این تابلو با توصیه ی رویا به لیلا
امضاء میشود:"
امشب
پشتشو میگیری، باشه؟"
(ادامه
ی معمای علی)
"لیلا
شستاش را از دهنش در آورد:"باشه."
رمزگان
کنشی.
واحد خوانشی
پنج:
از
سینما كه آمدند بیرون حمید به علی گفت
"باز
دو ساعت از كار و زندگی انداختیمون."لیلا
گفت "فیلمش
خیلی هم بد نبود."علی
پاكت خالی تخمهی
آفتابگردان را پرت كرد توی جوی آب.
"فیلم
كه مزخرف بود، عوضش ــ"
سرش
را برد دم گوش حمید و پچ پچ كرد.
بعد
زد زیر خنده.لیلا
خودش را زد به نشنیدن.حمید
گفت "جون
به جونت كنند آدم نمیشی.
خداحافظ،
من باید برم شركت."علی
گفت "شب
چكارهای؟ من و لیلا میریم پیتزایی.
تو
و رؤیا میاین؟"حمید
سرش را از پنجرهی تاكسی بیرون كرد و داد
زد "نه."لیلا
لبخند زد و دست انداخت زیر بازوی علی.
[فضای
بیرونی.
جلو
سینما.
به
پیشنهاد علی به سینما رفتهاند:
حمید و
لیلا و علی.
رویا
نیامده است.
رفتن
به سینما.
رمزگان
کنشی.
سینما.
رمزگان
فرهنگی.
معناهای
ضمنی که پیرامون شخصیتها گرد آمده است:
" حمید
به علی گفت "باز
دو ساعت از كار و زندگی انداختیمون"
معلوم
میشود علی بارها به شکلی وقت حمید را،
که آدمی جدیست، تلف کرده است.
حمید
میخواهد با سرعت به شرکت، سر کار خود
برود.
و دعوت
علی را برای رفتن به پیتزایی، در شب همان
روز نمی پذیرد.
رمزگان
کنشی.
لیلا
در مورد فیلم هم نظر قاطعی ندارد "فیلمش
خیلی هم بد نبود."
کمی
بد بود و کمی هم خوب.
از
فضای بیرون یک جوی آب در صحنه حضور دارد.
" علی
پاكت خالی تخمهی آفتابگردان را پرت كرد
توی جوی آب.
"فیلم
كه مزخرف بود، عوضش ــ"
سرش
را برد دم گوش حمید و پچ پچ كرد.
بعد
زد زیر خنده."باز
یک جمله ی نیمه تمام.
آیا
علی زنان را در سالن سینما دید زده است و
همین را به حمید گزارش میدهد که لیلا
میشنود اما خودش را به نشنیدن میزند؟
(ادامهی
معمای علی؛ علی نمیتواند پایبند لیلا
باشد).
در
این صحنه متوجه فاصلهی میان علی و لیلا
میشویم.
لیلا
این حقیقت را میداند اما جریانی نیرومند
او را با خود میبرد.رمزگان
معنایی.]
واحد
خوانشی شش:
توی
پیتزا فروشی نبش خیابان مدیری لیلا با نی
پلاستیكی نوشابه بازی میكرد.
"مامان
سراغتو میگرفت."علی
تكهای پیتزا گاز
زد.
"چرا؟
میخواد باز مراسم معارفه راه بندازه؟"
پیتزا
را نیم جویده قورت
داد و ادای مادر لیلا را درآورد.
"علی
آقا، نامزد لیلا جان."
و
خندید.
لیلا
نخندید.علی
درِ سس گوجه فرنگی را باز كرد.
"انگار
تو هم بدت نیومد؟"لیلا
آب دهانش را قورت داد.
"خب،
چه عیبی داره؟"علی
سس ریخت روی پیتزا.
"چی
چه عیبی داره؟"
"كه
نامزد كنیم."علی
سس را گذاشت روی میز.
"چه
فرقی داره؟"
"چی
چه فرقی داره؟"
"كه
نامزد بكنیم یا نكنیم."لیلا
نفس بلندی كشید و زُل زد به علی.
"اگه
فرقی نداره پس بكنیم."علی
نی توی بطری را درآورد انداخت روی میز،
نوشابه را برداشت، خورد، بطری را گذاشت
روی میز و گفت "خب،
بكنیم."
[فضای
داخلی.
پیتزافروشی
نبش خیابان مدیری.(پیتزا
فروشی:
رمزگان
فرهنگی)
کنش ها:
گزارش
لیلا از مادر.
این
که مادر سراغ علی را گرفته است.
پیتزا
خوردن علی:
تکه ای
پیتزا گاز زد.
در
سس گوجه فرنگی را باز کرد.
سس
را ریخت روی پیتزا.
سس
را گذاشت روی میز.
علی
نی توی بطری را درآورد انداخت روی میز،
نوشابه را برداشت، خورد، بطری را گذاشت
روی میز و گفت "خب،
بكنیم."
در
این صحنه، میدان کنشها در اختیار علی
است.
لیلا،
علی را برای نامزدی ترغیب میکند و
کنش های اش همه واکنشی در مقابل
اعمال علی است:
علی
خندید.
لیلا
نخندید.
لیلا
آب دهانش را قورت داد.
لیلا
نفس بلندی كشید و زُل زد به علی.
لیلا
پیتزا هم نمی خورد؛ آب دهان اش را
قورت میدهد.
و
گفتگوی لیلا و علی خصوصیات این دو شخصیت
را بیشتر نشان میدهد.
لیلا
اراده ی مادر را ابلاغ میکند که
سراغ علی را میگرفته است.
خودش
انگار خواستی در این میان ندارد.
تنها
خواست مادر را بیان میکند.
علی
میپرسد که چرا مادر سراغ علی را
میگرفته است.
آیا
باز هم میخواهد مراسم معارفه راه
بیندازد؟ (روشن
میشود که مادر به عمه ی لیلا دروغ
گفته است که علی را نامزد لیلا معرفی کرده
است)
علی
به مسخره از آن صحنه یاد میکند؛ ادای
مادر لیلا را درمی آورد.
و
میخندد.
لیلا
در واکنش به این کار علی فقط او را در خنده
اش همراهی نمی کند.
گفتگو
نشان میدهد که علی اساسا باوری به
نامزدی و ازدواج ندارد.
لیلا
هم به تعبیر علی از این کار، که ایده و
باور مادر است، بدش نمی آید.
لیلا
میگوید:"
خب،
چه عیبی داره؟"
علی
انگار موضوع را متوجه نشده است.
میپرسد:"
. "چی
چه عیبی داره؟"
لیلا:
"که
نامزد کنیم."علی:"
"چه
فرقی داره؟"
لیلا:
"چی
چه فرقی داره؟"علی:
"كه
نامزد بكنیم یا نكنیم."لیلا:"
اگه
فرقی نداره پس بكنیم"
علی:
"خب،
بكنیم."
انگار
دارند در مورد چیزی، امری بیرونی گفتگو
میکنند.
در
بارهی یک ناگزیری.
ضرورتی
که آن دو را احاطه کرده.
امری
که دیگران انجام اش را ضروری میدانند.
مادر
و رویا.
نامزدی
یک رمزگان فرهنگیست.
علی
در تنگنای این ضرورت فرهنگی قرار گرفته
است.
(آیا
علی پایبند خواهد شد؟ رمزگان هرمنوتیکی.
معمای
علی).
لیلا
اما انگار نیمی این است و نیمی آن.
گیر
افتاده در میان دو دنیا.
دنیای
علی و دنیای مادر و رویا.]
واحد
خوانشی هفت:
سرمیز
دست چپ زنی به بچهاش گفت "تو
كه پیتزا دوست داشتی."سر
میز دست راست مرد جوانی به در ورودی نگاه
كرد.دستهای
لیلا پرید جلو،
خورد به بطریهای نوشابه و سس گوجه فرنگی
و دستهای علی را چسبید.
تكهی
سوم پیتزا از دست علی افتاد روی شیشهی
سس كه دمر شده بود روی نمكدان
كه افتاده بود كنار
بطریهای سرنگون نوشابه.
نوشابه
روی رومیزی پلاستیكی
راه افتاد و رسید به
لبهی میز.
لیلا
با چشمهای پراشك به علی نگاه كرد.
علی
سرش را زیر انداخت.
روی
شلوار سفید علی لكهی قهوهیی بزرگی
داشت شكل میگرفت.
[لیلا
ذوقزده از جواب مثبت علی به "مسئله"ی
نامزدی، اول سمت چپ را نگاه میکند:
زنی
با بچهاش حرف میزند؛ پس متوجه لیلا و
علی نیست.
سمت
راست مردی نگاهاش را به در دوخته، پس به
لیلا و علی نگاه نمیکند.
(رمزگان
معنایی.
مکان
توی گیومه، در محاصره است.)
با
اینهمه دستهای لیلا سراسیمه به جلو
میپرند تا دستهای علی را بچسبد (کنشی
شتابزده)
و
تکهی سوم پیتزا از دست علی میافتد و
نوشابه روی رومیزی پلاستیکی راه میافتد
و میرسد به لبهی میز و از آنجا میریزد
روی شلوار علی:"
روی
شلوار سفید علی لكهی قهوهیی بزرگی
داشت شكل میگرفت"
(لکهی
اول)
کنشهای
لیلا:
نگاه
کردن به سمت چپ.
نگاه
کردن به سمت راست.
گرفتن
دستهای علی.
لیلا
شاکر است:
. لیلا
با چشمهای پراشك به علی نگاه كرد.
اما
"
علی
سرش را زیر انداخت"
و
در این صحنه، لکه شکل میگیرد.
آیا
به حقیقت روایت دست یافتهایم؛ آیا داستان
از همین لکه سخن میگوید؟رمزگان هرمنوتیکی.
لکهای
که دستهای سراسیمهی لیلا سبب سازش است
و بر شلوار سفید علی نقش میبندد.
حالا
شلوار، "دامن"
علی
لکهدار شده است.
قرارداد
نامزدی را پذیرفته است.
به
قاعده، به قواعد فرهنگی مادر و رویا، تن
در داده است.]
واحد
خوانشی هشت:
مادر
لیلا لیوان شربت آلبالو را گذاشت جلو علی
و برای سومین بار گفت "واویلا
از گرما!"علی
از جا بلند شد.
"لیلا
چرا نمیاد؟ برم صداش كنم."مادر
لیلا چینهای دامنش را صاف كرد و گفت
"تشریف
داشته باشین علی آقا.
میخواستم
باهاتون حرف بزنم."علی
نشست.
[فضای
داخلی.
تابستان
گرم تهران.
کنشها:
1.مادر
لیلا به علی شربت آلبالو میدهد.
2. علی
از جایش بلند میشود تا برود لیلا را صدا
کند.
3. مادر
لیلا چینهای دامناش را صاف میکند.
4. از
علی دعوت به نشستن میکند؛ میخواهد با
او حرف بزند.
5. علی
مینشیند.
مادر
لیلا چه حرفی با علی دارد.
در
بارهی تدارک نامزدی میخواهد با او حرف
بزند و یا در بارهی ازدواج؟رمزگان
هرمنوتیکی.
(تا
اینجا دو معما در کار است:
معمای
لکه ها و معمای رام شدن، به راه آمدن علی.
آیا
علی به قواعد بازی گردن خواهد نهاد؟ حقیقتِ
همین دو معما، کنش های داستان را به هم
خواهد دوخت؛ آوای حقیقت و آوای تجربه.)
]
واحد
خوانشی نه:
جان
وین دستها آماده روی هفت تیرهای دو طرف
كمربند، از وسط خیابان خاكی میگذشت و
زیر چشمی دوروبر را میپایید.حمید
نشسته بود كنار رؤیا.
زُل
زده بود به تلویزیون و تخمه میشكست.رؤیا
پاهاش را دراز كرده بود روی میز چهارگوش،
جلو راحتی سه نفره.
خیره
به تلویزیون با تلفن حرف میزد.
"شكر
خدا مادرت هست، و الا تا آخر عمر عین رُمی
شنایدر نامزد آلن دلون میموندی."توی
خیابان خاكی هیچ كس نبود.
جز
چند تا اسب كه به نردهای بسته شده بودند.
كنار
نرده یك بشكه بود.
پشت
بشكه پسر بچهای قایم شده بود و جان وین
را میپایید.حمید
كاسهی تخمه را گذاشت روی میز و پا شد.
جلو
پاهای دراز شدهی رؤیا ایستاد و زد به
ساق پاش.
رؤیا
تكان نخورد.جان
وین از جلو بشكه گذشت.
حالا
پشتش به پسر بچه بود.حمید
از روی پاهای رؤیا پرید، رفت صدای تلویزیون
را بلند كرد، برگشت نشست.پسر
بچه دستش را با هفت تیر اسباب بازی بلند
كرد و داد زد "دستا
بالا!"رؤیا
توی گوشی گفت "ترس
نداره.
مادرت
خیلی خوب كاری كرد.
مردها
رو مدام باید هُل داد."حمید
زیر لبی گفت "لعنت
به گراهام بـِل."رؤیا
توی گوشی گفت "چرا
نمیفهمی؟ مهم خواستن یا نخواستن علی
نیست.
مهم
اینه كه تو چی بخوای."جان
وین پسر بچه را نشانده بود روی پاهاش و
داشت هفت تیر واقعی خودش را نشانش میداد.
زن
جوانی با دامن بلند و كلاه لبهدار، سبدی
را كه دردست داشت گذاشت زمین و دست پسر
بچه را گرفت كشید.
"چند
بار گفتم با غریبهها حرف نزن؟"
جان
وین ایستاد و كلاهش را برداشت.رؤیا
توی گوشی گفت "باشه،
حتماً.
پس
دوستی به چه درد میخوره؟ خداحافظ."جان
وین پشت سر زن داد زد "خانوم!
سبدتون
جا موند!"حمید
كاسهی تخمه به دست بلند شد، صدای تلویزیون
را كم كرد و غـُر زد "شد
توی این خونه ما راحت یه فیلم تماشا
كنیم؟"رؤیا
جواب نداد.زن
جوان سیبی از توی سبد درآورد، داد دست جان
وین و لبخند زد.
رؤیا
پاها دراز روی میز و خیره به تلویزیون
لبخند میزد.
****
این
پاره از داستان تشکیل شده است از سه برش.
1. داستان
جان وین (فیلم).
2. داستان
حمید که دارد فیلم جان وین را در تلویزیون
تماشا میکند.
3. داستانِ
گفتگوی تلفنی رویا با لیلا.
این
سه داستان را یک بار جدا از هم بخوانیم.
بعد
با هم و درهم.
یک:
داستان
جان وین (فیلم)جان
وین دستها آماده روی هفت تیرهای دو طرف
كمربند، از وسط خیابان خاكی میگذشت و
زیر چشمی دوروبر را میپایید.
توی
خیابان خاكی هیچ كس نبود.
جز
چند تا اسب كه به نردهای بسته شده بودند.
كنار
نرده یك بشكه بود.
پشت
بشكه پسر بچهای قایم شده بود و جان وین
را میپایید.
جان
وین از جلو بشكه گذشت.
حالا
پشتش به پسر بچه بود.پسر
بچه دستش را با هفت تیر اسباب بازی بلند
كرد و داد زد "دستا
بالا!"جان
وین پسر بچه را نشانده بود روی پاهاش و
داشت هفت تیر واقعی خودش را نشانش میداد.
زن
جوانی با دامن بلند و كلاه لبهدار، سبدی
را كه دردست داشت گذاشت زمین و دست پسر
بچه را گرفت كشید.
"چند
بار گفتم با غریبهها حرف نزن؟"
جان
وین ایستاد و كلاهش را برداشت.جان
وین پشت سر زن داد زد "خانوم!
سبدتون
جا موند!".زن
جوان سیبی از توی سبد درآورد، داد دست جان
وین و لبخند زد.
*
دو:
داستان
حمید
حمید
نشسته بود كنار رؤیا.
زُل
زده بود به تلویزیون و تخمه میشكست.حمید
كاسهی تخمه را گذاشت روی میز و پا شد.
جلو
پاهای دراز شدهی رؤیا ایستاد و زد به
ساق پاش.
رؤیا
تكان نخورد.حمید
از روی پاهای رؤیا پرید، رفت صدای تلویزیون
را بلند كرد، برگشت نشست.حمید
زیر لبی گفت "لعنت
به گراهام بـِل."حمید
كاسهی تخمه به دست بلند شد، صدای تلویزیون
را كم كرد و غـُر زد "شد
توی این خونه ما راحت یه فیلم تماشا
كنیم؟"رؤیا
جواب نداد
*
سه:
داستان
رویا
رؤیا
پاهاش را دراز كرده بود روی میز چهارگوش،
جلو راحتی سه نفره.
خیره
به تلویزیون با تلفن حرف میزد.
"شكر
خدا مادرت هست، و الا تا آخر عمر عین رُمی
شنایدر نامزد آلن دلون میموندی."رؤیا
توی گوشی گفت "ترس
نداره.
مادرت
خیلی خوب كاری كرد.
مردها
رو مدام باید هُل داد."رؤیا
توی گوشی گفت "چرا
نمیفهمی؟ مهم خواستن یا نخواستن علی
نیست.
مهم
اینه كه تو چی بخوای."رؤیا
توی گوشی گفت "باشه،
حتماً.
پس
دوستی به چه درد میخوره؟ خداحافظ."رؤیا
پاها دراز روی میز و خیره به تلویزیون
لبخند میزد.
[وقتی
این سه داستان از شبکهی ارتباطی بیرون
میآیند، سه برش ملالآور و یا گاه
بیمعنا میشوند.
هر
کدام از پارهها تنها کنشهای شخصیتها
را گزارش میکنند.
جان
وین از کوچهی خاکی رد میشود.
حمید
نشسته است و دارد فیلم تماشا میکند که
صدای بلند رویا نمیگذارد.
رویا
دارد با گوشی تلفن حرف میزند.
پشت
سر هم توصیه صادر میکند.
این
سه میدان جدای از هم، هیچ رابطهای ایجاد
نمیکنند در هم طنین نمیاندازند.
شبکهای
از ارتباطها را نمیتوانند ایجاد کنند.
مثلا
ناراحتی حمید وقتی قابل فهم است که رویا
هم بیخ گوشاش تلفنی حرف بزند.
آنگاه
است که میتوان به گراهام بل لعنت فرستاد.
معناهای
ضمنی و نمادها آن وقت است که نمایان
میشوند.
حمید
دارد یک فیلم خارجی میبیند.
فیلمی
از جان وین.
سمبول
یک فیلم وسترنی.
رمزگان
فرهنگی.
رویا
هم از طریق تلفن لیلا را راهنمایی میکند.
تلفن.
رمزگان
فرهنگی.
اما
همهی اینها در ارتباط شبکهای معنا
پیدا میکنند.
مثلا
اگر داستان جان وین را نقل کنیم و هیچ
اشاره نکنیم که در بارهی فیلمی صحبت
میکنیم که بازیگرش جان وین است.
آنگاه
تنها با رمزگان کنشی سر و کار داریم..
اما
آن گاه که میدانیم جان وین در فیلمی دارد
بازی میکند.
در
این صورت با یک رمزگان فرهنگی سر و کار
داریم.
اگر
داستان حمید و رویا را جدا از هم، بدون
ارتباط با هم بخوانیم.
مدارا
و یا درماندگی حمید برایمان روشن نمیشود،
و کنشگری و چالاکی رویا.
این
صحنه بیشتر از همه رویا را در تقابل با
لیلا معرفی میکند.
در
این صحنه بیشتر رمزگان پنجگانه بر هم
انباشته شده اند.
کنشی.
معنایی.
نمادین.
فرهنگی.
رویا
و لیلا مثل دو نماد.
از
حرفهای رویا با گوشی تلفن (با
لیلا)
میتوان
فهمید که مادر لیلا شرایط را برای ازدواج
لیلا و علی دارد جور میکند و یا جور کرده
است:
"شكر
خدا مادرت هست، و الا تا آخر عمر عین رُمی
شنایدر نامزد آلن دلون میموندی."
رمزگان
فرهنگی:
اشاره
به نامزد ماندن رمی شنایدر و آلن دلون.
از
طریق گفتگوی تلفنی متوجه میشویم که لیلا
از مسئلهی ازدواج میترسد.
چون
مادرش علی را به طرف این اقدام هل داده
است.
کد
فرهنگی رویا این است که:
مردها
را باید مدام هل داد.
باز
از طریق حرفهای رویا متوجه میشویم که
لیلا نخواستن علی را مطرح کرده است.
این
که مجبورش کرده اند.
و
به این سبب است که رویا دل او را قرص میکند
که او موضوع را نمیفهمد که مهم خواست
خود اوست.
همهی
این فاکتها باز معنای ضمنی بیتصمیمی
و عدم استقلال رای لیلا را القاء میکنند.
چرا
فیلم جان وین، و چرا این برش از فیلم؟ این
برش از فیلم با چه کسی سخن می گوید.
با
کدام پاره از داستان ما در این صحنه؟ با
کدام یک از شخصیت های دخیلی در این صحنه
سخن می گوید؟ با حمید؟ با رویا؟ و یا
با لیلا؟ کدام برش را می خواهد برجسته
کند؟ از طریق جاری شدن این برش از فیلم در
این شبکه ی ارتباطی کدام حقیقت دنبال
می شود؟ اینها همه رمزگان هرمنوتیکی
این صحنه است.
پازل هایی
که باید کنار هم گذاشت تا چهره ی پنهان
در آنها آشکار شود.
جان
وین مثل یک جان وین از خیابانی خاکی می گذرد
و زیر چشمی دور و بر خود را می پاید.
پسر
بچه ای هم پشت بشکه ای قایم شده و
جان وین را می پاید.
پسر
بچه یک هفت تیر اسباب بازی دارد.
وقتی
جان وین از جلو بشکه می گذرد و پشت اش
به پسر بچه می شود، پسر بچه داد
می زند:"دست ها
بالا."
به
خیال این که او را خلع سلاح کند اما سلاح
او، هفت تیر او فقط یک اسباب بازی ست.
تصویر
بعدی جان وین را نشان می دهد که پسر بچه
را نشانده است روی پاهایش و هفت تیر واقعی
را نشان اش می دهد.
داستان
فیلم را یک بار دیگر در کنار گفتگوی تلفنی
رویا با لیلا بخوانیم.
داستان
فیلم داستان گفتگوی رویاست با لیلا با
رسانه ای دیگر، به زبانی دیگر.
پسر
بچه حقیقت را نمی داند.
درک
نمی کند که هفت تیر او واقعی نیست؛ یک
اسباب بازی ست.
لیلا
هم نمی داند که مهم خواستن و یا نخواستن
علی نیست؛ مهم این است که خود او چه
می خواهد.
همان
موقع که جان وین هفت تیر واقعی را به پسر
بچه نشان می دهد رویا هم این حقیقت را
بر لیلا آشکار و ابلاغ می کند.
لیلا
همان حالت پسر بچه در فیلم را دارد؛ سلاح اش
واقعی نیست.
خودش
هنوز آمادگی ورود به میدان را ندارد هنوز
نیازمند کمک مادر و رویاست؛ یکی باید
دست اش را بگیرد.
زمانِ
تجلی حقیقت برای پسر بچه و لیلا بر هم
منطبق است؛ درست در یک لحظه صورت می گیرد. پسر
بچه و لیلا در پایان حقیقتِ واقعیت را
تجربه می کنند؛ پسر بچه با هفت تیر
واقعی مواجه می شود و لیلا با خواست
خودش.
جان
وین هفت تیر واقعی را به پسر بچه نشان
می دهد؛ رویا مهم بودن درک و فهمِ خواست
و اراده ی فردی را به لیلا.
در
فیلم سه شخصیت داریم:
جان
وین، پسر بچه، مادر پسر بچه.
در
داستان تلفنی رویا هم سه شخصت داریم:
لیلا،
مادر لیلا و رویا.
فیلم،
رونویسی داستانِ تلفنی رویاست در رسانه
و زبانی دیگر.
مثل
عکس بانو ح.م.
که
به توصیف کلامی لیلا تبدیل می شود؛ در
جریان خواندن مقدمه ی کتاب "راهنمای
لکه گیری".
داستانی
که داریم به عنوان یک واقعیت مطالعهاش
میکنیم پر از نقطهچین و حذف است.
نامزدی
کی صورت گرفت.
جشنی،
سروری، ریخت و پاشی؟ هیچ خبری از لایههای
دیگر این واقعیت نیست.
ما
با لایهی بیرونی در تماس هستیم.
مثل
یک ورق نازک، مثل تیغهی بران.
یا
روکشی که لایههای واقعیت را پنهان
میکند.
همچنان
که از گفتگوهای مادر لیلا با علی بیخبر
میمانیم.
و
از این امر بی خبر میمانیم که چه رابطهای
میان علی و لیلا هست که نامزدی و ازدواج
تغییری بنیادی در آن ایجاد نمیکند.
عشق
جاری در این داستان نوعی عشق عذراییست
با پوشش عشق مجازی.
یا
نوعی عشق
زمینیست که باید عذراییاش کرد تا در
قالب فرهنگ بگنجد.
یعنی
یک رمزگان فرهنگی پنهان، همه چیز و همه
کس را به محاصرهی خود درآورده است.
در
چنین حالتی تنها میتوان از پوستهی
واقعیت سخن گفت.]
واحد
خوانشی ده:
توی
ساندویچ فروشیِ
خیابان فرشته، علی ادای مادرلیلا را
درآورد.
"اگه
بخاطر مسائل مالیه،
من و پدرش كمك میكنیم."
گاز
بزرگی از ساندویچ زد.
تكهای
برگ كاهو و پوست
گوجه فرنگی از گوشهی لبش آویزان شد.
"مسألهی
مالی، هه!"لیلا
كاغذ شمعی دور ساندویچش را ریز ریز میكرد.
"پس
چی؟"
"چی
پس چی؟"
"پس
چرا نمیخوای عروسی كنیم؟"پوست
گوجه فرنگی چسبید به سق علی و به سرفه
افتاد.
لیلا
دستپاچه بطری نوشابه را داد دستش.
از
شدت سرفه توی چشمهای علی اشك جمع شد.
[
واحد
خوانشی شش "مسئله"ی
نامزدی را ترسیم میکرد.
ماجرای
بله گرفتن لیلا بود از علی برای نامزدی.
حالا
بی سر و صدا نامزدی صورت گرفته است.
به
طور ضمنی متوجه می شویم که کاریست که
شده است.
حالا
در برش دهم "مسئله"ی
ازدواج مطرح است.
این
بار هم لیلا و علی در درون یک فضای بیرونی
نشستهاند.
قبلا
در یک پیتزا فروشی نشسته بودند.
حالا
در یک ساندویچ فروشی نشستهاند.
کنشهای
علی عجیب شبیه برش نامزدیست.
اینبار
هم به مسخره ادای مادر لیلا را در میآورد
که:
. "اگه
بخاطر مسائل مالیه،
من و پدرش كمك میكنیم."
معنای
ضمنی این گفتاورد این است که وضعیت مالی
علی چندان تعریفی ندارد.
و
این بهانه را با دادن وعدهی کمک مالی
مادر لیلا از دست او میگیرد.
اما
انگار مسئله تنها مسئلهی مالی نیست.
معنای
ضمنی این سه کلمه:
. "مسألهی
مالی، هه!"
القای
گره و مشکلی دیگر است.
حالتها
و موقعیتهای پیشین در برش نامزدی تکرار
میشود.
انگار
کپی همان وضعیت باشد:
لیلا
كاغذ شمعی دور ساندویچش را ریز ریز میكرد.
"پس
چی؟"
که
حالت لیلا معنای ضمنی عصبیت و سراسیمهگی
را القائ میکند و باز همان پرسش:
پس
برای چی است که نمیخواهی این کار را بکنی
اگر که به خاطر شرایط مالی نیست.
و
باز انگار علی نداند که موضوع اصلا بر سر
چیست، میپرسد:
"چی
پس چی؟"
لیلا
جواب میدهد:
"پس
چرا نمیخوای عروسی كنیم؟"
(رمزگان
هرمنوتیکی.
معمای
علی)
این بار
علی جوابی نمیدهد.
و اشک
توی چشمهایش جمع شده است اما این اشک از
سر ذوقزدهگی نیست به خاطر سرفه است.
اشک علی
در برش دهم با اشک لیلا در برش هفتم رمزگان
نمادیناند.
یکی
نقیض دیگریست.]
واحد خوانشی
یازده:
مرد
بنگاهی گفت "متراژش
یاد نیست، اما عوضش جمع و جور و راحته.
چشمانداز
قشنگی هم داره."لیلا
و علی از پنجرهی
اتاق نشیمن بیرون را تماشا كردند.
توی
كوچه یك درخت چنار بود.
بنگاهی
از توی اتاق خواب گفت:"
گنجه
به این جادار دیده بودید؟"لیلا
دوید به اتاق خواب
و سرش
را كرد توی گنجه.
علی
آمد به اتاق خواب و از پنجره نگاهی به
بیرون انداخت.
"چشمانداز
این اتاقم خیلی قشنگه!"
لیلا
سرش را بیهوا چرخاند.
پیشانیاش
خورد به در گنجه.
بنگاهی
سرفه كرد.
توی
خرابهی جلو پنجرهی
اتاق خواب دو تا سگ دنبال هم كرده بودند.علی
از حمام داد زد "وانش
چرا این قدر كثیفه؟"
لیلا
و بنگاهی خم شدند نگاه كردند.
بنگاهی
دست كشید
به جدارهی وان.
"لكهی
رنگه.
خانمی
كه قبلاً مستأجر اینجا بود نقاشی
میكرد.
چیزی
نیس، با وایتكس پاك میشه."
لیلا
رو به علی گفت "حتماً
پاك میشه.
خودم
پاكش میكنم."
[
فضای
داخلی.
خانهی
آینده.
مرد
بنگاهی و علی، چشماندازش را "قشنگ"
اعلام
میکنند.
لیلا
از "چشم انداز"
سخنی
بر زبان نمی آورد.
کنشها:
نشان
دادن و تعریف از خانه توسط مرد بنگاهی.
علی
و لیلا هم با سرعت به همه جا سرک میکشند
و رضایت خود را اعلام میکنند.
معناهای
ضمنی، غیر صریح اشیاء و مکان.
در
مجموع چشمانداز از سه زاویه دیده میشود.
علی
و لیلا از پنجرهی اتاق نشیمن توی کوچه
یک درخت چنار میبینند.
علی
از اتاق خواب اعلام میکند:
. "چشمانداز
این اتاقم خیلی قشنگه!
آیا
این مکان برای او مهمتر از مکانها،
اتاقهای دیگر است؟ و چشم انداز سوم را
راوی میبیند:"
توی
خرابهی جلو پنجرهی اتاق خواب دو تا سگ
دنبال هم كرده بودند."
آیا
معنایی نمادین دارد؟ رابطهی نمادین
بیرون و درون؟ علی از حمام اعلام میکند
که:
"وانش
چرا این قدر كثیفه؟"بنگاهی
اعلام میکند:
"لكهی
رنگه.
خانمی
كه قبلاً مستأجر اینجا بود نقاشی میكرد.
چیزی
نیس، با وایتكس پاك میشه."
این
لکهدوم است.
لکهی
اول در پارهی هفتم، روی شلوار سفید علی.
حالا
در وان حمام.
از
طریق نقاشی خانم مستاجر قبلی.نقاشی.
رمزگان
فرهنگی.
لیلا
به علی اطمینان میدهد که:
"حتماً
پاك میشه.
خودم
پاكش میكنم."
این
پازل دوم است.
آیا
داستان از این لکه قرار بوده است سخن
بگوید؟ با پاک شدن این لکه معمای طرح شده
رمزگشایی میشود.
و
یا لکهها در حال ازدیاد هستند؟ اول یک
لکه بود.
بعد
اکنون لکههای بسیاری بر جدارهی وان
حمام.
رمزگان
هرمنوتیکی.
یک
جفت نمادین دیگر:
حمام
و لکه.
حمام
تمیز کننده است، و لکه، آلاینده، نشانهی
ناتمیزی، به تعبیر علی، کثیفی، کثافت
(رمزگان
معنایی).]
واحد
خوانشی دوازده:
علی
كاغذها را پخش كرده بود روی میز جلو راحتی
و با ماشین حساب جمع و تفریق میكرد.
لیلا
وان را پر كرده بود از آب و وایتكس و خیره
شده بود به لكهها.علی
با خودش گفت "نشد."لیلا
چند بار زیر لبی گفت "نه،
تمیز نمیشه."
راهاب
وان را باز كرد، در وایتكس را بست و دستكش
های لاستیكی را درآورد.
آمد
به اتاق نشیمن.
علی
گفت "نمیخونه."لیلا
گفت "چی؟"علی
جواب نداد.لیلا
گفت "نمیریم؟"علی
سرش را بلند كرد زُل زد به لیلا.
لیلا
دستكشها را گذاشت توی ظرفشویی آشپزخانه
كه با یك پیشخوان از اتاق نشیمن جدا میشد.
"شام
منزل حمید و رؤیا.
یادت
رفت؟"علی
ماشین حساب را خاموش كرد.لیلا
با عجله گفت "ولی
اگه هنوز كاری داری ــــ"علی
كتش را از روی دستهی راحتی برداشت.
"حوصله
ندارم.
فردا
توی شركت تمومش میكنم."لیلا
پا به پا شد.
"پس
اضافهكاری ـــ "علی
كتش را پوشید.
"نترس،
بیاضافه كاری هم پول وایتكس تو در
میاد."
خندید.
یقهی
كتش تا شده بود.لیلا
به شلوار علی نگاه كرد.
"شلوار
خاكستریتو از خشكشویی گرفتم."علی
به شلوارش نگاه كرد.
"همین
چه عیبی داره؟"ته
ماندهی آب وان هو كشید رفت توی فاضلاب.
[این
نخستین صحنه از زندگی مشترک لیلا و علی
است.
خانه ی
مشترک.
هر
کدام به کار خود مشغول است.
دور
از آن دیگری یا بی خبر از درگیری دیگری.
کنش هایی
متفاوت اما نتیجه ای یکسان.
علی
کاغذهای شرکت را پخش کرده است روی میز و
جمع و تفریق میکند.
نتیجه
را به خودش اعلام میکند:"نشد."
لیلا
هم چند بار زیر لبی میگوید:"
نه،
تمیز نمی شه."
علی
بار دوم نتیجه را بلندتر اعلام
میکند:"نمی خونه."
لیلا
نمی داند علی از چه چیزی دارد سخن
میگوید:"چی؟"
این
دیالوگ بی نتیجه، رمزگان معنایی ست
که به طور ضمنی، فاصله ی این دو نفر را
با هم، از هم، القاء میکند.
کنش
هر دو به شکست انجامیده است و هر دو در
طلسم و معمای خود تنها هستند.
یکی
به آن دیگری نمی تواند کمک کند.
لیلا
گفت "چی؟"
علی
جواب نداد.
پاره ی
دوم این صحنه با این سوال لیلا آغاز
میشود:"نمیریم؟"
انگار
علی فراموش کرده است که قرار بوده به
خانه ی رویا و حمید بروند برای شام.
لیلا
دست کش را در میآورد و علی ماشین
حساب را خاموش میکند.
معنی
ضمنی این "خروج"
بیرون
رفتن از "مسئله ی
لاینحل"
است.
لکه ی
لیلا و حساب علی.
رفتن
به طرف رویا و حمید، که مثل آب در فضای
زندگی شان در جریان هستند؛ بدون گیر و
گره.
ظاهرا
لیلا میخواهد که علی کارش را در خانه
تمام کند و به همین خاطر وقتی میبیند
علی ماشین حساب را خاموش میکند با عجله
میگوید:
"ولی
اگه هنوز كاری داری ــــ"
باز
یک جمله ی ناقص.
علی
حوصله ندارد به کارش ادامه دهد.
میخواهد
فردا در شرکت تمام اش کند.
و
این درست همان چیزی ست که لیلا را نگران
میکند:
"پس
اضافهكاری ـــ "
اینها
همه رمزگان هرمنوتیکی.
("و
رمزگان هرمنوتیکی که بر اساس اش زبان
پریشی چیزی نیست مگر تعلیق در پاسخ و عنصر
لازم در ساختار طفره امیز شرح واقعه."
بارت،
اس/زد،
ترجمه فارسی، ص104)
علی
با ربط دادن اضافه کاری و پول وایتکس
انگار تلاش میکند لیلا را از نگرانی
در بیاورد که یعنی اضافه کاری در رابطه
با پول است و نه بیرون خانه ماندن.
و
آن کارِ دیگر کردن.
جمله ی
آخر لیلا و جمله ی آخر علی ما را ارجاع
میدهد به واحد خوانشی هفتم.
به شلوار
سفید با لکه ی قهوه ای.
احتمالا
همان شلوار سفید تن علی ست که لیلا با
نگاه به شلوار علی میگوید:
"شلوار
خاكستریتو از خشكشویی گرفتم."
علی
به شلوارش نگاه كرد.
"همین
چه عیبی داره؟"و
جمله ی پایانی این پاره لکه ی شلوار
را وصل میکند به لکه های وان حمام:"
ته
ماندهی آب وان هو كشید رفت توی فاضلاب."
از
منظر لیلاست که این لکه ها به هم گره
میخورند؛ بافت و شبکه ای، پژواکی
را ایجاد میکنند در هم تنیده میشوند.
علی
اما انگار از فضای لکه ها بیرون رفته
است؛ خروجی "اضافه کاری"
را
کشف کرده است؛ چونان مفری؛ گریزگاهی.]
واحد خوانشی
سیزده:
اتاق
نشمین حمید و رؤیا پر از گل مصنوعی بود.
كاغذی،
پارچهیی، شمعی.
باقیماندة
نمایشگاهی كه رؤیا بعد ازتمام كردن دورةی
گلسازی ترتیب داده بود.حمید
و علی از خاطرات دبیرستان البرز میگفتند.
"چه
حافظهای!
بعدِ
بیست سال تا گفتم آقای مجتهدی حتماً اسم
من خاطرتون نیست گفت:
چطور
ممكنه علی بیغم همیشه عاشق فراموشم
بشه."حمید
خندید.
"خودش
اسمو روت گذاشت.
سال
چندم بودیم؟ سر امتحانا پشت هم ورقه سفید
دادی.
عوض
درس مدام شعر عاشقونه میخوندی."علی
چوب كبریت را از لای دندان درآورد و قاه
قاه خندید.توی
آشپزخانه لیلا سالاد هم میزد.
"با
وایتكس هم پاك نشد.
علی
هر بار حموم میكنه كلی غـُر میزنه."رؤیا
خورش فسنجان را ملاقه ملاقه میریخت توی
كاسهی چینی.
"علی
از كی تا حالا وسواسی شده؟"
[
این
واحد خوانشی سه پاره دارد.
پارهی
اول از طریق توصیف اشیاء خانه، از طریق
نام بردن آنها به طور ضمنی، رویا را معرفی
میکند.
رمزگان
معنایی.
گلهای
خانه مصنوعیست:
کاغذی،
پارچهای، شمعی.
رویا
نمایشگاه داشته است.
باقی
ماندهی بیرون، نمایشگاه را به خانه
آورده است.
نمایشگاه،
رمزگان فرهنگی است.
به
طور پنهانـضمنی نمادهایی از نمایشگاه
و خانه ساخته میشود.
و
این که خانه آرایشی نمایشگاهی دارد.
فاقد
درون، فضای درونیست.
پارهی
دوم گفتگوی علی و حمید است.
این
پاره شخصیت علی را بیشتر معرفیمیکند،
یعنی رمزگان های معنایی گرد نام خاص "علی"
جمع
می شوند تا پرسوناژ را بیشتر معرفی کنند.
چند
فاکت مستقیم است و چند رمزگان معنایی.
فاکتها:
علی
و حمید در دبیرستان البرز همکلاس
بودهاند.
بیست
سال پیش.
آقای
مجتهدی هنوز او را به خاطر دارد.
و
علی از طریق آقای مجتهدی خودش را بیشتر
معرفیمیکند.
رمزگان
معنایی.
علی
بیغمِ همیشه عاشق.
حمید
حرف آقای مجتهدی را تایید میکند.
در
امتحانها علی ورقه را سفید میداده
است.
حمید
اضافه میکند که علی در عوض مدام شعر
عاشقانه میداده است.
علی
میخندد.
امتحان
با کار در شرکت یک جفت نماد را میتوانند
بسازند.
علی
همچنان که به امتحان اهمیت نمیداده
است به کار در شرکت هم بیتوجه است.
بیغم
است هنوز.
هنوز
در هوای آزاد عشق نفس میکشد.
پارهسوم
گفتگوی رویا و لیلاست در آشپزخانه.
لیلا
از "مسئله"
اش
سخن میگوید:
لکههای
وان حمام با وایتکس هم پاک نشد.
و
علی هر بار حمام میکند غر میزند.
رویا
نتیجهگیری میکند:"
علی
از کی تا حالا وسواسی شده است؟"
وسواس؛
نام نوعی بیماری ست.
رمزگان
فرهنگی.لغت
نامه این گونه تعریف اش می کند:"
(روانشناسی)
تردیدی
آزاردهنده در مورد بعضی امور، بهویژه
پاکیزگی."
واحد
خوانشی چهارده:
مادر
لیلا سبزی خرد میكرد.
لیلا
پشت داده بود به پنجرهی آشپزخانه.
از
حیاط صدای آبپاشی میآمد.مادر
لیلا گفت "خدا
عمرش بده.
با
این همه گرفتاری كه داره ده كیلو سبزی
برام پاك كرد."لیلا
رفت طرف قفسهی آشپزخانه، از توی سینی
كنار سماور استكان دمر شدهای برداشت.
"چای
بریزم؟"تق
تق كارد روی تختهی سبزی قطع شد.
"چه
سیسمونی مفصلی هم تهیه میبینه."لیلا
استكان چای به دست، تكیه داد به قفسهی
آشپزخانه.تق
تق شروع شد.
"وسایل
اتاق خواب و لباس و پتو و خلاصه همه چی رو
آبی خریده.
دخترش
سونوگرافی كرده گفتند بچه پسره."لیلا
كتابی را كه روی قفسهی آشپزخانه بود
برداشت:
علوم
تجربی سال اول راهنمایی.
ورق
زد.
"این
مال كیه؟"مادر
لیلا سرش را بلند كرد.
"آخِی!
حتماً
مال پسرشه.
طفلك
جا گذاشته.
از
همه چی دوازده تا، ملافه و روبالشی و
زیرپرهنی و پیشبند."لیلا
خواند "حلالهایی
برای لكهای معمولی :
سبزی
با صابون و الكل، ید با تیوسولفات سدیم،
آدامس با تترا كلرید كربن ــــ"از
حیاط هنوز صدای آبپاشی میآمد.لیلا
گفت "كاغذ
مداد كجا داری؟"مادر
لیلا سبزیهای خرد
شده را كیسه كیسه میكرد.
"توی
كشوی دست چپ.
دستت
درد نكنه، چند تا "آش"
بنویس
چند تا"كوكو"
بذارم
توی سبزیها.
حواس
كه ندارم، قاطی میكنم."لیلا
نوشت "رنگ
با تینر."مادر
لیلا نگاهش كرد.
"من
كی باید سیسمونی درست كنم؟"لیلا
رفت طرف پنجره.
"بابام
روزی چند دفعه باغچه آب میده؟"
[فضای
داخلی.
خانه ی
مادر و پدر لیلا.
سه
جمله ی آغازین این واحد خوانشی،
پاره ای ست که سه کنش را معرفی کند:
سبزی
پاک کردن مادر.
به
پنجره ی آشپزخانه تکیه دادن لیلا.
و
صدای آب پاشی از حیاط خانه.
کنش
دوم مادر:
سپاسگزاری
از خانم کارگر خانه، که با همه ی
گرفتاری های اش ده کیلو سبزی پاک
کرده است.
کنش
دوم لیلا:
رفتن
به طرف قفسه ی آشپزخانه.
پرسش
از مادر که برایش چای بریزد.
مادر
چای نمی خواهد.
مادر
کار سبزی خرد کردن را قطع میکند و در
باره ی خانم کارگر حرف میزند که
سیسمونی مفصلی تهیه میبیند.
رمزگان
فرهنگی.(
سیسمونی
(به
سانسکریت:
Sismuni عبارت
است از رخت
و لباس
و لوازم خواب
و حمام
نوزاد
اول.
در
فرهنگ
ایرانی
رسم بر آن است که برای نوزادِ اول وسایل
موردنیاز، توسط خانواده ی عروس
تهیه میشود و به خانه ی عروس و داماد
میفرستند.
فرهنگ
عمید
)
کنش
سوم لیلا:
با
استکان چای در دست، تکیه میدهد به
قفسه ی آشپزخانه.
این
حالت لیلا، تکیه دادن به جایی، حامل رمزگان
معنایی ست.
به
جایی باید تکیه بدهد انگار تکیه گاهی
در خود ندارد؛ به "چیزی"
بیرونی
تکیه کند.
این
حالت را تا آخر این صحنه خواهد داشت.
کنش
مادر:
تق
تق
شروع شد.
"وسایل
اتاق خواب و لباس و پتو و خلاصه همه چی رو
آبی خریده.
رنگ
آبی، رمزگان معنایی.
(رنگ
آبی، احساس آرامش را به ذهن میآورد و
معمولاً نشانگر صلح، امنیت و نظم است.)
دخترش
سونوگرافی كرده گفتند بچه پسره."
سونوگرافی.
رمزگان
فرهنگی.
(سونوگرافی
فراصوتی
یکی از روشهای تشخیص بیماری در پزشکی
است.)
و
ادامه ی تشریح سیسمونی.
رمزگان
فرهنگی.
کنش
چهارم لیلا:
كتابی
را كه روی قفسهی آشپزخانه بود برداشت:
علوم
تجربی سال اول راهنمایی.
رمزگان
فرهنگی.
آوای
دانش.
کنش
پنجم لیلا:
ورق
زد.
"این
مال كیه؟"
مادر
میگوید مال پسر خانم کارگر است؛ جا
گذاشته.
حضور
کتاب علوم تجربی در آنجا کاملا تصادفیست
و لیلا هم تصادفی پیدایاش میکند.
("باید
در نظر داشته باشیم که کنش و واکنشهای
پیچیدهی ضمیر آگاه، عامل خودسری و
"تصادف"
بسیار
دخیل است."
یونگ،
روانشناسی و کیمیاگری.
ص
79)
اما
میدان کنش مادر جای دیگری ست، در میدان
فرهنگیِ سیسمونی.
از
طریق آن میدان قصدش را پیش میبرد:
. از
همه چی دوازده تا، ملافه و روبالشی و
زیرپرهنی و پیشبند."
((سیسمونی
را بعد از ماه ششم و معمولاً در ماههای
طاق (فردِ)
حاملگی
و اغلب در ماه هفتم میفرستادند.
در
روز ارسال سیسمونی معمولاً خانواده ی
داماد برای ناهار به خانه ی پدر عروس
دعوت میشدهاند.
در
گذشته، سیسمونی از این موارد تشکیل
میشدهاست:یک
تا هفت قباچه
(در
سایزهای گوناگون برای نوزاد توخشتی
(تازهمتولدشده)
تا
کودک
سه یا چهار ساله.
کلاه
کوچک به تعداد لباسها از جنس ترمه
یا مخمل
آستردار برای زمستان
و از جنس اطلس
برای تابستان.
همچنین
لچک سفید و کمرچین و سینهبند پنبهای
از جنس ململ
یا ابریشم
(به
تعداد لباسها، کهنه از جنس چیت،
مشمع، تشکچه، بالشتک پَر قو
یا پشم شتر،
قنداق،
گوشواره
و النگو
برای دختر
و کارد
چوبی
با غلاف مخمل
برای پسر،
یک عدد ننو
(گهواره ی
تابستانی)
و
یک گهواره ی
چوبی، رختخواب بچگانه، پستانی (وسیلهای
پارچهای
که در آن نبات
میگذاشتند و کار پستانکهای
پلاستیکیِ امروزی را میکردهاست)،
آردِ برنج،
زعفران
و هل،
عروسک
پنبهای (برای
دختر)
و
اسب
چوبی، تیله
و مهره برای پسر بههمراه انواع طلسمات.
از
خشت تا خشت، محمود کتیرایی، تهران:
مؤسسه
ی مطالعات و تحقیقات اجتماعی،1345نقل
از ویکیپدیا، دانشنامه ی آزاد)
کنش
ششم لیلا:
لیلا
خواند:
"حلالهایی
برای لكهای معمولی :
سبزی
با صابون و الكل، ید با تیوسولفات سدیم،
آدامس با تترا كلرید كربن ــــ"
از
حیاط هنوز صدای آب پاشی میآید.
کنش
هفتم لیلا خواستن کاغذ مداد از مادر.
مادر
کارش را تمام کرده است حالا سبزی های
خرد شده را کیسه کیسه میکند.
و
به لیلا میگوید که کاغذ مداد در کشوی
دست چپ است.
و
از او میخواهد چند تا "آش"
و
چندتا "کوکو"
بنویسد
تا او بگذارد توی کیسه ی سبزی ها.
حواس
ندارد، قاطی میکند.
کنش
هشتم لیلا:
نوشتن.
لیلا
نوشت:
رنگ
با تینر."
لیلا
به کتاب، دانشِ لکه ها دست یافته است.
از
این پس به متن این دانش تکیه میدهد.
فعلا
اما رونویسی میکند.
آیا
در جریان تلاش و جستجو لیلا کتاب خود را
تالیف خواهد کرد؟ مادر میزند به هدف:"
. "من
كی باید سیسمونی درست كنم؟"
از
همان آغاز همین قصد را دنبال میکرد.
مادر
در تدارک مرحله ی چهارم، خوان چهارم
آیین خانواده ی نوبنیاد است:
بچه
دار کردن لیلا.
سه
مرحله ی پشت سر:
مراسم
معارفه، نامزدی و ازدواج.
کنش
نهم لیلا:
لیلا
رفت طرف پنجره.
کنشی
قاطع؛ تکیه گاه را پیدا کرده است.
و
با معرفی پدر، از این صحنه خارج
میشود:""بابام
روزی چند دفعه باغچه آب میده؟"
انگار
تازه متوجه پدر شده است؛ متوجه عمل بیهودهی
او.
عمل
پدر، کنشی که نوعی انصراف خاطر است.
لیلا
متوجه حضور غایب او میشود.
پدر
از لیلا دور است؛ هیچ وقت در دست رس
لیلا نیست.
آیا
نسبتی هست میان دوری زیاد از پدر و نزدیکی
زیاد به علی؟ (
از
حیاط صدای آبپاشی میآید.
پدر
اما غایب است.
و
غایبهایدیگر:
سخن
معارفه هست اما مراسم و جشن معارفه غایب
است.
سخن
نامزدی هست اما مراسم و جشن نامزدی غایب
است.
سخن
ازدواج هست اما مراسم و جشن ازدواج غایب
است.
ازدواج
هست اما رابطهی ازدواج غایب است.
و
بدن، و تماس جسمی غایب است؛ اگر سه مورد
را استثناء کنیم؛ در واحد خوانشی چهارم
رویا"
دست
انداخت زیر بازوی لیلا."
در
واحد خوانشی هفتم "
دست
های لیلا پرید جلو ...
و
دستهای علی را چسبید."
در
واقع این تنها مورد تماس جسمیست.
و
سومی در واحد خوانشی نهم:"[حمید]
جلو
پاهای دراز شدهی رؤیا ایستاد و زد به
ساق پاش.
رؤیا
تكان نخورد."
رمزگان
غیاب.
رمزگان
چیزهای غایب.
رمزگان
معنایی.)
پنجره.
باغچه.
آب.
نمادهای
زندگی ارگانیک.
پنجره ای
به روی لیلا باز شده است.
لیلا
به طرف پنجره میرود پنجره ای که به
روی باغچه گشوده میشود.
لیلا
به طرف چشم انداز میرود.
آیا
لیلا بند ناف را بریده است؟ کنش های این
پاره ـ صحنه گرد محور "پاک
کردن؛ آب دادن"
می
چرخند؛ مادر، سبزی پاک شده را خرد می کند،
پدر باغچه را آب می دهد، لیلا در فکر راه
های پاک کردن لکه ها ست، و کتاب مقدماتی
راهنمای لکه گیری را پیدا می کند.]
واحد
خوانشی پانزده:
لیلا
به خواربارفروش گفت "تینر
دارید؟"خواربارفروش
گفت "تینل؟
رنگ فروشا تینل دارن، خانوم."
[این
صحنهی کوتاهِ آذرخشی دو کنش بیشتر نداد.
لیلا
در خواربارفروشی دنبال تینر میگردد.
به
زبان خوابارفروش تینر، تینل است.
و
به لیلا میگوید رنگ فروشها تینل دارند.
این
نخستین کنش مستقلِ لیلاست.
نخستین
بار است که لیلا در فضای عمومی تنهاست؛
بدون مادر و رویا و علی بیرون آمده است
اما به نشانی غلط رفته است.
نوعی
گم شدن.
رمزگان
معناییِ "گم گشته گی".
دو
نوع تلفظ یک واژه دو نوع زبان را به بیان
در میآورد.
رمزگان
معنایی این سوءتفاهم است.
لیلا
انگار هنوز زبان"اجتماع"
را
نمیداند.
اما
از حالت شرم و گناه بیرون آمده است.
"گفتم
راه از کدام جانب است.
گفت
از هر طرف که روی.
اگر
راه روی راه بری."
(سهروردی،
عقل سرخ)
شرط
رسیدن به مقصد، عبور از وادی گمگشتهگیست.]
واحد
خوانشی شانزده:
لیلا
توی مغازهی رنگ فروشی منتظر ماند تا
نوبتش شد.با
رنگ فروش احوالپرسی كرد.
بعد
گفت "با
تینر هم پاك نشد."رنگ
فروش گفت "پس
لك رنگ نیست.
هر
چه هست، چارهاش جوهر نمكه.
فقط
خیلی مواظب باشین رو دست و بالتون نریزه.
دستمالی،
حولهای، چیزی بگیرین جلو دماغ و دهنتون.
بوش
خیلی تنده."
[لیلا
یادش رفت دستمالی، حولهای، چیزی بگیرد
جلو صورتش.
جوهر
نمك روی لكههای وان چند باری فش كرد و
ساكت شد.
لیلا
باورش نشد.
سرش
را برد جلو نگاه كرد.
اثری
از لكهها نمانده بود.
از
خوشحالی جیغ زد، بعد به سرفه افتاد.
[
کنش
اول لیلا، منتظر نوبت ماندن در رنگفروشیست.
کنش
دوم احوالپرسی با رنگفروش.
کنش
سوم اعلام کردن این خبر که:"
با
تینر هم پاك نشد."
روشن
میشود که نخستین بار نیست که در
رنگفروشیست.
رنگفروش
برایش روشن میکند که اصلا لک رنگ نیست.
هر
چه هست چارهاش جوهر نمک است.
و
طریقه استعمال را توضیح میدهد.
اما
لیلا آنقدر شتاب دارد که فراموش میکند
دستمالی، حولهای جلو دماغ و دهنش بگیرد.
جوهر
نمک کارساز است؛ لکهها پاک شده.
لیلا
از خوشحالی جیغ میکشد.
جیغ
از خوشحالی و سرفه از بوی جوهر نمک جفت
نمادینی را میسازند.
جوهر
نمک نقیض جیغ خوشحالی ست.
آیا
معمای لکهها حل شده است؟ رمزگان هرمنوتیکی.
اگر
مسئله بر سر لکههای جدارهی وان حمام
بود لیلا موفق شده است.
و
یا این خود
اولین گامِ مرحلهی دوم زندگی اوست.]
واحد
خوانشی هفده:
مادر
لیلا خودش را توی یكی از راحتیهای باریك
دسته فلزی جا داد.
"یعنی
كه چی با كارگزینی دعواش شده؟"لیلا
پتو پهن كرده بود روی پیشخوان آشپزخانه
و پیراهن سفیدی را اتو میزد.
"از
حقوقش كم كردند.
برای
غیبتهاش."مادر
لیلا توی راحتی تنگ جابهجا شد.
"خـُب
معلومه.
آقا
تا لنگ ظهر خوابه، توقع اضافه حقوق
داره؟"فشار
دست لیلا روی دستهی اتو بیشتر شد.دستههای
راحتی از دو طرف پهلوهای مادر لیلا را
فشار میداد.
"حالا
چه خیالی داره؟ هیچ دنبال كار هست؟"لیلا
اتو را ایستاند روی قفسه.
پیرهن
را گرفت رو به نور و گفت "لك
چی بوده پاك نشده؟"مادر
لیلا یك وری نشست.
"میدونستم."لیلا
زیر لب گفت "قرمه
سبزیه."مادر
لیلا سعی كرد از روی راحتی بلند شود.
"از
همون اول میدونستم."لیلا
پیراهن را آورد پایین.
"پریشب
ریخت روش."مادر
لیلا از روی راحتی بلند شد.
"حالا
مگه به این زودی كار پیدا میشه؟"لیلا
گفت "باید
بخیسونم توی وایتكس."مادر
لیلا كیفش را باز كرد.
"بابات
داد.
گفت
اگه خواستی چیزی بخری ــــ"لیلا
گفت "شاید
هم آب ژاول."
[کنش های
مادر لیلا به دو گونه است:
کنش
های کرداری و کنش های گفتاری.
کنش
های لیلا هم از این دست اند.
مادر
لیلا با لیلا سخن میگوید اما منهای
جمله ی اول بقیه ی حرف های او هیچ
پاسخی از طرف لیلا نمی یابند.
خطاب
به لیلاست حرفها اما در فضا محو میشوند.
لیلا
با خودش واگویه میکند.
در
سیالیت ذهن خود میچرخد.
اگر
گفتارها و کردارهای این دو شخصیت را در
این صحنه از هم جدا بکنیم و بدون نام اشخاص
بازنویسی کنیم دو پاره ی بی ارتباط به
هم را خواهیم داشت.
پاره ـ صحنه ی
مادر لیلا:
(خودش
را توی یكی از راحتیهای باریك دسته فلزی
جا داد.
"یعنی
كه چی با كارگزینی دعواش شده؟".
توی
راحتی تنگ جابهجا شد.
"خـُب
معلومه.
آقا
تا لنگ ظهر خوابه، توقع اضافه حقوق داره؟"
دستههای
راحتی از دو طرف پهلوهای او را فشار میداد.
"حالا
چه خیالی داره؟ هیچ دنبال كار هست؟ (رمزگان
هرمنوتیکی)"
یك
وری نشست.
"میدونستم."
سعی
كرد از روی راحتی بلند شود.
"از
همون اول میدونستم."
از
روی راحتی بلند شد.
"حالا
مگه به این زودی كار پیدا میشه؟"
كیفش
را باز كرد.
"بابات
داد.
گفت
اگه خواستی چیزی بخری ــــ")
و
پاره ـ صحنه ی لیلا(پتو
پهن كرده بود روی پیشخوان آشپزخانه و
پیراهن سفیدی را اتو میزد.
"از
حقوقش كم كردند.
برای
غیبتهاش."
فشار
دست او روی دستهی اتو بیشتر شد.
اتو
را ایستاند روی قفسه.
پیرهن
را گرفت رو به نور و گفت "لك
چی بوده پاك نشده؟"
زیر
لب گفت "قرمه
سبزیه."
پیراهن
را آورد پایین.
"پریشب
ریخت روش."
گفت
"باید
بخیسونم توی وایتكس."
گفت
"شاید
هم آب ژاول.")
مادر
لیلا دو "مسئله"
دارد:
یکی
از آن ها همین لحظه و اکنون است و دیگری
به موقعیت کلی زندگی لیلا مربوط میشود.
اولی
ناراحتیِ صندلی راحتی.
کنش های
به اصطلاح کرداری اش به این امر مربوط
میشود.
یعنی
آنچه به بدن او حرکت میدهد؛ بدن او را
ناآرام میکند صندلی ست.
و
آن دیگری امری ذهنی ست؛ به هم خوردن
نظم خانواده ی لیلاست؛ کم شدن حقوق علی
به خاطر غیبت های اش از کار است.
و
بعد بی کار شدن علی.
صندلی
راحتیِ ناراحت رمزگان معنایی ست که این
وضعیت را به نمایش میگذارد.
لیلا
نه متوجه ناراحتی مادر در صندلی ست و
نه توجهی به حرف های او دارد.
تنها
به سوال اول مادر پاسخ داده است.
مادر
در واقع با حرف هایش شخصیت علی را بیشتر
معرفی میکند.
(معمای
علی را برجسته می کند)
و
مادر در اینجا مثل رسانه ای عمل میکند.
مادر
به اطلاع ما میرساند که علی تا لنگ ظهر
میخوابد و تازه توقع اضافه حقوق هم
دارد.
حالا
معلوم نیست علی چه خیالی دارد.
آیا
اساسا دنبال کار هست.
مگر
کار به این زودی پیدا میشود.
معلوم
میشود علی کارش را از دست داده است.
و
مادر همه ی اینها را از اول میدانسته
است.
و
این دانایی مادر به مسائل لیلا را عصبی
میکند.
(این
را بعدها بر زبان خواهد آورد.)
لیلا
درگیری های عملی و ذهنی خودش را دارد.
پیکار
با لکه ها.
در
این صحنه با ظاهری آرام و خاموش در ذهن
جوشان خود چرخ میخورد.
در
مقابل سوال های مادر، او سوال های
خودش را دارد.
از
خود میپرسد و خود جواب میدهد.
سوال:
"لك
چی بوده پاك نشده؟"جواب:
"قرمه
سبزیه."
(لکهی
سوم)
"پریشب
ریخت روش."
"باید
بخیسونم توی وایتكس."
"شاید
هم آب ژاول."
کل
این صحنه ـ تابلو یک رمزگان معنایی ست:
بی ارتباطی.
هر
کس زندانی ذهن خودش است.
شبکه ای
از رابطه ها شکل نمی گیرند.
منفک
شده از هم، جدا از هم میمانند آدم ها.
مثل
جزیره هایی کنار هم.
کنش
پایانی مادر هم هیچ واکنشی از طرف لیلا
ایجاد نمی کند:
مادر
لیلا كیفش را باز كرد.
"بابات
داد.
گفت
اگه خواستی چیزی بخری ــــ"
لیلا
گفت "شاید
هم آب ژاول."
(این
پاره دو معمای گفتمان، داستان را به روشن
ترین وجه به نمایش می گذارد:
مادر
با معمای علی درگیر است، لیلا با معمای
لکه ها.
برای
لیلا حل معمای لکه ها، حیاتی تر از حل
معمای علی ست.
یا:
دیگران
معمای علی را می بینند لیلا اما معمای لکه
ها را می بیند.یا
:
لکه
ها به لیلا از علی نزدیک ترند.)
واحد
خوانشی هجده:
علی
برای خودش پلو كشید توی بشقاب.
قاشق
را كرد توی كاسهی خورش و دور گرداند.
"این
قیمهس یا خورش لپه پیاز داغ؟"لیلا
سرش پایین بود.
"گوشتو
نصف كردم فردا باش كتلت درست كنم."علی
قاشقش را پرت كرد توی كاسهی خورش.
چند
تا لپه پرید بیرون.
"حالا
ما دو ماه بیكار شدیم كارمون كشید به
گدایی؟"لیلا
لپهها را یكی یكی از روی رومیزی جمع كرد.
[
علی
پلو میکشد برای خودش.
قاشق
را در کاسهی خورش دور میگرداند.
رمزگان
کنشی.
سوال
علی:"این
قیمهس یا خورش لپه پیاز داغ؟"
در
بر گیرنده ی یک رمزگان فرهنگی ست؛
او تعریف معینی از خورشت قیمه دارد.
و
این خورشت آن خورشتی نیست که علی میشناسد.
کد
به هم خورده است.
دایره
به هم ریخته است.
لیلا
مقصر است؛ او نظم را به هم زده است.
لیلا
سرش را پایین انداخته است.
رمزگان
معنایی.
نشانه ی
شرم.
تقصیر.
سعی
میکند توضیح بدهد، توجیه کند:
. "گوشتو
نصف كردم فردا باش كتلت درست كنم."
علی
این توضیح و توجیه را نمی پذیرد و واکنش
تندی نشان میدهد:"
قاشقش
را پرت كرد توی كاسهی خورش."
و
"چند
تا لپه پرید بیرون."
(لکهی
چهارم)
معنای
ضمنی لکه ها.
علی
نمی پذیرد که با دو ماه بیکار شدن او
کار آن دو به گدایی بکشد.
معنای
ضمنی این جمله، مقصر بودن لیلاست.
او
باید بتواند کدها را سر جای خودشان نگه
دارد.
لیلا
انگار این تقصیر را پذیرفته است,
بدون
کوچک ترین اعتراضی لپه هارا یکی یکی
از روی میز بر میدارد.
(کار
لیلا با "لکه ها"
قابل
مقایسه است با کار کیمیاگران با سنگ
فلاسفه.
کیمیاگر
در جستجوی طلاست؛ اکسیر حیات.
کیمیاگر،
تلاش برای فردیت یابی را فرافکنی کرده
است؛ تحولات درونی خود را در تغییر و
تبدلات فلزهامیبیند.
و
یا چون به فلزها چشم دوخته، از معنای اصلی
تلاش خود غافل میماند.
یک
طرف شیمیست و طرف دیگر سلوک درونی، شکل
دادن به فضای درونی.
و
لیلا هم در لکهزداییها خود را فرا
افکنده است.
اما
چیزی، نیرویی او را به پیکار با لکه ها
وادار میکند.
در
این تعبیر لکه ها بستر و زمینه ی
شکل گیری شخصیت لیلاست.
در
سرتاسر داستان لیلا با دیگران جفتی نمادین
همه جا در گشت و گذارند:
لکه
ها و سفیدی ها.
لکه انداز
و لکه گیر.
و
قرع و انبیق لیلا پیوسته در حال تغییر
است؛ جان لیلا در تلاطم است؛ فلز آشفته ی
درون او پیوسته صیقل میخورد؛ اما از
فلز سیاه تا فلز سرخ بسیار فاصله است.)]
واحد
خوانشی نوزده:
لیلا
رومیزی به دست وارد خشكشویی سركوچه شد.
"قیمهس.
پاك
میشه؟"مرد
چشم زاغ پشت پیشخوان رومیزی را وارسی كرد.
"چی
بهش زدین؟"لیلا
گفت "اول
نمك، بعد آب ژاول، بعد وایتكس، بعد
بنزین."مرد
چشم زاغ سرش را بلند كرد، به لیلا نگاه
كرد و لبخند پت و پهنی زد.
"ماشاءالله
خودتون كه استادین."
[
لیلا
رومیزی در دست وارد خشکشویی سر کوچه
میشود.
این
رمزگان کنشی یک رمزگان معنایی هم در خود
نهفته دارد:
لیلا
در فضای عمومی نشانیها را درست پیدا
میکند.
رمزگان
کنشی دوم؛ مرد چشم زاغ، رومیزی را وارسی
میکند.
لیلا
قبلا اعلام کرده است که لکهی رومیزی از
خورشت قیمه است.
سوال
مرد چشم زاغ که:"
"چی
بهش زدین؟"
و
پاسخ لیلا:
"اول
نمك، بعد آب ژاول، بعد وایتكس، بعد بنزین."
(لیلا
دارد کتاب تجربی خود را گرد میآورد)
رمزگان
فرهنگی و معنایی "کنشگری"
لیلا
را القاء میکند.
لیلا
قبل از این که به خشکشویی مراجعه کند،
به مرد چشم زاغ در خشکشویی، خود تمام
تلاشاش را کرده است.
لبخند
پت و پهن مرد چشم زاغ این معنا را القاء
میکند که با جملهی .
"ماشاءالله
خودتون كه استادین."
کامل
میشود.
اما
لیلا هنوز استاد نیست؛ هنوز کتاب لگهگیری
خود را تالیف نکرده است.
هنوز
دارد متنِ کتاب آتی را گرد میآورد؛
جملههای داخل گیومه، همهگی کدهای
فرهنگی یا اشاره به آنها هستند.
]
واحد
خوانشی بیست:
توی
پیتزافروشی نبش خیابان مدیری حمید بطری
نوشابهاش را گرفت دستش و رو به بقیه گفت
"امشب
كار پیدا كردن علی رو جشن میگیریم.
بیكار
شدنشو هم كه حتماً یكی دو ماه دیگهس همگی
ساندویچ مهمون من."علی
خندید.
لیلا
سعی كرد لبخند بزند.رؤیا
به حمید گفت "زبونتو
گاز بگیر."
بعد
رو كرد به علی.
"قول
بده به این یكی بچسبی."علی
یك دست پیتزا و یك دست نوشابه چرخید به
چپ، بعد به راست.
"قول
میدم.
فقط
بگو به كدوم یكی؟"دختری
از جمع میز دست چپ سرش را گرداند طرف علی.
زن
جوانی كه سر میز دست راست تنها نشسته بود
به ساعتش نگاه كرد.
حمید
با دهان پر زد زیر خنده.
تكهای
پیتزا از دهنش پرید بیرون افتاد روی آستین
رؤیا.
لیلا
نمكدان را برداشت و دست رؤیا را كشید
جلو.رؤیا
گفت "چكار
میكنی؟"لیلا
روی آستین رؤیا نمك پاشید.
"یه
جایی خوندم رو لك چربی باید فوری نمك
بریزی."
[
فضای
داخلی.
پیتزافروشی
نبش خیابان مدیری.
این
مکان برایمان آشناست.
صحنهی
گفتگو در باره نامزدی، واحد خوانشی ششم
و هفتم هم آنجا بود.
یک
بار دیگر چهار نفر دور هم جمع شدهاند تا
کار پیدا کردن علی را جشن بگیرند.
جشن؟
"حمید
بطری نوشابهاش را گرفت دستش و رو به بقیه
گفت "امشب
كار پیدا كردن علی رو جشن میگیریم.
بیكار
شدنشو هم كه حتماً یكی دو ماه دیگهس همگی
ساندویچ مهمون من."
رمزگان
کنشی.
چیزی
اما در کنشـگفتار حمید غایب است.
معمولا
جام شراب را بالا میبرند و جمع را به "به
سلامتی"
نوشیدن
کاری خیر و یا کسی صاحب جشن مینوشند.
واقعیتِ
"اصلاح
شده"
هر
دو را حذف کرده است.
مثل
نامزدی و ازدواج بدون مراسم و جشن؛ عقد و
پیمان بدونِ "ریخت
و پاش".
حمید
به دو جشن اشاره میکند.
جشن
بعدی بیکار شدن علیست که او از حالا جمع
را به ساندویچ دعوت میکند.
رمزگان
معنایی شل بودن علی در کار کردن.
علی
میخندد.
لیلا
سعی میکند بخندد تا جدی بودن قضیه بلکه
از میان برود.
یعنی
حرف حمید در سطح شوخی دوستانه بماند.
رویا
به حمید گفت:"
زبونتو
گاز بگیر."
رمزگان
مثل وار.
" یکی
از بی شمار رمزگان های حوزه ی خرد یا حکمت
که متن مدام بدان ها ارجاع می یابد؛ در
حالت بسیار کلی، این رمزگان ها را فرهنگی
می نامیم (هر
چند حقیقتا تمامی رمزگان ها فرهنگی اند)،
و یا از آن جا که به گفتمان فرصت سلطه ی
علمی و اخلاقی می دهند، آن ها را رمزگان
ارجاعی نام گذاری خواهیم نمود (رمزگان
ارجاعی ـ رمزگان مثل وار)."
(بارت،
اس/زد،
ترجمه ی فارسی، ص31)
رویا
از یک ضرب المثل استفاده کرده است.
( زبانت
را گاز بگیر.
معنی: امر
به حرف نزدن کسی که حرف نامربوطی مثل توهین
و یا نفوس بد بر زبان جاری کرده باشد.)
بعد
رو كرد به علی.
"قول
بده به این یكی بچسبی."
آیا
علی توصیه او را جدی میگیرد.
کنش
علی، واکنشیست به این حرف رویا:"
علی
یك دست پیتزا و یك دست نوشابه چرخید به
چپ، بعد به راست.
"قول
میدم.
فقط
بگو به كدوم یكی؟"
نخست
این که "چپ"
و
"راست"
چونان
مفاهیمی در واحدهای خوانشی ششم و هفتم هم
بودند مثل نگاههایی از بیرون که لیلا
را میپاییدند.
لیلا
بعد از این که هر دو طرف را سنجید و دید که
نگاه های چپ و راست متوجه آنها نیستند دست
علی را چسبید.
برای
لیلا هر دو جهت خطرآفرین بودند؛ به عبارتی
لیلا از چپ و راست خودش میترسید؛ علی در
آنها جاریست، از خود به چپ و راست سرریز
میکند و به همین خاطر است که مرکزی ندارد.
در
"خانه"
بند
نمیتواند بشود.
در
این برش از منظر علی چپ و راست یک دختر و
یک زن است؛ "رابطه"هایی
بالقوه برای علی.
علی
میگوید:
قول
بدهم به کدام یکیشان بچسبم.
رمزگان
معنایی.
"چپ"
و
"راست"
در
عین حال رمزگانی فرهنگیاند.
میتوان
به مفاهیم چپ و راست در اساطیر ایرانی
مراجعه کرد(
مفهوم
راست و چپ در اساطیر ایران"
نوشتهی
محبوبه خدایی)
دختر
دست چپ و زن دست راست به حرف علی واکنش
نشان میدهند:
" دختری
از جمع میز دست چپ سرش را گرداند طرف علی.
زن
جوانی كه سر میز دست راست تنها نشسته بود
به ساعتش نگاه كرد."
رمزگان
کنشی.
" حمید
با دهان پر زد زیر خنده.
تكهای
پیتزا از دهنش پرید بیرون افتاد روی آستین
رؤیا.
لیلا
نمكدان را برداشت و دست رؤیا را كشید جلو.
رؤیا
گفت "چكار
میكنی؟"
لیلا
روی آستین رؤیا نمك پاشید.
"یه
جایی خوندم رو لك چربی باید فوری نمك
بریزی."
(لکهی
پنجم)کنش
حمید آستین رویا را لکهدار میکند.
لیلا
سر حرفهاش میرود:
لکهگیری.
اشاره
به متنی میکند که:
"رو
لك چربی باید فوری نمك بریزی."
رمزگان
فرهنگی.
حالا
دیگر حضور لکهها پررنگتر شده است؛ همه
جا هستند.
پازلهایی
که لیلا باید کنار هم بگذارد.
مثل
پارههای حقیقت او را به طرف خود
فرامیخوانند.]
واحد
خوانشی بیست و یک:
لیلا
به علی گفت "شب
جمعه بگیم حمید و رؤیا بیان پیشمون؟"علی
كتاب میخواند.لیلا
گفت "باقالی
پلو درست میكنم با كشك بادمجون."علی
كتاب را ورق زد.لیلا
چشمش افتاد به چوب
پردهی اتاق.
چند
تا از قلابهای پرده درآمده بود.
فكر
كرد "یادم
باشه فردا
درستش كنم."
به
علی نگاه كرد.
"دو
جور غذا كم نیست؟"علی
كتاب را بست و پا شد.
شال
گردن پشمی قرمز را از روی دستهی راحتی
برداشت.لیلا
پرسید "زود
برمیگردی؟"علی
چوب كبریتی كرد توی دهن.
"برمیگردم."درآپارتمان
كه بسته شد، لیلا كتاب را برداشت و باز
كرد.
خواند:
عاشقانهای
برای سرو.
فكر
كرد "چه
قشنگ."
[
کنش
لیلا با شک و تردید است؛ او منهای "عرصه"ی
لکهها همه جا این روش و منش را دارد.
با
التماس از علیمیپرسد:"
شب
جمعه بگیم حمید و رؤیا بیان پیشمون؟"
معنای
ضمنیاش این است که از علی خواهش میکند
که اجازه بدهد، در خانه بماند تا حمید و
رویا بیایند پیش آنها.
لیلا
تنهاست.
علی
کتاب میخواند.
رمزگان
فرهنگی.
چه
کتابی؟ علی جواب نمیدهد.
رمزگان
کنشی.
لیلا
به خواهشپرسش خود ادامهدهد:"
باقالی
پلو درست میكنم با كشك بادمجون."
حتمن
علی این غذاها را دوست دارد.
علی
جواب نمیدهد؛ کتاب را ورق میزند.
لیلا
در و دیوار را تماشا میکند و میبیند
"چند
تا از قلابهای پرده درآمده بود.
فكر
كرد "یادم
باشه فردا درستش كنم."رمزگان
کنشی.
آخرین
زورش را میزند تا بلکه علی واکنشی نشان
دهد:"
"دو
جور غذا كم نیست؟"
در
مقابل "
علی
كتاب را بست و پا شد."
رمزگان
کنشی.
شال
گردن قرمز رمزگان معناییست.
قرمز،
رنگی گرم است، رنگ خون، رنگ عشق.
در
جواب لیلا که آیا زود برمیگردد فقط
میگوید که برمیگردد.
فضای
صحنه، تنهایی این دو پرسوناژ را القاء
میکند.
در
آپارتمان بسته شد و لیلا کتاب علی را باز
کرد.
رمزگان
کنشی.
(درِ
بسته، کتاب باز؛ دو رمزگان نمادین.
در،
به روی لیلا، پشت سر علی بسته شده است.
"به
لحاظ معناشناسی:
نخست
آن که هر در، شی ای است به طور مبهم نمادین
(نوعی
فرهنگ مرگ، خوشی، حد و راز با آن پیوند
خورده است)"
بارت،
اس/زد،
ترجمه فارسی، ص180)
کنش
های علی در این صحنه تماما بسته است، درون
کتاب است؛ به سوال اول لیلا پاسخ نمی دهد
چون کتاب می خواند، و در واکنش به سول دوم
لیلا، کتاب را ورق می زند.
در
مقابل، کنش های لیلا به روی فضای خانه
گشوده است؛ با علی حرف می زند، پرده را می
بیند، کتاب را باز می کند.
معنای
ضمنی کنش های علی در خانه، بسته بودن به
روی خانه و لیلا است و باز بودن به روی
بیرون.
علی
کتاب عاشقانه می خواند اما عشق درون کتاب
معطوف به لیلا نیست، بیرون را نشانه گرفته
است، شال گردن قرمز، نشانه و پوششی برای
بیرون است.
هم
چنان که چوب کبریتِ توی دهن هم نشانه ای
مردانه است، نشانِ نوعی سلطه طلبی مردانه.
علی،
حاضر و مهیا برای بیرون، غایبِ درون خانه
است.
(معمای
علی)
"
عاشقانهای
برای سرو"
رمزگان
فرهنگی.
(سرو.
[ س َرْوْ
] (اِ)
پهلوی
«سرو»
(فرهنگ
وندیداد ص 206)
و «سرب
» (بندهشن
ص 116)،طبری
«سور»
(سرو)
(واژه
نامه ص 448)،
عربی «سرو»،
سریانی «شربینا»
(بضم
اول )،اکدی
«شورمنو»
. اصل
کلمه اکدی است .
(معجمیات
عربیه -
سامیه
ص 221).
فرانسوی
«سیپره
» .
«کوپرسوس
» (ثابتی
ص 187).
(از
حاشیه ی برهان قاطع چ معین ).
نام
درختی است معروف و مشهور و آن سه قسم
میباشد:
یکی سرو
آزاد و دیگری سرو سهی و سیم سرو ناز و عربان
سرو را شجرةالحیة خوانند، چه گویند هرجا
که سرو هست البته مار هم هست .
اگر برگ
آن را بکوبند و با سرکه بیامیزند موی را
سیاه کند.
(لغت
نامه دهخدا)
سرو
ایرانی به عنوان نماد استقامت و سرفرازی
ایرانیان توصیف میشود.
سرو در
تصویرگریهای پس از ورود اسلام به ایران
به شکل سرشکسته دیده میشود.
سرو
نماد جنسی هم هست.)
تا اینجا
با دو کتاب مواجه شدهایم:
یک:
علوم
تجربی سال اول راهنما"
(اولین
کتاب مربوط به لکهگیری و به این لحاط
اولین کتاب لیلا.
دو:
"عاشقانهای
برای سرو"
کتاب
علی.)]
واحد خوانشی
بیست و دو:
جلو
دانشگاه شلوغ بود.
لیلا
به كتابفروش گفت "كتاب
شعر میخواستم."جوان
كتابفروش از پشت عینك مستطیل بزرگ به
لیلا نگاه كرد.
لیلا
گفت "شعر
عاشقانه."كتابفروش
عینكش را برداشت ولبخند زد.لیلا
سرخ شد.
"هدیهست."كتاب
فروش لبخند كجی زد.لیلا
گفت "برای
سالگرد ازدواجم."كتاب
فروش ردیف كتابهای شعر را نشان داد.
[فضای
بیرونی.
جلو
دانشگاه.
رمزگان
فرهنگی.
رفتن
لیلا به فضای عمومی بیشتر میشود.
لیلا
از کتابفروش، کتاب میخواهد.
رمزگان
کنشی.
کتابفروش،
مردی جوان و عینکیست.
لیلا
خواستاش را کامل میکند:"کتاب
عاشقانه"
مرد
جوان عینکاش را برمیدارد و لبخند
میزند.
به
خاطر کتاب عاشقانه.
رمزگان
معنایی.
لیلا
سرخ میشود.
رمزگان
معنایی.
اما
با سرعت توضیح میدهد که هدیه است.
رمزگان
فرهنگی.
این
کد را کتاب فروش جوان میفهمد و از دایرهی
کد اول بیرون میآید.
و
همین گفتهـکد لیلا لبخند او را،
کتابفروش جوان را، کجکی میکند.
لیلا
باز توضیح میدهد:"
"برای
سالگرد ازدواجم."
رمزگان
فرهنگی، و در اینجا این معنا را القاء و
یادآوری میکند که از ازدواج لیلا و علی
یک سال گذشته است.
دیگر
جایی برای لبخند نمیماند.؛
کدها معرفی شدهاند و کتابفروش، ردیف
کتابهای شعر را نشان میدهد.
حتمن
لیلا کتابی را انتخاب میکند.
حتمن
لیلا کتاب عاشقانهای برای علیمیخرد
تا دل او را بلکه به دل خود پیوند بزند.
دستکم
کتابی حلقهی پیوندشان باشد.
مرد
جوان و کتاب عاشقانه، یک جفت نمادین را
می سازند.
(این
پاره، معمای علی را دنبال می کند.)]
واحد
خوانشی بیست و سه:
پیرمرد
دست فروش ده بیست جلد كتاب كهنه چیده بود
كنار پیادهرو.
پای
لیلا خورد به یكی
از كتابها.
كتاب
باز شد.
لیلا
گفت "ببخشین."
خم
شد كتاب را ببندد.
وسط
صفحهی باز شده خواند:
"آرد
سیبزمینی را گرم كرده روی لك خامه بپاشید
ـــ"
كتاب
را بست و روی جلد را نگاه كرد :
راهنمای
لكهگیری.
تألیف
بانو ح.م.
تاریخ
چاپ :
یك
هزار و سیصد و بیست شمسی.لیلا
سر بلند كرد.
دست
فروش خیلی پیر بود.
[ادامهی
صحنهی قبلی.
جلو
دانشگاه.
این
پاره، نقیض پارهی قبلیست.
یک
جفتِ نمادین.
پیرمردی
که کتاب کهنه میفروشد.
در
پارهی قبلی لیلا کتابی را انتخاب کرد و
یا امکان انتخاب داشت، کتابفروش جوان
به لیلا ردیف کتابهای شعر را نشان داد
تا خودش به سلیقهی خودش انتخاب کند.
اینجا
پای لیلا به یکی از کتابها میخورد و
کتاب باز میشود و لیلا خم میشود که
کتاب را ببندد و میخواند:
""آرد
سیبزمینی را گرم كرده روی لك خامه
بپاشید.."
کاملا
تصادفی به متن مورد نیازش دست مییابد
مثل مورد قبلی.
کتاب
را میبندد و روی جلد را میخواند:"
راهنمای
لکهگیری"
تالیف.
ح.م.
تاریخ
چاپ 1320.
رمزگان
فرهنگی .
بعد
سر که بلند میکند دست فروش را میبیند"
خیلی
پیر است.
کتاب
هم خیلی کهنه است.
رمزگان
معنایی.
لیلا
به کتاب لکهگیری دست یافته است.
کتاب
"راهنمای
لکهگیری"
در
عین حال نمادی هم با کتاب "عاشقانهای
برای سرو"
میسازد.
حالا
هر دو کتاب خاص خود را دارند.
کتاب
لیلا کهنه و قدیمیست و کتاب علی شعر
عاشقانهای برای سرو است.]
واحد
خوانشی بیست و چهار:
لیلا
گردگیری میكرد كه تلفن زنگ زند.
"بله؟"
"علی
هست؟"لیلا
دستمال نمدار را كشید روی تلفن.
"نخیر.
شما؟"
"شما
خواهرش هستین؟"لیلا
دستمال نمدار را كشید دو طرف تلفن.
"نخیر.
شما؟"آن
طرف سیم جواب نداد.لیلا
دستمال را توی
دستش مچاله كرد.
"شما؟"آن
طرف سیم گوشی را گذاشت.لیلا
هم گوشی را گذاشت.
دستمال
نمدار را كشید روی گوشی.
به
تلفن نگاه كرد.
انگشتش
را كرد توی
دستمال و از صفر شمارهگیر شروع كرد به
تمیز كردن سوراخ شمارهها.
به
یك كه رسید زد زیر
گریه.
[
لیلا
گردگیری میکند.
رمزگان
کنشی.
تلفن،
رمزگان فرهنگیست.
به
کتاب دانش تعلق دارد.
کسی
در آن طرف سیم دنبال علیمیگردد.
یک
زن؟ یک کنش اشتباه.
آیا
علی نگفته است گوشی را ممکن است زناش
بردارد؟ فکر میکند:این
طرف سیم خواهر علیست.
خودش
را معرفینمیکند.
لیلا
دستمال را توی دستاش مچاله میکند.
رمزگان
معنایی.
معنای
ضمنی ناراحتی و عصبیت.
آن
طرف سیم گوشی را میگذارد.
لیلا
هم گوشی را میگذارد.
رمزگان
کنشی.
از
این پس گردگیری لیلا با معناست.
اول
گوشی تلفن را دستمال میکشد.
تلفن
را نگاه میکند.
لکه،
آلودگی از تلفن آمده است.
بعد:"
. انگشتش
را كرد توی دستمال و از صفر شمارهگیر
شروع كرد به تمیز كردن سوراخ شمارهها.
به
یك كه رسید زد زیر گریه."
لیلا
رقیب پیدا کرده است.
لکهی
دیگری در زندگیاش پیدا شده است.
رمزگان
هرمنوتیکی.
با
تمیز کردن سوراخ شمارهها میخواهد
وضعیت را به حالت قبل از پیدا شدن زنِ
تلفنی دربیاورد.
زندگی
لیلا چه مراحلی را تا اکنون طی کرده است.
یک.
مراسم
معارفه، در حضور عمهی لیلا، که تازه از
آمریکا آمده است.
دو.
نامزدی،
به ترغیب مادر و تشویق رویا.
سه.
ازدواج
و رفتن به خانه مشترک.
چهار.
آغاز
پیکار با لکهها.
پنج.
پیدا
شدن رقیب عشقی.
شش.
بحران
اوج میگیرد.
هفت.
جدایی.
اگر
زندگی مشترک لیلا با علی هفت خوان داشته
باشد اکنون در خوان پنجم هستند؛ پیدا شدن
زن جادو.(معمای
علی دارد خودش را باز می کند)]
واحد
خوانشی بیست و پنج:
رؤیا
جعبهی دستمال كاغذی را از این طرف میز
آشپزخانه سُراند طرف لیلا كه رو به روش
نشسته بود.لیلا
با دستمال كاغذی مچاله هر دو چشمش را خشك
كرد، دماغش را بالا كشید و گفت "دستمال
دارم."رؤیا
دست زیر چانه به لیلا نگاه میكرد.
"این
جور كه تو شروع كردی یه جعبه هم كمه."لیلا
از نو زد زیر گریه.رؤیا
پا شد چای ریخت.
یك
فنجان گذاشت جلو لیلا، یك فنجان جلو خودش.
نشست.
"با
گریه كه كار درست نمیشه."لیلا
وسط گریه گفت "میگی
چیكار كنم؟"رؤیا
از جیب لباس خانهی گشادش لاك ناخنی
درآورد.
"عیب
نداره من لاك بزنم؟"
لیلا
سرش را تكان داد.
[سطرهای
آغازین این پاره، نشان نمی دهد که مکان
صحنه کجاست.
رمزگان
هرمنوتیکی.
تا
اینجا در آغاز هر پاره ای صحنه با مشخصات
خودش معرفی میشد.
سطر
پایانی این پاره ـ صحنه به طور ضمنی،
القاء میکند که در خانه ی رویا
هستند:"
رؤیا
از جیب لباس خانهی گشادش لاك ناخنی
درآورد."
معنای
ضمنی این پاره از روایت این است که لیلا
بعد از ماجرای تلفن به رویا، به خانه ی
رویا پناه آورده است.
فعلا
نمی خواهد کسی از ماجرا بویی ببرد.
از
شماتت مادر میترسد.
رویا
محرم راز اوست؛ سنگ صبور اوست.
پنهان
ماندن مکان صحنه هم به همین سبب است.
راوی
دار دار نمی کند که آن دو در کجا جمع
آمده اند.
به
طور ضمنی گفته میشود پنهان گفته میشود
به اشاره گفته میشود.
کنش
اول در این پاره از روایت با رویاست.
رویاست
که جعبه ی دستمال کاغذی را به طرف لیلا
میسراند.
کنش
لیلا:
با
دستمال كاغذی مچاله هر دو چشمش را خشك
كرد، دماغش را بالا كشید و گفت "دستمال
دارم."
دست
زیر چانه.
رمزگان
معنایی ست.
نشان
بالا بودن، برتر بودن رویاست.
انگار
میخواهد بگوید با این موجود درمانده
چه کار میتوان کرد چه کاری میتوان
برایش انجام داد.
لیلا
فقط گریه میکند.
یعنی
کنش او در دو فعل خلاصه شده:
گریه
کردن و خشک کردن چشم.
رویا
به صحنه مسلط است.
" پا
شد چای ریخت.
نشست"
رمزگان
کنشی.
و
یک حکم.
مثل
یک ضرب المثل به کار میگیرد.
با
گریه کار درست نمی شود.
رمزگان
فرهنگی.
با
این حکم ـ توصیه انگار کد لیلا را
میشکند.
او
از دایره ی گریه و درماندگی بیرون
میآورد.
پس،
"لیلا
وسط گریه گفت "میگی
چیكار كنم؟"
خودش
نمی داند چه کار کند.
از
رویا میپرسد.
برای
همین کار هم به سراغ رویا آمده است.
رویا
روال عادی زندگی اش را پی میگیرد.
قبل
از آمدن لیلا میخواسته است لاک بزند.
تماس
لیلا با او و آمدن اش موجب تاخیر شده
است.
شیشه ی
لاک را در جیب لباس خانه اش گذاشته است.
حالا
که توانسته لیلا را کمی آرام کند، میخواهد
ناخن اش را لاک بزند:"
"عیب
نداره من لاك بزنم؟"
لیلا
فقط میتواند سرش را تکان بدهد.
و
یک رمزگان معنایی دیگری هم در پاره صحنه
پنهان است که به صورت یک جفت نمادین به
نمایش درآمده است:
گریه
کردن لیلا و لاک ناخن زدن رویا، که هر کدام
آن دیگری را پر رنگ میکند، نوعی تنش
ایجاد میکند؛ یعنی دیالکتیک این پاره
صحنه است.
هر
دو ین عنصرها تا پایان نمی توانند به
یکسان دوام بیاورند؛ یکی به سود دیگری
آرام آرام از صحنه خارج خواهد شد؛ جعبه ی
دستمال کاغذی به دیده نخواهد آمد.]
واحد خوانشی
بیست و شش:
رؤیا
شیشهی لاك را تكان داد.
"قهر
كن برو خونهی مامانت اینا."لیلا
دستمال كاغذی خیس را كرد توی آستینش.
"خب،
بعد چی؟"
رؤیا
با درلاك ور میرفت.
"این
چرا وا نمیشه؟"لیلا
دستش را برد طرف جعبهی دستمال كاغذی.
پنج
شش تا دستمال با هم درآمد.
"مادرم
بفهمه میگه:
"من
ازاول میدونستم."رؤیا
زور زد در لاك را باز كند.
"پس
بمون جواب تلفن دوست دخترهای آقا رو
بده."لیلا
دستمالهای كاغذی را كُپه گذاشت روی
صورتش و باز زد زیر گریه.رؤیا
گفت "لابد
كم كم خونه هم میاردشون."
و
شیشهی لاك به دست پا شد.لیلا
به هق هق افتاد.رؤیا
شیشهی لاك را گرفت زیر شیر آب گرم.
"پس
لااقل باهاش حرف بزن.
بگو
قضیه رو فهمیدی.
بگو
خیلی پَسته.
بگو
اگه یه دفعه دیگه ــــ"لیلا
كُپهی دستمال را از روی صورتش برداشت.
"اگه
یه دفعه دیگه چی؟"رؤیا
گفت "وا
شد!"
[رویا
دو کار را توامان میکند:
فراهم
آوردن مقدمات لاک زدن و راهنمایی لیلا.
(رویا
دارد برای معمای علی راه حل پیدا می کند)
هم زمان،
دو کنش چسبیده به هم.
" رؤیا
شیشهی لاك را تكان داد.
"قهر
كن برو خونهی مامانت اینا."
لیلا
هم دو کنش هم زمان دارد:
بند
آوردن گریه و واکنش به توصیه های رویا.
" لیلا
دستمال كاغذی خیس را كرد توی آستینش.
"خب،
بعد چی؟"
اما
کار لیلا و کار رویا هر دو به کندی پیش
میخزد.
رویا
با در لاک ور میرود"این
چرا وا نمیشه؟"
و
لیلا هم "
دستش
را برد طرف جعبهی دستمال كاغذی."
و
لیلا در این فاصله به توصیه ی رویا
واکنش نشان میدهد.
از
شماتت مادر میترسد:"مادرم
بفهمه میگه:
"من
ازاول میدونستم."
"من
از اول میدانستم."
یک
کد فرهنگی ست.
نادانی
دیگری را به رخ او کشیدن، و دانایی خود را
پرچم کردن؛ اشتباه دیگران دلیل دانایی
من است.
رویا
زور میزند تا در لاک را باز کند.
نمی شود.
توصیه
دوم رویا به لیلا:
"پس
بمون جواب تلفن دوست دخترهای آقا رو بده."
یعنی
بازگشت به دایره ای که لیلا در آن گرفتار
آمده است.
واکنش
لیلا نسبت به این وضعیت:"
لیلا
دستمالهای كاغذی را كُپه گذاشت روی
صورتش و باز زد زیر گریه."
رویا
وضعیت را بیشتر تشریح میکند؛ روشن تر
میکند و خیز دیگری بر میدارد برای
باز کردن در شیشه ی لاک:"
رؤیا
گفت "لابد
كم كم خونه هم میاردشون."
و
شیشهی لاك به دست پا شد."
لیلا
تنها مانده است در دایره ی جادویی؛ پس،
"
به
هق هق افتاد."
رویا
راه حل "شیشه ی
لاک"
را
پیدا کرده است:"
رؤیا
شیشهی لاك را گرفت زیر شیر آب گرم."
و
راه حل مشکل لیلا را این گونه جمع بندی
میکند:"
"پس
لااقل باهاش حرف بزن.
بگو
قضیه رو فهمیدی.
بگو
خیلی پَسته.
بگو
اگه یه دفعه دیگه ــــ"
باز
یک جمله ی ناقص دیگر.
و
لیلا به درستی میپرسد:"
"اگه
یه دفعه دیگه چی؟"
رمزگان
هرمنوتیکی.
و
"
لیلا
كُپهی دستمال را از روی صورتش برداشت."
و
"
رؤیا
گفت "وا
شد!"
و
از اینجا به بعد جدال لاک ناخن و جعبه ی
دستمال کاغذی صورتی دیگر به خود خواهد
گرفت.]
واحد
خوانشی بیست و هفت:
لیلا
ناخن شستش را جوید.رؤیا
شست چپش را لاك زد.
نگاهی
به ناخن نارنجی انداخت و گفت "ما
رو باش فكر كردیم عروسی كنین آدم میشه."لیلا
فنجان چای را توی نعلبكی چرخاند.
"با
همه چیزش ساختم."رؤیا
شست راستش را هم نارنجی كرد.
"اشتباهت
همین بود."لیلا
دماغش را بالا كشید.
"دو
سال تموم."رؤیا
شیشهی لاك را گذاشت روی میز.
"چند
روزی كه خونهی بابات موندی به غلط كردن
میفته."
آرنجهاش
را گذاشت روی میز، انگشتهاش را از هم
باز كرد و فوت كرد به ناخنهاش.
لیلا
دستمال كاغذیها را ریز ریز میكرد.رؤیا
فنجان چای را دو انگشتی برداشت.
"نفهمیدی
طرف كی بود؟"
لیلا
ریزههای دستمال كاغذی را روی میز كود
كرد.
"چرا،
تو هم میشناسیش."بالا
تنهی رؤیا پرید جلو.
"كی؟"
آرنجش
خورد به فنجان چای و فنجان افتاد روی
شیشهی لاك و لاك دمر شد.
چای
و لاك ناخن ریخت روی لباس خانهاش.
داد
زد "واااای!"لیلا
از جا جست.
"نترس،
الان پاكش میكنم."چند
دقیقه بعد جای لك یك دایرهی خیس بود.
[
حالت
لیلا در آغاز این پاره صحنه درست مثل حالت
او در واحد خوانشی چهارم است.
وقتی
با رویا از خرید نامزدی با تاکسی به خانه
باز میگردند:"لیلا
از پنجرهی تاكسی بیرون را نگاه میكرد
و ناخن شستش را میجوید."
رمزگان
معنایی.
این
حالت، تصویر درماندگی لیلاست.
بازگشت
به نقطه ی آغاز.
مار،
دم اش را گاز میگیرد.
دایره
بسته میشود.
لیلا
درون آن دایره است.
رویا
اول شست چپ اش را لاک میزند.
توجه
کنیم به مفهوم چپ در کدهای فرهنگی.
باز
در این پاره هم یک جفت در کار است.
لاک
ناخن و راهنمایی لیلا.
لاک
ناخن نارنجی ست.
یک
کد معنایی.
نارنجی
چه معنایی را القاء میکند؟ (رنگ
نارنجی انرژی رنگ قرمز و شادی رنگ زرد را
ترکیب میکند.بنابر
این با شادی ، تابش خورشید و گرما همراه
است.
نارنجی
نمایانگر غیرت و جدیت، شیدایی و شیفتگی
، شادی ، خلاقیت و سازندگی ، اراده و نیت
، جذابیت ، موفقیت ، شجاعت و تحریک کنندگی
است."
دانش
نامه ی آزاد.
) و طرف
لیلا؟ مسئله ی لیلا:
" ما
رو باش فكر كردیم عروسی كنین آدم میشه."
لیلا
زندگی اش با علی را تعریف میکند:"
با
همه چیزش ساختم."
رویا
در حالی که شست راست اش نارنجی میکند،
تصحیح اش میکند:"
اشتباهت
همین بود."
لیلا
انگار متوجه حرف رویا نشده است؛ تاریخ
مشقت و محنت را یادآوری میکند:
"دو
سال تموم."
دیگر
گریه نمی کند.
دماغ اش
را بالا میکشد.
"رؤیا
شیشهی لاك را گذاشت روی میز.
"چند
روزی كه خونهی بابات موندی به غلط كردن
میفته."
لاک
زدن ناخن تمام شده است و آخرین توصیه به
لیلا.
لیلا
هم دستمال کاغذیهارا ریز ریز میکند.
عصبیت.
رمزگان
معنایی.
جدال
لاک ناخن و دستمال کاغذی به پایان رسیده
است.
یک
جدال دیگر باید این پاره ـ صحنه را
به پایان بیاورد.
رویا
کنجکاو بداند که زن تلفنی چه کسی بوده
است.
آیا
آشناست.
"نفهمیدی
طرف كی بود؟"
لیلا
ریزههای دستمال كاغذی را روی میز كود
كرد.
"چرا،
تو هم میشناسیش."
بالا
تنهی رؤیا پرید جلو.
"كی؟".
رمزگان
هرمنوتیکی.
معمای
علی.
آرنجش
خورد به فنجان چای و فنجان افتاد روی
شیشهی لاك و لاك دمر شد.
چای
و لاك ناخن ریخت روی لباس خانهاش.
داد
زد "واااای!"
(لکهی
ششم)
جدالی
دیگر شکل گرفت.
لاک
روی لباس خانه رویا.
رمزگان
هرمنوتیکی؛ آیا لیلا خواهد توانست این
لکه را بزداید؟ این جدال را لیلا میتواند
به سرانجام برساند؟ "لیلا
از جا جست.
"نترس،
الان پاكش میكنم."
چند
دقیقه بعد جای لك یك دایرهی خیس بود."
انگار
همهی صحنهها به شکلگیری لکهای
میانجامد و لیلا باید لکهزدایی کند.
( لیلا
نمی خواهد مادرش از "ماجرا"
با
خبر شود؛ چون از شماتت او می ترسد؛ از
گفتن:"
"من
از اول میدانستم."
ها.
پس
در اینجا، از این پس، مادر به مرگی کاغذی
می میرد؛ خطِ ارتباطی لیلا با مادر قطع
می شود، این خط مقصد از داستان محو می شود.
در
داستانِ "لکه
ها"
پنج
خط ارتباطی، پنج خط مقصد در جریان است:
یک:
از
مادر لیلا به لیلا.
مادر
است که لیلا را به نامزدی ترغیب می کند؛
لیلا را بیشتر به طرف علی می راند؛ رابطه
ی آن دو را رسمی می کند.
دو:
از
رویا به لیلا.
رویا
از همان آغاز یاریگر لیلاست؛ لیلا را
تشویق و راهنمایی می کند.
سه.
از
لیلا به علی.
رابطه
ی لیلا و علی تغزلی نیست که تنها یک خط
ارتباطی بتواند آن دو را در حفاظ خود نگه
دارد.
لیلا
برای برقراری و حفظ رابطه، نیاز به خطوط
ارتباطی بیشتر دارد.
چهار:
از
لیلا به لیلا.
حوادث
داستان، لیلا را متوجه خودش می کند.
لکه
زادایی نمادی از این رابطه است؛ با پیشروی
در امر لکه گیری، رابطه ی لیلا با خودش
جدی تر می شود؛ دو گونه تلاش و جستجو به
جریان می افتد و در پایان مهم تر از رابطه
های دیگر می شود.
پنج:
رابطه
ی گفتمان، داستان با ما خوانندگان؛
پایدارترین رابطه.
با
خروج مادر از گفتمان داستان، چهار خط
ارتباطی، چهار خط مقصد بر جای می ماند؛
مادر با "مرگ
کاغدی"
(Papiertode) از
صحنه ی این نمایش بیرون می رود.)]
واحد
خوانشی بیست و هشت:
لیلا
نشسته بود روی راحتی
دسته فلزی.
علی
دست توی جیب شلوار، پشت به لیلا از پنجره
بیرون را نگاه
میكرد.
بیرون
توی كوچه سگی زیر درخت چنار خواب بود.
لیلا
دستمال كاغذی
را توی دست مچاله كرد.
"قول
میدی؟"علی
به سگ نگاه كرد كه بیدار شده بود.
از
پنجره دور شد و خمیازه كشید.
"آره."
زیر
درخت چنار سگ خودش را كش و قوس داد.
[
نشستن
لیلا و ایستادن علی، رمزگان کنشیاند.
اما
نشستنِ لیلا روی صندلی راحتی و دست در
جیب، پشت به لیلا، رو به پنجره ایستادن
علی، رمزگان معانیاند.
لیلا
سعی میکند خودش را آرام نشان دهد.
علی
به او توجهی ندارد.
به
او پشت کرده است توجهاش به بیرون است.
قبلا
هم این نکته گفته شد که مرکز علی در درون
خانه و در درون او نیست، علی در محاصرهی
زنان، در پی کشف آنیمای خود است.
در
بیرون، توی کوچه، یک چنار است و یک سگ
خفته.
سگ
خفته جفت نمادینی را میسازد با علی
سرگشته.
" لیلا
دستمال كاغذی را توی دست مچاله كرد.
"قول
میدی؟"
رمزگان
معنایی، نشانهی عصبیت.
ناآرامی
درونی لیلا.
قول
میگیرد از علی.
رمزگان
کنشی.
"علی
به سگ نگاه کرد."
رمزگان
کنشی.
"که
بیدار شده بود."
رمزگان
نمادین.
علی
با حالتاش نقیض نماد را میسازد.
از
پنجره دور میشود.
رمزگان
کنشی، در عین حال حالت بیدار شدن را القاء
میکند.
علی
خمیازه میکشد.
رمزگان
معنایی و میگوید"آره."
رمزگان
کنشی.
و
راوی میبیند که:"
زیر
درخت چنار سگ خودش را كش و قوس داد."
علی
نمیتوانست این حالت آخری سگ را ببیند.
در
این پاره سه نوع حیات به نمایش گذاشته شده
است:
حیات
نباتی (حیات
ارگانیک)،
حیات حیوانی، حیات انسانی.
در
بیرون حیات نباتی و حیات حیوانی.
در
درون، در فضای درونی حیات انسانی.
اما
میان بیرون و درون ارتباطی هست.
از
آغاز این زندگی مشترک، در خانهی مشترک،
این چشمانداز با تغییر و تبدیلاتی حضور
داشته است.
دو
نماد در بیرون (فضای
بیرونی)
و
دو نماد در درون (فضای
درونی).
اما
این ظاهر قضایاست.
چون
نیک بنگریم چنار(حیات
نباتی، ارگانیک)
با
لیلا یک جفت نمادین میسازد، یعنی درون
لیلا را حیات نباتی به نمایش میگذارد.
و
سگ (حیات
حیوانی)
با
علی یک جفت نمادین را میسازند یعنی درون
علی هنوز در مرحلهی حیوانیست؛ رام
نشده، سخت غریزی.]
واحد
خوانشی بیست و نه:
رؤیا
گفت "تو
چه سادهای كه باور كردی."
(رمزگان
کنشی)
لیلا
پالتوی رؤیا را داد دستش.
"بیا،
دیدی تمیز شد؟"(
رمزگان
کنشی)
رؤیا
پالتو را گرفت.
برد
عقب و نگاهش كرد، آورد جلو و نگاهش كرد.
بعد
به لیلا نگاه كرد.
گفت
"جادو
جنبل بلد شدی؟"لیلا
درِ خانه را بست.
رفت
جلو پنجره ایستاد درخت چنار توی كوچه را
تماشا كرد.
نفس
بلندی كشید و لبخند زد.
[
لیلا
داستان قول گرفتن اش از علی را برای
رویا تعریف کرده است.
آیا
لیلا، آن طور که رویا میگوید، خوش
باور است؟ یا ناگزیر است؛ هنوز آمادگی
برای پذیرش تمام واقعیت را ندارد.
برای
رویارو شدن با واقعیت سرسخت و ناخوشایند
باید توانایی های اش را گرد بیاورد.
واکنش
لیلا به حرف رویا، یعنی نشنیده گرفتن حرف
او، این معنای ضمنی را دارد که برای او
مهم قول دادن و ساده باوری خودش نیست.
واکنش
لیلا دادن پالتو به دست رویاست:
"بیا،
دیدی تمیز شد؟"
(لکهی
هفتم)خوش
باوری و لکه زدایی یک جفتِ نمادین
میسازند.
لکه زدایی،
توانایی در لکه زدایی، نقیض خوش باوری ست.
لیلا،
خود، تاکنون دریافته است که او در مصاف
مستقیم با علی ناتوان و لاجرم بازنده است؛
پس از راهی دیگر وارد میدان میشود؛
توانایی در لکه زدایی.
در
واقع ارائه ی پالتو تمیز به رویا، پاسخ
غیر مستقیمی به اوست."
رؤیا
پالتو را گرفت."
رمزگان
کنشی.
با
ناباوری:"
برد
عقب و نگاهش كرد، آورد جلو و نگاهش كرد.
بعد
به لیلا نگاه كرد."در
این رمزگان کنشی، یک معنای ضمنی هم نهفته
است:
رویا
نمی خواهد مثل لیلا خوش باور باشد؛
واقعیت پالتو را به مطالعه میگیرد.
و
به طور ضمنی باز یک جفتِ نمادین ساخته
میشود.
خوش
باوری لیلا و سخت باوری رویا.
جمله ی
"بعد
به لیلا نگاه کرد."
انگار
نمی تواند باور کند که همین لیلا توانسته
است این کار را بکند:
". گفت
"جادو
جنبل بلد شدی؟"
رمزگان
فرهنگی.
( شالودهی
کیمیاگری، کار (Opus)
است.
قسمتی
از این کار عملی است یعنی خود عمل کردن
(Operatio)،
که باید آن را به عنوان سلسله آزمازشهایی
بر عناصر شیمیایی در نظر گرفت.
"روانشناسی
و کیمیاگری، یونگ، ص 400.
تا
با "
آن
کار بزرگ (Opus
Magnum)،
کار رستگاری و غلبه بر مرگ را به انجام
برساند."
همان
منبع، ص423.
وقتی
رویا به لیلا میگوید:"
جادو
جنبل بلد شدی؟"
انگار
به لیلا میگوید:
این
اپوس ماگنوم توست؛ و از آن پس لیلا را باور
میکند.
زمینه
و بستر کار لیلا را فراهم میآورد.)
" لیلا
درِ خانه را بست."
رمزگان
کنشی.
"رفت
جلو پنجره ایستاد درخت چنار توی كوچه را
تماشا كرد."
رمزگان
معنایی.
پنجره،
نماد چشم انداز است.
و
از پنجره، درخت چنار را تماشا میکند،
درون خود را تماشا میکند.
استوار
ایستاده است در کوچه.
درخت
چنار و لیلا یک جفت نمادین هستند.
با
تماشای درخت چنار در کوچه، آن دیگری خود
را تماشا میکند، حیات ارگانیک درون
خود را، و به همین سبب است که:"
نفس
بلندی كشید و لبخند زد."
]
واحد
خوانشی سی:
لیلا
نشسته بود روی راحتی دسته فلزی.
میخواند
"برای
پاك كردن لك خون ـــ"
تلفن
زنگ زد.لیلا
به تلفن نگاه كرد و ناخن شستش را جوید.
تلفن
زنگ میزد.كتاب
را بست گذاشت روی میز.
تلفن
زنگ میزد.لیلا
شستش را از دهن درآورد و پا شد.
[
لیلا
باز روی صندلی دسته فلزی نشسته است.
مزگان
کنشی.
(برای
او بر خلاف مادر، واقعا صندلی راحتیست.
معنای
ضمنیاش این است که مادر لیلا چاق است،
که توی راحتی تنگ جابهجا شد"
از
واحد خوانشی هفدهم.
و
یا "
دستههای
راحتی از دو طرف پهلوهای مادر لیلا را
فشار میداد."
و
لیلا لاغر است.
یک
جفت نماد:
چاقی
مادر و لاغری لیلا.
و
کتاب مرجعاش را میخواند؛ در واقع تلمذ
میکند.
کتاب
"راهنمای
لکهگیری"
تالیف
بانو ح.م.
کتاب
فرهنگ لکهگیری.
لیلا
دارد مبحث "
پاک
کردن لک خون"
را
میخواند که تلفن زنگ میزند.
خون
و تلفن.
یک
جفت نمادین.
زنِ
تلفنی، زخم زده است.
روح
لیلا را مجروح کرده است.
حالا
دیگر لیلا دچار بیماری "تلفنترسی"
شده
است.
لیلا
به تلفن نگاه میکند.
رمزگان
کنشی.
و
ناخن شستش را میجود.
این
حالت لیلا را از واحد خوانشی چهارم
میشناسیم.
هر
وقت دچار ترس و یا درماندگی میشود ناخن
شستاش را میجود.
و
تلفن همچنان زنگ میزند.
زخم
را یادآوری میکند.
کتاب
را میبندد، از میدان، کد فرهنگی بیرون
میآید.
و
زنگ تلفن ارجاع دهنده است.
ناگزیر
شستاش را از دهن در میآورد و پا میشود.
رمزگان
کنشی.
شستاش
را از دهن در میآورد و خطر میکند.
گوشی
را برمیدارد.
به
طرف زخم، خون میرود؛ به مصاف یک لکهی
ذهنی.
(لیدی
مکبث دستهایاش را میشست؛ سراسر شب.
شب،
سفید میشد، دستهای او، هرگز.
اما
لیلا زخمزننده نیست؛ مجروح است.]
واحد
خوانشی سی و یک:
"بله؟
سلام، خوبی؟ حمید از اصفهان برگشت؟ كدوم
دختر خالهات؟ گفتی آب انار روی ابریشم؟
صبر كن."كتاب
بانو ح.م.
را
ورق زد.
بعد
یادداشتهای خودش را كه لای كتاب گذاشته
بود زیر و رو كرد.
"خب،
بنویس ــــ "تمام
كه شد گفت "به
حمید سلام برسون.
به
دختر خالهات هم بگو بعد از این با لباس
ابریشمی هوس آب انار نكنه ـ آره، مگه با
لكهگیری مشهور بشم ـ حالش بد نیست.
چند
روزه بزنم به تخته دعوا نكردیم.
باشه
ـ خداحافظ."
[
لابلای
سطرها را اگر بخوانیم؛ سفیدیها را،
روایت کامل گفتگو این میشود:
رویا
آن طرف سیم است.
حمید
در اصفهان بوده.
معلوم
نمیشود که رویا چه پاسخی به سوال لیلا
میدهد.
مهم
این که دختر خالهی رویا آب انار ریخته
است روی لباش ابریشمی.
(لکهی
هشتم)
حالا
رویا از لیلا راهنمایی میخواند؛ راه حل
میخواهد.
معنای
ضمنی این رمزگان کنشی این است که رویا،
لیلا را سخت باور کرده است واقعا جادو
میکند.
لیلا
ذوق زده میگوید صبر کن.
و
کتاب مرجع، کتاب بانو حوم.
را
ورق میزند.
و
نکتهی مهم:"
یادداشتهای
خودش را كه لای كتاب گذاشته بود زیر و رو
كرد."
و
به رویا میگوید بنویس.
آنچه
رویا قرار است بنویسد کپی و رونویسی کتاب
"راهنمای
لکهگیری"
بانو
ح.م.
نیست.
یادداشتهای
لیلاست.
پس
از این پس با دو متن مواجه خواهیم بود:
متن
کتاب مرجع، کتاب "راهنمای
لکهگیری"
بانو
ح.م.
و
یادداشتهای لیلا.
معنای
ضمنی این فاکت این است که لیلا کتاب مرجع
را دارد تصحیح میکند، متنی دیگر در حاشیه
اش شکل میدهد.
لیلا
کد فرهنگی، کد مرجع را میشکند؛ دست به
نوآوری، خلاقیت میزند، تجربههای خودش
را مدون میکند.
پس
کتاب "
راهنمای
لکهگیری"
تالیف
لیلا در حال نگارش، در حال شکل گیریست.
یک
ارتباط نمادین هم میان آب انار و خون،
لکهی خون وجود دارد.
لیلا
لکهی آب انار را میتواند بزداید اما
آیا لکهی خون را هم میتواند بزداید؟
رویا به او امید میدهد.
تشویقاش
میکند.
انگار
لیلا هنوز باور نکرده است که با لکهگیری
مشهور شود؛ چهرهی اجتماعی شود، به عنوان
لکهگیر در انظار ظاهر شود.
رابطهاش
با علی هم فعلا آرام است.
]
واحد
خوانشی سی و دو:
برگشت
نشست روی راحتی و خواند "برای
پاك كردن لك خون از البسهی الوان، آب و
نشاسته را خمیر نموده روی لك قرار داده
بگذارید خشك شود، آنگاه با آب داغ و آمونیاك
بشویید و بعد ــــ"
لیلا
سرش را تكان داد.
گوشهی
تكه كاغذی نوشت :
"روی
لكهی خون نباید آب گرم ریخت."
بعد
یادداشت را تا كرد گذاشت لای كتاب.
[
با
آسودگی و رضایت خاطر برگشت نشست روی صندلی
راحتی.
رمزگان
کنشی.
و
از کتاب "راهنمای
لکهگیری"
بانو
ح.م.
خواند:"
برای
پاک کردن لک خون..."
" لیلا
سرش را تکان داد.
رمزگان
معنایی.
این
سر تکان دادن به معنای نفی راهنمایی،
راهحل کتاب مرجع است و بیدرنگ:
"روی
لكهی خون نباید آب گرم ریخت."
بعد
یادداشت را تا كرد گذاشت لای كتاب."
اشتباه
کد فرهنگی را اصلاح میکند، دایرهاش
را میشکند؛ کتاب خودش را مینویسد.
از
این پس درگیری سختی با کتاب مرجع خواهد
داشت.
حرکت
از لکه ی قهوه ای و رسیدن به لکه ی
سرخ خون در کار لکه گیری لیلا آیا تداعی
کننده ی تلاش کیمیاگر هنرمند نیست که
می خواهد فلز سیاه را به فلز سرخ
تبدیل کند؟ ]
واحد
خوانشی سی و سه:
روزنامه
پهن كرده بودند كف زمین و باقالی پاك
میكردند.رؤیا
گفت "جدی
میگم، پیدا كردن شاگرد ازمن، درس دادن از
تو."لیلا
گفت "حرفا
میزنی.
كی
پول میده بیاد كلاس لكهگیری؟"رؤیا
دست كرد از توی كیسهی پلاستیكی مشتی
باقالی برداشت.
"همونایی
كه میرن كلاس سبزیآرایی، تزیین سفرهی
عقد، چه میدونم، صد جور از این كلاسها."لیلا
پای خواب رفتهاش را دراز كرد.
"اقلاً
اونا اسمشون پرآب و تابه؛ قشنگه.
كلاس
لكهگیری اُملی نیست؟"
"به
این شل و ولی كه تو میگی، آلن دلون هم
اُملیه."لیلا
به زحمت پا شد، پایش را مالید و رفت طرف
پنجره.رؤیا
باقالی درشت را قاچ داد و گفت "باید
یه اسم دهن پُركن پیدا كنیم، مثلاً ــــ"دو
تا سگ دور درخت چنار توی كوچه عقب هم كرده
بودند.
لیلا
با خودش گفت "باز
دیر كرد."رؤیا
گفت "
فهمیدم!
كلاس
لكهگیری چینی!
واااای!"
كرم
سبز گنده را پرت كرد وسط باقالیها.
[مکان
صحنه کجاست؟ رمزگان هرمنوتیکی.
رابطهی
لیلا با مکان، صورت حالی دیگر پیدا میکند؛
به طور مستقیم به بیان درنمیآید.
در
جایی در پایان پارهـ صحنه، مکان هویدا
میگردد.
و
لیلا، خانگیتر میشود.
انگار
مرکزیتی پیدا کرده باشد.
دو
جملهی آغازین، رمزگان کنشی، بستر و
صحنهی طرح ایدهی اصلی این پاره است:
دایر
کردن کلاس لکهگیری.
رویا
این ایده را پیشنهاد میکند و قول میدهد
که برای کلاسهای لیلا شاگرد پیدا کند.
رمزگان
کنشی.
لیلا
در استادی خود شک ندارد در امر لکهگیری
به عنوان کار شک دارد.
رویا
مجموعهای را مثال میآورد:
کلاس
سبزیآرایی، تزیین سفرهی عقد، و صد جور
از این کلاسها.
یک
میدان عمل را معرفی میکند.
"لیلا
پای خواب رفتهاش را
دراز كرد."
رمزگان
معنایی.
لیلا
مدت مدیدیست که حرکت نکرده و بدین سبب
پایاش خواب رفته است.
معنای
ضمنی بیتحرکی تاکنونی لیلا در زندگی
عملی.
و
انگار کمی مجاب شده باشد سر اسم کلاس با
رویا چانه میزند:"
اقلاً
اونا اسمشون پرآب و تابه؛ قشنگه.
كلاس
لكهگیری اُملی نیست؟"
جواب
رویا تاملبرانگیز است:"
به
این شل و ولی كه تو میگی، آلن دلون هم
اُملیه."
یعنی
چون تو شل و ول میگی، و این شل و ولی حتی
میتواند آلن دلون را هم املی کند.
رمزگان
فرهنگی.
انگار
رویا هم به به خواب رفتهگی پای لیلا
اشاره میکند.
پس:"
لیلا
به زحمت پا شد، پایش را مالید و رفت طرف
پنجره."
رمزگان
کنشی و رفتن به طرف پنجره رمزگان معنایی
ست.
به
طرف چشمانداز، افق رفتن.
حالا
یک جفت نمادین هم شکل گرفته است.
پای
به خواب رفتهی لیلا، لیلای شل و ول و
لیلای ایستاده پشت پنجره.
رویا
دنبال راهحل میگردد.
دنبال
یک نام مناسب.
نامگذاری
کار آیندهی لیلا.
تا
رویا نام مناسب برای شغل لیلا را پیدا
کند، لیلا دور چنار، دو تا سک میبیند که
عقب هم کردهاند.
دو
تا سگ، نمادین است.
اشاره
دارد به علی و زن تلفنی.
و
به همین سبب هم هست که لیلا بیدرنگ پس
از دیدن سگها با خودش واگویه میکند
که:"
باز
دیر کرد."
آن
دو در عالم غایب، در ذهن لیلا سر در پی هم
نهادهاند.
تا
رویاش را برگرداند رویا نام مناسب برای
کار او را یافته است:"
كلاس
لكهگیری چینی!"
این
یک کد فرهنگیست.
به
کتاب "راهنمای
لکهگیری"
بانو
ح.م.
اشاره
ندارد.
به
جای دور، به فرهنگی دور، خیالانگیز
اشاره دارد.
و
کرم سبز گنده؟ (رمزگان
نمادین)
تا
حالا داشته باقالیها را میخورده است،
به همین سبب گنده است.
و
کرم سبز گنده را رویا میان باقالیهای
لیلا، در خانهی لیلا پیدا کرده است.
در
متن، یک واااای، کرم سبز گنده را از کلاس
لکهگیری چینی جدا میکند؛ آن وااای
کشیده نباشد، درست چسبیدهاند به هم.
این
"واااای"
رمزگان
بلاغیست؛ نیرنگ گفتمان:"
هر
چه فاصله ی نحوی دو اطلاع همگرا بیشتر
باشد، شرح واقعه نیز کارآمدتر خواهد بود."
(بارت.
اس/زد.
ترجمه
فارسی، ص36)
بدون
وااای کشیده خطریست برای کلاس لکهگیری
چینی.]
واحد
خوانشی سی و چهار:
علی
پا شد.
پالتویش
را از روی دستهی راحتی برداشت و داد زد
"كی
بود عین سقز چسبید ته كفش كه نامزد كنیم؟
كی مغز جوید كه عروسی كنیم؟ كی شعار میداد
هیچ كی حق نداره اون یكی رو عوض كنه؟"
پالتو
را پوشید.
"همینه
كه هست!"
[سه
کنش آذرخشی علی، به پیوسته، با خشم و
هیاهو:
1. پاشد.
2. پالتویش
را از روی دستهی راحتی برداشت.3.
داد
زد.
و
با همان سرعت و خشم، سه وضعیت را به لیلا
یادآوری میکند؛ او را به آنها ارجاع
میدهد:1.
"كی
بود عین سقز چسبید ته كفش كه نامزد كنیم؟"2.
"كی
مغز جوید كه عروسی كنیم؟"3.
" كی
شعار میداد هیچ كی حق نداره اون یكی رو
عوض كنه؟".
و
فعل آخر:"
؟"
پالتو
را پوشید.
" و
جمعبندی:
"همینه
كه هست!"
و
همین؛ علی به جایگاه نخستاش بازمیگردد.
دوام
این رابطه بسته است به گشوده شدن معمای
علی.
]
واحد
خوانشی سی و پنج:
لیلا
زیر لحاف تكیه داده بود به بالش و مقدمهی
كتاب بانو ح.م.
را
میخواند.
"زن
بیهوده وظایف خود را بیرون از محیط خانه
و خانواده جستجو میكند، زیرا اگر براستی
وظیفهشناس باشد میتواند بزرگترین وظایف
ملی و نوعی و انسانی خویش را در محیط پاك
و مقدس خانه انجام دهد.
زن
وظیفهشناس مانند مشعلی فروزان پیوسته
در قلب خانواده میدرخشد و پیرامون خویش
را از نور صفا و پاكی و صمیمیت روشن میسازد
ـــ"
[
دیر
وقت شب است؛ علی هنور به خانه نیامده است.
لیلا
زیر لحاف، تکیه داده با بالش، مقدمه کتاب
بانو ح.م.
را
میخواند.کتاب
بانوح.م.
هم
مثل کار لکهگیری لیلا دو وجه، دو لایه
دارد:
شیمی
و ایدئولوژی خانوادهی مقدس.
لیلا
بخش شیمی را خوانده است و به کارش گرفته
است و به تعبیری از آن گذر کرده است؛
اصلاحاش کرده است و دارد کتاب لکهگیری
چینی را تالیف میکند.
حالا
دارد بخش ایدئولوژیک کتاب مرجع را میخواند.
تعریف
و تعیین نقش زن در اجتماع و خانواده.
"ایدئولوژی
بورژوازی، فرهنگ را به طبیعت بدل میکند؛
پایهگذار واقعیت و "زندگی"
میشود.
بنابر
این زندگی در متن کلاسیک ترکیبی است
تهوعآور از عقاید متداول و لایهایست
خفقانآور از نظرات دریافت شده."
"نقد
ارجاعات فرهنگی (رمزگان
فرهنگی)
تنها
به واسطهی حیله و نیرنگ امکانپذیر
است."
رولان
بارت.
اس/زد.ص
267.268
و
آن حیله و نیرنگ رهایی بخش از امپریالیسم
زبان فرهنگی، چیزی نیست بجز نوشتار.
لیلا
ممکن است شیمی لکهگیری را یاد گرفته
باشد اما کیمیاگری او وقتی کامل است که
کنشگرش هم شکل گرفته باشد، توانا به
نوشتن مقدمهی خود باشد.
با
این نوشتن است که تفرد لیلا به نمایش
گذاشته میشود.
اینکار،
اینجا، مصاف نهایی لیلاست.
زن
مقدمه، زن کتاب مرجع در تقابل با لیلا.]
واحد
خوانشی سی و شش:
لیلا
به ساعت روی پاتختی نگاه كرد، خمیازه كشید
و برگشت به مقدمه.
"مرد
هر بامداد از خانه بیرون میرود و تا شام
تاریك با مشكلات گوناگون و فراوانی روبهرو
شده مبارزه میكند.
شب
هنگام كه به خانه باز میگردد حاصل دسترنج
روزانه را تسلیم همسر خود مینماید.
زن
است كه در این موقع باید هنر و مهارت خود
را نشان داده از آنچه شوهرش به دست او
میسپارد هزینههای روزمره را تأمین نموده
قسمتی را هم برای روز مبادا اندوخته و
ذخیره سازد ــــ"
[لیلا
به ساعت روی پاتختی نگاه كرد.
رمزگان
کنشی.
هنوز
منتظر علیست.
خمیازه
كشید.
رمزگام
معنایی.
نشانهی
خستگی و خواب.
و
برمیگردد به مقدمه.
رمزگان
کنشی.
بازمیگردد
به کد فرهنگی.
این
تعریف مرد در خانوادهی مقدس است.
" [مرد]
شب
هنگام كه به خانه باز میگردد حاصل دسترنج
روزانه را تسلیم همسر خود مینماید."
در
تقابل با وضعیت علیست.
علی
هم در کد فرهنگی حاکم جا نمیگیرد.
در
این حالت است که مقدمهی بانو ح.م.
چونان
پاردوی به جلوه میآید.
لیلا
خواهد خندید؛ دیرتر.]
واحد
خوانشی سی و هفت:
لیلا
كتاب را گذاشت روی لحاف و گوش تیز كرد.
فكر
كرد "صدای
كلید بود؟"
بعد
با خودش گفت "همسایه
بغلی."
باز
كتاب را برداشت.
"ـــ
شاید بانوان بر نویسنده ایراد كنند كه
درآمد این روزها تكافوی هزینههای هر
روز را هم نمیدهد چه رسد كه از آن مقداری
هم ذخیره كنیم.
پس
اجازه بدهید عرض كنم كه نگارنده كه خود
همسر مردی فداكار و با ایمان و صاحب دو
فرزند دلبند است، در اثر تجربههای سالیان
متمادی به این نتیجه رسیده است كه میتوان
با طرقی بس ساده در هزینههای زندگی
صرفهجویی كرد.
آیا
هرگز لباس كرپ دوشین گران قیمتی را كه
همسرتان با عرق جبین برایتان ابتیاع كرده،
تنها به این دلیل كه لك كرم دومان یا خورش
فسنجان بر آن افتاده از ردیف لباسهای
گنجه خارج كرده به خدمتكار خویش بخشیدهیید؟"
[
کنش
انتظار.
لیلا
هنوز منتظر است.
و
هنوز مقدمهی بانو ح.م.
تمام
نشده است.
(لیلا
مقدمه ی بانو ح.م.
بر
کتاب "راهنمای
لکه گیری"
را
در طول انتظار میخواند؛ این منتظر
بودن مربوط میشود به رابطه اش با
علی، با همسرش.
بانو
ح.م.
هم
در مقدمه رابطه هارا تعریف میکند؛
تعریفهارا طبقه بندی میکند؛ تعریف
زنِ خانواده، وظایف اش، تعریف شوهر و
وظایف اش، و رابطه ی نگارنده ی
اثر با تعاریف فوق.
غیاب
علی، همه ی آن تعاریف، آن رابطه هارا
به هم میزند، به تعبیری دیگر، به ریش
همه ی تعاریف و وظایف میخندد.
لیلا
در فاصله ی انتظار "مقدمه"
را
میخواند.
اما
مقدمه ی زندگی خودش غایب است؛ مقدمه
برای تعریف رابطه ها در زندگی زناشویی
لیلا غایب است.)
برای
نخستین بار، بانو ح.م.
مولف
کتاب "راهنمای
لکهگیری"
شخصا
به عنوان نویسنده در متن ظاهر میشود.
با
نثری بسیار کلیشه ای، به فصاحت کتاب ها.
اسمهاهمه
جا با جفت جدایی ناپذیرشان صفت آمده اند.
زبان
مقدمه، زبان دنیا و آدم هایی دیگر است؛
افکار رایج.
مخاطب
این متن نمی تواند لیلا باشد.
نثر
همین پاره ـ صحنه، در خارج از گیومه،
که از منظر لیلا به نگارش در میآید نقد
رادیکال نثر "مقدمه"
است.
در
این داستان چند کتاب حضور دارند.
1. کتاب
علوم تجربی سال اول راهنمایی.
2. عاشقانه ای
برای سرو 3.
راهنمای
لکه گیری تالیف بانو ح.م.
کتاب
"
عاشقانه ای
برای سرو"
کتاب
مورد مطالعه ی علی است و مثل خود علی
با بستر و متن داستان جوش نمی خورد؛ در
شبکه ی ارتباط ها نمیماند.
کتاب
"
علوم
تجربی سال اول راهنمایی"
مقدمه
و نشانه و اشاره ای به کتاب "
راهنمای
لکه گیری".
آن
کتاب ذهن و ضمیر لیلا را راهنمایی میکند
به طرف متن کامل، به طرف متن مرجع، به کتاب
مرجع.
ذهن
و ضمیر او را حساس میکند، او را بینا
میکند برای خواندن دست "تصادف".
کتاب
چهارم، کتابی ست که لیلا تالیف میکند،
اصلاحاتی که بر کتاب مرجع صورت میدهد،
یادداشت هایی که مینویسد تا بعدها
نام مشخصی به خود بگیرد:
"لکه گیری
چینی".
کتاب
پنجم همین متنی ست که داریم میخوانیم
داستان "لکه ها"
نوشته ی
زویا پیرزاد.
داستان
لکه گیری و لکه گیر شدن لیلا.
و
یک کتاب دیگری هم در جریان است و آن همین
متنی ست که من مینویسم و شما آن را
خواهید خواند:
رمزگان
لکه ها(
تفسیر
و تحلیل داستان "لکه ها"
نوشته ی
زویا پیرزاد؛ بر اساس روش رولان بارت در
کتاب اس/زد)
بازگردیم
و بار دیگر به رابطه ی کتابهانگاه
کنیم.
کتاب
"
عاشقانه ای
برای سرو"
از
شبکهی رابطه هایی که ما میتوانیم
دنبال کنیم بیرون پریده است.
نمیدانیم
اکنون کجاست و چه کسی آن را در کجا میخواند.
آیا
کسی آن را میخواند؟ شاید هم کتاب سرو
خمیده ی عشق علی دست به دست میچرخد؛
در حلقه ی زنانی که علی را محاصره
کرده اند.
سرنوشت
کتاب "
علوم
تجربی سال اول راهنمایی"
برای مان
روشن است؛ آن کتاب را کتاب بزرگ تر،
کتاب مرجع، کتاب "راهنمای
لکهگیری"
تالیف
بانو ح.م.
بلعیده
است.
آن
یک اشاره و نشانه بود و کسی در اشاره و
نشانه نمی ماند؛ درنگ نمی کند.
کتاب
"
راهنمای
لکه گیری"
دبستان
لیلاست؛ پس نمی تواند از منظر لیلا
کتابی "خواندنی"
باشد؛
آن کتاب برای لیلا کتابی "نوشتنی" ست.
چنان
او را در چنگ خود گرفته است که او تنها
میتواند از طریق بازنویسی آن از دست اش
رهایی یابد.
این
امر بازنویسی، نگارش مجدد دو بار صورت
میگیرد؛ یکی به طریق لیلا.
(بعدها
روشن تر خواهد شد.)
نگارش
یادداشت های برای کلاس های لکه گیری
لیلا.
عنوان
متن لیلا این میتواند باشد:"
راهنمای
لکه گیری چینی"
تالیف
لیلا.
و
متن دیگر داستان "لکهها" ست.
نقد
رادیکال رمزگان فرهنگی.
برای
من هم که این متن را مینویسم داستان
"لکه ها" ی
زویا پیرزاد یک متن خواندنی، مصرفی صرف
نبوده است؛ متنی بوده است "نوشتنی".
یک
بار دیگر مینویسم اش.
رمزگان اش
را شناسایی میکنم.
باز
گردیم به شب انتظار لیلا.
لیلا
میخواند:"
پس
اجازه بدهید عرض كنم كه نگارنده كه خود
همسر مردی فداكار و با ایمان و صاحب دو
فرزند دلبند است."
لیلا
میسنجد:
همسر
مردی فداکار و با ایمان.
علی،
همسر او این سجایا را کم دارد؛ چیزی که
علی ندارد ایمان است؛ پس چگونه میتواند
فداکاری کند.
فرزندان
دلبند دیگر اضافی ست.
این
متن را لیلا باید اصلاح کند.
در
یادداشت های که لای کتاب مرجع میگذارد
چیز دیگری بنویسد.
وضعیت
کنونی لیلا در این شب انتظار نقد رادیکال
این متن فرهنگی ست.
واقعیت های
شب انتظار لیلا، فسخ "مقدمه" ی
بانو ح.م.است؛
نقد سجایای فرهنگی شده، سنگواره ای.
لیلا
اما این مقدمه را واژه به واژه، سطر به
سطر تا آخر خواهد خواند؛ پله پله تا اعماق
خواهد رفت.
چرا
که برون آمدناش را شرط، همین فروشدن
است.
]
واحد
خوانشی سی و هشت:
لیلا
خوابش گرفته بود.
دوباره
به ساعت روی پاتختی نگاه كرد.
بعد
عكس بانو ح.م.
را
كه زیر مقدمه چاپ شده بود تماشا كرد.
زن
جوانی با ابروهای باریك، تقریباً وسط
پیشانی كه حالتی تعجب زده به قیافهاش
میداد.
رنگ
موها مشخص نبود.
احتمالاً
خرمایی.
با
فرق از وسط باز شده و فر شش ماهه.
لبها
غنچه بود.
لیلا
فكر كرد "خط
لب كشیده."
كتاب
را گذاشت روی پاتختی.
چراغ
خواب را خاموش كرد.
بالش
را كشید زیر سرش و فكر كرد "نیامد."
[
رمزگان
کنشی.
هنوز
منتظر به خانه آمدن علیست.
بعد
عکس بانو را، که زیر مقدمه چاپ شده تماشا
میکند.
عکس
بعد از مقدمه.
رمزگان
معناییست.
عکس
بانو به مثابهی مظهر و نماد و نشانِ
بانوی "موفق"،
بانوی نمونه، زن شایسته، تجسد یک متن.
متن
مقدمه در عکس جسمیت مییابد؛ از این منظر
بنگریم طبیعیست که بعد از مقدمه بیاید؛
مثل یک نقطه سخن را تمام کند؛ توصیفی که
لیلا از عکس بانو ارائه میدهد با متن
مقدمه خوانایی دارد؛ ادامهی آن است با
رسانهای دیگر.
لیلا
عکس بانو را به متن تبدیل میکند؛ به
رسانهای دیگر تبدیل میکند تا بتواند
آن را در ادامهی مقدمه، مثل پاراگراف
پایانی مقدمه قرائت کند؛ تا نخواند
نمیتواند بازنویسیاش کند:"
جوان.
ابروهای
باریک.
وسط
پیشانی.
حالتی
تعجب زده.
رنگ
موها احتمالا خرمایی.
فرق
از وسط بازشده.
فرِ
شش ماهه.
لبها،
غنچه.
خط
لب کشیده."
لیلا
اینها را میخواند در عکس.
کتاب
"راهنمای
لکهگیری"
بانو
ح.م.
در
سال 1320
منتشر
شده است.
لیلا
کتاب را از پیرمرد خیلی پیر خریده است.
واحد
خوانشی بیست و دوم.
عکس
هم مثل کتاب پیرمرد دستفروش، کهنه است.
سلسله
شدن چهار کنش این صحنه را میبندد:
کتاب
را کنار گذاشت.
چراغ
را خاموش کرد.
بالش
را زیر سرش کشید.
فکر
کرد"نیامد."
اگر
علی در این شب انتظار میآمد مقدمه و عکس
هنوز اعتبار و تازگی میداشتند.]
واحد
خوانشی سی و نه:
خواب
میدید با مادرش
و علی نشستهاند توی پیتزافروشی نبش
خیابان مدیری.
مادر
لباس كرپ دوشین
صورتی پوشیده و فر شش ماهه دارد.
علی
پلو خورش قیمه میخورد.
مادر
به كرم
دومان جلوش نگاه میكند.
خرمگسی
دور میز میچرخد.
اول
آرام، بعد تند وتندتر.
بال
چپ خرمگس میگیرد به كاسه قیمه و خورش
میریزد روی شلوار علی.
لیلا
میخندد.
بال
راست خرمگس كرم دومان را برمیگرداند
روی لباس صورتی مادر.
لیلا
میخندد.
از
خواب كه پرید هنوز میخندید.
[لیلا
خواب میبیند.
صحنه،
فضایی بیرونی، عمومی و آشناست.
پیتزافروشی
نبش خیابان مدیری.
در
واحد خوانشی پنجم معرفی شده است.
مکانی
که گفتگو و قول و قرار در بارهی نامزدی
صورت گرفته است و نیز جایی که اولین لکه
شکل گرفته است؛ بر شلوار سفید علی.(
به
اجراهای "ادغام"،
"جابجایی"،
"بازنمایی"،
فرافکنی"
در این
رویا توجه کنیم؛ از منظر فروید)
در
این پارهـصحنهی خواب سه شخصیت، نقش
بازی میکنند:
مادر،
علی و بانوح.م.
با
اشارههایی به عناصری از کتاباش.
مادر
ترکیبی از متن و عکس بانو ح.م.
است:
" لباس
كرپ دوشین صورتی پوشیده و فر شش ماهه
دارد."
کرم
دومان مقدمهی بانو ح.م.
هم
جلو مادر است، که نگاهاش میکند.
علی
قیمه میخورد، که در پارهی هفدهم، لکه
ایجاد کرده است.
فیگور
تاکنون ناشناخته یک خرمگس است.
یک
رمزگان فرهنگی.
خرمگس
یک حشره است.
خرمگس،
همچنین، نام رمانی سخت مشهور است که
داستان ایمان، بیداری از خواب و خیال،
دگرگونی، عشق و شجاعت را بیان میکند.
و یک
خرمگس دیگر هم هست که به مثابهی یک کد
فرهنگی مشهور است.
فرهنگ
لغت، این گونه تعریفاش میکند:
خرمگس
معرکه ؛ مگس بزرگ که در معرکه های قدیم با
صدای خود مزاحم معرکه گیر میشود.
کنایه
از فرد مزاحم وناجور در جمعی .این
خرمگس در این صحنه معرکهی معرکهسازان
را به هم میریزد؛ که در واقع مزاحمهای
زندگی لیلا هستند:
مادر،
با دانایی تهوعآورش، که با "من
از اول میدانستم"هاگفتن
در ذهن و جان لیلا تهوع و اکراه ایجاد
میکند، و علی که به روح او زخم زده است
و مانع و سد راه اوست، خائن به عهد و پیمان
است و بانو ح.م.
با
کلیشهها و قالبهای تهوعآورش.
معرکه
همان میدان کد فرهنگیست، ندای فرهنگ
است.
خرمگس
دور میز میچرخد.
رمزگان
کنشی.
اول
آرام، بعد تند و تندتر.
درست
مثل جریان بیداری لیلا.
" بال
چپ خرمگس میگیرد به كاسه قیمه و خورش
میریزد روی شلوار علی."
مفاهیم
چپ و راست را چند بار در متن روایت داشتهایم.
دست
کم دو بار در رابطه باعلی و یا جهتهای
کنش او بوده.
یک
بار در واحد خوانشی هفتم، لیلا میخواهد
دست علی را بچسبد.
به
سبب این که حاضر شده است نامزدی صورت بگیرد
لیلا قبل از این که دست علی را بچسبد دور
و اطراف خود را نگاه میکند، میپاید که
آیا کسی متوجه حرکت اوست یا نه:"
سرمیز
دست چپ زنی به بچهاش گفت "تو
كه پیتزا دوست داشتی."
سر
میز دست راست مرد جوانی به در ورودی نگاه
كرد."و
"
دستهای
لیلا پرید جلو،
خورد به بطریهای نوشابه و سس گوجه فرنگی
و دستهای علی را چسبید."
و
نخستین لکه هم در پی این حرکت دست لیلا
شکل میگیرد.
بار
دوم، چپ و راست در واحد خوانشی نوزدهم است
در صحنهای که در پیتزافروشی برای کار
جدید علی جشن گرفتهاند:"
رویا
گفت:
"قول
بده به این یكی بچسبی."علی
یك دست پیتزا و یك دست نوشابه چرخید به
چپ، بعد به راست.
"قول
میدم.
فقط
بگو به كدوم یكی؟"
دختری
از جمع میز دست چپ سرش را گرداند طرف علی.
زن
جوانی كه سر میز دست راست تنها نشسته بود
به ساعتش نگاه كرد."
هر
دو اتفاق در پیتزافروشی نبش خیابان
مدیریست.
و
صحنهی خواب هم در آنجاست.
خرمگس
چپ و راست را لکهدار میکند اما این بار
لیلا میخندد به بانو ح.م.
هم
میخندد.
کرم
دومان از متن بانو ح.م.
به
این صحنه آمده است که بال راست خرمگس لباس
صورتی رنگ مادر را لکهدار میکند.
و
لیلا میخندد.
واقعا
یک معرکه است، یک پارودی.
و
نکتهی مهم دیگرـ زمان روایت خواب، زمان
حال است.
" لیلا
میخندد.
از
خواب که پرید هنوز میخندید.
لیلا
حلقهی محاصره را شکسته است.
لیلا
چونان "بانوی
حصاری"
داستان
کلاسیک ایرانی در محاصره ی فرهنگِ قدرت
بود؛ مثلث علی، مادر، بانو ح.م.
به
یاری کار و به یاری رویا از میدان رمزگان
فرهنگی بیرون می آید و وارد میدان کنش
می شود.]
واحد خوانشی
چهل:
توی
پیتزافروشی نبش خیابان مدیری حمید بطری
نوشابهاش را بالا برد.
"به
سلامتی همهی لكههای دنیا!"رؤیا
خندید.
علی
پیتزا گاز زد.
پیشخدمت
كه صورت حساب آورد، لیلا دست دراز كرد.
[بار
دیگر چهار شخصیت در پیتزافروشی نبش خیابان
مدیری هستند.
این
بار هم حمید نوشابهاش را بالا میبرد
اما این بار با زبانی عریان میگوید:
به
سلامتی.
""به
سلامتی همهی لكههای دنیا!"
رمزگان
کنشیـمعنایی.
("به
سلامتی"
از
دسته کدهای فرهنگی غایب است.)
لیلا
لکهگیر شده است و به مصاف همهی لکههای
دنیا میرود.
رویا
میخندد.
علی
به حاشیه رانده شده است.
در
گوشهای پیتزایش را میخورد.
و
معنای این کنش لیلا:"
پیشخدمت
كه صورت حساب آورد، لیلا دست دراز كرد."،
او کنشگر است؛ وارد میدان شده است.
استقلال
مالی دارد؛ کیف پولی از آنِ خود.
جمع
شدن چهار شخصت داستان در صحنه، مکان
خیابان مدیری، نوعی بازگشت به آغاز است.
پیمان
نامزدی در آنجا بسته شده بود.
اولین
لکه در آنجا شکل گرفته.
در
معنایی این بازگشت، بازگشت به خون است؛
بازگشت به جای جراحت.
بازگشت
به پیمان گاه.
بازگشت
به خشت اول این معماری کج.
پیتزافروشی
نبش خیابان مدیری، در این میان به رمزگانی
فرهنگی دگردیسی یافته است.
(در
داستان"لکه
ها"
حوادث
و کنش ها در فضای داخلی جریان می یابند.
فضاهای
خارجی این ها هستند:
1. در
واحد خوانشی چهارم:
" توی
کوچه برلن ایستادند منتظر تاکسی."
2. در
واحد خوانشی پنجم:"
از
سینما که آمدند بیرون.."
" علی
پاکت خالی تخمه ی آفتابگردان را پرت کرد
توی جوی آب."
در
واحد خوانشی بیست و دوم:"
جلو
دانشگاه شلوغ بود."
همین.
و
دو صحنه ی بساط کتاب فروشی مرد جوان عینکی
و دست فروشی پیرمرد، مثل دو فضای داخلی
ترسیم می شود.
فضای
بیرون تنها در "چشم
انداز"های
خانه ی لیلا و علی دیده می شود:
درخت
چنار، سگ ها، یک خرابه، و یک گربه روی
درخت.
خیابان،
تنها در فیلمی که از تلویزیون پخش می شود؛
در فیلم جان وین حضور دارد.
در
واحد خوانشی سیزدهم:"
از
حیاط صدای آبپاشی میآمد."
اما
خود باغچه از دیده ها غایب است.
فضاهای
داخلی:
1. در
واحد خوانشی دوم، مکان و صحنه به روشنی
معرفی نمی شود؛ اما نمی تواند در فضای
بیرونی "مراسم
معارفه"
راه
انداخته شود.
2. درون
تاکسی.3.
پیتزافروشی
نبش خیابان مدیری4.
خانه
ی مادر لیلا.5.
خانه
ی رویا و حمید6.
ساندویچ
فروشی خیابان فرشته.
7. خانه
ی لیلا و علی 8.
آشپزخانه.
9. خشک
شویی سر کوچه.
10. حمام
خانه ی لیلا و علی.
فضای
بیرونی غایب است؛ خیابان، غایب است؛ شهر،
غایب است.
رمزگان
غیاب.
رمزگان
معنایی.]
واحد
خوانشی چهل و یک:
لیلا
گفت "این
كه نشد زندگی، باید تكلیفمو روشن كنی."
رؤیا
سفارش كرده بود "داد
بزن!"
ولی
لیلا داد نزد.علی
صندلی را عقب زد و پا شد، كاسهی آش رشته
را از روی میز ناهارخوری برداشت، چند لحظه
زُل زد به لیلا.
بعد
كاسه را برگرداند روی رومیزی.
"تكلیفت
روشن شد؟ ببینم این یكی رو چه جوری پاك
میكنی."لیلا
به كود رشته و نخود و لوبیا وسبزی روی
رومیزی كتان زرد نگاه كرد.علی
كت و بارانیاش را برداشت.
لیلا
از جا تكان نخورد.
صدای
به هم خوردن در آپارتمان كه آمد نفس بلندی
كشید و از پنجره به بیرون نگاه كرد.
پای
درخت چنار سگی پارس میكرد.
بالای
درخت گربهای سر وصورتش را میلیسید.
[
کنشهای
لیلا دیگر روشن و قاطعاست؛ رویا یاریگر
اوست، ترغیب و تشویقاش میکند، رویا،
وجه و صورت فعال و اجتماعیاوست.
قاطع
و برنده اعلام میکند:"
این
كه نشد زندگی، باید تكلیفمو روشن كنی."
بر
خلاف سفارش رویا، لیلا داد نمیزند.
نمیتواند
داد بزند.
و
کنشهای علی هم قاطع و برندهاست:
1. علی
صندلی را عقب زد.
2. پا
شد.
3. كاسهی
آش رشته را از روی میز ناهارخوری برداشت.
4. چند
لحظه زُل زد به لیلا.
5. كاسه
را برگرداند روی رومیزی.
و
اعلام میکند:
""تكلیفت
روشن شد؟ ببینم این یكی رو چه جوری پاك
میكنی."
لیلا
فقط به تودهی روی رومیزی کتان زرد نگاه
میکند.
(لکهی
نهم)
آوردن
کتان زرد ارتباط پیدا میکند با شیمی
یافتههای لیلا.
با
خونسردی دارد به لکهگیری از رومیزی فکر
میکند.
آخرین
کنش علی، تا برای همیشه از صحنه خارج شود:
کت
و بارانیاش را برمی دارد.
لیلا
حتی از جایاش تکان نمیخورد.
نمیخواهد
جلو رفتناش را بگیرد.
از
صدای به هم خوردن آپارتمان نفس بلندی
کشید.
رمزگان
معنایی.
و
بار دیگر به پشت پنجره میآید تا آینده،
چشمانداز را تماشا کند.
پای
چنارش سگی پارس میکند.
بار
دیگر نمادین شدن علی و سگ.
نمادین
شدن علی در هیئت یک سگ.
این
بار علاوه بر چنار، حیوانی هم تصویر بیرونی
لیلا را به نمایش میگذارد:"
بالای
درخت گربهای سر وصورتش را میلیسید."
رمزگان
نمادین؛ لیلا هم باید خود را از آلودگیها
پاک کند.]
واحد
خوانشی چهل و دو:
رؤیا
دستهاش را قلاب كرده بود پشت سر و دراز
كشیده بود روی تختخواب.
"هشت
نفر دیگه هم اسمنویسی كردم.
فكر
كردم توی آپارتمان جدیدت جا بیشتر داریم،
میتونیم دو تا كلاس اضافه كنیم."لیلا
لباسهاش را تك تك از گنجه درمیآورد،
تا میكرد میگذاشت توی چمدان باز روی
زمین.رؤیا
چهار زانو نشست.
"فردا
باید برم تخته سیاه و صندلی بخرم."لیلا
دامن گلدار زردی را از چوب رختی درآورد،
تا كرد گذاشت توی چمدان.رؤیا
نشست لبهی تخت.
"پارچه
هم باید بخریم.
گفتی
كتون و ابریشم و دیگه چی؟"لیلا
یقهی كت مردانه را روی چوب رختی صاف كرد.
بعد
لباس راه راه سفید و سیاهی را تا كرد گذاشت
توی چمدان.رؤیا
پا شد ایستاد و به لیلا نگاه كرد.
"باز
كه ماتم گرفتی؟"لیلا
سرش را كرد توی گنجه.
طرف
راست لباسهای علی بود، طرف چپ چوبرختیهای
خالی.
سرش
را بیرون آورد.
در
گنجه را بست.
خم
شد در چمدان رابست.
از
پنجره به بیرون نگاه كرد.
توی
خرابه سگی ایستاده بود كنار تولههاش و
به سگی چند قدم آن طرفتر پارس میكرد.
رؤیا
گفت "حاضری؟"لیلا
گفت "حاضرم."
[ مکان
صحنه، خانه لیلا و علی.
تا
افتادن پرده، دو زن در صحنهاند.
آخرین
صحنه.
حالتها
و کنشهای رویا و لیلا.
اول
رویا:
1. رویا
دستهایاش را پشت سر قلاب کرده و دراز
کشیده است روی تختخواب.
2. رویا
چهار زانو نشسته است روی تختخواب.
3. رویا
لبهی تخت نشسته است.
4. رویا
ایستاده است و به رویا نگاه میکند.
در سه
حالت اول، دوم و سوم، گزارش کار ارائه
میدهد از تدارکاتی که برای کلاسهای
لیلا دیده است.
در حالت
اول میگوید:"
هشت
نفر دیگه هم اسمنویسی كردم.
فكر
كردم توی آپارتمان جدیدت جا بیشتر داریم،
میتونیم دو تا كلاس اضافه كنیم."
در
حالت دوم:"فردا
باید برم تخته سیاه و صندلی بخرم."
در
حالت سوم:"
"پارچه
هم باید بخریم.
گفتی
كتون و ابریشم و دیگه چی؟"
در
آخرین حالت، حالت چهارم، تشر میزند به
لیلا:"
"باز
كه ماتم گرفتی؟"
لیلا
نگران است.
حالتهای
لیلا:
1. لباسهایش
را تک تک از گنجه در میآورد میگذارد
توی چمدان بازِ روی زمین.
2. لیلا
دامنِ گلدار زردی را میگذارد توی
چمدان.
3. لیلا
یقهی کت مردانه را روی چوب رختی صاف
میکند و بعد لباس راه راه سفید و سیاهی
را تا میکند و میگذارد توی چمدان.
4. لیلا
سرش را توی گنجه میکند، طرف راست لباسهای
علی است و طرف چپ چوب رختیهای خالی.
(بار
دیگر مفاهیم "راست"
و
"چپ".
طرف
راست مال علیست، طرف چپ مال لیلا بوده
است.)
5. سرش
را از گنجه بیرون میآورد 6.
در
گنجه را میبندد.
7. خم
میشود درِ چمدان را میبندد.
8. از
پنجره به بیرون نگاه میکند.
9. توی
خرابه سگی ایستاده است كنار تولههاش و
به سگی چند قدم آن طرفتر پارس میکند.
(ازدحام
حالتها و کنشهای لیلا بیانگر تلواسه
و تشویش اوست.)
کنش
پنجم رویا:"رؤیا
گفت "حاضری؟"
کنش
دهم لیلا:
" لیلا
گفت "حاضرم."
با
خروج علی از شبکه ی ارتباط های لیلا، سه
خط ارتباطی می ماند:
خط
ارتباطی با رویا، خط ارتباطی لیلا با
خودش، خط ارتباطی گفتمان داستان با ما
خوانندگان.
اما
نکته ی در خور توجه این است که خطوط ارتباطی
باقی مانده، دگرگون شده اند.
رابطه
ی لیلا با رویا تغییر کرده است، از طرف
رویا هم رابطه تغییراتی به خود گرفته است؛
با این که رویا هنوز نقش یاریگر را بازی
می کند اما با لیلای کنشگر روبروست نه با
لیلای بی دست و پا.
رابطه
ی لیلا با لکه ها دگرگون شده است؛ آنچه
تاکنون سد راه او بود اکنون خود تبدیل به
راه شده است.
لکه،
دیگر گیر و گره نیست؛ یک امکان است؛ یک
ورودی.
لیلا
از طریق لکه گیری، درگیری جدی با لکه ها
جمعیت خاطر پیدا کرده است.
لیلا
تنها شخصیت داستان است که تحول پیدا کرده
است؛ انگار همه ی خطوط ارتباطی در شبکه
های گفتمان، داستان، بستر و زمینه ی
خودیابی لیلا بوده است.
لیلا
توانسته است در طول داستان رابطه اش با
ما خوانندگان را نیز دگرگون کند؛ می تواند
در ما ادامه بگیرد؛ چونان متنی نوشتنی.]
پیوست
1
تحلیلِ متن
رولان
بارت
بارت،
نخست، تحلیلِ متن را از تحلیلِ ساختار
متمایز میکند، و سپس برای تحلیل متن
چهار قاعدهی عملی بر میشمارد:یک
ـ متنِ پیشنهادی را به قطعاتی کوتاه تقطیع
خواهیم کرد؛ به جملهای، یا گروهی از
جملات؛ سه یا چهار جمله.
مثلا
داستان کوتاه "حقیقت
قضیهی آقای والدمار"
نوشتهی
ادگار آلن پو را به صد و پنجاه قطعه تقسیم
میکنیم.
(داستان
آلن پو، ده صفحه است.)
این
قطعات، واحدهای خوانشی(Lexias)
هستند.
هر واحد
خوانشی طبیعتا دلالتی متنیست.
(بر چیزی
دلالت میکند، اشاره میکند)
از
آنجایی که هدف ما در اینجا ملاحظه و بررسی
دلالت نیست (کار
ما سبکشناسانه نیست)
بلکه
ملاحظه و بررسی معناهاست؛ تقطیع نیازی
به دلایل تئوریک ندارد (
چون ما
در عرصه دیسکورس (گفتمان)
هستیم
نه در عرصهی زبان، نباید انتظار داشته
باشیم میان دال و مدلول یک همگنی قابل لمس
وجود داشته باشد باید تقطیع دلالتها را
بپذیریم بدون این که از این طریق به تقطیعِ
نهفته (زیرین)
دلالت
هدایت شویم).
در اساس
تقطیعِ متن امری تجربیست و در عمل یاد
گرفته میشود.
واحد
خوانشی محصولی اختیاری، ارادیست، در
یک کلام، یک قطعه است که در درون آن،
تقسیمبندی و معناها مورد بررسی قرار
میگیرد.
چیزی
که جراحان آن را میدان عمل مینامند (موضع
عمل، محل جراحی).
واحد
خوانشی به طور خاص وقتی مفید میافتد که
چند معنا روی هم قرار میگیرند؛ معناها
روی هم انباشته میشوند.
( در
حجمِ متنی، قطعات روی هم قرار میگیرند.)دوـ
در هر واحد خوانشی به معنا توجه خواهیم
داشت؛ معنایی که آن برش، آن قطعه (Segment)
ایجاد
میکند.
منظور
از معنا، معنای کلمات، گروهی از کلمات،
که لغت نامه یا دستور زبان، در یک کلام
زبان فرانسه (در
کاربرد ما:
فارسی)
بتواند
از پسِ توضیحاش برآید، نیست.
منظور
ما از معنا، القاهای واحدِ خوانشیست؛
معناهای ثانوی.
القاهای
متن میتوانند تداعیها باشند (مثلا
ممکن است در جملاتی به هم پیوسته، توصیف
بدنِ شخصیت داستان، تنها یک نشانهی
القایی داشته باشد:
عصبیت.)
بدون
این که اشارهی مستقیمی به این کلمه در
متن شده باشد.
و ممکن
است تناسب، رابطهی دو تکه از متن، القا
کنندهی معنایی باشد.
واحدهای
خوانشی ما باید آبکشهای ظریفی را بسازند
تا به کمک آن آبکشها، معناها، القاها
را بیرون بکشیم؛ یعنی در آبکش داشته
باشیم.سهـ
ما در تحلیلِ متن پیگیر خواهیم بود؛ تمام
متن را تحلیل خواهیم کرد.
اما نه
در پی معناهای بلاغی خواهیم بود، و نه در
پیِ بازسازی متن، و نه در پی موضوع متن ـ
کوتاه سخن ما متن را تاویل نخواهیم کرد.
تحلیلمان
را بر خوانش، متمرکز میکنیم.
این
خوانش بیتردید در حرکت آهسته، فیلمبرداری
خواهد شد.
این
رفتارِ با متن از نظر تئوریک هم مهم است،
که ما توجهمان را بر این معطوف نمیداریم
که ساختار متن را واسازی کنیم، بلکه ساختار
متن را پی میگیریم؛ چرا که ساختارِ خوانش
برای ما مهم است تا ساختار متن.
(به
مفهوم بلاغی و کلاسیک آن)چهارـ
سرانجام، چندان نگران این امر نخواهیم
بود که در ثبت و صورتبرداریمان، معنا
را "فراموش"
کرده
باشیم؛ "فراموش
کردن"
(از خاطر
بردن)
بخشی
از خوانش است، آنچه برایمان اهمیت دارد
نشان دادن سرآغاز (شروع)
معناست،
نه غایت و نهایت آن (
آیا در
واقعیت معنای هر امری، چیزی بجز سرآغاز
است؟)
متن بر
ساختار درونی، بسته، ثبت کردنی استوار
نیست، بلکه بر مصبِ متن که به متن دیگر
منجر میشود، رمزگان دیگر، نشانهی
دیگر؛ بینامتنیت (Intertextualität)
است که
متن را میسازد.
داریم
آرام آرام درمییابیم (از
طریق دانشهای دیگر)
که
پژوهش، بتدریج با ربط و رابطهی دو ایده
باید کنار بیاید، که دیری این دو غیر قابل
جمع به نظر میرسیدند:
ایدهی
ساختار و ایدهی ترکیبات.
آشتیِ
این دو اصلِ مسلم خود را به ما تحمیل میکند
چرا که زبان، که بتدریج به شناخت آن نزدیک
میشویم، هم بیپایان است و هم ساختارمند.
قاعدهی
پژوهش هر چه میخواهد گو باشد؛ قانون و
قاعدهی ما لذت است.
از
مقاله ی
Textanalyse einer
Erzählung von Edgar Allan Poe
در کتاب (
Das semiologische Abenteuer: Roland Barthes) ص
266 تا
269 ترجمه
کردهام.
**
پنج رمزگان:١-
رمزگان
كنش ها proairetische
Code . تحت
اين رمزگان مي توان هر كنشي را در يك داستان
بررسي كرد.
از باز
كردن يك در گرفته تا.
... كنش
ها بر هم نشيني استوارند.
در يك
نقطه آغاز مي شوند و در نقطه اي ديگر خاتمه
مي يابند.
در يك
داستان، كنش ها در هم مي روند و با هم تداخل
مي كنند، اما در متن كلاسيك در پايان همگي
كامل مي شوند.
٢-
رمزگان
هرمنوتيكي hermeneutische
Code يا
رمزگان پازل ها.
اين
رمزگان هم، چون رمزگان كنش ها، يكي از
وجوه نحو روايت است.
هر وقت
پرسش هايي مطرح شوند (
اين
كيست؟ اين چه معنايي دارد؟)
كه
داستان در نهايت به ان ها پاسخ مي دهد،
عنصري از رمزگان هرمنوتيكي در برابرمان
است.
٣-
رمزگان
فرهنگي kulturelle
Code يا
ارجاعي.
بارت
كلِ نظام دانش و ارزش هايي را كه متن فرا
مي خواند زير اين عنوان جمع مي آورد.
اين ها
به صورت پاره هاي امثال و حكم، "حقايق"
علمي،
فيزيك، روان شناسي ، پزشكي، زيست شناسي،
ادبيات، تاريخ و.
( صورت
هاي قالبي گوناگون درك و دريافت، كه
"واقعيت"
انسان
را مي سازند)
پديدار
مي شوند.
٤-
رمزگان
معنايي semiatische
Code يا
رمزگان القايي.
اين ها
درون مايه هاي داستان اند.
وقتي
حول يك اسم خاص سازمان مي يابند يك "شخصيت"
را مي
سازند.
توصيف
ها در داستان هم در اين ميدان عمل مي كنند.
٥-
رمزگان
نمادين symbolische
Code . اين
عرصه همان ميدان درونمايه است.
ايده
يا ايده هايي كه اثر به دور آن ها ساخته
مي شوند.
مثلا
درونمايه "لکه"
در
لکهها.
و برابر
نهاد آن یعنی تینر و مواد پاک کنندهی
دیگر.
رولان بارت هر
واحد رمزگاني را ميدان Feld
و صدا
Stimme هم
مي نامد.
رمزگان
ها و صداها و ميدان ها در هم آميخته مي
شوند و تالار طنين Echokammer
متن را
ايجاد مي كنند؛ متني كه گذرگاه متن هاي
بيشمار است.
متن هاي
گذشته، و حتي متن هاي آينده.
**
دو رمزگان از
این پنج رمزگان به شیوهای مربوط میشوند
که روایت خود از آن طریق آفریده میشود،
یعنی با منطق روایی و تقویمی سر و کار
دارند.
رمزگان
هرمنوتیکی با همهی چنین آحادی سر و کار
دارد:
کارکرد
این رمزگان تبیین گونهگون یک پرسش، پاسخ
آن، و انواع رخدادهای تصادفی است که با
آنها میتوان آن پرسش را مطرح کرده یا
پاسخ آن را به تعویق انداخت؛ یا حتی،
معمایی مطرح کرد و راه حل آن را نشان داد.
و رمزگان
کنشی، که معطوف به کنشها و اثرات انها
است. سه
رمزگان دیگر:
رمزگان
نمادین، رمزگان فرهنگی، رمزگان معنایی
به زنجیرههای معنایی اشاره دارند که ما
را از سلسله حوادث و منطق روایی متن فراتر
میبرند.
دو
رمزگان روایی (پیرفتی)
یعنی
رمزگانهای هرمنوتیکی و کنشی، در راستای
فروبستن چند گانگی و تکثر معنا عمل میکنند
و در صدد ایجاد سیر تقویمیِ از آغاز تا
پایان هستند که در جریان آن معمایی نهایتا
حل میشود.
آن سه
رمزگان دیگر(رمزگان
ناپیرفتی)
علیه
رمزگان روایی عمل کرده، معناهایی میآفرینند
که سیر و توسعهی روایت را مختل کرده،
خواننده و در واقع متن را به عرصههای
بینامتنییی فراتر از خود داستان وارد
میکنند.
از این
نظر، دو رمزگانِ روایی، متن را واگشتناپذیر
میسازند(
آن را
به روایتی بدل میکنند که در بعدی خطی یا
تسلسلی عمل میکند).
سه
رمزگان ناپیرفتی متن را در روند
واگشتپذیری قرار داده، به ما مجال
میدهند تا نظم روایی یا مسلسل پیرفتها
را بر هم زده، فراپاشی و پراکنش متن در
بینامتن، در متن فرهنگی، را تجربه کنیم.
"رولان
بارت، گراهام آلن، ترجمهی پیام یزادنجو،ص
136تا139
**
اولین اقدام در
راه یافتن معیار ارزیابی متن ادبی،
سنخشناسی متن است.
ارزیابی
متون نه میتواند از دل علم بیرو آید و
نه از درون ایدئولوژی؛ چرا که علم فاقد
ارزیابیست و ایدئولوژی، تنها میتواند
بازنمایی کند و نه عمل.
پس،
ارزیابی ما تنها با یک عمل در پیوند است
و آن عمل چیزی نیست مگر نوشتار.
دو گونه
متن وجود دارد:
متن
خواندنی (Lesbare)
و متن
نوشتنی(Schreibbare).
متنِ
نوشتنی:
هر آن
چه امروز میتواند نوشته، بازنویسی شود
به کدام دلیل متنِ نوشتنی ارزشمند است؟
بدان خاطر که شرط اساسی کار ادبی (ادبیات
به مثابه کار)
تبدیل
خواننده نه به به مصرف کنندهی صرف، که
به تولید کنندهی متن است.
نظام
کالایی، دو شقهگی میان سازنده و مصرف
کننده را ایجاد میکند:
صاحب
کالا و خریدار و مصرفکننده؛ نویسنده و
خواننده.
پس در
چنین مناسباتی خواننده در نوعی رخوت
غوطهور است و به جای شرکت در بازی متن،
تنها از آزادی ناچیز دریافت و یا امتناع
متن برخوردار است، در این معنا خواندن یک
رفراندم است.
در یک
کلام متن خواندنی متنیست که تنها میتواند
خوانده شود و نه نوشته.
بدین
لحاظ، از این منظر، بیشتر متون کلاسیک
متنهایی خواندنی هستند.
اما متن
نوشتنی، متنی در حال و ابدیست، تکرار
گذشته نیست.
متن
نوشتنی، متنی که در حال نگارش آن هستیم،
به واسطهی نظامهایی خاص از قبیل
ایدئولوژی، ژانر، نقد منقطع و متوقف نشده
است، و نظامها ورودیها، روزنهی
شبکهها و بیکرانی زباناش را مسدود
نکردهاند.
اما
چگونه میتوان این دو گونه متن (نوشتنی
و خواندنی)
را از
هم بازشناخت؟ این کار مستلزم عملی ثانویست،
و آن هم ماحصل ارزیابیست.
این عمل
نوین چیزی نیست مگر تحلیل، تفسیر (Auslegung)
آن
هم در معنای نیچهای این مفهوم.
تحلیل
یک متن، دادن معنا بدان نیست، بلکه تخمین
میزان کثرتیست که یک متن از آن برخوردار
است.
در
این متن آرمانی، تمامی شبکهها مرکباند
و میانشان یک بازی در جریان است، بیآنکه
یکی سد راه دیگری باشد؛ چنین متنی کهکشانی
از دالهاست و نه ساختاری لبریز از
مدلولها؛ در این متن هیچ آغازی وجود
ندارد؛ هر چه هست سراسر برگشتپذیریست،
میتوان از ورودیهای متعدد بدان داخل
شد، بیآنکه یکی با قاطعیت روزنهی
اصلی باشد.
تا
چشم کار میکند رمزگانهاست اما تنها
نیم رخی از آنها به دیده میآید.
اس/
زد
ص 16و
S/Z, Seiten 7-14
منابع:
اس/زد.
رولان
بارت.
ترجمهی
سپیده شکری پور.
نشر
افراز.
1394.
S/Z
Roland Barthes
Aus dem Französischen
von Jürgen Hoch
Suhrkamp Verlag
راهنمای نظریهی
ادبی معاصر
رامان سلدن،
پیتر ویدوسون
ترجمه ی عباس
مخبر
رولان بارت
گراهام آلن
ترجمهی پیام
یزدانجو
Auslegung تفسیر
نیچه
جهان
امر تفسیر شده است.
همه
ی هستی هستیِ تفسیر شده است:"هیچ
شئی فی نفسه و هیچ علم مطلقی وجود ندارد.
خصلت
دیدگاهی و فریب انگیز (perspektivische,
täuschende Charakter) خصلتِ
هستی است."
به
همین منوال، چیزی به نام رویدادِ فی نفسه
(Ereignis
in sich) نیز
وجود ندارد.
"آنچه
رخ می دهد گروهی از پدیدارهاست که موجودی
تفسیرگر آن ها را برگزیده و فراهم آورده
است."
فهمی
که ما را به هستی فی نفسه ای که وضعی ثابت
داشته باشد راه برد، به نزد نیچه، اساسا
مهمل است:"درکِ
همه چیز یعنی کنار نهادنِ همه ی روابط
دیدگاهی (perspektivische)،
و این یعنی درکِ همه چیز و نیز بدفهمی سرشت
دانش."
چنین
دانشی تفسیر (Auslegung)
است.
نه
به معنای توضیح (Erklären)،
بلکه به معنای حلولِ معانی (Sinn-hineinlegen)
است.
"واقعیت
ثابتی وجود ندارد، همه چیز سیال و گذران،
درکناپذیر، و واپس نشین است، عقاید و آرای
ما بالنسبه پاینده ترین چیزی است که وجود
دارد."
آدمی
در چیزها بیش از آنچه خود در آن ها تعبیه
کرده است نمی یابد.
معرفت
شناسی، به مفهوم تلاش نقادانه برای تحلیل
قوه ی شناسایی آدمی، به نزد نیچه صرفا
موضوعی برای تمسخر و تحقیر است.
" کارافزاری
که جز خود وسیله ای برای نقادی ندارد،
چگونه می تواند خود را نقد کند؟"
نظریه
ی "معرفت
به منزله ی تفسیر"
نیچه،
نوعی معرفت شناسی نیست,
زیرا
این نظریه آزمونی است برای این که آگاهی
ما از هستی از هر مضمونِ متعین و ، بنابراین،
کوته نظرانه ای در مورد حقیقت دائم و
تغییرناپذیر از بن و بنیاد خالی و رها
گردد، آزمونی است برای این که افق دید ما
تا بیکران ها گسترش یابد، آزمونی است برای
نسخ و انکار هرگونه ثبات غایی هستی و دفاع
از حقانیت این ادعا که جهانِ نمود هم حقیقی
و هم واقعی است.
تفسیر
در مقام تشبیه (Das
Gleichnis der Auslegung). تشبیه
تفسیر یا تمثیل تفسیر.
نیچه
تشبیه تفسیر را که برای مناسبات هستی
انسان با هستی به کار می برد، از مضمون
زبان شناختیِ رابطه ی تفسیر و متن وام
گرفته است.
متن
متضمن معنایی است که تفسیر در صدد کشف آن
است.
متن
به عنوان مرجعی پابرجا و تغییرناپذیر یا،
به بیانی دیگر، به عنوان محمل معنایی که
باید منتقل گردد اعتبار دارد، اعم از این
این که این معنی درست یا نادرست فهمیده
شود و هر تاویلی که ادعایی بیش از این
داشته باشد محل تردید و چون و چراست.
ادعای
زبان شناسی تاریخی آن است که با زدایش و
پیرایشِ تعبیرهای شتاب زده، ناپخته، خیال
بافته و من در آوردی از متون سنتی و کهن
به معنای اصیل آن ها نزدیک می شود.
زبان
شناسی تاریخی با فهم متون، متون جدیدی را
می آفریند.
حرکت
یگانه و سیر جدالی (Dialektik)
فهم
زبان شناختی به نزد نیچه، تشبیهی مناسب
است برای بیان فهم هستی به نزد آن موجودی
که هستی را تفسیر می کند.
نیچه
این تشبیه را در مورد هر نوع معرفتی صادق
می داند.
شاید
دو مضمون کلا متفاوتی که با این تشبیه
مرتبطند، به عنوان مثال و شاهدی ما را در
درک این معنی یاری کنند.
نیچه
"قانونمندی
طبیعت"
را
نوعی تفسیر می داند.
تعبیر
وی آن است که این قانونمندی "تفسیر"
است،
"نه
متن".
وی
به همین نحو خویشکاری فلاسفه را این چنین
وصف می کند:"
ما
تماشاگرانِ امور اروپایی هستیم که تقدیر
ما را برای رویارویی با متنی ناخوانده و
رمزآلوده برگزیده است، متنی که هر دم بیش
از پیش خود را بر ما می گشاید...
در
حالی که چیزهای طرفه و نادری که هر دم فزون
تر از پیش می گردند در اندرون ما به خروش
و غوغا درآمده اند...
در
اشتیاق نور، هوا، آزادی و کلام."
زمانی
متن هستی در نظر نیچه پابرجا و دائم و در
خور تفسیری اصیل می نماید، آن وقتی است
که او می گوید:"
واپسین
صورتِ تجربه ی درونی ما وقتی است که بتوانیم
متن را چون متن قرائت کنیم و نگذاریم که
متن مشوب به هیچ تفسیری شود، و این کاری
ست که امکان آن بسی بعید است."...
اما
پس از آن نیچه دوباره سازی مخالف می زند:"
متن
واحد پذیرای تفسیرهای بی شمار است:
چیزی
به نام "تفسیر
اصیل"(richtige
Auslegung) وجود
ندارد."
" وقتی
که فرض بر آن است که هیچ معنایی در درون
چیزی نهفته نیست، تکلیفی که لاجرم همواره
برای ما باقی می ماند تعبیه ی معنایی در
درون آن است."
شاید
به طورکلی بتوان گفت که "آنچه
شعور می نامیم کمابیش سراپا تفسیر خیالبافته
ی متنی ناشناخته و شاید ناشناختنی اما
احساس شده است...
تجربیات
ما مگر چه هستند؟ تجربیات ما بیش از آن که
چیزی باشند که نهفته در آن هاست، چیزی
هستند که ما در آن ها تعبیه می کنیم."
به
نزد نیچه، آن چیزی که نامش را تفسیر هستی
می گذارد از تفسیر ارزش جدا نیست.
ارزش
جهان به تفسیر ما وابسته است.
باب
تفسیر هرگز بسته نمی شود، بلکه تفسیر خود
گونه ای صیرورت است."
آنچه
ذاتیِ موجودات ذی حیات است، تفسیر جدیدی
از رویداد هاست و این یعنی کثرت درونی
معطوف به نظرگاه که خود، رویداد است."
"جهانی
که به نحوی با ما ارتباط دارد جهانی دروغین
است، بدین معنی که این جهان نه امری واقع
بلکه افسانه ای است...
این
جهان...
همچون
خطای دائما متغیری است که هرگز حتی به گرد
حقیقت نمی رسد، چرا که هیچ حقیقتی وجود
ندارد."
هر
آنچه تفسیر گردیده، خود به عنوان موضوع
تفسیر شده نیازمند تفسیر بیش تری است.
بنابر
این،"
رفعت
انسان از هر نوع که باشد"
مستلزم
"
چیره
شدن بر تفسیرهای تنگ نظرانه تر"،
گشاینده ی نظرگاه های تازه، و متضمن
پذیرفتن افق های تازه است.
نیچه
واژه ی "تفسیر"
(Auslegung) را
به مفهومی وسیع به کار می برد.
به
نزد وی هر چه هست نوعی تفسیر، یعنی مجموعه
ای از نشانه ها با کثرتِ بی پایانِ معانی
ممکن به شمار می آید:"
هر
چیز مادی نوعی نشانه ی جریان رویدادهای
ناشناخته است.
به
همین منوال، هر دریافته و هر امر احساس
شده ای نیز نشانه است."
از
کتاب "
نیچه،
درآمدی به فهم فلسفه ورزی او"
کارل
یاسپرس، ترجمه ی سیاوش جمادی، صص451
تا
471
پیوست 2
زویا
پیرزاد در سال ۱۳۳۰
در آبادان از مادری ارمنی تبار و پدری روس
تبار به دنیا آمد ، در همان جا به مدرسه
رفت و در تهران ازدواج کرد و دو پسرش ساشا
و شروین را به دنیا آورد.
در
سال ۱۳۷۰
، ۱۳۷۶
، ۱۳۷۷
سه مجموعه از داستانهای خود را به چاپ
رساند.
«مثل
همه عصرها ، طعم گس خرمالو و یک روز مانده
به عید پاک»
مجموعه
ای از داستانهای کوتاهی بودند که با نثر
متفاوتی مورد استقبال مردم قرار گرفتند.
اولین
رمان بلند زویا پیرزاد ، با نام :
«چراغ
ها را من خاموش می کنم»
در
سال ۱۳۸۰
به چاپ رسید.
دومین
رمان پیرزاد «عادت
می کنیم»
در
سال ۱۳۸۲
.
ترجمه:
"آلیس
در سرزمین عجایب"
و
"آوای
جهیدن غوک"،
1371
( شعرهایی
از ژاپنی)
رمان
«چراغ
ها را من خاموش می کنم»
را
سوسن باغستانی به زبان آلمانی ترجمه کرده
است.
برنده
جایزه بهترین رمان سال پکا، برنده جایزه
بهترین رمان بنیاد هوشنگ گلشیری، برنده
لوح تقدیر جایزه ادبی یلدا، برنده جایزه
کتاب سال ایران به خاطر رمان
"من
چراغها را خاموش میکنم".
برنده
جایزه بیست سال ادبیات داستانی در سال۱۳۷۶
به خاطر داستان کوتاه "طعم
گس خرمالو ".
وی
برندهی جایزه «کوریه
انترناسیونال»
در
سال ۲۰۰۹
است.
و
از معدود نویسندگان ایرانی است که تمام
آثارش به فرانسوی
ترجمه شدهاست.
داستان
کوتاه "لکهها"
از
کتاب "طعم
گس خرمالو"ست.
لکهها
زویا
پیرزاد
یک
سال بعد از آشناییشان، مادر لیلا وقت
معرفی علی به عمهی لیلا كه تازه از آمریكا
آمده بود گفت "علیآقا،
نامزد لیلا جان".
*پارچهفروش
گفت "ژرسهاش
حرف نداره!
به
درد همه چی میخوره.
بُلیز،
دامن، لباس."لیلا
گفت "راستش
نمیدونم.
تو
چی میگی رؤیا؟"آن
طرف مغازه رؤیا باقی پارچهها را زیر و
رو میكرد.
برگشت
نگاهی به لیلا انداخت و نگاهی به ژرسهی
گلدار.
گفت
"من
میگم خوبه، بخر."
بعد
رو كرد به پارچهفروش.
"آقا،
دو متر از این بلوزی كرشه برام ببُر."لیلا
دست كشید به ژرسهی گلدار و به رؤیا نگاه
كرد.
"تو
كه نمیخواستی پارچه بخری."پارچه
فروش متر فلزی را از زیر توپ ژرسه بیرون
كشید و رفت طرف رؤیا.
"زرد
یا قهوهیی؟"رؤیا
دست كشید به كرشهی زرد، بعد به كرشهی
قهوهیی.
گفت
"زرد
یا قهوهیی؟ گمونم ـ زرد!
به
دامن سرمهیی خوب میاد."لیلا
گفت "تو
كه دامن سرمهیی نداری."رؤیا
به لیلا نگاه كرد.
"ها؟
راست میگی، ندارم."
رو
به پارچهفروش كه متر فلزی را توی دست
میچرخاند گفت "آقا،
دامنی سرمهیی چی داری؟"پارچهفروش
متر را برد طرف توپهای سرمهیی قفسههای
بالا.
بعد
كرشهی زرد را برید، تا كرد، پیچید لای
نیم ورق روزنامه، گذاشت جلو رؤیا و آمد
طرف لیلا.
لیلا
دستهاش را كرد توی جیب و سر تكان داد.
"باید
با مادرم بیام."
پارچهفروش
برگشت طرف رؤیا.رؤیا
گفت "نه،
سرمهییهات همهش بوره.
باز
سر میزنم."
دست
لیلا را كشید و از پارچهفروشی بیرون
آمدند.توی
كوچه برلن ایستادند منتظر تاكسی.
رؤیا
به لیلا گفت "كیفتو
بده این دست، زیپشو بكش."
بعد
دست انداخت زیر بازوی لیلا وگفت "خجالت
برای چی؟ مادرت خوب كاری كرد."
درِ
تاكسی را باز كرد و گذاشت اول لیلا سوار
شود.
"بالاخره
یكی باید سیخی به علی میزد.
هیچ
معنی داره كه ـ"
یكنفس
حرف زد.لیلا
از پنجرهی تاكسی بیرون را نگاه میكرد
و ناخن شستش را میجوید.
رؤیا
سرش را برد جلو به راننده گفت "لطفاً
همین جا."وقت
پیاده شدن به لیلا گفت "امشب
پشتشو میگیری.
باشه؟"لیلا
شستش را از ذهن درآورد.
"باشه."
*از
سینما كه آمدند بیرون حمید به علی گفت
"باز
دو ساعت از كار و زندگی انداختیمون."لیلا
گفت "فیلمش
خیلی هم بد نبود."علی
پاكت خالی تخمهی آفتابگردان را پرت كرد
توی جوی آب.
"فیلم
كه مزخرف بود، عوضش ــ"
سرش
را برد دم گوش حمید و پچ پچ كرد.
بعد
زد زیر خنده.لیلا
خودش را زد به نشنیدن.حمید
گفت "جون
به جونت كنند آدم نمیشی.
خداحافظ،
من باید برم شركت."علی
گفت "شب
چكارهای؟ من و لیلا میریم پیتزایی.
تو
و رؤیا میاین؟"حمید
سرش را از پنجرهی تاكسی بیرون كرد و داد
زد "نه."لیلا
لبخند زد و دست انداخت زیر بازوی علی.
*توی
پیتزا فروشی نبش خیابان مدیری لیلا با نی
پلاستیكی نوشابه بازی میكرد.
"مامان
سراغتو میگرفت."علی
تكهای پیتزا گاز زد.
"چرا؟
میخواد باز مراسم معارفه راه بندازه؟"
پیتزا
را نیم جویده قورت داد و ادای مادر لیلا
را درآورد.
"علی
آقا، نامزد لیلا جان."
و
خندید.
لیلا
نخندید.علی
درِ سس گوجه فرنگی را باز كرد.
"انگار
تو هم بدت نیومد؟"لیلا
آب دهانش را قورت داد.
"خب،
چه عیبی داره؟"علی
سس ریخت روی پیتزا.
"چی
چه عیبی داره؟"
"كه
نامزد كنیم."علی
سس را گذاشت روی میز.
"چه
فرقی داره؟"
"چی
چه فرقی داره؟"
"كه
نامزد بكنیم یا نكنیم."لیلا
نفس بلندی كشید و زُل زد به علی.
"اگه
فرقی نداره پس بكنیم."علی
نی توی بطری را درآورد انداخت روی میز،
نوشابه را برداشت، خورد، بطری را گذاشت
روی میز و گفت "خب،
بكنیم."سرمیز
دست چپ زنی به بچهاش گفت "تو
كه پیتزا دوست داشتی."سر
میز دست راست مرد جوانی به در ورودی نگاه
كرد.دستهای
لیلا پرید جلو، خورد به بطریهای نوشابه
و سس گوجه فرنگی و دستهای علی را چسبید.
تكهی
سوم پیتزا از دست علی افتاد روی شیشهی
سس كه دمر شده بود روی نمكدان كه افتاده
بود كنار بطریهای سرنگون نوشابه.
نوشابه
روی رومیزی پلاستیكی راه افتاد و رسید به
لبهی میز.
لیلا
با چشمهای پراشك به علی نگاه كرد.
علی
سرش را زیر انداخت.
روی
شلوار سفید علی لكهی قهوهیی بزرگی
داشت شكل میگرفت.
*مادر
لیلا لیوان شربت آلبالو را گذاشت جلو علی
و برای سومین بار گفت "واویلا
از گرما!"علی
از جا بلند شد.
"لیلا
چرا نمیاد؟ برم صداش كنم."مادر
لیلا چینهای دامنش را صاف كرد و گفت
"تشریف
داشته باشین علی آقا.
میخواستم
باهاتون حرف بزنم."علی
نشست.
*جان
وین دستها آماده روی هفت تیرهای دو طرف
كمربند، از وسط خیابان خاكی میگذشت و
زیر چشمی دوروبر را میپایید.حمید
نشسته بود كنار رؤیا.
زُل
زده بود به تلویزیون و تخمه میشكست.رؤیا
پاهاش را دراز كرده بود روی میز چهارگوش،
جلو راحتی سه نفره.
خیره
به تلویزیون با تلفن حرف میزد.
"شكر
خدا مادرت هست، و الا تا آخر عمر عین رُمی
شنایدر نامزد آلن دلون میموندی."توی
خیابان خاكی هیچ كس نبود.
جز
چند تا اسب كه به نردهای بسته شده بودند.
كنار
نرده یك بشكه بود.
پشت
بشكه پسر بچهای قایم شده بود و جان وین
را میپایید.حمید
كاسهی تخمه را گذاشت روی میز و پا شد.
جلو
پاهای دراز شدهی رؤیا ایستاد و زد به
ساق پاش.
رؤیا
تكان نخورد.جان
وین از جلو بشكه گذشت.
حالا
پشتش به پسر بچه بود.حمید
از روی پاهای رؤیا پرید، رفت صدای تلویزیون
را بلند كرد، برگشت نشست.پسر
بچه دستش را با هفت تیر اسباب بازی بلند
كرد و داد زد "دستا
بالا!"رؤیا
توی گوشی گفت "ترس
نداره.
مادرت
خیلی خوب كاری كرد.
مردها
رو مدام باید هُل داد."حمید
زیر لبی گفت "لعنت
به گراهام بـِل."رؤیا
توی گوشی گفت "چرا
نمیفهمی؟ مهم خواستن یا نخواستن علی
نیست.
مهم
اینه كه تو چی بخوای."جان
وین پسر بچه را نشانده بود روی پاهاش و
داشت هفت تیر واقعی خودش را نشانش میداد.
زن
جوانی با دامن بلند و كلاه لبهدار، سبدی
را كه دردست داشت گذاشت زمین و دست پسر
بچه را گرفت كشید.
"چند
بار گفتم با غریبهها حرف نزن؟"
جان
وین ایستاد و كلاهش را برداشت.رؤیا
توی گوشی گفت "باشه،
حتماً.
پس
دوستی به چه درد میخوره؟ خداحافظ."جان
وین پشت سر زن داد زد "خانوم!
سبدتون
جا موند!"حمید
كاسهی تخمه به دست بلند شد، صدای تلویزیون
را كم كرد و غـُر زد "شد
توی این خونه ما راحت یه فیلم تماشا
كنیم؟"رؤیا
جواب نداد.زن
جوان سیبی از توی سبد درآورد، داد دست جان
وین و لبخند زد.
رؤیا
پاها دراز روی میز و خیره به تلویزیون
لبخند میزد.
*توی
ساندویچ فروشیِ خیابان فرشته، علی ادای
مادرلیلا را درآورد.
"اگه
بخاطر مسائل مالیه، من و پدرش كمك میكنیم."
گاز
بزرگی از ساندویچ زد.
تكهای
برگ كاهو و پوست گوجه فرنگی از گوشهی
لبش آویزان شد.
"مسألهی
مالی، هه!"لیلا
كاغذ شمعی دور ساندویچش را ریز ریز میكرد.
"پس
چی؟"
"چی
پس چی؟"
"پس
چرا نمیخوای عروسی كنیم؟"پوست
گوجه فرنگی چسبید به سق علی و به سرفه
افتاد.
لیلا
دستپاچه بطری نوشابه را داد دستش.
از
شدت سرفه توی چشمهای علی اشك جمع
شد.
*مرد
بنگاهی گفت "متراژش
یاد نیست، اما عوضش جمع و جور و راحته.
چشمانداز
قشنگی هم داره."لیلا
و علی از پنجرهی اتاق نشیمن بیرون را
تماشا كردند.
توی
كوچه یك درخت چنار بود.
بنگاهی
از توی اتاق خواب گفت "گنجه
به این جادار دیده بودید؟"لیلا
دوید به اتاق خواب وسرش را كرد توی گنجه.
علی
آمد به اتاق خواب و از پنجره نگاهی به
بیرون انداخت.
"چشمانداز
این اتاقم خیلی قشنگه!"
لیلا
سرش را بیهوا چرخاند.
پیشانیاش
خورد به در گنجه.
بنگاهی
سرفه كرد.
توی
خرابهی جلو پنجرهی اتاق خواب دو تا سگ
دنبال هم كرده بودند.علی
از حمام داد زد "وانش
چرا این قدر كثیفه؟"
لیلا
و بنگاهی خم شدند نگاه كردند.
بنگاهی
دست كشیسد به جدارهی وان.
"لكهی
رنگه.
خانمی
كه قبلاً مستأجر اینجا بود نقاشی میكرد.
چیزی
نیس، با وایتكس پاك میشه."
لیلا
رو به علی گفت "حتماً
پاك میشه.
خودم
پاكش میكنم."
*علی
كاغذها را پخش كرده بود روی میز جلو راحتی
و با ماشین حساب جمع و تفریق میكرد.
لیلا
وان را پر كرده بود از آب و وایتكس و خیره
شده بود به لكهها.علی
با خودش گفت "نشد."لیلا
چند بار زیر لبی گفت "نه،
تمیز نمیشه."
راهاب
وان را باز كرد، در وایتكس را بست و دستكشهای
لاستیكی را درآورد.
آمد
به اتاق نشیمن.
علی
گفت "نمیخونه."لیلا
گفت "چی؟"علی
جواب نداد.لیلا
گفت "نمیریم؟"علی
سرش را بلند كرد زُل زد به لیلا.
لیلا
دستكشها را گذاشت توی ظرفشویی آشپزخانه
كه با یك پیشخوان از اتاق نشیمن جدا میشد.
"شام
منزل حمید و رؤیا.
یادت
رفت؟"علی
ماشین حساب را خاموش كرد.لیلا
با عجله گفت "ولی
اگه هنوز كاری داری ــــ"علی
كتش را از روی دستهی راحتی برداشت.
"حوصله
ندارم.
فردا
توی شركت تمومش میكنم."لیلا
پا به پا شد.
"پس
اضافهكاری ـــ "علی
كتش را پوشید.
"نترس،
بیاضافهكاری هم پول وایتكس تو در میاد."
خندید.
یقهی
كتش تا شده بود.لیلا
به شلوار علی نگاه كرد.
"شلوار
خاكستریتو از خشكشویی گرفتم."علی
به شلوارش نگاه كرد.
"همین
چه عیبی داره؟"ته
ماندهی آب وان هو كشید رفت توی
فاضلاب.
*اتاق
نشمین حمید و رؤیا پر از گل مصنوعی بود.
كاغذی،
پارچهیی، شمعی.
باقیماندة
نمایشگاهی كه رؤیا بعد ازتمام كردن دورةی
گلسازی ترتیب داده بود.حمید
و علی از خاطرات دبیرستان البرز میگفتند.
"چه
حافظهای!
بعدِ
بیست سال تا گفتم آقای مجتهدی حتماً اسم
من خاطرتون نیست گفت "چطور
ممكنه علی بیغم همیشه عاشق فراموشم
بشه."حمید
خندید.
"خودش
اسمو روت گذاشت.
سال
چندم بودیم؟ سر امتحانا پشت هم ورقه سفید
دادی.
عوض
درس مدام شعر عاشقونه میخوندی."علی
چوب كبریت را از لای دندان درآورد و قاه
قاه خندید.توی
آشپزخانه لیلا سالاد هم میزد.
"با
وایتكس هم پاك نشد.
علی
هر بار حموم میكنه كلی غـُر میزنه."رؤیا
خورش فسنجان را ملاقه ملاقه میریخت توی
كاسهی چینی.
"علی
از كی تا حالا وسواسی شده؟"
*مادر
لیلا سبزی خرد میكرد.
لیلا
پشت داده بود به پنجرهی آشپزخانه.
از
حیاط صدای آبپاشی میآمد.مادر
لیلا گفت "خدا
عمرش بده.
با
این همه گرفتاری كه داره ده كیلو سبزی
برام پاك كرد."لیلا
رفت طرف قفسهی آشپزخانه، از توی سینی
كنار سماور استكان دمر شدهای برداشت.
"چای
بریزم؟"تق
تق كارد روی تختهی سبزی قطع شد.
"چه
سیسمونی مفصلی هم تهیه میبینه."لیلا
استكان چای به دست، تكیه داد به قفسهی
آشپزخانه.تق
تق شروع شد.
"وسایل
اتاق خواب و لباس و پتو و خلاصه همه چی رو
آبی خریده.
دخترش
سونوگرافی كرده گفتند بچه پسره."لیلا
كتابی را كه روی قفسهی آشپزخانه بود
برداشت:
علوم
تجربی سال اول راهنمایی.
ورق
زد.
"این
مال كیه؟"مادر
لیلا سرش را بلند كرد.
"آخِی!
حتماً
مال پسرشه.
طفلك
جا گذاشته.
از
همه چی دوازده تا، ملافه و روبالشی و
زیرپرهنی و پیشبند."لیلا
خواند "حلالهایی
برای لكهای معمولی :
سبزی
با صابون و الكل، ید با تیوسولفات سدیم،
آدامس با تترا كلرید كربن ــــ"از
حیاط هنوز صدای آبپاشی میآمد.لیلا
گفت "كاغذ
مداد كجا داری؟"مادر
لیلا سبزیهای خرد شده را كیسه كیسه
میكرد.
"توی
كشوی دست چپ.
دستت
درد نكنه، چند تا "آش"
بنویس
چند تا "کوکو"
بذارم
توی سبزیها.
حواس
كه ندارم، قاطی میكنم."لیلا
نوشت "رنگ
با تینر."مادر
لیلا نگاهش كرد.
"من
كی باید سیسمونی درست كنم؟"لیلا
رفت طرف پنجره.
"بابام
روزی چند دفعه باغچه آب میده؟"
*لیلا
به خواربارفروش گفت "تینر
دارید؟"خواربارفروش
گفت "تینل؟
رنگ فروشا تینل دارن، خانوم."
*لیلا
توی مغازهی رنگ فروشی منتظر ماند تا
نوبتش شد.با
رنگ فروش احوالپرسی كرد.
بعد
گفت "با
تینر هم پاك نشد."رنگ
فروش گفت "پس
لك رنگ نیست.
هر
چه هست، چارهاش جوهر نمكه.
فقط
خیلی مواظب باشین رو دست و بالتون نریزه.
دستمالی،
حولهای، چیزی بگیرین جلو دماغ و دهنتون.
بوش
خیلی تنده."لیلا
یادش رفت دستمالی، حولهای، چیزی بگیرد
جلو صورتش.
جوهر
نمك روی لكههای وان چند باری فش كرد و
ساكت شد.
لیلا
باورش نشد.
سرش
را برد جلو نگاه كرد.
اثری
از لكهها نمانده بود.
از
خوشحالی جیغ زد، بعد به سرفه افتاد.
*مادر
لیلا خودش را توی یكی از راحتیهای باریك
دسته فلزی جا داد.
"یعنی
كه چی با كارگزینی دعواش شده؟"لیلا
پتو پهن كرده بود روی پیشخوان آشپزخانه
و پیران سفیدی را اتو میزد.
"از
حقوقش كم كردند.
برای
غیبتهاش."مادر
لیلا توی راحتی تنگ جابهجا شد.
"خـُب
معلومه.
آقا
تا لنگ ظهر خوابه، توقع اضافه حقوق
داره؟"فشار
دست لیلا روی دستهی اتو بیشتر شد.دستههای
راحتی از دو طرف پهلوهای مادر لیلا را
فشار میداد.
"حالا
چه خیالی داره؟ هیچ دنبال كار هست؟"لیلا
اتو را ایستاند روی قفسه.
پیرهن
را گرفت رو به نور و گفت "لك
چی بوده پاك نشده؟"مادر
لیلا یك وری نشست.
"میدونستم."لیلا
زیر لب گفت "قرمه
سبزیه."مادر
لیلا سعی كرد از روی راحتی بلند شود.
"از
همون اول میدونستم."لیلا
پیراهن را آورد پایین.
"پریشب
ریخت روش."مادر
لیلا از روی راحتی بلند شد.
"حالا
مگه به این زودی كار پیدا میشه؟"لیلا
گفت "باید
بخیسونم توی وایتكس."مادر
لیلا كیفش را باز كرد.
"بابات
داد.
گفت
اگه خواستی چیزی بخری ــــ"لیلا
گفت "شاید
هم آب ژاول."علی
برای خودش پلو كشید توی بشقاب.
قاشق
را كرد توی كاسهی خورش و دور گرداند.
"این
قیمهس یا خورش لپه پیاز داغ؟"لیلا
سرش پایین بود.
"گوشتو
نصف كردم فردا باش كتلت درست كنم."علی
قاشقش را پرت كرد توی كاسهی خورش.
چند
تا لپه پرید بیرون.
"حالا
ما دو ماه بیكار شدیم كارمون كشید به
گدایی؟"لیلا
لپهها را یكی یكی از روی رومیزی جمع
كرد.
*لیلا
رومیزی به دست وارد خشكشویی سركوچه شد.
"قیمهس.
پاك
میشه؟"مرد
چشم زاغ پشت پیشخوان رومیزی را وارسی كرد.
"چی
بهش زدین؟"لیلا
گفت "اول
نمك، بعد آب ژاول، بعد وایتكس، بعد
بنزین."مرد
چشم زاغ سرش را بلند كرد، به لیلا نگاه
كرد و لبخند پت و پهنی زد.
"ماشاءالله
خودتون كه استادین."
*توی
پیتزافروشی نبش خیابان مدیری حمید بطری
نوشابهاش را گرفت دستش و رو به بقیه گفت
"امشب
كار پیدا كردن علی رو جشن میگیریم.
بیكار
شدنشو هم كه حتماً یكی دو ماه دیگهس همگی
ساندویچ مهمون من."علی
خندید.
لیلا
سعی كرد لبخند بزند.رؤیا
به حمید گفت "زبونتو
گاز بگیر."
بعد
رو كرد به علی.
"قول
بده به این یكی بچسبی."علی
یك دست پیتزا و یك دست نوشابه چرخید به
چپ، بعد به راست.
"قول
میدم.
فقط
بگو به كدوم یكی؟"دختری
از جمع میز دست چپ سرش را گرداند طرف علی.
زن
جوانی كه سر میز دست راست تنها نشسته بود
به ساعتش نگاه كرد.
حمید
با ذهان پر زد زیر خنده.
تكهای
پیتزا از دهنش پرید بیرون افتاد روی آستین
رؤیا.
لیلا
نمكدان را برداشت و دست رؤیا را كشید
جلو.رؤیا
گفت "چكار
میكنی؟"لیلا
روی آستین رؤیا نمك پاشید.
"یهجایی
خوندم رو لك چربی باید فوری نمك
بریزی."
*لیلا
به علی گفت "شب
جمعه بگیم حمید و رؤیا بیان پیشمون؟"علی
كتاب میخواند.لیلا
گفت "باقالی
پلو درست میكنم با كشك بادمجون."علی
كتاب را ورق زد.لیلا
چشمش افتاد به چوب پردهی اتاق.
چند
تا از قلابهای پرده درآمده بود.
فكر
كرد "یادم
باشه فردا درستش كنم."
به
علی نگاه كرد.
"دو
جور غذا كم نیست؟"علی
كتاب را بست و پا شد.
شال
گردن پشمی قرمز را از روی دستهی راحتی
برداشت.لیلا
پرسید "زود
برمیگردی؟"علی
چوب كبریتی كرد توی دهن.
"برمیگردم."درآپارتمان
كه بسته شد، لیلا كتاب را برداشت و باز
كرد.
خواند:
عاشقانهای
برای سرو.
فكر
كرد "چه
قشنگ."
*جلو
دانشگاه شلوغ بود.
لیلا
به كتابفروش گفت "كتاب
شعر میخواستم."جوان
كتابفروش از پشت عینك مستطیل بزرگ به
لیلا نگاه كرد.
لیلا
گفت "شعر
عاشقانه."كتابفروش
عینكش را برداشت ولبخند زد.لیلا
سرخ شد.
"هدیهست."كتاب
فروش لبخند كجی زد.لیلا
گفت "برای
سالگرد ازدواجم."كتاب
فروش ردیف كتابهای شعر را نشان داد.
*
پیرمرد
دست فروش ده بیست جلد كتاب كهنه چیده بود
كنار پیادهرو.
پای
لیلا خورد به یكی از كتابها.
كتاب
باز شد.
لیلا
گفت "ببخشین."
خم
شد كتاب را ببندد.
وسط
صفحهی باز شده خواند:
"آرد
سیبزمینی را گرم كرده روی لك خامه بپاشید
ـــ"
كتاب
را بست و روی جلد را نگاه كرد :
راهنمای
لكهگیری.
تألیف
بانو ح.م.
تاریخ
چاپ :
یك
هزار و سیصد و بیست شمسی.لیلا
سر بلند كرد.
دست
فروش خیلی پیر بود.
*لیلا
گردگیری میكرد كه تلفن زنگ زند.
"بله؟"
"علی
هست؟"لیلا
دستمال نمدار را كشید روی تلفن.
"نخیر.
شما؟"
"شما
خواهرش هستین؟"لیلا
دستمال نمدار را كشید دو طرف تلفن.
"نخیر.
شما؟"آن
طرف سیم جواب نداد.لیلا
دستمال راتوی دستش مچاله كرد.
"شما؟"آن
طرف سیم گوشی را گذاشت.لیلا
هم گوشی را گذاشت.
دستمال
نمدار را كشید روی گوشی.
به
تلفن نگاه كرد.
انگشتش
را كرد توی دستمال و از سفر شمارهگیر
شروع كرد به تمیز كردن سوراخ شمارهها.
به
یك كه رسید زد زیر گریه.
*رؤیا
جعبهی دستمال كاغذی را از این طرف میز
آشپزخانه سُراند طرف لیلا كه رو به روش
نشسته بود.لیلا
با دستمال كاغذی مچاله هر دو چشمش را خشك
كرد، دماغش را بالا كشید و گفت "دستمال
دارم."رؤیا
دست زیر چانه به لیلا نگاه میكرد.
"این
جور كه تو شروع كردی یه جعبه هم كمه."لیلا
از نو زد زیر گریه.رؤیا
پا شد چای ریخت.
یك
فنجان گذاشت جلو لیلا، یك فنجان جلو خودش.
نشست.
"با
گریه كه كار درست نمیشه."لیلا
وسط گریه گفت "میگی
چیكار كنم؟"رؤیا
از جیب لباس خانهی گشادش لاك ناخنی
درآورد.
"عیب
نداره من لاك بزنم؟"
لیلا
سرش را تكان داد.رؤیا
شیشهی لاك را تكان داد.
"قهر
كن برو خونهی مامانت اینا."لیلا
دستمال كاغذی خیس را كرد توی آستینش.
"خب،
بعد چی؟"
رؤیا
با درلاك ور میرفت.
"این
چرا وا نمیشه؟"لیلا
دستش را برد طرف جعبهی دستمال كاغذی.
پنج
شش تا دستمال با هم درآمد.
"مادرم
بفهمه میگه:
"من
ازاول میدونستم."رؤیا
زور زد در لاك را باز كند.
"پس
بمون جواب تلفن دوست دخترهای آقا رو
بده."لیلا
دستمالهای كاغذی را كُپه گذاشت روی
صورتش و باز زد زیر گریه.رؤیا
گفت "لابد
كم كم خونه هم میاردشون."
و
شیشهی لاك به دست پا شد.لیلا
به هق هق افتاد.رؤیا
شیشهی لاك را گرفت زیر شیر آب گرم.
"پس
لااقل باهاش حرف بزن.
بگو
قضیه رو فهمیدی.
بگو
خیه پَسته.
بگو
اگه یه دفعه دیگه ــــ"لیلا
كُپهی دستمال را از روی صورتش برداشت.
"اگه
یه دفعه دیگه چی؟"رؤیا
گفت "وا
شد!"لیلا
ناخن شستش را جوید.رؤیا
شست چپش را لاك زد.
نگاهی
به ناخن نارنجی انداخت و گفت "ما
رو باش فكر كردیم عروسی كنین آدم میشه."لیلا
فنجان چای را توی نعلبكی چرخاند.
"با
همه چیزش ساختم."رؤیا
شست راستش را هم نارنجی كرد.
"اشتباهت
همین بود."لیلا
دماغش را بالا كشید.
"دو
سال تموم."رؤیا
شیشهی لاك را گذاشت روی میز.
"چند
روزی كه خونهی بابات موندی به غلط كردن
میفته."
آرنجهاش
را گذاشت روی میز، انگشتهاش را از هم
باز كرد و فوت كرد به ناخنهاش.
لیلا
دستمال كاغذیها را ریز ریز میكرد.رؤیا
فنجان چای را دو انگشتی برداشت.
"نفهمیدی
طرف كی بود؟"
لیلا
ریزههای دستمال كاغذی را روی میز كود
كرد.
"چرا،
تو هم میشناسیش."بالا
تنهی رؤیا پرید جلو.
"كی؟"
آرنجش
خورد به فنجان چای و فنجان افتاد روی
شیشهی لاك و لاك دمر شد.
چای
و لاك ناخن ریخت روی لباس خانهاش.
داد
زد "واااای!"لیلا
از جا جست.
"نترس،
الان پاكش میكنم."چند
دقیقه بعد جای لك یك دایرهی خیس
بود.
*لیلا
نشسته بود روی راحتی دسته فلزی.
علی
دست توی جیب شلوار، پشت به لیلا از پنجره
بیرون را نگاه میكرد.
بیرون
توی كوچه سگی زیر درخت چنار خواب بود.
لیلا
دستمال كاغذی را توی دست مچاله كرد.
"قول
میدی؟"علی
به سگ نگاه كرد كه بیدار شده بود.
از
پنجره دور شد و خمیازه كشید.
"آره."
زیر
درخت چنار سگ خودش را كش و قوس داد.
*رؤیا
گفت "تو
چه سادهای كه باور كردی."لیلا
پالتوی رؤیا را داد دستش.
"بیا،
دیدی تمیز شد؟"
رؤیا
پالتو را گرفت.
برد
عقب و نگاهش كرد، آورد جلو و نگاهش كرد.
بعد
به لیلا نگاه كرد.
گفت
"جادو
جنبل بلد شدی؟"لیلا
درِ خانه را بست.
رفت
جلو پنجره ایستاد درخت چنار توی كوچه را
تماشا كرد.
نفس
بلندی كشید و لبخند زد.
*لیلا
نشسته بود روی راحتی دسته فلزی.
میخواند
"برای
پاك كردن لك خون ـــ"
تلفن
زنگ زد.لیلا
به تلفن نگاه كرد و ناخن شستش را جوید.
تلفن
زنگ میزد.كتاب
را بست گذاشت روی میز.
تلفن
زنگ میزد.لیلا
شستش را از دهن درآورد و پا شد.
"بله؟
سلام، خوبی؟ حمید از اصفهان برگشت؟ كدوم
دختر خالهات؟ گفتی آب انار روی ابریشم؟
صبر كن."كتاب
بانو ح.م.
را
ورق زد.
بعد
یادداشتهای خودش را كه لای كتاب گذاشته
بود زیر و رو كرد.
"خب،
بنویس ــــ "تمام
كه شد گفت "به
حمید سلام برسون.
به
دختر خالهات هم بگو بعد از این با لباس
ابریشمی هوس آب انار نكنه ـ آره، مگه با
لكهگیری مشهور بشم ـ حالش بد نیست.
چند
روزه بزنم به تخته دعوا نكردیم.
باشه
ـ خداحافظ."برگشت
نشست روی راحتی و خواند "برای
پاك كردن لك خون از البسهی الوان، آب و
نشاسته را خمیر نموده روی لك قرار داده
بگذارید خشك شود، آنگاه با آب داغ و آمونیاك
بشویید و بعد ــــ"
لیلا
سرش را تكان داد.
گوشهی
تكه كاغذی نوشت :
"روی
لكهی خون نباید آب گرم ریخت."
بعد
یادداشت را تا كرد گذاشت لای كتاب.روزنامه
پهن كرده بودند كف زمین و باقالی پاك
میكردند.رؤیا
گفت "جدی
میگم، پیدا كردن شاگرد ازمن، درس دادن از
تو."لیلا
گفت "حرفا
میزنی.
كی
پول میده بیاد كلاس لكهگیری؟"رؤیا
دست كرد از توی كیسهی پلاستیكی مشتی
باقالی برداشت.
"همونایی
كه میزن كلاس سبزیآرایی، تزیین سفرهی
عقد، چه میدونم، صد جور از این كلاسها."لیلا
پای خواب رفتهاش را دراز كرد.
"اقلاً
اونا اسمشون پرآب و تابه؛ قشنگه.
كلاس
لكهگیری اُملی نیست؟"
"به
این شل و ولی كه تو میگی، آلن دلون هم
اُملیه."لیلا
به زحمت پا شد، پایش را مالید و رفت طرف
پنجره.رؤیا
باقالی درشت را قاچ داد و گفت "باید
یه اسم دهن پُركن پیدا كنیم، مثلاً ــــ"دو
تا سگ دور درخت چنار توی كوچه عقب هم كرده
بودند.
لیلا
با خودش گفت "باز
دیر كرد."رؤیا
گفت "
فهمیدم!
كلاس
لكهگیری چینی!
واااای!"
كرم
سبز گنده را پرت كرد وسط باقالیها.
*علی
پا شد.
پالتویش
را از روی دستهی راحتی برداشت و داد زد
"كی
بود عین سقز چسبید ته كفش كه نامزد كنیم؟
كی مغز جوید كه عروسی كنیم؟ كی شعار میداد
هیچ كی حق نداره اون یكی رو عوض كنه؟"
پالتو
را پوشید.
"همینه
كه هست!"
*لیلا
زیر لحاف تكیه داده بود به بالش و مقدمهی
كتاب بانو ح.م.
را
میخواند.
"زن
بیهوده وظایف خود را بیرون از محیط خانه
و خانواده جستجو میكند، زیرا اگر براستی
وظیفهشناس باشد میتواند بزرگترین وظایف
ملی و نوعی و انسانی خویش را در محیط پاك
و مقدس خانه انجام دهد.
زن
وظیفهشناس مانند مشعلی فروزان پیوسته
در قلب خانواده میدرخشد و پیرامون خویش
را از نور صفا و پاكی و صمیمیت روشن میسازد
ـــ"لیلا
به ساعت روی پاتختی نگاه كرد، خمیازه كشید
و برگشت به مقدمه.
"مرد
هر بامداد از خانه بیرون میرود و تا شام
تاریك با مشكلات گوناگون و فراوانی روبهرو
شده مبارزه میكند.
شب
هنگام كه به خانه باز میگردد حاصل دسترنج
روزانه را تسلیم همسر خود مینماید.
زن
است كه در این موقع باید هنر و مهارت خود
را نشان داده از آنچه شوهرش به دست او
میسپارد هزینههای روزمره را تأمین نموده
قسمتی را هم برای روز مبادا اندوخته و
ذخیره سازد ــــ"لیلا
كتاب را گذاشت روی لحاف و گوش تیز كرد.
فكر
كرد "صدای
كلید بود؟"
بعد
با خودش گفت "همسایه
بغلی."
باز
كتاب را برداشت.
"ـــ
شاید بانوان بر نویسنده ایراد كنند كه
درآمد این روزها تكافوی هزینههای هر
روز را هم نمیدهد چه رسد كه از آن مقداری
هم ذخیره كنیم.
پس
اجازه بدهید عرض كنم كه نگارنده كه خود
همسر مردی فداكار و با ایمان و صاحب دو
فرزند دلبند است، در اثر تجربههای سالیان
متمادی به این نتیجه رسیده است كه میتوان
با طرقی بس ساده در هزینههای زندگی
صرفهجویی كرد.
آیا
هرگز لباس كرپ دوشین گران قیمتی را كه
همسرتان با عرق جبین برایتان ابتیاع كرده،
تنها به این دلیل كه لك كرم دومان یا خورش
فسنجان بر آن افتاده از ردیف لباسهای گنجه
خارج كرده به خدمتكار خویش بخشیدهیید؟"لیلا
خوابش گرفته بود.
دوباره
به ساعت روی پاتختی نگاه كرد.
بعد
عكس بانو ح.م.
را
كه زیر مقدمه چاپ شده بود تماشا كرد.
زن
جوانی با ابروهای باریك، تقریباً وسط
پیشانی كه حالتی تعجب زده به قیافهاش
میداد.
رنگ
موها مشخص نبود.
احتمالاً
خرمایی.
با
فرق از وسط باز شده و فر شش ماهه.
لبها
غنچه بود.
لیلا
فكر كرد "خط
لب كشیده."
كتاب
را گذاشت روی پاتختی.
چراغ
خواب را خاموش كرد.
بالش
را كشید زیر سرش و فكر كرد "نیامد."خواب
میدید با مادرش و علی نشستهاند توی
پیتزافروشی نبش خیابان مدیری.
مادر
لباس كرپ دوشین صورتی پوشیده و فر شش ماهه
دارد.
علی
پلو خورش قیمه میخورد.
مادر
به كرم دومان جلوش نگاه میكند.
خرمگسی
دور میز میچرخد.
اول
آرام، بعد تند وتندتر.
بال
چپ خرمگس میگیرد به كاسه قیمه و خورش
میریزد روی شلوار علی.
لیلا
میخندد.
بال
راست خرمگس كرم دومان را برمیگرداند
روی لباس صورتی مادر.
لیلا
میخندد.
از
خواب كه پرید هنوز میخندید.
*توی
پیتزافروشی نبش خیابان مدیری حمید بطری
نوشابهاش را بالا برد.
"به
سلامتی همهی لكههای دنیا!"رؤیا
خندید.
علی
پیتزا گاز زد.
پیشخدمت
كه صورت حساب آورد، لیلا دست دراز
كرد.
*لیلا
گفت "این
كه نشد زندگی، باید تكلیفمو روشن كنی."
رؤیا
سفارش كرده بود "داد
بزن!"
ولی
لیلا داد نزد.علی
صندلی را عقب زد و پا شد، كاسهی آش رشته
را از روی میز ناهارخوری برداشت، چند لحظه
زُل زد به لیلا.
بعد
كاسه را برگرداند روی رومیزی.
"تكلیفت
روشن شد؟ ببینم این یكی رو چه جوری پاك
میكنی."لیلا
به كود رشته و نخود و لوبیا وسبزی روی
رومیزی كتان زرد نگاه كرد.علی
كتب وبارانیاش را برداشت.
لیلا
از جا تكان نخورد.
صدای
به هم خوردن در آپارتمان كه آمد نفس بلندی
كشید و از پنجره به بیرون نگاه كرد.
پای
درخت چنار سگی پارس میكرد.
بالای
درخت گربهای سر وصورتش را میلیسید.
*رؤیا
دستهاش را قلاب كرده بود پشت سر و دراز
كشیده بود روی تختخواب.
"هشت
نفر دیگه هم اسمنویسی كردم.
فكر
كردم توی آپارتمان جدیدت جا بیشتر داریم،
میتونیم دو تا كلاس اضافه كنیم."لیلا
لباسهاش را تك تك از گنجه درمیآورد،
تا میكرد میگذاشت توی چمدان باز روی
زمین.رؤیا
چهار زانو نشست.
"فردا
باید برم تخته سیاه و صندلی بخرم."لیلا
دامن گلدار زردی را از چوب رختی درآورد،
تا كرد گذاشت توی چمدان.رؤیا
نشست لبهی تخت.
"پارچه
هم باید بخریم.
گفتی
كتون و ابریشم و دیگه چی؟"لیلا
یقهی كت مردانه را روی چوب رختی صاف كرد.
بعد
لباس راه راه سفید و سیاهی را تا كرد گذاشت
توی چمدان.رؤیا
پا شد ایستاد و به لیلا نگاه كرد.
"باز
كه ماتم گرفتی؟"لیلا
سرش را كرد توی گنجه.
طرف
راست لباسهای علی بود، طرف چپ چوبرختیهای
خالی.
سرش
را بیرون آورد.
در
گنجه را بست.
خم
شد در چمدان رابست.
از
پنجره به بیرون نگاه كرد.
توی
خرابه سگی ایستاده بود كنار تولههاش و
به سگی چند قدم آن طرفتر پارس میكرد.
رؤیا
گفت "حاضری؟"لیلا
گفت "حاضرم."