پنجشنبه
R. K
!داستانک: این قصهْ روانی است

رضا کاظمی
خوابانده بود توو گوشِ افسرِ راهنماییِ سرِ چهارراه. برق از چشم‌هاش جهانده بود. جای پنج انگشت‌اَش روو گونه‌ی چپِ افسر شده بود لاله‌ی سرخ. خواسته بودند بگیرند ببرندش کلانتری، جیغ داد فریاد زده کولی‌بازی درآورده نرفته بود. سرِ چهارراه ازدحام شده مردم ریخته بودند ببینند چه خبر است. مردم را که دیده بود جَری‌تر شده، روو بِهِ‌شان گلو پاره کرده گفته بود سرهنگ بِش انگشت رسانده، قصدِ تعرض داشته! افسرِ بدبختْ سرهنگ نبود، سرباز بود. ستوان‌دومِ وظیفه. ننه‌مُرده بعدِ دانشگاه‌اَشْ مستقیم رفته بوده خدمتِ نظام، بعدِ آموزشی‌اَش هم یک‌راست فرستاده بودن‌اَش سرِ چهارراه؛ با دسته‌ای برگِ جریمه. سرخ، خجالت، شَرموکْ دست گذاشته بود روو گونه‌‌‌اَش که گُر گرفته می‌سوخت. زبان‌اَش هم بند آمده، گریپاچ کرده، توو دهان‌اَش نگشته بود چیزی بگوید اعتراضی بکند. وا داده بود انگار. مردمْ از راه رسیده‌نرسیده حق به‌جانبِ زن ‌داده بالاش درآمده ریخته بودند به جانِ جوان. فحش فضیحت فریاد تهدید. چندتایی هم به‌هواش مُشت پرانده بِش سیلی زده بودند. همکارِ افسر وظیفه بیسیم زده بود کلانتری منطقه، که سریع آمده جمعیت را متفرق کرده، و هر دو را برده بودند. توو کلانتری، افسر وظیفه حُجب و حیایی قصه را گفته، بَراتِ تبرئه‌اَش را گرفته رفته بود. زن اما حرف نزده، اعتراض نداشته، دَعویِ شکایت هم نکرده بود. سکوت کرده شده بود عینِ علامتِ سوال، علامتِ تعجب! استنطاق‌اَش کرده، حتا نَسَق‌اَش را هم کشیده بودند؛ اما باز هم صُمُّ بُکم، سکوت بود. زنْ میانه‌سال، جوانْ‌نما، زیبا بود اما بِش نمی‌آمد خیابانی باشد. نه سر و لباس‌اَش، نه شکل و شمایل‌اَش. اَزَش که جواب نگرفتند انداختن‌اَش بازداشتگاهِ کوچک و دَنگالِ تَهِ کلانتری، تا فرداش بفرستند دادسرا.
     
فرداش، زن را صدا کرده دست‌بند زده، همراه‌سرباز وظیفه‌ای فرستاده بودند دادسرا. یعنی می‌خواست‌اَند بفرستند دادسرا که رییس کلانتری خواسته بودش. بُرده بودن‌اَش خدمتِ رییس. رفته بود توو دفترش، و همان‌طور سکوتْ ایستاده بود مقابلِ میزش، زُلْ توو چشم‌هاش. رییس کلانتری نگاه‌اَش را از چشم‌های زنْ گرفته آورده بود پایینْ گذاشته بود روو پرونده‌ای که جلوش بود، و گفته بود: "شما آزاد هستید، می‌توانید بروید." و برگه‌ای از تویِ پرونده درآورده گذاشته بود جلو زن، و اَزَش خواسته بود امضاء کند برود. آزاد. زن هم امضاء کرده خواسته بود برود که رییس از پشت سر گفته بود: "ستوان‌دوم وظیفه، آمده گفته نوشته، امضاء هم کرده است که حق با شماست! ادامه‌اَش هم نوشته پسرتان است. هان؟!" زنْ خشک شده، مانده بود. بعد، بی‌آن‌که برگردد سمتِ صدا، در سکوتْ در را بازکرده، و رفته‌بود.
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!