روایت
شفاهی یک بغض کهنه
محمود
راجی
باز همسرم از پلهها رفت
بالا. هر
وقت بیکار و خانهنشین است، من
هم سرگرم کار هستم، میرود
روی راهپلة خرپشته مینشیند و از
شیشههای رنگی قابهای مشبک آن جا
که به کوچه و برخی خانههای مردم مشرف
است، به زندگی دیگران چشم میدوزد و
راوی نقشهای خیالی میشود. او در رادیو قصه
میخواند. هرازگاهی در
یک برنامة رادیوئی قصهای میگوید
و چندی بعد شرایطی پیش میآید و بیکار
میشود.
طبق
روایت همسرم «مهدی
وقتی عفو خورد و به همراه تعدادی از
همبندان خود آزاد شد، فکر کرد
چه کند و کجا برود.
میدانست
که در شهر خود آسوده نخواهد ماند.
شکارچیها به
دنبال اثر زخم و دلشکستگی، رد او
را میزنند. با
این موی جوگندمی و ریش خاکستری، تابلو بود
که نگذارند اعتبار پیدا کند.
میتوانستدر
همین شهر که حبس کشیده، بماند و
با حرفهای که بلد بود، زندگی تازهای را آغاز
کند.
با اتکا به نامونشانی که
از یکی از همبندان گرفته
بود، پرسانپرسان خود را به محلهای
رساند که مرکز کسبوکار مبلسازها و
نجارها بود. به نامونشانی که رسید، وارد
شد.
نگفت
به سفارش چه کسی آمده است، مهارت خود
را در سرهم کردن و
اتمام اسکلت نیمهکارة یک
مبل که نشان داد، جذب کار شد. صاحب
کارگاه کوچکتر از مهدی بود. پذیرفت
تا زمانی که مهدی جائی برای
سکونت پیدا نکرده، در انباری بخوابد.»
من
خیلی کم، شاید فقط گذرا، به کوچه
میروم. با شنیدن هربند از روایت همسرم، دنبال شاهد
روایت در کوچه میگردم. آن
چه او ورای شیشههای رنگی خرپشته میبیند،
من معمولاً در کوچه نمیبینم.
این
عادت به تماشا و روایت از مدتها پیش به
سرش افتاد. دوسه
مرتبه خودم بالا رفتم و کنار
او روی پلههای خرپشته نشستم، ببینم
که چه میبینم یا چه میبیند.
دیدم
خیلی وقت میگیرد.
باید
ساعتها بنشینم و لابد چیزهائی را هم
مدام از خودم به دیدهها اضافه کنم، دیدم
وقتش را ندارم. با
بیکار شدن او، من دستتنها هستم. هم
برای تامین هزینة زندگی خانواده، باید شغلم
را حفظ کنم و هم به تنهائی به کار خانه برسم. دیگر
زمانی نمیماند که ساعتها، توی سرما
و گرما از شیشههای رنگوارنگ قصه
تماشا کنم یا روایت بسازم.
طبق
روایت همسرم «مهدی بیش
از دوسه ماه در انباری کارگاه نماند.
با
اندوختة ناچیزش اتاقی در همان نزدیکی
کارگاه گرفت و کمکم با حقوق خود و کمک
صاحب کارگاه اتاق را با اثاث ضروری پر
کرد.
کار
در کارگاه حدود یک سال که رسید، چند روز
مرخصی گرفت و به محل زندگی خالهاش
در یکی از روستاهای اطراف شهر خود رفت و
از طریق اعتبار و ضمانت خاله، دختر
جوانی را انتخاب کرد و خواستار همسری
او شد...»
دوسه
روز بعد خبردار میشوم که مستاجر جدیدی
یکی از اتاقهای خانة فاطمهخانم را
اجاره کرده است. آقارحیم
به ظاهر با موهای جوگندمی و ریش
خاکستری متمایل به سفید شدن، تقریبن
سنوسالدار به نظر میآید، اما یک
زن جوان و سه پسر قدونیمقد دارد که
بزرگترین آنها بیشتر از چهارپنج سال
ندارد.
محله
و کوچة ما وجهی دیگر از کره
خاکی و محل اتفاقنکبتها است و
از نزدیکترین باغهای انگور و نیستان
فرسنگها فاصله دارد. نکبت که زیاد
شود، غریبهها میآیند.
غریبههائی
که معلوم نیست از کجا آمده و کجا
بودهاند و چگونه توانستند این همه
نکبت را با خود حمل کنند. آنان وقتی
به حجم خاصی از انباشت نکبت
رسیدند، به محلة ما و کوچههای آن
کوچ میکنند ونکبتی را نمایش
میدهند که باعث حیرت ما ساکنان قدیمی
میشود.
نه
آن که ما نکبت ندیده و نداشته باشیم،
چرا. من
یک جور نکبت دارم. نیّرخانم
و فاطمهخانم و سکینهخانم و هر
کدام ازهمسایههای دور و بر
یک جور.
منتها
هریک از ما با نکبت خود و نکبت
یکدیگر خو کردهایم.
غریبهها
نکبتهائی میآورند، ناشناخته و
شگفتانگیز.
ما
با نکبتهای خود و محیط خود به آرامش
و تعادل رسیدهایم.
اما
حضور گاهگاهی و ناگهانی
خانوادههای جدید این آرامش را برای
مدتی به هم میزند.
طبق
روایت همسرم «آقامهدی
همسرش را میبرد به آن خانةنزدیک
کارگاه، اما همسرش بیشتر از یک هفته
نمیتواند آن جا دوام آورد. او گله
میکرده که نه همسایهای و نه همچراغی.
تازه
وقتی برای خرید از خانه بیرون میآید،
باید از جلو هزارچشم کارگرها رد شود. محل
مناسب سکونت نبود.
بیشتر فضای
کار و تجارت بود تا فضای مسکونی.
این
امر سبب میشود که مهدی خانه را عوض کند
و پنهان از چشم یار و اغیار، به جایی
دور از محل کار، به منطقهای کاملا
مسکونی میرود. چون همیشه کسانی هستند که
دوست دارند بدانند آدم کجاست و کجا
زندگی میکند، چه میکند و کجا کار
میکند، پس همیشه کسانی هستند سر در
گوش هم بگذارند و به هم بگویند چه کسانی
به تازگی آمدند و چه کسانی به تازگی رفتند.
وقتی
نیازهای دستة اول با پچپچههای
دستة دوم، هرچند پس از چهار سال تلاقی
پیدا کند، آقامهدی را پیدا میکنند.
حالا
مهدی سه پسر قدونیمقد دارد، موها
جوگندمیتر و ریش خاکستری، متمایل
به سفید، اما نمیتواند طوری زندگی
کند که مدام در کوچه و خیابان، کارگاه
و خانه، وجود سایهها را بالای سر خود
حس کند که هر وقت دوست داشتند، برای
خودنمائی هم که شده، حدس و گمانهای ویژةخود
را به رخ استادکار و صاحبخانه و همسایه
و دارسایه برسانند و همه را آگاه کنندکه مهدی زیر
ذرهبین است و هر زمانلازم
باشد میتوانند موی دماغش شوند و
او را تابلو کنند و بیمحابا گوشهگوشة رازش
را برملا کنند.
این
است که مهدی چارهای ندارد، غیر این که
از آن شهر بنهکن کوچ کند و در شهری
دیگر در محلة نکبتیها، در خانهای
با چندین مستاجر، اتاقی را اجاره کند...»
از فاطمهخانم
میشنوم:
آقارحیم ماشالله، دستش
در همه کاری روونه. هرچه شکستهپکسته و زنگزده و
خراب که در خانه معطل مانده
بود، از شیرهای در حال چکچک تا
لولههای پوسیده، از موزائیکهای
لق تا نم دیوار، همه تعمیر یا
تعویض شد. انباری را سروسامان
داد. آبگرفتگی
راهآب حیاط و توالت را باز کرد.کاشیکاری
آشپزخانة همسایهها را تعمیر کرد.
دیگر
و دیگر، الی هزارماشالله، یکییکی
راسوریس شد. بدون
یک کلمه حرف.
آقارحیم
اهل هر فرقهای باشه، اهل غیبت و
پرچانگی نیست.
تا
حال که ندیدم با کسی حرف بزند.
مهتاج همسر
آقارحیم چون گربهای بچههایش را به
دندان میگیرد و آنها را اینطرف
آنطرف میکشاند.
غیر
خرید، رفتن به حمام بیرون نمیآید.
هنوز استخوان
نترکانده و مادر نشده،انگاری دختربچهای
که کودکان فرد دیگری را تر و خشک
میکند.
با شرم
سلام میکند.
نزدیکش میشوم و میپرسم
اگر چیزی خواست، تعارف نکند.
مهربان
نگاه میکند و پاسخی نمیدهد.
نگاه
و سکوتش میگوید که شدیدا از محبت
خجالت میکشد.
به
خودم میگویم یعنی برعکس تازهواردهای
دیگر که نکبتهای خود را مثل ویروس واگیردار
به محل سرایت میدهند، واقعاً قرار است شر
نکبتهای رحیم و
خانوادهاش دامن همسایههارا نگیرد، خوشباوری
نیست؟
همسرم
در روایت خود مهدی و دادو را
برای گفتگوی نیمهشبانه در
گوشةحیاط به هم نزدیک میکند و در
وجهی تمثیلی، آن دو را در میان جمعیتی
میبیند که به انتظار ایستادهاند. در
روایت او هوا به شدت یخ بندان است و او فرض
میکند که آنان، در طلب گرما در صف
ایستادهاند. تا دور دورها
هیج برگ و شاخهای، حتی ساقة خشکی هم
دیده نمیشود.
تنها اتاقکیلبریز از
جمعیت به چشم میآید که برای
پذیرش فرد جدید جائی ندارد.
به
همسرم میگویم حالا که فهمیدی نامش
رحیم است، مهدی نیست، چرا نام اصلیاش
را صدا نمیکنی؟
همسرم
میگوید:
نام شخص روایت من
مهدی است.
تو
میتوانی هر چه صدایش کنی.
طبق
روایت همسرم «اتاقک که
با سقف و دیوارهای نردهای ساخته
شده، تنها فضای گرم موجود است. مهدی به
دادو میگوید: مردم
راههای متفاوت دیگر را برای گرم
شدن و گرم کردنآزمودهاند. دادو
خاموش است و میلی در
دل ندارد تا بگوید که راه بیهودهای را
انتخاب کردند.مهدی میگوید: ابلهانهترین
شیوه بیهوده ماندن در سرما است. دادو
میپرسد:
کی
نوبت ما میشود.
ما
که ساعتها در صف ایستادهایم، صف حرکتی
نکرده. پیش
از آن که مهدی حرفی بزند، دادو میبیند که
جنازهای از اتاق بیرون افتاد و جای
او، یک نفر وارد اتاق شد. مهدی این شیوة زندگی را
به میل و عشقی مربوط میداند که
گردن گرفتهاند... دادو
انتظاردر صف و رسیدن به اتاقک را بیهوده
میپندارد و از مهدی میپرسد که
اگر وارد اتاق نشویم، چه اتفاقی
میافتد؟ مهدی میگوید:
در
آن صورت یا باید در برهوت سرما و
تنهائی بمانیم و منجمد شویم و
یا راه دیگری را جستجو کنیم.»
بعد
از دوسه ماه فاطمهخانم سر کنار گوشم
میگیرد و میگوید:
پسرم،
دادو که میدانی از صبح تا غروب دراز
میکشید و چرت میزد.
حالا
تنها کسی شده که آقارحیم میلاش میکشد
با او صحبت کند.
من
که فکر میکنم رحیم در کار قاچاق
باشه.
برای
دادو نگرانم.
یکیدوبار
حرفهاشان را شنیدم، یک کلمه
را هم نفهمیدم.
ماه
بعد دادو جاکن شده و به سفر
میرود. فاطمهخانم بانگرانی میگوید: آقارحیم
براش کار پیدا کرده.
چند
ماه بعد یک شب سروصدای بسیاری از
کوچه شنیده میشود.
کار
آشپزخانه و اتاقها هنوز تمام نشده. کسانی
میدوند. یکی فریاد میکشد «از
این طرف» «اون
طرف را ببندید» گوش میخوابانم،
اما اهمیت نمیدهم.
سروصدا دمی
خاموش میشود و بعد پچپچه و بعد
صدای گوشی بیسیم میآید که مدام
قطعوصل میشود...
پس
از ساعتی همسرم از پشت شیشههای
رنگی پائین میآید و بند
دیگری را روایت میکندکه
بهطور معمول میشود نشنیده گرفت،
یعنی برای محیط کوچه و محل زندگی کوچک ما
باورنکردنی و غیرواقعی میآید.
طبق گفتة او: «جوانی
هجدهبیست ساله به سرعت و بدوبدو داخل
کوچه شد.
نزدیک
خانة یکی از همسایهها...»
حرفش
را قطع میکنم و میپرسم کدام همسایه؟
میگوید:
فکر
میکنم منزل فاطمهخانم بود.
بعد همسرم به گفتن ادامه
میدهد. « نزدیک
خانة یکی از همسایهها، ناگهان غیبش
زد.
دقایقی
بعد عدهای دیگر وارد کوچه شدند، با
بیسیم و تشکیلات...»
میپرسم: تشکیلات
یعنی چه؟
همسرم میگوید: «خب...
اسلحه
داشتن دیگه. با
بیسیم و ایناتا انتهای کوچه رفتند. بعد
دوسه نفر پیچیدند دست راست و
عدهای هم رفتند دست چپ.
بعد
برگشتن...
جلو
خانة ما ایستادند.
کمی
بالا، پائین رفتند، برگشتند سر
کوچه و بعد از مدتی رفتند»
میپرسم:
نمیدانی
اون که اول میدوئید، کدوم طرف رفت.
مکثی
میکند و با ابرو اشاره میکند که یعنی
نه.
چند
ماه بعد میآیند و آقارحیم را
میبرند.
صحبت
با همسرم دوباره به آن شب میکشد. مثل
آن که یادش رفته که چی روایت کرده باشد،
از ورود آن جوان به منزل فاطمهخانم
میگوید و این که آقا رحیم یا به
گفتة او مهدی، در را برایش باز نگه
داشته بود.
میگویم
تو که اینها را نگفته بودی. باور
نمیکند.
میگوید: نه، گفته
بودم، حتماً تو یادت رفته...
همسایهها چو میاندازند
که آقارحیم در کار قاچاق بوده.عدهای
هم که هر نوع بگیروببندی را سیاسی
میپندارند. فاطمهخانم
در مقابل، همة این حرفها را انکار
میکند. مهتاج از
قول اوستاکار آقارحیم میگوید که
چک برگشتی داشته و مبلغ چک بسیار
پائین بوده. او همراه اوستاکار میرود سراغ
طلبکار، التماس و درخواست میکند
و طلبکار را میآورد تا زندگی
زن و بچههایش راببیند.
وقتی
طلبکار میآید، من حضور دارم و میشنوم
که طلبکارجلو در و همسایه به
مهتاج میگوید:
از
بس پررو تشریف دارن.
یک
ماذرت بلد نداره. بلد
نیست بگوید ندارم؟ بلد نیست بگوید
بچة کوچک دارم؟ آخه نامردم، واسه
چسمثقال چک رضا بشم کسی را تو
هلفدونی نگه دارم، اما ایشون آقا تشریف
دارن...
سلمانی
سر کوچه که خود را دوست
آقایان پلیس میداند، ازقول آنها برای
همسایهها نقل میکند که موردش
سیاسی است.
خودش
تا خرخره پرونده داره، هیچ، یک آشوبگر
فراری را هم در خانهش جا داده...
خیلیها
تردید نمیکنند که سلمانی قپی آمده.
چند
ماه پس از رفتن رحیم، فاطمهخانم درِ گوشم از
آمد و رفت شبانة دادو و کمک او
به مهتاج میگوید.
مهتاج برایم درددل میکند: حالا
تو یک چن وقتی خوش بودی با شوهرت،
میتانی هر وقت دلت گرفت به آن روزا
فکر کنی و آن را زنده کنی و دلت خوش باشه.
من
چی؟ باید کوچهپسکوچهها و
سنگوبوم روستام را یادبیارم و فکر
کنم هنوز دهشانزده سالمه و به زودی
مردی میآید و مرا از آن نکبتسرا بیرون میکشد، از
یک طویله به طویلة دیگر جابهجام میکند.
آقارحیم
یک سال پس از دستگیری، در زندان
میمیرد.
یعنی
یک شب میخوابد و صبح بلند نمیشود.
سه
سال از نبودن رحیم میگذرد. هوا
به شدت آلوده است. در
این مدت گاهی پدر و مادر مهتاج و
گاهی اوستاکار رحیم به بچهها کمک
میکنند و گاهی هم به گفتة فاطمهخانم
کمک پنهانی دادو به مهتاج میرسد.
خانوادة مهتاج اصرار
دارند که او با پسرها به روستا برگردد
و مهتاج مدرسة پسرها را مانع
برگشت میداند.
مهتاج
با کودکانش جلو درگاهی خانه نشسته و من و
چند نفر از همسایهها در کوچه
ایستادهایم. هر یک
از نکبتی میگوید. یکی
از آلودگی بنزین، سوخت ناقص و تعداد
خودروها حرف میزند.یکی
از گرانی ناگهانی نان و سایر
آذوقة خانوار صحبت میکند ومن
از بیکاری مردان دور و بر. مهتاج سرش
را بالا میگیرد و میگوید: خدایا
من و بچههایم آدم نیستیم.
سگیم،
سگ.
استخوانمان
کو؟ دستکم سهم استخوان این سگها را
بده...
تا مدتی
فاطمهخانم، من و یکیدوتا از
همسایهها با تهیة غذا برای
بچهها، به آنها کمک میکنیم. تا
آن که یک شب دوباره از کوچه سروصدا شنیده
میشود.
کسانی
میدوند. یک نفر فریاد
میکشد «از
این طرف» یک نفر دیگر فریاد
میکشد «کوچة
پشتی را ببندید» گوش میخوابانم، کارم
را رها میکنم ببینم چه میشود.
سروصدا
دمی خاموش میشود و بعد پچپچه و بعد
صدای گوشی بیسیم میآید که مدام
قطعوصل میشود...
پس
از دقایقی همسرم بدوبدو پائین میآید و
میگوید: «بردند.
بردند. مهتاج
و بچهها را بردند.»