قاب
عکسها
نویسنده:
آنتآ
پالا(
Anthea Paelo)
ترجمهی
آزیتا مرادی
قاب
عکسی خالی کنار تخت بود. رز
درحالیکه عکس همسرش را دردست داشت نیم
ساعت تمام به قاب عکس خالی زل زده و اشک
ریخته بود. همسرش
مردی درشت هیکل، بلند قد، چاق و نیرومند
بود وعینک ته استکانی که به چشم داشت به
سختی ابروهای پر پشتش را می پوشاند. زنی
بچه به بغل کنارمرد نشسته بود که به مراتب
جثه اش کوچک تر از مرد بود. زن
چهره ای ظریف داشت و موهایش را مدل موی
آفریقایی بافته بود. عکاس
درست وقتی عکس را انداخته بود که زن به
نوزاد زل زده و لبخند محوی روی صورتش نقش
بسته بود.
رز
بدون توجه به اشک هایی که روی عکس ریخته
بود به آرامی دستی به آن کشید و شکستگی
هایش را صاف کرد. حالا
دیگر موهایش را مدل جانت کوتاه می کرد،
موهای دو طرف سرش کوتاه بود تا کاکل هایش
بیش تر به چشم بیاید، اما هنوز جثه ی کوچکی
داشت. همین
جثه ی کوچکش باعث شد اوکلو با چنان دردسری
به دنیا بیاید که معلوم بود هرگز صاحب
خواهر یا برادری نخواهد شد.
رز
آن وقت ها سر از پا نمی شناخت، دائودی مرد
رویاهایش بود. دائودی
رشته ی حقوق می خواند و آینده ی خوبی در
انتظارش بود. او
بسیار آرام بود و تقریبن خجالتی به نظر
می رسید اما طوری به رز نگاه می کرد که او
لباس نخ نما و دست دوزش را مثل یک لباس شب
ابریشمی حس می کرد. درست
بعد از مدرسه سر و کله ی دائودی پیدا می
شد تا حین قدم زدن کتاب هایش را تا خانه
بیاورد. رز
فکر می کرد به خاطر همین کارش از چیزهای
دیگری مثل زود از کوره در رفتن و خلق و خوی
مرموزش چشم پوشی می کند، بالاخره هیچ کس
کامل نیست. وقتش
که رسید عروسی کوچکی برگزار کردند. دائودی
هنوز درس می خواند و به همین دلیل رز چنین
مراسمی را ترجیح داد. داشت
با دائودی ازدواج می کرد، فقط همین مهم
بود. عروسی
بهترین روز زندگی اش بود، اصلن فکرش را
هم نمی کرد روزی عاشق مرد دیگری شود. اما
وقتی برای اولین بار چشمش به پسرش افتاد
نظرش تغییر کرد. پسرش
نوزادی با پوست تیره ی چروکیده و ریه های
سالم بود. رز
هرگز چیزی زیباتر از این نوزاد ندیده بود.
رز
درحالیکه سرش را تکان می داد با بی حوصلگی
اشک هایش را با پشت دست پاک کرد، عکس را
داخل کیف گذاشته و بعد کیف را روی چمدان
پشت سرش قرار داد. چرخید
و نگاهی به اتاق انداخت، انگار می خواست
تمام جزئیات را به خاطر بسپارد. چشمش
به گهواره نوزاد افتاد. پانزده
سال از آخرین باری که از آن استفاده شده
بود می گذشت اما هنوز آن را نگه داشته
بود. کمد
سمت چپ تخت قرار داشت و یک طرف آن پر از
چوب لباسی های خالی بود. چرخ
خیاطی درست بغلدستِ کمد بود. رز
به سمت چرخ خیاطی رفت اما بعد ایستاد،
نگاهی به چمدان های پشت سرش انداخت و غمی
چهره اش را پر کرد. او
اکثر لباس های اوکلو را با همین چرخ خیاطی
دوخته و حتا گاهی رفوهای نازک شده را هم
با آن تعمیر کرده بود. چرخ
خیاطی بی حرکت آن جا افتاده و تکه پارچه
ی کیتنج 1 براقی
روی آن را پوشانده بود، درست مثل دو ماه
پیش که رز داشت برای اوکلو پیراهن می
دوخت. رز
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت، بعد نشست و
آهی کشید. راننده
به زودی سر می رسید.
صبحانه
آن روز ساکت و غم انگیز گذشت، صدایی به
غیر از جرینگ جرینگ کارد و چنگال توی بشقاب
ها و خش خش روزنامه ای که دائودی می خواند
به گوش نمی رسید. وضعیت
توی چند ماه گذشته به همین منوال بود. رز
همیشه گوش به زنگ صدای پای اوکلو بود چون
دیر سر میز می آمد. غرق
سکوت بود که ناگهان متوجه شد دائودی به
او چیزی می گوید.
رز
با صدای گرفته ای گفت:
(( ببخشید))،
بعد سرفه ای کرد و ادامه داد:
((ببخشید
چی گفتی؟))
دائودی
درحالیکه بشقاب نسبتن خالی غذا 2 را
کناری می گذاشت گفت:
((به
اندازه کافی زجر کشیدی وقتشه بذاری
بره.)) بعد
بلند شد و کت اش را پوشید.
(( تمام
وسایلش رو جمع کن و بذار تو گاراژ. روز
یکشنبه همه رو می برم کلیسا. مثل
این میمونه که اینجا داریم با روحش
زندگی می کنیم.)) بعد
لرزید انگار جا به جا روح دیده باشد.
رز
چنان تپش قلبی گرفت که فکر کرد شاید دائودی
هم صدای قلبش را شنید.
(( وسایل
اوکلو رو؟))
دائودی
درحین اینکه از رز رو برمیگرداند تا
کیف لپتاپش را بردارد گفت:
(( آره
وسایل پسره رو. همه
ی وسایلش رو.))
رز
که داشت می لرزید، بلند شد و زیر لب گفت:
(( اوکلو.))
دائودی
درحالیکه کاغذها را در یک طرف کیف می
چپاند نجوا کرد:
((هیمم؟))
رز
بلندتر گفت:
(( اسمش
اوکلوست، اسم پسرمون اوکلوست.))
دائودی
برگشت و رز تعجب را در صورتش دید.
(( رز
تو نامه رو خوندی. تو
میدونی اون چی بود و برای همینم خودکشی
کرد.))
دائودی
همیشه آدم منزوییی بود. رز
از وقتی با او ازدواج کرد این را می دانست
اما حالا او خشک و بی اعتنا شده بود. رز
فکر می کرد تمام چیزی که دائودی احتیاج
دارد همسری است که یک زندگی خانوادگی به
او بدهد. بعدش،
به این فکر افتاد که شاید یک بچه بتواند
قلب دائودی را گرم کند. اما
وقتی او هیچ تغییری نکرد، رز خودش را با
این حقیقت تسلی می داد که درنهایت دائودی
تمام مایحتاج او را مهیا می کند. زمانی
که با هم آشنا شدند، رز دوره ی خیاطی می
گذراند اما بعد از ازدواج هرگز مجبور نشد
کار کند. در
حقیقت دائودی اصرار کرد که کار کند اما
اینجوری بهتر بود چون بلافاصله بعدش
اوکلو به دنیا آمد. و
شایدم این اتفاق زمانی افتاده بود که
دائودی مست کرده و بعد رز را کبود و کوفته
رها کرده بود. دائودی
اینجوری به او یک پسر داده بود. البته،
این مسئله به ندرت اتفاق می افتاد و دائودی
همیشه بعدش متاسف میشد. بچه
بهترین چیزی بود که دائودی رو دلگرم میکرد
و وقتهایی که اکثر روزها دور از خانه
بود، همیشه دوباره به خانه برمی گشت. اما
رز نمیتوانست اجازه دهد دائودی پسرش را
از او بگیرد.
(( اون
یه همجنسباز بود. ما
هم بهتره بدون اون ادامه بدیم.)) دائودی
کلمه ی همجنسباز را با چنان نفرت و ترسی
ادا کرد انگار که بیماری مهلکی ست.
(( وسایلش
رو جمع کن.)) دائودی
با لحنی این را گفت که معلوم بود تحمل هیچ
جوابی را ندارد، بعد کلیدهایش را برداشت
و با عصبانیت رفت.
رز
به صندلی اش تکیه داد و مثل یک تایر پنچر
شده منقبض شد. برای
اولین بار این حقیقت را فهمید و قبول کرد
که دائودی همیشه دائودی باقی میماند و
در ضمن با وجود او هرگز احساس آزادی نخواهد
کرد. رز
حتا نتوانسته بود درست و حسابی برای پسرش
عزاداری کند. اوکلو
بی عیب و نقص نبود و از طرفی رز قضیهی
همجنس بازی را درک نمیکرد، اما به هر
حال اوکلو پسرشان بود. رز
تمام وسایل اوکلو را جمع کرد، اما دلش پیش
وسایل بود.
صدای
ماشینی را از بیرون شنید و از تخت بلند
شد. احتمالن
صدای تاکسی بود. به
سمت چرخ خیاطی رفت، بلوز نیمه دوخته را
برداشت، برای یک لحظه آنرا روی سینه اش
گذاشت بعد به آرامی آنرا تا کرده روی
تخت بچه گذاشت و گرد و خاک چرخ خیاطی را
پاک کرد. رز
تصمیم داشت با دوختن لباسی نو برای خودش
یک زندگی جدید را شروع کند، از آخرین باری
که برای خودش لباس دوخته بود مدتها
میگذشت. شاید
بعد از آن برای دیگران هم خیاطی میکرد،
شاید هم آن مغازه ای که همیشه آرزویش را
داشت بازمیکرد و شاید به این ترتیب خودش
را دوباره پیدا میکرد.
1-Kitenge
2-Katogo