رؤیای
امریکایی بودن
این جا
کنار چند صندلی خالی نشسته ام
و انتظار می کشم.
فنجانی
قهوه جلویم روی میز است.
چند قدم
آن طرف تر
تو با لیوانی آب تنها نشسته ای
و نگاهم می کنی.
لبخند
روی لب های
توست.
در جوابت
ملایم لبخند می زنم.
تو دست
به گیسوانت می کشی.
یک جوری
از تو خیلی خوشم می آید.
نگاهم
را از تو بر می گیرم
و دستپاچه فنجان قهوه را به طرف دهانم
می برم؛
با خود می گویم
که من اینجا نشسته ام
تا خستگی انتظاری طولانی را
به
نحوی
از بین ببرم، نه این که
عاشق کسی بشوم.
هنوز فنجان
را روی میز نگذاشته ام
که نگاهم دوباره با نگاهت تلاقی می کند.
از نگاهت
می گریزم
و به لیوانی که در دست توست نگاه می کنم.
لیوان
را بالا می بری
و لبانت می جنبد.
بی اختیار
به تقلید از تو فنجان قهوه ام
را به
دست
می گیرم
و "به
سلامتی!"
می گویم.
تو
می خندی.
من هم
می خندم.
فنجان
قهوه و لیوان آب!
برای گریز
از حسی که در درون من دارد شکل می گیرد
فضای کافه را برانداز
می کنم.
کنار
تو یک صندلی خالی قرار گرفته است،
اما میزها و صندلی های
دیگر کم و بیش اشغالند.
کسی
حواسش به ما نیست، همه سرگرم خوردن و
نوشیدن و گفتگویند.
نگاهت
می کنم؛
دگمه ای
از پیراهنت باز شده است،
با کف دست داری به خودت باد
می زنی
و از لای درزِ پیراهن به داخلش
فوت می کنی.
نگاه
خندانت همچنان به روی من است.
«چرا
اینجا نشسته ام؟»،
از خود می پرسم
و سبک و سنگین
می کنم
که آیا پیش تو بیایم؛ در موقعیت من آشنایی
و دلبستن بیهوده است.
جالا
دیگر می خواهم
از تمرکز حواسم روی تو جداً بگریزم.
انگار
حدس زده ای،
به صندلی خالی کنارت اشاره می کنی
و خندان مرا به سوی خود می خوانی.
من نیز
چنین می کنم.
تو
نمی آیی.
من هم
نمی آیم.
هر دو
حیران شانه های مان
را می جنبانیم
و از هم چشم برمی گیریم.
خودم را با
قهوه ام
مشغول می کنم.
تو نیز
با لیوان آبت مشغولی.
بعد از
لحظه ای
دوباره به طرفم سر می جنبانی،
می بینی
که دارم نگاهت می کنم.
می خندی.
می خندم.
باز
دعوتم می کنی.
باز
دعوتت می کنم.
نمی آیم.
نمی آیی.
اما
دیگران می آیند
و می روند.
کافه دیگر
حالا تا اندازه ای
شلوغ شده است.
بارها
نگاه مان
را از هم بر می گیریم
و دوباره به هم
چشم می دوزیم.
دیگر
کسی، کسی را دعوت نمی کند.
نمی دانم
من یا تو، یکی از ما سرانجام از جایش بر
می خیزد.
روبروی هم
نشسته ایم.
جلو هر
دویمان لیوانی آب است.
تو
به زودی
می دانی
که من اینجا، در این شهر، مسافر و منتظر
نامه ای
از سفارتم تا برای مصاحبه دعوتم کنند.
از تو
اما چیز زیادی دستگیرم نمی شود،
جز نامت.
پس از
مدتی از همه چیز
و از هیچ چیز
گفتن، می بینم
که تبسم کنان
یک بند
به من زُل زده ای.
اول
این گونه
نگاه کردنت
برایم غیرعای به نظر
نمی رسد،
اما بعد مسئله دار
می شوم.
می پرسم:«چرا
این جوری
نگاهم می کنی؟»
می گویی:«صورتت
برایم خیلی آشناست.
من
مطمئنم که تو را یک جایی قبلاً دیدم.
می توانم
دست بکشم
روی صورتت؟»
متوجه ات
نمی شوم.
متعجب
می گویم:«بفرما!»
انگشتانت از
روی چانه تا بالای پیشانی ام
آهسته راه
می روند.
نگاهت
دیگر به نگاهم نیست.
انگار
غایبی و در عالمی دیگر سیر می کنی،
اما من غایب نیستم.
سرم را
پس
می کشم
و دست هایت
لحظه ای
در هوا معلق می مانند.
بهتزده
می پرسم:«هی!
چی شده؟
چرا این جوری
رفتار می کنی؟»
پوزش خواهان
درصدد توضیح برمی آیی:«اوه،
ببخش!
کارم
ماسک درست کردن
و نقاشی است.
صورتت
جان می دهد
برای هزار و یک جور ماسک...»
و مرا به
خانه ات
دعوت می کنی.
"ساری"
روشنی
پوشیده ای
و خط ابروهایت را بی اندازه
امتداد داده ای.
انگشترها
و گوشواره هایت
نیز بی اندازه
بزرگند.
گونه هایت
را می بوسم
و وارد خانه ات
می شوم.
راهرو
چندان روشن نیست.
مرا به
اتاق نشیمن هدایت می کنی.
یکه
می خورم.
انگار
به دنیایی دیگر پا گذاشته ام!
بالای سرم
تورِ ماهیگیری طویلی سراسر زیر سقف را
پوشانده و پر از اسکلت مار و ماهی و خرچنگ
و لاک پشت
و سایر جانوران دریایی است.
دو جغد
خشکیده در دو گوشه ی
اتاق روبروی هم روی طاقچه ایستاده اند.
با دست
یکی از جغدها را لمس
می کنم.
پا و پر
و بال و منقار و چشم هایش
کاملاً طبیعی است.
چندین
عنکبوت خشکیده به روی دیوارها چسبیده اند.
نفسم
را که از بدو ورود بند آمده،
بالاخره
رها می کنم
و آب دهانم را قورت می دهم.
سعی
دارم از وحشتم بویی نبری.
با
کنجکاوی به سایر اشیاء اتاق چشم می دوزم.
جمجمه ی
گاو شاخداری در گوشه ای
افتاده است.
در
کنده ی
درختی یک داس و یک تبر فرورفته اند.
روی کف اتاق
می نشینی
و می گویی
که پیش تو از مبل و صندلی خبری نیست و مثل
هندی ها
روی زمین باید نشست.
براندازت
می کنم
و می بینم
که لباس هندی پوشیده ای،
اما هندی نیستی و اینجا هم هندوستان نیست.
نگاه هراسیده
و حیرانم به طرف ویترین کشیده می شود.
مو بر
تنم سیخ
می شود.
هر چه
سعی می کنم
نمی توانم
چشم هایم
را ببندم یا که نگاهم را از آن برگیرم.
دو
جمجمه ی
آدمیزاد از پشت شیشه ی
ویترین با دندانهای عریان و نگاه های
تهی به من زُل زده اند.
بی گمان
تو نیز داری تماشایم می کنی.
می پرسی:«ماسکم
را دیدی؟»
دهانم باز
نمی شود
تا جوابی بدهم.
جمجمه ها
چون آهن ربا
نگاهم را به سوی خود کشیده اند.
تقلا
می کنم
چیزی بگویم.
نگاهم
ولی همچنان با آنهاست.
به لکنت
می افتم
و می پرسم:«اینها
را از گورستان دزدیدی؟»
جوابم نمی دهی.
می پرسی:«از
ماسکم خوشت می آید؟»
بی آنکه
به طرفت برگردم می پرسم:«کجاست؟»
به
دیواری که به آن تکیه داده ای
اشاره می کنی:«اینجا
بالای سرم.»
درست شبیه
توست.
هیچ مو
نمی زند.
تنها
چشم هایش
چشم های
تو نیست، یعنی اصلاً هیچ چشمی در چشمخانه ات
به چشم نمی خورد،
جای آنها را با زرورقی پرکرده ای.
تمامِ
چهره ات
با توری استثنایی پوشانده شده است.
به فکر
فرو می روم
که این همه
تارعنکبوت را چگونه مثل پارچه ای
توری روی صورتت گرفته ای.
دوبار
می پرسی:«از
آن خوشت می آید؟»
چیزی نمی توانم
بگویم و مدت ها
مبهوت همچنان تماشایت می کنم.
از جایت
بر می خیزی
و یک بطری شراب و دو جام عتیقه از درون
گنجه ای
بیرون می آوری.
شراب سرخ در
وجودم چنان اثر می گذارد
که به زودی
همه وحشتم از فضای خانه ات
ناپدید می شود.
درست
یادم نیست کدامیک از ما شروع می کند.
فقط به
یاددارم که همدیگر را جانانه می بوسیم.
لبانت به
نرمی بهی رسیده است،
وقتی که به آن گاز می زنی؛
و زیبایی و دل انگیزی
شکوفه های
درختِ به را دارد.
می خواهم
آنها را آنقدر بمکم تا از ذره ذره
زیبایی اش
سرشار شوم.
زبان
نرمت را در دهانم فرو می بری.
با ولع
من نیز چنین می کنم.
می خواهم
با زبانم به اعماقت دست یابم،
اعماقی که پشت چشمان وحشی ات
جای دارد.
ناگهان از
من جدا می شوی
و به گریه می افتی.
حیران
دلیلش را می پرسم.
می گویی
تاکنون کسی تو را چنین
عاشقانه نبوسیده است.
تبسم کنان
به طرفت می آیم
تا به بوسیدنت ادامه دهم.
گریه ات
شدت می گیرد.
از
بوسیدنت منصرف می شوم.
یک چیزی
در تو اصلاً عادی نیست.
نمی فهمم.
در آغوشت
می گیرم
و می گویم:«گریه
کن! تا
دلت می خواهد
روی شانه ام
گریه کن!»
گریه کنان
دست هایم
را روی پستان هایت
می گذاری
و می گویی:«محکم
فشار بده!»
کمی
فشار می دهم.
می گویی:«بیشتر!»
بیشتر
فشارشان می دهم.
می گویی:«نگفتم
نوازشم کن،
گفتم محکم فشار بده!
نمی فهمی
فشاردادن یعنی چه؟»
در می یابی
که حیران و سر در گم مانده ام.
آن وقت
ماجراهای بسیار تکان دهنده ای
تعریف می کنی.
می گویی
اولین بار
در کودکی ات
یکی از اقوام نزدیکت بود، بعد یک سرباز،
بعد باز یک سرباز، بعد نمی دانی
کی، بعد یکی دیگر و بعد باز یک سرباز.
می گویی
مردها همه سربازند، همه تندخو، همه متجاوز،
همه قوی و قُلدُر.
می گویم
ببخش از این که
من هم مردَم.
می گویی
همه ی
تقصیر زیر سر بقال همسایه است، او به همه
مردهای آشنایش گفته است
که با
تو از پشت هم می شود
خوابید.
می گویی
چندی پیش پیرمرد عصابه دست
بی دندانی
در تاریکی راه پله
غافل گیرت
کرد و با خنده ی
دو رگه ی
خشک و زننده ای
عصایش را بین رانهایت فروبرد.
می گویی
می گفت:«ببینم
تهِ عصام از دهانت میتونه بیرون بیاد،
هان!»
و وقتی
که فریاد دردناک و پرپرزدن و خون ریزی
بی امانت
را دید، تو را به حال خودت گذاشت و غیبش زد.
می گویی
دکتر گفت تو از خودت داستان می سازی
و با دست خودت چوبی را در آنجایت فرو کرده ای،
پلیس اما اثر انگشت تو را
روی عصای خونین نتوانست پیدا کند.
نمی توانم
به این راحتی باورت کنم، ولی باید اتفاقات
سخت ناگواری برایت پیش آمده
باشد.
وحشتزده
و غمگین لب
می گزم
و همزمان مکرر سر تکان می دهم.
لباست
را از تن در می آوری
و دستم را می گیری
و مرا با خود به سوی در می کشی.
می پرسم:«کجا؟»
می گویی:«برویم
توی تختخواب!»
سرجایم
میخکوب می شوم
و می گویم:«نه،
نمی خواهم.»
می گویی:«بیا
با هم بخوابیم!
همه ی
مردها می خواهند
با من بخوابند.»
از شنیدن آنچه
که بر تو گذشت با غم و تأثری شدید سر تکان
می دهم
و شرمگین می گویم:«بیخش!
من مرد
نیستم.»
تحریک کنان
پشتت را به طرفم می گیری.
از تو
رو بر می گردانم
و متشنج درون اتاقت، بین جغدها و جمجمه ها،
بی مقصد
راه می روم.
مردد
می پرسی:«خوشگل
نیستم؟»
وامانده
می گویم:«چرا،
خیلی هم خوشگلی.
ولی من
نمی توانم.»
به طرفم
می آیی
و دستت را روی آلتم می گذاری.
می گویی:«اووه،
چه گنده!
تو که
گفتی مرد نیستی؟»
دیگر طاقت
ندارم.
از
کوره درمی روم.
سرت داد
می کشم:«مردی
که تنها داشتن این سگ مصب
نیست!
من نه
آن فامیل توام، نه آن سرباز، نه آن بقال،
و نه آن دکتر و هر کس دیگری که دیدی.
ولم
کن!»
ولم می کنی
و شرمزده و محجوب لباست را می پوشی.
از اتاقت
بیرون می آیم
و به قصد رفتن داخل راهرو می شوم.
می گویی:«لطفاً
یک لحظه ی
دیگر هم صبرکن!
بگذار
از روی صورتت قالب
بردارم!
ما با
هم قرارگذاشته بودیم که بیایی پیش من تا
از صورتت ماسک درست کنم!»
دلم نمی آید
نه بگویم.
من از
نه گفتن به زنها بدم می آید.
از اینکه
یک بار
به تو نه گفتم و سرت دادکشیدم به اندازه ی
کافی وجدانم دارد عذاب
می کشد.
می پذیرم
و به اتاق نشیمنت که انگار آشیانه ی
جغدها و جمجمه هاست
بر می گردم.
خیلی خوشحالی،
آنقدر که پایت روی زمین بند نیست.
زود
وسایل کارت را آماده می کنی.
صدفی
از تور ماهیگیری آویزان بالای سرمان بر
می داری
و دو نصفش می کنی.
باند
پارچه ای
و نازک و مشبکی را نشانم می دهی
و می گویی:«...یکی
روی این چشمت، این یکی هم روی این چشمت،
حالا این باند را چند لا می کنم
و می گذارم
روی صورتت.
زیاد
طول نمی کشد.
حالا
گچ را می گذارم
روی...»
دوباره به
دیدارت می آیم.
این بار
لباس سیاه گشاد و بلندی به تن داری.
باز
گوشواره ها
و انگشترهایت دراز و بزرگند.
ابروهایت
را نیز مثل دفعه ی
پیش بی نهایت
امتداد داده
و سیاه
کرده ای.
اگرچه
سراپا بسیار عجیب و غیرطبیعی
به نظر
می رسی،
با این همه
جذاب و خواستنی هستی.
پا به داخل
راهروی نیم تاریک
خانه ات
که می گذارم،
لب هایمان
همدیگر را پیدا می کنند.
لب هایت
همچنان همان نرمی و دل انگیزی
بهِ رسیده را دارند.
حس
می کنم
که دارم از زیبایی شکوفه های
درخت به سرشار می شوم.
مرا با خود
به اتاق دلگشا و بازی که اتاق جغدها و
جمجمه ها
نیست می کشانی.
جز
تختخوابی پهن و کمدی با آینه ای
بزرگ چیزی در این اتاق پیدا نمی شود.
اما
روی دیوار شمشیری دراز و سیاه آویزان است.
چند وجب
دورتر از آن باز ماسکی از چهره ات،
با همان اوصاف ماسک آویزان در اتاق نشیمن،
به چشم می خورد.
چیز
تازه در اینجا تابلوی بزرگی است
که روبروی تخت قراردارد.
این
تابلو نیز تقریباً خالیست و تنها دو چشم
در آن با مهارت و ظرافتی خاص نقاشی شده است.
چشم هایت
نگاهم می کنند
و به نحوی عجیب و سحر آمیز
مرا به سوی خود می خوانند.
مجال
نمی یابم
نگاهت کنم.
چیزی
نمی گویی.
چیزی
نمی گویم.
لخت و
عریان توی تختخوابت در
تکاپوییم.
وقتی که
تنم خسته از تنت جدا می شود
و کنارت دراز می کشم،
می گویی:«چی؟
همه اش
همین بود؟ این قدر
زود؟»
چیزی نمی گویم.
می گویی:«عیب ندارد،
حالا یک
کم
بگیر بخواب!
بار
دیگر من یادت می دهم
که چطوری طولش بدهی.»
باز چیزی
نمی گویم.
یعنی
نمی توانم
چیزی بگویم، نه به این خاطر
که خسته ام،
بلکه به این خاطر که با خود در کلنجارم تا
در تابلو آویزان روی دیوار روبرو مسحورِ
کششِ چشم هایت
نشوم، چرا که با همه ی
اشتیاق، به طرز عجیبی از آن ترس دارم.
بنابراین
خودم را با ماسک ات
مشغول می کنم.
کم کم
در جذابیت چهره ات
چنان غرق می شوم
که می بینم
دیگر هیچ نمی بینم
ولی می دانم
که به اعماق روح آدمی
نزدیکم، آدمی که از او هیچ نمی دانم.
شگفتی
اینجاست که هیچ کنجکاو نیستم و نمی خواهم
بدانم این آدم کیست؟ اهل
کجا و از کدام زمانه است؟
و یا این اعماق از برای چیست؟ عمق انگار
همین ندانستن است، ندانستن!
ندانستن
این نکته که چشم هایت
چرا در تابلویی بزرگ تنهایند، یا که تارهای
عنکبوت روی چهره ات
چه می کنند،
چرا چشمخانه هایت
از چشم خالیست، و چرا، چرا شمشیر آنجا
آویزان است؟
می گویی:«مردها
همه بعد از آنکه کارشان تمام
شد
می خوابند،
تو چرا نمی خوابی؟»
می خواهم
بگویم که اگر شمشیر آنجا آویزان نبود
حتماً من هم بدون ترس می خوابیدم،
اما نمی گویم
و می گویم:«ماسک ات
چقدر زیباست!»
نوازش کنانم
می گویی
که تو تو نیستی، تو جلوه ی
هزار و یک نفر هستی.
می گویی
اسم واقعی تو "کوندری"
است،
اما اسم های
واقعی دیگری هم داری؛ "ماریا
ماگدالنا"،
"آریادنه"،
"مریم"،
"کالیپسو"،
"افی ژنی"،
"شیوا"
و نام های
دیگر.
یکی
دیگر هم هنوز یادم است:"اشتار"،
دخترِ "آنو"،
فاحشه ی
مقدس بابل.
می پرسی:«تو
کی هستی و اینجا چه می کنی؟»
می گویم:«گفتم
که من اینجا توی این شهر مسافرم و منتظرم
تا کار اقامتم جورشود و بروم آمریکا.»
می خندی
و می گویی:«اینقدر
دور؟»
انگشتری از
انگشتانت بیرون می آوری
و انگشتم را در آن فرو می بری.
ما
دوباره در هم می شویم.
تو روی
من هستی.
می گویی:«به
من بگو اشتار!»
می گویم:«اشتار!»
می گویی:«
"گیل گمش"،
این بار
نباید زودبیایی!
سعی کن
به چیزهای بد، به چیزهایی مثل گرفتاری
اقامتت فکر کنی!»
و من به
نیویورک فکر می کنم.
تو بالا
می روی،
پایین
می آیی،
بالا، پایین، پایین، بالا، بالا، بالا،
پایین...
پایین
من هستم.
تو
وحشیانه داد می کشی،
من بالا می روم.
دیگر
رسیده ام،
بانویی مشعل دار
آمدنم را به من تبریک می گوید.
می گویی:«چه
شده؟ چرا وارفتی؟»
می گویم:«ببخش!
بیشتر
از این نمی توانم.
من از
همان اول بهت گفتم که مرد نیستم.»
ماچم می کنی
و می گویی:«"پارسیفال"،
خودت را اینقدر دستکم نگیر!
تو خوب
طولش دادی، من اشتهایم زیاد است.
بگو
ببینم به چه فکر کردی؟»
می گویم:«به
هواپیما، به نیویورک، به تو، و به بانوی
آزادی آنسوی آتلانتیک.»
می خندی
و می گویی:
«به
بدتر از اینها نمی توانستی
فکرکنی؟»
می خندم.
می گویی:«حالا
چرا حتماً می خواهی
بروی آمریکا؟ این همه کشور توی دنیا وجود
دارد؟»
حوصله ندارم
در مورد مسائلم توضیح بدهم.
با این
حال می گویم:«کشورهای
دیگر را می خواهم
چه کار؟ آمریکا خودش تمام دنیاست.
دوست دارم
بروم آنجا پیش عمویم.»
می پرسی:«عمویت
آنجا چه کار می کند؟»
کنجکاوی ات
را انگار پایانی نیست.
می گویم:«کلی
کارخانه و شرکت و رستورانهای زنجیره ای
دارد.
می خواهم
بروم پیشش کارکنم.»
می گویی:«می گویند
وضع کار توی آمریکا خیلی خراب است.»
می گویم:«اخ...
همه اش
تبلیغات ضدآمریکایی!
این جوری ها
هم نیست.
تازه،
عمویم می تواند
توی یکی از رستورانهایش حداقل بعنوان
ظرفشور استخدامم بکند.
آنجا
مثل جاهای دیگر نیست.
امکانات
خیلی زیاد است.
آدم
می تواند،
اگر واقعاً بخواهد، حتی رئیس جمهور
بشود.»
می گویی:«من
خسته ام،
بگذار یک چرتی بزنیم!»
راضی
از خاتمه ی
کنجکاوی ات
می گویم:«باشد.»
اما خوابم
نمی برد.
شمشیر
سیاه و بلند آویزان روی دیوار، و دو چشم
تنهای نقش شده
در تابلو که به من زُل زده اند
و با کششی جادویی به اعماق دوری فرامی خوانندم،
مجال خوابم نمی دهند.
می ترسم.
می ترسم
این چشم ها
اغفالم کنند و به دوردست گنگی
ببرندم
تا پلکهایم روی هم بروند، آن وقت
تو از جایت برخیزی و با شمشیر سر از تنم
جداکنی.
احمقانه
است اگر بگویم که من از مردن نمی ترسم.
ولی
باورکن!
من
واقعاً از مردن نمی ترسم.
ترس من
همه از نرسیدن به مقصد است.
من فقط
از این می ترسم
که روزی بمیرم و به نیویورک نرسم.
با زحمت
زیاد سعی می کنم
اسیر کششِ
جادویی
چشم هایت
نشوم.
بنابراین
به چهر ه ی
بی چشم
و پوشیده از تار عنکبوتت خیره می شوم.
«خدای
من، این چهره چقدر جوان و جذاب و دلرباست!»،
با خود می گویم.
پشت به من
کنارم لخت و عریان خوابیده ای،
نمی دانم،
شاید هم خودت را به خواب زده ای
و منتظری تا بالأخره حوابم ببرد.
اما نه
می خوابم،
و نه...
می خوابد.
دست روی
باسنت می کشم.
پوستت
لطیف و خواستنی چون شکوفه های
درختِ به است.
از
نوازش هایم
بیدار می شوی.
در تو
به تکاپو می افتم.
«کافی است
"زیگفرید!
من دیگر
نمی توانم.»
«نگو
زیگفرید!
حالا
هم دیگر نوبت من است!»
«چرا،
تو زیگفریدی، من هم "کریمهیلد"م.
زیگفرید،
دیگر فکر به چیزهای بد را کنار بگذار!
کارت
را تمام کن
و بگیر بخواب!»
باز خوابم
نمی برد.
اما تو
چشم هایت
را بسته ای.
انگشت هایم
را با احتیاط روی صورتت می کشم
و مدتی نوازشت می کنم.
تاب
نمی آوری،
چشم هایت
را می گشایی
و راضی و شاکر تماشایم می کنی
و انگشت هایم
را می بوسی.
می پرسم:«راستی،
می خواستی
روی ماسکم کارکنی، چه شد؟»
پا می شوی
و به سوی اتاق جغدها و جمجمه ها
می روی
و بعد از مدتی با تعدادی ماسک بر می گردی
و آنها را کنار هم روی تختخواب می چینی.
هر کدام
شباهت هایی
با چهره ی
من دارند،
اما نمی توانم
یقین کنم که خود من باشند.
می پرسم:«خب،
کدام یکیش
ماسک من است؟»
می گویی:«همه اش.»
دوباره از
اتاق خارج می شوی
و این بار
با جعبه ا ی
از وسایل نقاشی بر می گردی.
به
ماسکهایی که باید من باشند ولی اصلاً من
نیستند، با تردید نگاه
می کنم
و می گویم:«شوخی
می کنی.
این همه
ماسک که نمی تواند مال من باشد.
تو
دفعه ی
پیش فقط یک قالب از روی صورتم برداشتی.»
می گویی:«چرا.
همه اش
قالب صورت توست.
از همان
یک قالب کپی برداشتم.»
متعجب
می پرسم:«این همه
ماسک برای چی؟»
لحظه ای
هر دو دستت را توی جعبه بلاتکلیف نگهمیداری
و تبسم کنان
می گویی:«با
تو خیلی کار دارم.
می خواهم
روی صورتت حسابی کار کنم.
می خواهم
ماسکی از تو درست کنم
که صددرصد شکل خودت باشد.
برای
آزمایش روی یکی کارکردم.
نگاهش
کن!»
نمی توانم
باورکنم.
ولی
هستم.
همان گونه
که دفعه ی
پیش در اتاق جغدها و جمجمه هایت
بودم، حالا در دستان تو هستم.
دست
دراز می کنم
و با هیجان ماسکم را از دستت می گیرم.
با
احتیاط انگشت هایم
را روی چهر ه ای
که چندی پیش خودم بودم می کشم.
رنگ
صورتم طبیعی است.
حتی
ریشه ی
ریش های
نهفته زیر پوستم را که در حال رشدکردنند،
می شود
دقیقاً تشخیص داد.
بهت زده
می گویم:«خیلی
عجیب است!
چطور
توانستی اینقدر دقیق صورتم را روی قالب
بکشی؟»
متواضعانه
می گویی:«آخ.
هیچ هم
دقیق نیست.
برای
همین دقیق نبودن
از آن کُپی برداشتم
تا دوباره رویش کار کنم.
باید
حوصله داشته باشی
و با من همکاری کنی تا صورتت را همین جور
که هست نقاشی کنم!»
ناباورانه
به ماسکم چشم می دوزم
و می گویم:«از
این هم
دقیق تر؟»
می گویی:«آره.
خوب به
صورتت نگاه کن!
این
کارم خیلی افتضاح است.
صورتت
بیش از حد وحشتزده و نگران به نظر می رسد.
چنین
وحشتی را فقط در صورت کسی که عزرائیل را
پیش رویش دیده باشد
می شود
دید.
افتضاح
کارم اینجاست که از حافظه ام
در اولین باری
که پیشم آمده بودی استفاده کردم و از تو
یک طرح ذهنی کشیدم.
اگر
موافق باشی حالا کاملا ًعینی، همین طور
که اینجا نشسته ای
روی یکی از این قالب ها
کار می کنم؟»
چیزی نمی گویم
و مکدر به خودم که سخت نگران و هراسان به
نظر می رسم
و چشم هایم
در چشم خانه
نیست چشم می دوزم.
با خود
عهد می بندم
برای اینکه دوباره چنین قالب تهی
نکنم، دیگر هرگز به اتاق جغدها و جمجمه ها
پا نگذارم.
ماسک
را از دستم می گیری
و بر میخ کوچکی که انگار از قبل کنار ماسک
پوشیده در تارعنکبوتت روی دیوار کوبیده ای
نصب می کنی
و می گویی:«بگذار
اینجا آویزان باشد.
اگر
قرار شد هزار و یک بار دیگر هم چنین افتضاحی
بکشم، باز روی صورتت کار می کنم
تا آن جور
که واقعاً هستی بسازمت!»
بلند می شوم
و با اشتیاق به طرفت می آیم
و در آغوشت می گیرم.
خودت
را عقب می کشی
و با ترشرویی می گویی:«فراموش
نکن که از این به بعد، تا زمانی که کارم
تمام نشده، حق نداری به من دست
بزنی!
من موقع
کار خیلی جدی ام،
کوچکترین چیز باعث می شود
که تمرکزم را از دست بدهم.
آن وقت
کنترلم دیگر دست خودم نیست.
خیلی
عصبانی می شوم.»
سرخورده
می گویم:«هی...
چه شده؟
چرا اینقدر عوض شده ای؟»
سعی می کنی
بر اعصابت مسلط شوی، لباست را می پوشی
و می گویی:«به
کارم باید احترام بگذاری!
موقع
معاشقه، معاشقه.
موقع
کار هم کار!
اگر
نمی توانی
این دو تا را از هم تمیز بدهی، لباست را
بپوش برو!»
رو از تو بر
می گیرم
و بُغ
می کنم.
حسی در
درونم می گوید
لباسم را بپوشم و بروم.
از لحن
تندت هیچ خوشم نمی آید؛
ناگهان از این رو به آن رو
می شوی.
ساکت روی
جعبه ی
نقاشی خم شده ای
و داری وسایل کارت را
جمع و جور
می کنی،
انگار متوجه شده ای
که من از آمرانه صحبت کردنت خوشم نیامده
و قصد رفتن دارم.
واقعاً
نیز قصدم این است.
لباسم
را می پوشم.
هیچ کدام مان
چیزی نمی گوییم.
ساکت و
جدی با جعبه ی
نقاشی ات
از اتاق خارج می شوی.
حالا
لباسم را پوشیده ام
و این پا و آن پا می کنم
تا بروم.
تصمیم
می گیرم
پیش از رفتن، یک بار
دیگر به ماسکم روی دیوار نگاهی بیندازم.
بی چشم
در چشمخانه، آنجا کنار تو ایستاده ام.
تو
چهره ات
پشت تارهای عنکبوت پنهان است.
چند وجب
آن سوتر
چشم هایت
توی تابلو تماشایم می کنند.
با
کنجکاوی به وسوسه می افتم
تا در چشم هایت
نگاه کنم.
به طرفش
بر می گردم.
ناگهان
مسحور جادوی نگاهت می شوم
و بی اختیار
در اعماق چشم هایت
فرو می روم.
صدایی
آمرانه به من می گوید:
«بنشین
و تا دلت می خواهد
فکر کن و خیالت را پر و بال بده!
من تو
را هما ن جور
که هستی نقاشی می کنم.
یادت
باشد، هر چه عمیقتر به فکر فرو بروی، به
همان نسبت چهره ات
واقعیتر می شود!»
مادرم با
غمخواری های
بیهوده و گریه هایش
بدجوری توی اعصابم رفته است.
می گویم:«مامان
جان، تو را به خدا بس کن!
مگر چه
شده که داری یک بند
گریه می کنی؟»
با دستمالی
مفِ
دماغش
را می گیرد
و اشک ریزان
می گوید:«مگر
فیلم "تایتانیک"
را
ندیدی؟ به دلم برات شده که سر تو هم همان
بلایی می آید
که سر "جک"
آمد.»
می گویم:«مامان،
آن ماجرا مال یک قرن پیش است.
حالا
آمریکایی ها
هفته ای
یک بار
سوار سفینه هایشان
می شوند
می روند
به سیارات دیگر سرکشی می کنند
و صحیح و سالم بر می گردند
به خانه هاشان.
آخر چرا
توی هر کاری فقط جنبه ی
منفی قضیه را می بینی؟»
اصلاً حالیش
نیست.
همچنان
گریه می کند.
می گویم:«بس
است دیگر مامان!
مگر
دارم می روم
جنگ؟ من رفتم سربازی هیچم نشد.
بابا،
تو را به خدا، تو چیزی به مامان بگو!
ببین
مامان جان،
همین که
پایم به نیویورک رسید و "گرین کارت"را
گرفتم، در اولین فرصت ترتیبش را می دهم
تا تو و بابا هم از این
خراب شده
نجات پیدا کنید.
یک روز
توی آمریکا زندگی کردن
می ارزد
به یک سال
زندگی توی این مملکت گندزده.
آدم
وقتی گرین کارت
دستش آمد تبدیل می شود
به یک"sir"
به
یک"madam"،
به یک آدم واقعی، یک آمریکایی.
آن وقت
یک"American
express card" بهش
می دهند.
با
این کارت می تواند
همه جای
دنیا خرید کند بدون آنکه پول بدهد.
تصورش
را بکن، می روی
توی سوپرمارکت، هرچه دلت خواست؛
گوشت و میوه و خوراکی های
دیگر می خری،
فقط "امریکن اکسپرس"ات
را نشان می دهی.
تازه،
کارمند سوپرمارکت مؤدبانه از تو می پرسد
که آیا اجازه دارد آنها را برایت تا دم در
خانه بیاورد.
آدم
مریض بشود مامان، دکتر و دوا و درمان آنجا
مجانی است!
کسی
مشکلی مثل مشکل بیکاری و بی پولی
و نداری را نمی شناسد!»
پدرم
می گوید:«آمریکا
خوب است، اما این جوری
که تو می گویی
هم نیست، پسرجان.
آواز
دهُل شنیدن همیشه از دور خوش است.»
حرف پدرم را
نشنیده می گیرم.
رو
به مادرم اما کنایه زنان
به او می گویم:«مامان،
آنجا آمریکاست، آمریکا!
یعنی
یک دنیای دیگر!
مردمش
آنقدر باحال و زرنگند که دولت شان
نوکر آنهاست، از همه جای
دنیا می قاپد
می برد
برایشان تا در رفاه زندگی
کنند.
اینجا
چی؟ یک دسته ی
مافیایی به اسم انقلاب و دین و نمی دانم
چی برای مدتی می آیند
سر کار، ملت را می چاپند
و به خارجی ها
باج می دهند
تا کاری به کارشان نداشته باشند.
بعدش
هم که گندش درآمد، حضرات جیم می شوند
می روند
خارج و جایشان را یک دسته ی
مافیایی دیگر می گیرد.
تا
کی مامان؟ تا کی؟ آخر این هم شد زندگی؟
این هم شد مملکت؟ این هم شد فرهنگ؟ گند
بزندش!
گند!
سر
تا پا!
به
همه شان!
از
خوب هایش
گرفته تا بدهایش!
حالم
به هم...»
پدرم حرفم
را قطع می کند:«پسر،
تو این همه درس خواندی.
اینجا
هم مدرک ات
را به هر اداره ای
نشان بدهی با دل و جان استخدامت می کنند.
چه
کار به کار وضع مملکت داری؟ همیشه که
این جوری
نمی ماند.
می خواهی
بروی به دیار غربت که چه؟ تازه، من و مامانت
که به جز تو کسی را نداریم.»
می گویم:«بابا،
تو که از وضع اقتصادی کشور خبر داری دیگر
چرا این حرفها را می زنی؟
اینجا سنگ روی سنگ بند نیست.
حتی
خود تو را با همه ی
سابقه ی
کارَت فردا دیدی به راحتی اخراجت کردند.
اقتصاد
اینجا تا استخوان به آمریکا بند است.
خودِ
سرمایه دارهایش
گداتر از گداها هستند و از خدای شان
است تا یک جوری
بروند مقیم آمریکا بشوند.
استعداد
و نبوغ و تحصیل به چه درد می خورد
بابا، وقتی که آدم یک موجود فلک زده ی
جهان سومی
است؟ شما مگر خوشبختی من را
نمی خواهید؟
چرا من نروم آمریکا؟ چرا من آمریکایی
نشوم؟ چرا من در کشوری امن و قوی زندگی
نکنم؟ مگر من چه چیزم کمتر از دیگران است؟»
مادرم اگرچه
گوشش به حرفهای من است، اما اشکهایش همچنان
دارد می بارد.
پدرم
آخرین تلاش هایش
را می کند
تا من از مهاجرت به آمریکا دست بردارم.
می گوید:«پسرم،
هنوز سنی از تو نگذشته و از اوضاع دنیا به
خوبی خبرنداری.
کم کم
تمام دنیا دارد مثل آمریکا می شود.
چند
سال دیگر می بینی
که این جا هم مثل نیویورک شده.»
از خوشبینی
پدرم خسته شده ام.
کنترلم
را از دست می دهم
و فریاد می کشم:«با
بازشدن چند تا رستوران "مک دونالد"
و
کارخانه ی
"کوکا"
که
اینجا تا ده قرن دیگر هم آمریکا نمی شود.
چرا
نمی گذارید
بروم دنبال سرنوشتم؟ از جانم چه می خواهید
شما آخر؟ چرا خوشحال نیستید از اینکه
دانشگاهم را تمام کردم و تصمیم دارم
بروم نیویورک؟ می خواهید،
اگر یک روزی بچه دار
شدم، نوه تان
هم مثل من عقده ی
آمریکایی شدن
را داشته باشد؟ شماها خودتان چرا قبلاً
نرفتید آمریکا؟ چرا من را
توی آمریکا به دنیا نیاوردید؟...»
مادرم که
هنگام درگیری با پدرم همیشه طرفم را
گرفته است،
دلش برایم می سوزد
و از گریه کردن
دست بر
می دارد:«ولش
کن، بچه ام
را!
خودش
آنقدر بزرگ شده که بتواند در مورد سرنوشتش
تصمیم بگیرد.
خب،
پسرم، قبل از رفتن برو ولایت، یک سری به
بابابزرگت بزن!
اگر
بداند که بی خبر
خارج رفتی، از غصه دق مرگ
می شود.»
"لاندروور"ی
کرایه می کنم
و عازم ولایت پدربزرگم
می شوم.
تا
مقصدم راه دور و سنگلاخی پیش رویم
است.
عجله
دارم، اما هرچه می روم
نمی رسم.
پس
از مدتی راندن، در جای مناسبی از جاده ی
کوهستانی توقف می کنم
و با دوربین صحرایی که همراهم است به
دوردست نگاه می کنم.
کوه
بلندی را باید دوربزنم تا به محل اقامت
پدربزرگم برسم.
برای
عبور از چنین راهی مردم در
آمریکا سوار هلی کوپتر
می شوند ،
اما من باید با لاندروور بروم.
بالاخره
می رسم.
پدربزرگم
با بز و گوسفندهایش در صحرا است.
می گوید
برایش از شهر چه سوغاتی آوده ام.
"همبرگر"ی
دوبله به او می دهم.
با
ولع آن را به دهان می گیرد.
بیچاره،
دندانهایش ریخته است.
تا
حالا نتوانسته ایم
برایش دندان مصنوعی درست کنیم.
می گوید:«عجب
چیز خوش خوراکی
است!
حتی
بدون دندان هم می شود
خوردش!
دست پخت
مادرت از روزی که رفته شهر خیلی خوب شده.
آب
با خودت نیاورده ای؟»
شیشه ای
"کوکا"
به
طرفش می گیرم.
می گوید:«آب
که سیاه نیست!
نکند
تازگی ها
آب شهرتان سیاه شده؟»
می گویم:«نه،
بابابزرگ.
فعلاً
فقط هوای شهر ما از دود ماشینها و کارخانه های
صنعتی سیاه شده.
این
یک نوع نوشیدنی است.
حالا
بخوریدش اول!»
می خورد
و بلند آروغ می زند.
بعد
با خوشحالی نی اش
را از زیر کمربندش در می آورد
و به طرفم می گیرد
و می گوید:«بگیر
پسرم، یک دم
نی بزن!»
«نه،
بابابزرگ.
شما
بزنید!»
«چه
شده؟ تو که همیشه دوست داشتی یک دم نی
بزنی!»
«این
بار دوست دارم شما برایم نی بزنید،
بابابزرگ!»
و می زند.
آوازِ
نی یک جوری
است، جوری که نمی شود
توصیف کرد چه جوری است، اما هیچ ناجور
نیست، هم شاد است، هم غمگین است.
با
شنیدن آوای نی، به ذهنم خطور می کند
که همین جا
پیش پدربزرگم بمانم و از زندگی در شهر و
"رؤیاهای
آمریکایی"ام
دست بکشم.
اما
به زودی
بر خودم مسلط می شوم
و یادم می آید
که باید عجله کنم.
وسط
نی زدن
پیرمرد می دوم
و می گویم:«بابابزرگ،
من آمدم تا با شما خداحافظی کنم!»
متعجب
نی زدنش
را کنار می گذارد
و می گوید:«تو
که تازه آمده ای
پسرم، چرا می خواهی
خداحافظی کنی؟»
می گویم:«مسافرم
بابابزرگ، باید بروم!»
تبسمی به لب
می آورد
و با تفاهم می گوید:«همه ی
ما مسافریم، پسرم!
دیر
یا زود باید برویم.
آدم
به دنیا نمی آید
که بماند، بلکه می آید
تا برود!»
می گویم:«بله،
ولی این رفتنم آن رفتنی که شما می گویید
نیست.
می خواهم
بروم نیویورک!»
ابروهایش را
در هم می فشرد
و با پیشانیی پر چین می پرسد:«نیویورک؟
آبادیی به این
نام من تا حالا نشنیدم.
نکند
نزدیک شهر "ری"
باشد؟»
می گویم:«آن
شهر ری تاریخی دیگر در
نقشه ی
جغرافیا نیست، بابابزرگ!
ولی
نیویورک هم همان طرفهاست، بهتر بگویم،
یک ذره
دورتر از آنجا.
یک
شهر فوق العاده قشنگ و آباد.»
سرش را به
علامت این که چیز جدید و عجیبی شنیده است
تکان می دهد
و می گوید:«به
سلامتی.
انشاءالله
آبادتر بشود!
خب،
کی می روی،
پسرم؟»
می گویم:«اگر
اجازه بدهید همین حالا.
باید
هرچه زودتر کارهایم را ردیف کنم.»
به فکر فرو
می رود
و غمگین زمزمه می کند:
«بشنو
از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها
شکایت می کند
کز نیستان تا
مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند...»
دارد گریه ام
می گیرد.
می گویم:«بابابزرگ،
این جور
غمگین نخوانید.
من
می روم
به جایی که آدم ها
در خوشبختی زندگی می کنند.
تا
حد امکان زود به زود می آیم
به دیدن تان.»
پیرمرد به
صورتم خیره می شود
و با نگاهی که سرشار از شوق و شادمانی است
می گوید:
«ز
تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
چه کنم که آهوی
جانم سر صحرای تو دارد...»
هنگام برگشتن
به بیابانی می رسم.
این
راه برایم بیگانه به نظر می آید.
بی گمان
گم شده ام،
چرا که قبلاً جاده کوهستانی بود.
ناگهان
غرش گوشخراش موتورهای هواپیما توجه ام
را به خود جلب می کند.
اتومبیل
را نگه می دارم
و هراسان به آسمان نگاه می کنم.
باورکردنی
نیست.
جنگده های
زیادی با سرعتی سرسام آور
در پروازند.
به زودی
شاهد برخاستن آتش و دود و گرد و غبار در
دیدرس می شوم.
ترس
در درونم شدت می گیرد.
نمی خواهم
در جای بیگانه ای
که اصلاً مال من نیست، و در میان جنگی که
نمی دانم
به خاطر چیست، جانم را از دست بدهم.
می ترسم
همین جا
هلاک شوم
و به مقصدم نرسم.
بغضم
می گیرد،
اما نمی توانم
گریه کنم.
لحظاتی پس از
دورشدن هواپیماها دسته ای
سرباز بی سلاح
از کنارم می گذرند.
لباس هایشان
ژنده و خونی، سر و صورتش شان
چرکین و زخمی است.
دست ها
را به علامت تسلیم بالا برده اند
و هم صدا
می خوانند:
«بیا
بریم می خوریم
شراب ملک ری
خوریم
حالا نخوریم کی
خوریم...»
دسته ای
دیگر نظامی که تا دندان مسلح اند
و تهدیدکنان در پی دسته ی
اول راه می روند،
مغرور و با صلابت در جواب آنها می خوانند:
«ما
آمدیم نفت ببریم
نفت مفتی ببریم
حالا نبریم کی
ببریم...»
وحشتزده به
راه می افتم.
دور
و برم همه جا
جسد و توپ و تانک و موشک و پوکه های
فشنگ است.
از
دیدن بدنهای تکه تکه شده
و نیم سوخته
عقم می گیرد.
بالا
می آورم.
کاملاً گم و
گیج و گنگ شده ام،
با این حال همچنان بی مقصد
می رانم.
«باید
راه فراری پیداکنم!
هر
جوری که بشود!
خدا
من را تنها نخواهد گذاشت!
همیشه
در بیراهی راهی هست.
فقط
باید حواسم را جمع کنم
و بر اعصابم مسلط
باشم.
من
از این جهنم جانِ سالم بدر می برم.
جای
من این جا
نیست!
من
در جای اشتباهی به دنیا آمدم.
خدایا
نگذار در این جهنم جانهای سوخته و پاره پاره
تلف شوم!
حق
من نیست این جا،
اینقدر زود بمیرم!
حق
هیچ کس
نیست اینقدر زود بمیرد...»،
مستأصل با خود زمزمه می کنم.
بعد از مدتی
سرگردانی به پیرمرد کالسکه رانی
بر می خورم.
از
او راه را می پرسم.
پپرمرد
قیافه ی
شگفتی دارد، دهانش بی دندان
است.
خنده ی
دو رگه ی
خشک و زننده ای
از حلقومش بیرون می آید
و می گوید:«راهو
گم کردی هان؟ اینجا نزدیک شاه عبدالعظیمه،
جایی از این بهتر برات پیدا نمیشه، پرنده
پر نمی زنه هان...»
از او خوشم
نمی آید.
باید
یکی از پیرکفتارهای هفت خط
باشد.
درماندگی
و استیصالم را دیده و
می خواهد
کلاهی سرم بگذارد.
چه
می دانم،
شاید لندروورم چشمش را گرفته است.
بی اعتنا
به او پا روی پدال می گذارم
و گاز می دهم.
در بین راه
به کلی جسد و ماشینهای چپ شده
و در حال سوختن برمی خورم.
بی گمان
قبل از من کسانی برای نجات جانشان در این
مسیر رانده اند.
صدایی
در درونم می گوید:«بران!
بران!
تو
حتماً به مقصد می رسی!»
مدتی در وحشت
و انزجار بی هدف
می رانم.
بعد
به پلی نزدیک می شوم.
نرسیده
به پل مردی برایم دست تکان می دهد.
از
تنها راندن در این برهوت مرگبار خسته شده ام.
یک
هم صحبت،
یک همراه بیگمان قوتِ قلبم
خواهد
شد.
حداقل
می توانم
برایش از جایی بگویم که شنیدن نامش به آدم
برای ادامه ی
زندگی امید می دهد.
ترمز
می کنم.
خوشحال
از دیدنش می گویم:«مقصدم
نیویورک است.
شما
کجا می خواهید
بروید؟»
بی آنکه
چیزی بگوید سوار می شود.
عینک
به چشم دارد.
تکیده
و لاغر است.
وامانده
و پریشان و عصبی به نظر می رسد،
اما نظامی نیست.
برای
غلبه بر وحشت و هیجانم درصدد بر می آیم
تا با او سر صحبت را بازکنم.
می گویم:«آقا،
خیلی ببخشید از اینکه فضولی می کنم!
از
سر و وضع تان
می شود
فهمید که اهل این طرفها نیستید؟»
چیزی نمی گوید.
نمی دانم
چه جوری
او را به حرف بیاورم.
خیلی
ناآرام و عصبی است.
در
حالیکه وانمود می کنم
که دیگر به او و سر و وضعش چندان توجهی
ندارم و سرگرم رانندگی هستم، پوزخندزنان
می گویم:«هه!
چند
لحظه قبل توی بیراهه ای
گیرکرده بودم،
یک کالسکه چی
پیر، نمی دانم
سر از کجا در آورد.
یک جوری
می خندید
که موی تن آدم سیخ می شد.
یارو
عوض نشان دادن
راه، می خواست
که با او بروم به یک جایی به نام
"شاه عبدالعظیم".
توی
عصر ماهواره های
فضایی و اطلاعات الکترونیکی، دیدن چنین
آدمی عجیب نیست؟»
چیزی نمی گوید.
می گویم:«نمی دانم،
شاید یارو گورکن بود و خیال می کرد
که من سربازی مجروح یا موج گرفته ام؟...»
بیتاب تر
از قبل شده است.
در
اتومبیل را باز می کند.
می ترسم
بپرد بیرون و زخمی شود.
فوراً
پا را روی پدال ترمز می گذارم.
با
عجله می پرد
بیرون و بی آنکه
چیزی بگوید یا که در را ببندد مثل روحی
سرگردان ناپدید می شود.
از
اینکه چنین آدم ساکت و عبوسی را سوارکرده ام
پشیمان می شوم.
راه زیادی
نرانده ام
که به میهمانخانه ای
می رسم.
تشنه ام
است.
توقف
می کنم
تا گلویی تر کنم.
دختر
جوانی فنجانی قهوه جلویم می گذارد
و کنارم می نشیند.
می پرسد:«تو
هم آمده ای
اینجا را مساحت کنی؟»
می گویم:«چطور
مگر؟»
می گوید:«می خواهم
یک رازی را برایت بگویم!»
می گویم:«بفرما
بگو.
اما
برای گفتن راز فکر نمی کنی
یک کم
وقت لازم باشد؟ ما که همدیگر را هنوز
نمی شناسیم.»
عشوه کنان
می خندد
و مدتی براندازم می کند.
می گوید:«قبلاً
یکی اینجا آمده بود
که خیلی به تو شباهت داشت.
بیچاره
می گفت
مساح است و به "قصر"
دعوتش
کرده اند.
اگر
تو هم چنین خیالاتی داری، راهت را بگیر
برو!
فقط
دردسر برای من و خودت درست می کنی!»
فکر می کنم
که شوخی اش
گرفته است.
اما
جدی حرف می زند.
می گویم:«خیلی
ممنون!
من
مساح نیستم.
ولی
چه دلیلی دارد که آمدنم به اینجا برای تو
موجب دردسر بشود؟»
با علاقه
دستم را در دست می گیرد.
راضی
و خندان می گوید:«خدا
را شکر که قصد نداری بروی توی قصر!
ببین،
من از تو خوشم می آید.
هنوز
عاشقت نیستم، ولی یک مدت که از آشنایی مان
بگذرد حتماً عاشقت می شوم.
حالم
از اینجا به هم می خورد.
تو
را به خدا من را با خودت
ببر به یک جایی که بتوانیم با هم مثل آدم
زندگی کنیم!»
حدس می زنم
منظورش را فهمیده ام؛
با دیدن ماشین فکر می کند
که وضع مالی ام
خیلی توپ است.
این
روزها خانم ها
با اینکه خودشان عموماً
شاغلند و درآمد دارند، همین که
می فهمند
مردی دارای درآمد و موقعیت بهتری است،
زود از او خوش شان
می آید
و می خواهند
با او دربروند.
خوشحال
می شوم
که از مقصدم نیویورک به او چیزی نگفته ام،
بی گمان
آن وقت
ادعا می کرد
که با اولین نگاه یک دل نه، صد دل عاشقم
شده است.
باید
خیلی محتاطانه برخوردکنم، وگرنه مثل کَنه
به جانم می چسبد
و تا آمریکا با من می آید،
آنجا هم بی گمان
همین که گرین کارتش
را گرفت ترکم می کند
و با یکی بهتر از من می رود.
پا
می شوم
و دوستانه می گویم:«تو
خیلی خوشگلی!
من
هم از تو خوشم آمده.
ولی
امروز خیلی عجله دارم.
هفته ی
دیگر دوباره می آیم
اینجا...»
از
میهمان خانه
بیرون می آیم.
ماشینم
پیدانیست.
عصبانی
به داخل قهوه خانه
بر می گردم.
کسی
آن را ابداً ندیده است.
می گویم
که صاحب اصلیش من نیستم و آن را کرایه
کرده ام.
همه
پوزخند می زنند
و بی اعتنا
به من، با هم به گفتگو می پردازند.
پیاده از
آنجا دور می شوم.
هنگام
پیاده روی
یادم می آید
که باید منتظر وقت مصاحبه برای دریافت
گرین کارت
باشم.
من
خیلی وقت است که دارم انتظار می کشم.
همین
روزها دیگر باید از طرف سفارت دعوتم کنند.
دغدغه ی
گرین کارت
سبب می شود که لاندروورِ گم شده
را از یادببرم.
به زودی
به عمارتِ بزرگی می رسم.
در
عمارت باز است.
چند
تقه به در می زنم.
کسی
جوابم نمی دهد.
تصمیم
می گیرم
داخل شوم.
بلند
می گویم:«آهای...
کسی
اینجا نیست؟»
جوابی
نمی شنوم.
در
اتاقی نظرم را جلب می کند.
به
طرفش می روم.
نیمه باز
است.
در
را کمی بیشتر باز می کنم
و جا می خورم.
مرد
میانه سال
و پسرک جوانی، لخت و عریان، دارند با هم
معاشقه می کنند.
خجالت
می کشم
و در حالیکه سعی دارم در را ببندم و از
آنجا دورشوم، می گویم:«اوه،
خیلی ببخشید، آقایان!»
مرد میانه سال
از جایش بر می خیزد
و با خوشرویی می گوید:
«دوریان،
بیا تو!
چه
به موقع آمده ای!»
نمی دانم
چه کنم.
اگر
بروم بی ادبی
است، اگر بمانم شاهد صحنه ی
خیلی خصوصی آنها هستم.
پسرک
لخت مرد میانه سال
را در آغوش می گیرد
و عشوه کنان
می گوید:
»Oh,
Oscar!let him go!«
مردِ میانه سال
خود را از او جدا می کند
و به طرف یکی از دو جمجمه ای
که جلویش افتاده
می رود.
آن
را بر می دارد
و دهان جمجمه را به دهانش نزدیک می کند.
چندشم
می شود.
نه
از اینکه آنها همجنس بازند،
این به من ربطی ندارد، اما بوسیدن دهان
یک مرده، آنهم بوسیدن دهان یک جمجمه کار
بسیار مشمئزکننده ای
است.
مرد
با دستی جمجمه را به طرفم می گیرد
و با پشت دست دیگرش خیسی لب هایش
را پاک می کند
و دعوت کنان
می گوید:«شراب
"بوردو"
است.
بگیر
با دهان "شکسپیر"
یک
قُلُپ بخور!»
می گویم:«حضرت
آقا، ببخشید از اینکه جسارت
می کنم!
ولی
حرمت مرده را باید نگه داشت.
شراب
خوردن از دهان یک آدم مرده کار خوبی نیست!»
مرد میانه سال
قُلُپی دیگر بالا می کشد
و قاه قاه کنان
می گوید:
»To
die or not to die, that’s the answer of lord. Said Ibn khaldun.«
پسرک که از
حرکاتش معلوم است تمایل زیادی به همآغوشی
دارد، بغلش
می کند
و عشوه کنان
و معترض می گوید:«خودت
را لوس نکن، اُسکار!
تو
اجازه نداری حرف "هاملت"
را
به "ابن
خلدون"
نسبت
بدهی!
این
خیلی زشت است، باعث "جنگ
فرهنگها"
می شود!
اوه...
اُسکار،
تو بدی!
بدی!
خیلی
بد!...»
«عزیزم،
این همان دوریانِ زیبایی است که دوست
نقاشم...»
وقتی می بینم
دارند همدیگر را با حرارت می بوسند،
در را پشت سرم می بندم
و آنها را به حال خود می گذارم.
به اتاقی دیگر
می رسم.
دو
نفر کنار هم روبروی تختخوابی ایستاده اند.
دست های
هر کس روی شکمش به هم
قفل شده اند.
هر
دو سرشان را به طرف تختخواب خم کرده اند
و خیلی غمگین به نظر می رسند.
می گویم:«ببخشید،
آقایان، خدای ناکرده اینجا اتفاق ناگواری
افتاده؟»
هر دو مرد
سرشان را به طرفم
می گیرند.
یکی
از آنها افسرده و غمگین رو به من می گوید:«کاری
نمی شود
کرد.
"گودو"
خیلی
دیر آمده ای!
استاد
جویس تمام کرد.
تمام!»
می گویم:«خدا
ایشان را بیامرزد!
ولی
آقا شما من را با یکی دیگر
اشتباه گرفته اید!
من
گودو نیستم!
من
آمدم بپرسم که کار رسیدگی به تقاضای
گرین کارتم
چقدر دیگر طول می کشد؟»
مرد اشک ریزان
به طرف مرده ای
که در تختخواب درازکشیده ،
بر می گردد.
مرد
دیگر به طرفم حرکت می کند.
مردِ
گریان به او می گوید:«ولش
کن"دِدالوس"!
گودو
فردا حتماً می آید!»
مرد یک نخ
موی طلایی رنگ
به طرفم می گیرد
و محترمانه می گوید:«موی
سر "آریادنه"
است.
با
آن می توانی
راهت را توی این "لابیرنت"
پیداکنی!
همان طور
که می بینی
آقای "بکت"
خیلی
گرفتارند.»
اصلاً
متوجه شان
نمی شوم.
بنا
به گفته ی
یکی، آقایی به نام جویس مرده است،
آن دیگری یک نخ موی سر آریادنه را به من
می دهد!
نکند
آن کس که مرده یا در تختخواب درازکشیده
زنی به نام آریادنه باشد؟
«آریادنه؟
من این نام را یک بار
جایی شنیدم، خدای من کجا؟ آها...»،
از خود می پرسم
و یادم می آید
که تو برایم گفته بودی
که یکی از نام های
واقعی ات
آریادنه است.
به
آن موی سر دوباره با دقت نگاه می کنم.
به زودی
در می یابم
که نمی تواند
مال تو باشد، چرا که رنگ موی تو سیاه است.
«اه ه!
سیاه
یا بلوند؟ تو به هر
حال به عنوان
مرد هرگز بدرستی نمی دانی
رنگ موی سر زنی که روبرویت ایستاده رنگ
واقعییش است یا نه!»،
پیش خود می گویم
و با این همه
آن را توی جیب پیراهنم می گذارم
و به راه می افتم.
هنوز چند
قدمی برنداشته ام
که ناگهان صدای بلند جروبحث زن و مردی به
گوشم می رسد.
کنجکاو
به طرف در اتاقی می روم.
در
بسته است.
زنی
یک بند
سر مردی فریاد می کشد.
پشت
در به گوش می ایستم
و سعی می کنم
از مرافعه ی
آنها سردرآورم.
به
یکباره در گشوده می شود
و بانویی گریان از اتاق بیرون می آید
و بی توجه
به من دور می شود.
با
بازشدن در مردی که آنجا روی صندلی نشسته است
از جایش بر می خیزد
و به طرفم می آید.
چندان
نباید پیر باشد.
سعی
می کند
پریشانی و استیصال خود را پنهان کند.
مرا
به اتاقش می خواند
و صندلی خالی ای
نشانم می دهد.
می نشیند.
می نشینم.
می گوید:«ببخشید
از اینکه شاهد صحنه ی
نامطبوعی بودید!
"ویرجینیا"
این
روزها حالش خیلی بد است.
افسردگی
بسیار شدیدی دارد.
می ترسد
آلمانی ها
پایشان به زودی
به بریتانیای بزرگ برسد.
حال
و روز من هم بهتر از او نیست.
همه ی
ما کله پا
شده ایم.
چه
کسی تصور می کرد
که مردم بسیار متمدن کشوری در قلب اروپا،
یکهو پشتِ سر مردکِ دیوانه ای
راه بیفتند
و ادعا کنند که بهتر از دیگرانند و از کشتن
زن و بچه ی
بی گناه
همسایه شان
لذت ببرند؟ آدم قبلاً فکر می کرد
که لذت
از
کشتن فقط استعداد قوم های
بدوی و وحشی است.
بگذریم.
شما
به چه خاطر پیشم آمده اید؟»
از ناباوری
چشم هایم
را لحظه ای
می بندم،
سرم را مکرر تکان می دهم
و دوباره آنها را باز می کنم
و می گویم:«من
آمدم بپرسم که کی به پرونده ام
رسیدگی می شود؟»
می پرسد:«پرونده؟
چه پرونده ای؟»
وقتی از جریان
تقاضای گرین کارت
باخبر می شود،
حرفم را قطع می کند،
از جایش بر می خیزد
و می گوید:«آهان،
آمریکا.
بروید
نزد پسرعموی ویرجینیا مستر "پاوند"
لطفا!ً
تهِ راهرو، اتاق سمت راست.»
بعد از این همه
انتظار خوشحالم از اینکه بالاخره دارم
به آمریکا یا دستکم به یک آمریکایی نزدیک
می شوم.
آهسته
تقه ای
به در می زنم.
صدای
آرام و مردانه ای
می گوید:«بیایید
تو!»
داخل می شوم.
پیرمردی
که به عارفان و حکیمان هندی شباهت دارد،
کنار دختر جذاب و جوانی نشسته است.
دختر
پیراهن پشمی و قرمزرنگی به تن دارد و با
دو میل و کلافی کاموا سرگرم بافتن است.
از
دیدنش هول می شوم.
نمی خواهم
بفهمد که هنوز گرین کارت
نگرفته ام.
به
لب هایش
زُل می زنم
و می گویم:«ببخشید،
شما اینجا اتفاقی نقشه ی
شهر نیویورک را ندارید؟»
پیرمرد حکیم
از من روی بر می گرداند
و پوزخندزنان می گوید:
»Unreal
city… one must be so careful these days. I think we are in rat’s
alley where the dead men lost their bones.«
از طرز برخوردش
می رنجم.
در
صدد بر می آیم
تا در ذهنم جمله ای
به انگلیسی ترجمه کنم و جواب پیرمرد را
بدهم که دخترک به طرفم می آید.
لبخندزنان،
با لهجه ای
که کاملاً مشخص است زبان مادریش روسی است،
می گوید:«ما
نداریم.
بروید
پیش مستر "پاوند"!
شما
اشتباهی به اتاق مستر "الیوت"
آمدید.
البته
مستر پاوند حالا در ایتالیا بسر می برند.»
از شنیدن صدا
و به حرکت درآمدن لب هایش
احساس لذت بخشی
به من دست می دهد.
حس
می کنم
که من این صدا و این نحوه ی
حرکت لب ها
را می شناسم.
اما
آنقدر مفتون زیبایی این دخترم که نمی توانم
حافظه ام
را به کار گیرم.
می خواهم
بگویم:«دختر،
حیف به این همه قشنگی ات
که دارد توی اتاق این پیرمرد هدر می رود!»
اما
نمی گویم.
سعی
می کنم
با زدن بلوفی توجه اش
را جلب کنم.
می گویم:«آخ،
زیاد مهم نیست.
عمویم
تازه گی
از "میامی"
به
نیویورک رفته و آنجا یک خانه
خریده،
می خواستم
توی نقشه ببینم جایش کجاست.»
بی آنکه
تمایلی به گفتگو نشان بدهد در حالیکه
لبخندزنان »bay«
می گوید
در را می بندد.
به
غرورم برمی خورد.
با
خودم می گویم:«باشد.
بگذار
پایم به آمریکا برسد، آن وقت
دیگر هیچ کس را تحویل نمی گیرم،
حتی خوشگل ترین
دخترها را!
همه شان
باید بیایند کفشم را لیس بزنند.»
دیگر دری
نیست.
در
راهروی عجیب و پیچ در پیچی
دارم بی مقصد
راه می روم.
ناگهان
مردی را می بینم
که مثل نابینایان با عصایش راه می رود.
هنوز
به او چندان نزدیک نشده ام
که مرد نابینا از حرکت باز می ایستد
و داد می زند:«آهای!
من
می دانم
که یکی اینجاست.
بگو
ببینم توی هزارتوی من چه کار می کنی؟»
مرد عبوس و
پریشان و وامانده ای
که قبلاً نزدیک پل سوار لندروورم شده
بود،
از راه می رسد
و رو به او می گوید:«ناراحت
نشو "بورخس"!
این
جوانک هم می خواهد
وارد دنیای رجاله ها
بشود.
بیا
از این طرف...»
آنها گفتگوکنان
با هم به راه می افتند.
من
حیران سرجایم آنقدر می ایستم
تا که هر دو از نظرم دور می شوند.
با
ناپدیدشدن آنها هراسان حس می کنم
که دیگر نمی توانم
ببینم.
با
دست چشم هایم
را می مالم
و آنها را دوباره می گشایم.
پشت
چشم هایم
تیر می کشد،
سرم از درد می خواهد
بترکد، سردم است و معده ام
به غلیان می آید.
گریه ام
می گیرد.
زارزار
می گریم.
ناگهان صدای
خنده ی
دورگه ی
خشک و زننده ای
به گوشم می رسد.
حس
می کنم
که این صدای چندش آور
را قبلاً جایی شنیده ام.
به زودی
یه یاد پیرمردِ کالسکه چی
می افتم.
این
صدای خند ه ی
بی دندان
اوست.
بیگمان
بو برده است
که به مرگ نزدیکم.
اما
من زنده ام.
اگر
چشم هایم
بینایی شان
را از دست داده باشند،
باز باید به نیویورک برسم و در هوای آزاد
و استثناییش نفس بکشم.
«برو
گورکن!
برو!
من
هنوز نمرده ام.
هیچ کدام
از دندانهایم طلا نیست.
ای
خدای موسی، خدای عیسی، خدای محمد و همه ی
آدم ها
کمکم کن تا در این تاریکی نمیرم!...»،
گریان فریاد می کشم.
یادم می آید
که مردی یک نخ موی طلایی رنگ
به من داده است.
دست
در جیبم فرو می برم
و آن را
بیرون می آورم.
ناگهان
دختر جذاب روسی در برابرم ظاهر می شود.
تعجب
می کنم،
دوباره می توانم
ببینم.
و
چه می بینم!
آن
دختر جذاب چشم های
تو را دارد.
نه،
این خود تو هستی!
نگران و مشوش
می گویی:«"تِسُوس"،
این کلاف را بگیر برو!
تو
موفق می شوی!
ولی
یادت باشد وقتی گرین کارت ات
را گرفتی من را فراموش
نکنی!»
می گویم:«هی...!»
اما
نمی مانی
و نمی گذاری
حرفی بر زبان آورم، ناگهان ناپدید می شوی.
کلاف را در
دست می گیرم
و راه می روم.
راه
می روم.
پیوسته
از دالانی به دالانی دیگر راه می روم.
نور ضعیفی
از دوردورهای دالان توجه ام
را به خود جلب می کند.
ناگهان
همه ترس و دغدغه های
گم شدن
و نرسیدنم فرو می ریزد.
با
اشتیاق به طرفش حرکت می کنم.
کم کم
نه تنها نور قویتر می شود،
بلکه صدای آوازِ دلنشینی نیز به گوش
می رسد.
نزدیکتر
که می شوم
می ایستم
تا با آرامش خاطر به آن آواز مسرت بخش
گوش دهم:
»Jingle
bells, jingle bells, jingles all the way. O, what fun it is to ride
on a horse open sleigh…«
سر
از پا نمی شناسم.
وجودم
سرشار از انرژی می شود،
حس می کنم
که به سرزمین رؤیاهایم رسیده ام.
دوست دارم
همه چیز را در آغوش بگیرم و دوست داشته باشم.
دوست دارم
برقصم.
و
رقصان در حالیکه بی اختیار
»jingle
bells, jingle bells…« زمزمه
می کنم
به در شیشه ای
بزرگ و با شکوهی نزدیک می شوم.
پا
به داخل که می گذارم
نمی فهمم
چرا دیگر از آن آوای دلنشین خبری نیست.
در
یک سالن تعداد زیادی از مراجعان روی
مبل های
راحتی نشسته اند.
همه
لباس هایی
شیک و برازنده به تن دارند.
کنار
خانمی حامله من نیز در انتظار نشسته ام
تا نوبتم برسد.
خانم
حامله رو به من می گوید:«...أوه،
من أي وقت مضى!
الانتظار
ممل، أليس كذلك؟»
نمی فهمم اش.
به
انگلیسی می گویم:«بله؟»
می گوید:«الا
تتکلم العربية؟»
توضیح
می دهم
که متوجه ی
زبانش نمی شوم.
با
تردید شروع می کند
به انگلیسی صحبت کردن:«تو
عربی نمی دانی؟»
«نه،
متأسفم.»
«عیب
ندارد.
فکرکردم
تو هم عربی.
ولی
خوش به حالت که عرب نیستی!»
تبسم کنان
می پرسم:«چرا
خانم؟»
می گوید:«این
روزها به عرب ها
به سختی ویزا می دهند.
سال های
قبل خیلی آسان بود.»
نمی دانم
چه بگویم.
دوستانه
نگاهش می کنم.
به
زنهای عرب چندان شباهتی ندارد، یعنی دستکم
من شباهتی بین شان
نمی بینم.
یک
زن عرب معمولاً با چادر و مقنعه است و
اجازه ندارد با مردهای غریبه حرف بزند.
اما
او درست مثل یک زن آمریکایی به نظر می رسد،
حتی روسری هم سرش نیست.
تنها
ایرادش این است که دارد ناخن انگشتش را
می جود.
نه
از روی کنجکاوی، بلکه برای اینکه حرفی
زده باشم
می گویم:«تو
مگر قبلاً آمریکا بودی؟»
در
حالیکه همچنان ناخنش را زیر دندان دارد،
می گوید:«آره،
چندین بار.»
به
شکم برآمده اش
اشاره می کنم
و خندان می گویم:«فکر
می کنم
این بار
وقت خوبی برای پروازِ طولانی نباشد!»
می خندد.
انگار
خیلی حوصله ی
گفتگو دارد، می گوید:«تا
حالا سه بار
وقتی که
حامله بودم آمدم ویزا گرفتم و رفتم بچه هایم
را توی آمریکا به دنیا آوردم.
می خواهم
چهارمی هم شناسنامه ی
آمریکایی داشته باشد.
آنجا
هر بچه ای
که به دنیا بیاید بهش شناسنامه ی
آمریکایی می دهند.
بعد،
تا به سن قانونی برسد، هر کجای دنیا که
باشد می تواند
بعنوان یک شهروند آمریکایی به آمریکا رفت
و آمد کند.»
نمی توانم
باورش کنم.
من
یاد گرفته ام
که حرف زنها را زیاد جدی نگیرم، آن هم حرف
زنی که با سر و وضعی کاملاً آمریکایی ادعا
دارد عرب است.
مایلم
بدانم که از کجا می آید،
اما نمی پرسم.
می گویم:«ماشاءالله!
سه
تا بچه داری؟»
اول
به سایر مراجعینی که آنجا ساکت نشسته اند
نظری می اندازد
و بعد، آهسته و با احتیاط ولی خندان
می گوید:«آره،
یک دختر به اسم "عایشه"
و
دو تا پسر؛ یکی "اُسامه"،
یکی هم "عطا".
این
یکی اگر دختر بود، اسمش را می گذارم
"لیلا"،
اگر هم پسر، آن وقت
"هانی".»
در
همین هنگام با شنیدن اسمی از جایش بر
می خیزد
و به یکی از اتاقهای مصاحبه می رود.
مدتی
بعد اسم من هم از بلندگوی سالن خوانده
می شود.
وارد
یکی از اتاقها می شوم.
مرد
میانه سال
خوش برخورد
و مؤدبی که نامش "لوئیس"
است
صندلی خالی کنار میزش را به من تعارف
می کند.
روبرویش
می نشینم.
قلبم
به تندی می زند.
وقت
موعود، وقتی که مدت ها
انتطارش را کشیده ام،
همین حالا است.
باید
مواظب باشم تا جواب های
درست و مورد
پسند
به سؤال هایش
بدهم، وگرنه هرگز پایم به نیویورک نخواهد
رسید.
مرد
با تبسمی دوستانه سرش را از روی پرونده ای
که جلویش است بر می دارد
و می گوید: «...بسیار
خوب!
پرونده ات
تکمیل است.
از
نظر من تو می توانی
به ایالات متحده مهاجرت کنی!»
پروند ه ام
را می بندد
و جلویم روی میز می گذارد.
از
خوشحالی در پوست نمی گنجم.
دستم
را بی اختیار
روی پرونده می گذارم
و با ناباوری نامم را روی پرونده می خوانم.
نمی دانم
چه بگویم.
من
خودم را آماده
کرده بودم
تا به بسیاری از سؤال های
مصاحبه کننده
جواب های
درست و آمریکایی پسند
بدهم، ولی حالا این مرد مؤدب اعلام می کند
که به همین سادگی مجازم به کشور رؤیاهایم
بروم.
می خواهم
این هموطن آینده ام
را در آغوش بگیرم و بگویم که از داشتن چنین
هموطنی افتخار می کنم.
ناخودآگاه
و هیجان زده
می گویم:
»Thank
you sir! Thank you! God bless America!«
مرد
مؤدب از جایش بر می خیزد
و تبسم کنان
دستش را به طرفم می گیرد.
با
عجله پرونده ام
را از روی میز بر می دارم
و دستش را صمیمانه فشار می دهم.
پیش
از آنکه ذوقزده از اتاقش خارج شوم، مجدداً
صندلی ام
را نشانم می دهد
و دوستانه از من می خواهد
تا چند لحظه ی
دیگر هم بنشینم.
خودش
هم می نشیند
و می گوید:
«عجله
نکن!
تو
فقط باید خیلی کوتاه به اتاق لوتنت
"هانتینگتون"
بروی.
او
یک آزمایش کوچک "ب"
و
"س"
روی
تو انجام می دهد.
سرش
فعلاً شلوغ است.
بنابراین
اگر حوصله داری یک خرده با هم در مورد
کشورت صحبت کنیم.»
«آقا،
چرا نمی گویید
کشور ما؟ بفرمایید!»
می خندد.
می خندم.
می گوید:«هوای
کشورت خیلی عالی است.
مردمش
هم بسیار مهمان نوازند،
فکر نمی کنی
بعداً دلت برایشان تنگ بشود؟»
آماده ی
گفتگو در مورد همه چیز بودم بجز همین.
فکر
می کردم
که می خواهد
در مورد وضعیت سیاسی، اقتصادی، جغرافیایی
و تاریخی ایالات متحده با من صحبت کند.
حالا
می فهمم
منظورش از"کشورت"
آمریکا
نبوده .
می گویم:«نخیر،
مستر لوئیس.
دل
آدم که برای این جور
چیزها تنگ نمی شود!
من
از کودکی ام
آرزو داشتم آمریکایی بشوم.
یعنی
کشور من از دوران کودکی ایالات متحده
بوده.
از
این گذشته، آمریکایی ها
هم خیلی مهمان نوارند.
آنجا
همه با فرهنگ و متمدنند.
ایالات
متحده آمریکا اولین و بزرگترین کشوری است
که به مردم همه ی
کشورهای دنیا قرنها این امکان را می دهد
تا آنجا بعنوان شهروندی آزاد با مذاهب و
فرهنگهای متفاوتشان کنار هم صلح آمیز
زندگی کنند، بدون آنکه به نحوی تحت تعقیب
یا تبعیض قراربگیرند!
در
میهمان نوازی
هیچ کشوری نمی تواند
از آمریکا گوی سبقت را ببرد!»
ابروهایش
را بالا می برد
و با نگاهی که انگار می خواهد
از راز مهمی سر در آورد می پرسد:«حق
با توست.
همه ی
کسانی که می خواهند
به ایالات متحده مهاجرت کنند همین را
می گویند.
ولی
من نمی توانم
آنها را بفهمم.
شاید
تو بتوانی کمکم کنی بفهمم که چرا همه
می خواهند
از کشورشان دربروند؟»
لحظه ای
سبک سنگین
می کنم
که چه جوابی به او بدهم، و اینکه آیا این
جواب تـأثیری منفی در پرونده ی
مهاجرتم نخواهد داشت.
می گویم:«پیش
ما تنها راه ترقی در زندگی فقط دزدی و
کلاهبرداری و زورگویی است، مستر لوئیس.
آنهایی
که چنین استعدادی ندارند، یا باید بمانند
و نابود بشوند، یا اینکه بناچار سعی کنند
یک جوری
دربروند و به جایی مهاجرت کنند که در آنجا
آدم از حقوق و مزایای زندگی انسانی برخوردار
است.
شما
هم اگر جای ما بودید حتماً همین کار را
می کردید.
اجداد
شما هم همین کار را کردند.»
سرش
را بعلامت تأیید تکان می دهد.
وقتی که
جو را مناسب برای ادامه ی
صحبت می بینم،
دور می گیرم:«مردم
عقل در سرشان نیست، مستر...»
وسط
حرفم می دود
و می پرسد:«عقل
در سرشان نیست یعنی چه؟»
«یعنی
فکرشان کار نمی کند،
مستر لوئیس.
در
واقع مردم کشور من جز دهان و شکم و زیرشکم،
هیچ جای
دیگرشان به درستی کار نمی کند!
همه
فقط درصددند به هر ترتیبی شده یک شبه
پولدار بشوند.
کسی
به خودش زحمت نمی دهد
که برای ترقی جامعه مسؤلیتی به عهده بگیرد.
جامعه
بوجود آمده تا منِ نوعی هر قدر که در توانم
است از آن سود
ببرم.
آینده
برای بچه ی
من هم فقط با ثروتی که برایش می گذارم
تضمین می شود،
نه با ساختار و مناسبات معقول و خردمندانه ای
که به کمک من در جامعه باید برقرار شود...»
تلفن
زنگ می زند.
مستر
لوئیس گوشی را بر می دارد
و بعد از گفتگویی کوتاه آن را سر جایش
می گذارد
و می گوید
که لوتنت هانتینگتون منتظرم است.
آن
وقت از جایش بر می خیزد
و دوستانه اتاقش را نشانم می دهد.
لوتنت
هانتینگتون مرد بسیار مهربان و با
طراوتی
است.
لباس
نظامی به تن ندارد و هیچ چیزش
شبیه یک "لوتنت"
نیست.
او
در حالیکه با من به گرمی دست می دهد
می گوید:«قاتلو
الذین لا یؤمنون بالله و لا بالیوم الاخرِ
وَ لاَ یُحَّرمونَ ما حرم الله
و رسُولهُ و لا یدینون دین الحق
من الذینَ اوتوا الکتاب حتی یعطوا الجزیه
عن ید و هم صاغرون.»
می گویم:«متوجه
منظورتان
نشدم آقا.
چه
گفتید؟»
می گوید:«سوره التوبه،
آیه 29»
می گویم:«بله؟»
به
انگلیسی می پرسد:«عربی
نمی دانی؟»
وقتی
می فهمد
که عربی نمی فهمم
با اشتیاق تعریف می کند
که تازگی مسلمان شده است
و از این آیه ی
قرآن مجید خیلی خوشش می آید.
بعد،
دوستانه توضیح می دهد
که در اتاقش آخرین آزمایش انجام می گیرد،
تا به این طریق مطمئن شوند کهB-
and C- weapons به
قصد اعمال تروریستی وارد آمریکا نمی شود.
می پذیرم.
از
اتاقی که به شکل یک آزمایشگاه مجهز شیمی
است در ابتدا ترسی ندارم، ولی کم کم
از دیدن دستگاهی که لوله های
زیادی به آن
وصل شده
تعجب
می کنم
و به
دلهره
می افتم.
لوتنت
خنده کنان
می گوید:
»!Take it easy guy«
بعد
دو لوله در گوش هایم،
دو تا در بینی ام،
یکی در آلتم، و یکی دیگر نیز در مقعدم فرو
می برد.
می گوید
نفس عمیق بکشم.
می کشم.
می گوید
نفسم را در سینه حبس کنم.
می کنم.
روی
کیبُرد کامپیوتر کلیک می کند.
جوری
می شوم،
جوری که هیچ جور
نیست، اما خیلی ناجور است.
می خواهم
نفسم را از سینه بیرون بدهم و از نو نفس
بکشم.
هر
چه تقلا می کنم
موفق نمی شوم.
حس
می کنم
که دارم خفه می شوم.
با
چهار دست و پا پرپر می زنم.
یکی
از پاهایم به شدت درد می گیرد.
از
درد بیدار می شوم.
پایم
را در خواب به دیوار کوبیده ام.
در
تاریکی اتاق هراسان به دور و برم نگا ه
می کنم.
تو
نیستی، جغدها و جمجمه ها
نیستند.
چه
خوابی؟ چه خوابی؟