شعری
از رضا اکوانیان
از
من میخواهند
شعرهایی
فریبنده بگویم
و
نمیدانند
کسی
که در رنج استخوان ترکانده
زبان
که باز کند
جوانه
را بر شاخه میخشکاند
از
من میخواهند
در
شعرهایم
از
قطار و معشوقههای رفته بگویم
از
عاشقهای جر خوردهای
که
بر نیمکتی در ایستگاه نشستهاند؛
اینها
را با چشمهایشان میخواهند؛
میپذیرم
که از این جماعت عقب افتادهام
پیریام
به جلو افتاده
و
میگذارم انکارم کنند
من
که هستم؟
آیا
همان نیستم
که
هر صبح از مترو جا میماند
و
در اتوبوس از هر سو فشرده میشود؟
چلانده
شده و چروک
عصارهی
خود
که
طعم رازیانه و رنجهای کهنه میدهد را
در
لیوان یکبارمصرف کارگران دیگر میریزم؛
تنها
هم
قطارهایم
و
عشق زیبا و غمگینم
دورادور
تاب
این معجون کشنده را دارند
اگر
آن روز خودم را نکشتم
دلیلش
تنها یک لجبازی ساده بود
این
شهر هردمبیل
ناگهان
منظم شده بود
قطارها
سرِ
وقت میرسیدند
و
در اتوبوس
یک
صندلی نصیبم شد
زندگی
خودش
را
اشکال
گوناگون خودش را
به
من تعارف میکند
به
من که وُسعم نمیرسد
کمی
بخندم
عشق،
برایم گران تمام میشود
و
خطوط چهرهی سعادت را از خاطر بردهام
از
من میخواهند
خطوط
را از یاد ببرم
بسیارند؛
خطوطی
که از برابرت میگذرند
بسیارند؛
خطوطی
که از میان تو میگذرند
و
بسیارند
خطوطی
که من یکی از آنها هستم
در
زندان خطوط را دیدم
در
حیاط زندان دیدمشان
در
اتاقها دیدمشان
بر
دیوارها دیدمشان
و
زمان را دیدم
که
از انفرادی به هواخوری میرفت
خطوط
گوناگون
با
چهرههای شکسته
و
با سرنوشت و داستانشان
برای
من
که
شاعری رو به میانسالی هستم
سرگرمیهای
دلپذیری هستند
خطوط
منقرض شده
و
از یاد رفته را
بیشتر
از آدمهای از یاد رفته دوست دارم
خویشاوندی
اساطیریشان با من
و
تنهاییشان
شکلی
دوستانه به آنها میدهد
و
در دیدارشان
لبخند
به لب دارم
بسیارند؛
خطوطی
که با درد کشیده میشوند
بسیارند؛
خطوطی
که با خود روایتی غمگین دارند
و
بسیارند؛
خطوطی
که همواره با مناند
خطوطی
که بر پیشانیِ مادرم انداختهام
دنبالم
میکنند
گاهی
در خیابان
بر
شانهام میزنند
و
از برگشتن
و
از بهجا آوردنشان
میهراسم
میشناسمشان
و
تکتکشان را به خاطر دارم
از
میانِ تمامی خطوط
تنها
همین
چند خطِ افتاده بر پیشانیِ آن زنِ غمزده
است
که
انگار
هرگز
از خاطرم نمیروند
رضا
اکوانیان