"خیابان
سی ام"
شعر
ابولفضل حسنی
پس
می دهد: به
لاتیه...
به
الواتیه...
به
ویژه؛
به
لاتی که دل از میرزا رضای کرمانی می برد
از
بس که لامصب فرشچیان تبلیغ می کند
من
اما شمس آل احمد نیستم شمس تبریزم!
راه
می روم روی خرده...
روی
شیشه...
چاقو
بر می دارم و بادمجان!
به
استقبال آقایی که بمی بمی بلاخره از روبرو
می آید!
می
زنم به سینه دیوار و نان موش ها آجر می شود
یکجا
پس
خون است؛
لمبربادها
را می گیرد...
تشویقم
می کند کویر ِ همسایه وعوعومی کند ماه!
هم
بدان دم که دخترها از اتوبوس به زیرمی
ریزند و راهی خوابگاهها میشوند شمع بدست
کمی
نور کمی سرنوشت...
دووَر
ِ گونه هاشان را روشن روشن روشن...
نه
روشن... نه
روشن... نه
روشن...
آخ
چه حالی می دهد:
پس
ِسالهای پس ِسالها؛
تو
لای متر و متروها گیر کرده باشی و من از
لای من های زیادی به سوی تو بیایم
تو
در من بنگری و من در تو بنگرم
تو
شک کنی و من مطمئن باشم...
پس
می دهد: به
علمیه...
به
هزار و یک حوضه ی بی آب علمیه...
می
دهد به مدرسه بی بخاریه...
به
بابایی که تمام آب را یکجا سر کشید و رفت...
می
دهد به دوازده غلط ِ یک املای دوازه میزیه
البته
یکی همیشه غایب
به
تاریخ
به
سپیدخوانی تاریخ
به
جغرافیا
به
رودخانه ای لابلای کلمات جاری
منم
کارون...
می
خروشم و خودم خودم را لایه روبی می کنم!
می
دهد به کابل...
به
تاثیر سیم برق روی دست وگرده ی ما...
روی
سیب های ما...
روی
انارهای ما...
دست
می کشم بر پشت تو و چند ضربگی شلاق...
نه
تنها ازامیدیه
از
تمام هندسه های جهان برمی خیزد!
چنانچه
مدیر نیسته باشد و معاون رفته باشد
پشت
ماشینی دیگران براه انداخته
دیگران
سوار شده...
اینجاست
که بوی گُه تمام کلاسم را بهم می زند!
پس
می دهد: به
شمالیه
به
شوالیه...
به
شغالیه...
به
یک باغ دراندشت...
بالا
چشم؛
بالا
دست؛
بالا
دهان و دو ابرو...
باهم
خم می شوند و باهم نارنج را از زمین برمی
دارند
پوست
می کَنند وسرب سرب تف می کُنند
به
غروبیه
قبل
از رسیدن پدر و لم دادن پدر به باران تیغی
تیغی عصر
جاجیم
ترکی و حصیرگیلکی بهم می آمیزند و از
هم می پاشند باز...
ومن
که به زور و تشر خواب شده ام
گاهی
رادیو می شوم گاهی تلوزیونیه
ماهواره
می شوم
تلگرام
و واتساپ می شوم
و
زیر زمخت ترین پتوها هم کرمهایم را جا به
جا می کنم!
مادر
مادرمی شود شیرمی دهد
خواهر
می شود گریه می کند
برادر
می شود فحش میدهد
مثل
یک دلتا طاقباز می افتد
به
پای همه؛
وقتی
که اورجنال ترین ها را به خودش می مالد
آخ
که من دیده ام
بارها
دیده ام:
به
تمام روسپی های زمین تله تکست می زند
آهای
پدر!
پدر!
پدر!!
تو
چرا می گایی؟
دهان
خودت را و گیسوان مادر را؟
قبل
از اینکه برسی و پرتقال دم در شکل واقعی
اش را بسپارد به میوه هاش...
فلک
دیگر زبرجد خیامی نیست
یک
کلاه فرنگیست
بر
سر کره...
تا
توبرسی ازگرد گیری رویاهات
من
نیز دست می برم به پهلوی ها
می
شمارم و می شمارم و می شمارم و می رسم به
امامی !
می
شمارم و می شمارم و می رسم به رهبری...
قران
می آورم به جای انبر دست
حکم
می کنی؛
رستم
وسهراب را من
تهمینه
را مادر
کیخسرو
را برادر حفظ کند و با قرائت فینگلیش
بخواند فردا شب...
من
اما فقط بلدم؛
تارزان
را برای تو عنکبوتی هجی کنم!
پس
می دهد:به
غاریه
به
قولی به : یک / یک / هزار
وسیصد و چهل هزار علی صدر تو در تو...
به
قولی که ماما آمد- سیفون
را فقط کشید و رفت...
یا
به قولی به نوروز عمرکُشان...
صدام
کُشان...
کُشان
کُشان کُشان...
دُژمن
دُژمن دُژمن...
پس
می دهد: به
اکبریه،به اصغریه؛ به انکرییه؛ به
مُنکرییه؛به اَنترییه...
پس
می دهد به تهرانیه...
آنکه
سودابه سرو می کند
هزار
و یک من را از کیسه خلیفه می بخشد به ترکیه
آنکه
تاق می زند و باغ می زند
ویلا
با ژیلا...
آنکه
برج برایش برج است
دبی...
یا
متل قو...
در
فست فودی ترین خیابانها می لاسد!
و
باران روز به روز اسیدی و اسیدی تر می شود
دیگر
بنایی نمانده تا به ابتکار این آقا نابینا
شود
آنکه
کیلو کیلو نوشدارو می مالد به محله ی
آزادیه!
چه
می داند تاریخ ما از مصرف هم گذشته است!
فقط
می ز ِرَد:
همه
باید بیژن و منیژه بخوانند و بیایند
بنشینند ته ِته ِ عصر جدید!
همانجا
که تاریکی برای تاریکی موش می دواند
فرض
کنید رستم در حین جلق؛
بشود
بزرگترین مجسمه میدان و برود جهانی مقام
بیاورد...
چه
شود؟!
چه
شود؟؟!!
من
می جوشم من می خروشم...
چقدرسپاهی؟
چقدرسردار؟!
ما
مگر قرار است چالدران را چند روزه بگیریم؟
ومن
که حافظه ی کندی دارم؛
به
شدت مقابل سربازان قادسیه کم می آورم
پس
می دهم مقدونیه را و پس می گیرم شهریه خودم
را!!
تو
کجایی؟؟
این
مرز و بوم؛
تکه
تکه تکه تکه...
نظامیه...
مولویه...
رودکیه...
حافظیه...
و
سرانجام :
محمد
مختاریه...
پس
می دهد: به
هلا – کو؟ کو؟ کو؟ کو؟ کو؟ - کویه...
به
آنی که شاه را از خوارزم گرفت و تخت را با
پایش خورد!
دقیقن
همینجاست؛
سبب
زوری که باتوم ها می زنند
وگرنه
با بطری طرفم!
و
کهریزک به تک تک سلول های من تجاوز می کند
زنم
را
دخترم
را
مادرخواهرم
را...
حتی
مردمم را؛
در
می آورند، می گذارند، کف دستم،
خانه
ام را می گردند و تمام اشیا را ضبط می
کنند و می برند!
آنچه
می ماند؛
یک
قوطی کبریت است و یک بشکه بنزین...
پس
می دهد: به
عربیه!
به
عنبیه
به
شبکیه
یک
خر است و هزاران هزار خورجینیه...
همچنان
که یزد:
گرد
کرده است سمت کویر و سوم شده است...
ومن
که سرا پا سوخته ام
بابت
اکسیژن هم باید مالیات بشوم
من
تمام فیش هایم را پر کرده ام نشسته ام تمام
آب هایم را ریخته ام نشسته ام تمام برق
هایم را پرانده ام نشسته ام تمام گازهایم
را چُسانده ام نشسته ام!
به
گمانم این بادی که از سوراخهایم نفوذ می
کند نفوذیست
همراه
مهران عزیز:
می
تازم و تازی های زیادی با من می تازند!
من
می تازم؛
قطارهای
زیادی بر خاک می افتند
از
هواهای من ؛
یکی
می نشیند؛
یکی
مستقیم می پیوندد به اعلی العلیین!
اینرا
که بردوش میبرم جنازه پسر من است یا فرش
مداین یا سرزمین سوسنگرد؟!
یک
دریاچه نمک دارم می روم سمت سمساریه...
یک
دریاچه نمک دارم می پاشم به چشم کوری تو
آقا!
وای
اگربفهمد قم؛
که
من شش دانگ قزوینم را واگذار کرده ام!
پس
می دهد: به
اسکندریه
و
قایق های تندروی من
تو
گویی!
فلفل
خورده اند!
می
دوند مثل آهو بر سطح آبها و از کمند لیزرها
در می روند
پس؛
عمده
دلیل سرکشی من از ژنرالها این است!
می
گویند: گنده
ی شما؟
خر
می آورم!
می
گویند: جنده
ی شما؟!
انگشتم
را می گیرم سیخ به سمت ماه...
پس
آنگاه: تابوتها
شناور میشوند بر مواج دستها
بوی
گل و نرگس و یاسمن می آید عمومن از همه
کوچه ها
طوفان
بزرگ نطق می راند و درختان شانه به شانه
مکزیکی می روند!
انگار
جمهوریه بر پاشده است!!
و
من که یکپاره تن ِ لشم از این پس دادنهای
بسیاری بسیار...
دلم
شدیدن برای بازار روز املش فردا می تپد!