آرش
پگاه
ارشدي
آرش
مرده بود.مرده
بود و رفته بود.از
مادرم،از پدرم،از پدرش،از اين خانه.از
همه جا.
اما
لعنتي از من نمي رفت.
از
من جم نميخورد.
نميگذاشت
برگردم ازش و زندگي كنم.چسبيده
بود به دلم.
به
بيخ گلويم و هي غمگين ترم ميكرد.ما
با هم بزرگ شده بوديم.5،6سالي
از من بزرگتر بود.عاشقم
شده بود و عاشقم كرده بود.دلم
مي رفت براي قد و بالاش.براي
چشم هاي عسلي مهربانش كه از وقتي سبيل پشت
لبش سبز شده بود خيره ي من نميكردشان.
در
وديوار و آسمان و زمين را نگاه ميكرد موقع
حرف زدن با من الا خودم.الا
چشم هايم.
چشم
هايش را مي دزديد آن موقع ها و من چه
ميدانستم بعدها زندگي ام را خواهد دزديد
ازم ؟
مادر
نداشت و من دوست داشتم مادرش باشم.
پدرش
باشم.
برادرش
باشم.خواهرش
باشم.
زنش
باشم.اصلا
همه كسش باشم!
چقدر
آش و شعله زرد نذري همسايه ها را هم زدم و
دعا كردم كه:
خدايا
بشود...خدايا
مي گذاري بشود نه؟؟؟ خدايا مي رسم ديگر
...نه؟؟مي
رسم؟؟؟ رسيدم.
اما
چه رسيدني؟؟
بچه
كه بوديم غيرتي ميشد بهم.شش
سالم نشده بود اما بي روسري نميگذاشت از
خانه ي مان بيرون بيايم.دستگيره
ي در را از بيرون مي گرفت و هرچه زور ميزدم
زورم نمي رسيد در را باز كنم و بروم
بيرون.ميگفت
:
روسري
سركن بعد بيا بيرون.
مامان
خنده اش ميگرفت اما خودم يك دل سير گريه
مي كردم ُ محلش نميگذاشتم تا چند روز.
مي
آمد.
اين
پا و آن پا ميكرد.بنا
ميكرد از دلم درآورد.آخرين
بار اما، گفت:ببين
ستاره..تو
موهات...خيلي
خوشگله..من...من
دوست ندارم فرفري هاشو هيشكي ببينه..دلم
يه طوري ميشه...نميدونم
چرا اينطوري ميشم ولي...ميفهمي
چي ميگم؟نمي فهميدم.
اما
ميفهميدم كه به سرعت نور دارم حل ميشوم
در خيالش.در
خواستنش.در
آب وهواي حضورش.در
لحن صدا و خود ِ زيادي خوبش.
هر
چه بزرگتر ميشديم شيريني عسل چشم هايش
غليظ تر ميشد و بيشتر نگاهش را مي دزديد
از من.
حواسش
بود دستش به دستم نخورد.حواسش
بود چشمش به فرفري موهايم نيفتد.
حواسش
بود كسي مزاحمم نشود.و
حواس همه به ما بود.همه
ي اهل محل مي دانستند دلش گير دلم است و
دلم گير دلش.
تا
اينكه پدر آرش يك شب آمد خانه ي ما.ديگر
15سال
را شيرين داشتم.بابا
را كنار كشيد و گفت:
حسن
آقا ديگه معني نداره اين تا جوون به هم
نامحرم باشن.خدا
رو خوش نمياد..اينا
به زبون نميارن ولي ما كه ديگه حاليمونه
چي به چيه؟
آرش
منم كه تو ميشناسي.زير
دست خودت و حاج خانم بزرگ شده.حاج
خانم براي پسر منم مادري كرده.حالا
اومدم اگه لايقش ميدوني دست ستارتو بذاري
توو دستش و بفرستيشون برن سي زندگي خودشون.
تازه
درس آرش تمام شده بود.مهندس
اين مملكت بود.بابا
،مامان را فرستاد سر وقت من.
حرف
دلم را ميدانست اما ميخواست بعله را خودم
گفته باشم.گفتم
بابا هرچه شما صلاح بدانيد.بابا
خنديد.گفت:
پس
مباركه؟؟
دلم
كنده شد از جا...از
خوشي!
تمام
شده بود.
داشتم
خانم خانه ي آرش مي شدم.آرشي
كه تمام ِ تمام ِ هرچه كه داشتم بود.تمام
ِ تمام ِ هرچه كه داشتم.
صيغه
ي محرميت خوانده بوديم و قرار و مدار عقد
و عروسي براي بعد محرم صفر بود.
كه
آرش ويرش گرفت كه بايد بروم.
كجا؟؟
يك
ماه مانده به عروسي رفت.
و...
رفت!از
همه...
از
مادرم، از پدرم،از پدرش، از...
فقط
از من نرفت و از پلاك آبي اين كوچه!!
اسم
كوچه ي ما اسم آرش شد.شهيد
آرش باقري.
من؟؟؟
من
را شوهر دادند.7-8سال
بعد.اول
با گريه و التماس و بعد با چاشني زور.
ديگر
دل و دماغ زندگي نداشتم.اين
را نمي فهميدند.نمي
فهميدند كه من نميفهمم من مرده ام يا
آرش؟؟من برزخ آرش شده بودم.آرش
مرده بود و آمده بود به من.دروغ
ميگفتند كه رفته به بهشت.
نرفته
بود.
آمده
بود به من.
در
من مي خورد و مي خوابيد و حرف ميزد و راه
مي رفت و موهاي فرفري ام را توي روسري هاي
رنگي پنهان ميكرد.آرش
را توي بهشت زهرا چال نكرده بودند.چال
كرده بودند توي دل من.گورستان
متحركي بودم با انبوهي از آرزوهاي
مرده،خاطره هاي مريض و عشقي كه هر روز جان
مي كند و جان نميداد.
من
شوهر نكردم،شوهرم دادند.
و
فرق بين اين دورا تنها زناني مي فهمند كه
زندگيش كرده باشند.من
برزخ شده بودم و هيچكس اين را نمي
فهميد.نميفهميدند
كه آرش نرفته.
منشعب
شده.در
همه مي بينمش.و
نمي توانم كه دوباره برگردم به زندگي.نميفهميدم
كه چرا نمي توانم به هيچكدامشان بفهمانم
آدم مي تواند زندگي كند و مي تواند همانقدر
كه زندگي مي كند زنده نباشد.نمي
توانستم به هيچ كدامشان بفهمانم زن هاي
خانگي چه درد مشتركي با زن هاي خياباني
دارند اگر كه مجبور باشند به آغوشي بروند
كه نمي خواهند.آرش
هوا نبود كه توي سرم باشد.كه
شوهرم بدهند و بيفتد از سرم.هوا
بود و توي قلبم بود.توي
ريه ها و نفسم بود.و
زمان از من نمي بردش.فقط
غمگين ترم مي كرد.هيچ
كس من نبود.
و
هيچكس نميفهميد در اين دنيا آدمهايي وجود
دارند كه تنها قادرند يكبار ازدواج
كنند.دومي
را نمي توانند.روح
و جسمشان كنار نمي آيد با شروع دوم.با
آدم دوم.
زبان
يك وسيله ي ارتباطي به درد بخور نيست،زماني
كه آدم ها تصميم مي گيرند روحت را بلد
نباشند.من
تشنه بودم و نمي توانستم به هيچكس بفهمانم
تشنگي هميشه براي آب نيست.
اين
ازدواج ِ دوباره به من چه داد؟؟جزاينكه
حسرتي شدم به آرش؟ و سقف خانه اي كه قرار
بود قد آرزوهاي ما باشد.حسرتي
شدم به چشمهايش، به دستهايش ، به دور شانه
هايش.حسرتي
شدم به عطر پيراهنش.
گاها
فكر ميكردم شايد اگر ازدواج نمي كردم آرش
مي رفت.كم
كم مي رفت.
ولم
ميكرد.بهشت
را پيدا ميكرد و من ِ برزخ را ول ميكرد به
حال ِ خودم.اما
من ازدواج كرده بودم و تمام عمر بايد يادم
مي ماند كه خوشبختي چطور ازدستم ليز خورد
و افتاد و رفت و تمام شد.آرش
بود.
همه
جا بود.بود
كه يادم بياورد از دستش داده ام.بود
كه هي با شوهرم مقايسه اش كنم و به حال مرگ
بيفتم.شوهرم
مرد بدي نبود.تنها
گناهش اين بود كه آرش نبود و بد بختي بزرگش
اين بود كه خانواده ي من نخواسته بودند
بفهمند من آدم "يك
ازدواجي ام"
و
شانسم را هم قبلا امتحان كرده ام.مديون
بودم به همسرم و كاري از دستم برنمي
آمد.تنها
مي توانستم تا مي توانم عادت كنم به بودنش
در كنارمان كه كردم.ما
هميشه سه نفر بوديم.من
نه با آرش تنها مي ماندم نه با سعيد.با
هركدامشان كه بودم ديگري هم حضور داشت.ما
يك زندگي مشترك سه نفره داشتيم.ايراد
از سعيد نبود.ايراد
از من بود كه دو نفر بودم.يك
آدم ِ دونفره.
و
گناه اين زندگي پاي مادرو پدرم بود كه
نخواسته بودند بفهمند گاهي نمي توان
دوباره از اول شروع كرد.
آرش
از همه رفته بود الا من و اين كوچه.تازه
عروس كه بودم هر كجا به جاري هايم، اقوام
دور و نزديك شوهرم، حتا به راننده ي آژانس
آدرس خانه ي مادرم را مي دادم ،هرجا كه
مجبور ميشدم بگويم كوچه ي شهيد آرش باقري
مي مردم.دوباره
از اول ميمردم.
ميمردم
و فقط خودم ميدانستم اين مردن چقدر ميميراند
آدم را!!مي
مردم و فكر مي كردم خدا مگر چند جان داده
به من؟؟ كه هر بار موقع بردن اين اسم ،
يكي را مي گيرد از من؟؟
من
ميدانستم و كسي نميدانست اين شهيد آرش
باقري كجاي دلم بوده.
تا
كجاي دلم.
بچه
هاي من...
بچه
هاي من و آرش نبودند.خانه
ي من...
خانه
ي من و آرش نبود.اتاق
خواب من..اتاق
خواب من و آرش نبود.
و
اين دردي بود كه فقط خودم فهميدم و خودم.
بيچاره
سعيد.
بيچاره
من.
بيچاره
آرش.
تمام
زندگي من مردي بود كه نه از من رفت ، نه از
محله ي كودكي مان.بهشت
را ول كرد ، آمد به من.
و
از من يك برزخ كامل ساخت.يك
جور حيات ميان ِ مرگ و زندگي.
پايان