تقصیر
ساناز سید اصفهانی
من خواب
ندارم. ایستاده
ام توی اتاق ِ بچهگیهایم، به خودم نگاه
میکنم که خواب ندارد.
آن که
خواب ندارد پنج سالش است.
توی
تختخوابی که مثل ِ زندان است دراز کشیده
است. میلههای
چوبی تخت را که مثل ِ کرکرهی مغازهی
پایین و بالا میرود برایش بالا کشیده
اند. مادرش
این کار را میکند.
میله
های چوبی تختخواب را بالا میآورد و
پشهبند را می اندازد.
حرف
نمیزند. پنج
ساله، چشمش را به چشم ِ مادر دوخته است.
به
دهانش که حرف نمیزند.
نورِ
چراغ خوابِ آبی اتاق، روی دیوارها افتاده
است. پنج
ساله، چشمش را میبندد.
مادر،
مثلِ یک آدم برفی متحرک زیرِ نورِ آبی
چراغخواب ایستاده است و کتابی در دست
دارد. کتابی
که بعدها فهمیدم نامش ربکا بوده است،
کتابی با کاغذهایی کاهی، با قد و قامتی
جیبی، مثلِ شیء ممنوعه در دستِ مادر زیر
نور آبی قرار دارد.
پنج
ساله، خوابش نبرده است.
آهسته
انگشت های پایش را از زیرِ لحافی که دارد
خفه اش میکند بیرون میآورد.
لحافی
که تا زیر گردنش کشیده شده است.
باید
دست هایش را هم زیر لحاف میکرد.
باید
که سرما نمیخورد.
باید
مریض نمیشد. مریضداری
دادِ مادر را در می آورد.
کلافه
و خسته اش میکرد. اما
هوا گرم بود. باید
با انگشت های پا روزنه ای برای حضورِ هوا
توی پیراهن لباس خواب پیدا میکرد.
مردمکش
را در کاسه ی چشم میچرخاند.
نرم
نگاه میکرد تا مادر را ببیند.
صفحه
ورق میخورد. ربکا
خوانده میشود. پنج
ساله که منم، نمیداند که مادر برای
اینکه او بخوابد ایستاده است یا برای
اینکه با پدر دعوا کرده است زیر نورِ آبی
چراغ خواب ربکا میخواند.
پنج
ساله، پلک هایش را در نگاهِ جستجوگرِ مادر
محکم به هم فشار میدهد.
مادر
از زیر چترِ چراغ خواب، که مثلِ آباژوری
کوچک است بیرون می آید.
از
اتاق با ربکای همیشهگی، بیرون میرود.
حالا
تنها آن بچهی پنجساله است و توری
پشهبندِ امینِ رویش و لحافی که از ترس
نمیتواند از زیرش دستها و یا انگشت
هایش را بیرون بیاورد.
حالا
میله های چوبی او را مثل مرده ای در تابوتی
کودکانه با پشهبند، حفظ کرده اند.
تنها
نگاه کردن بود که آزاد بود و برای خودش
راه پیدا میکرد. پلک
ها باز میشوند. پنج
ساله، نگاهش را از مشبک تور بیرون میبرد
و به سقف خیره میماند.
به
چسبی که روی سقف مانده است زل میزند.
چسبی
که زمانی به آن بادکنک سفیدِ تولدت
مبارکا وصل
شده بود. حالا
بادکنک ترکیده. شاید
شش ماه پیش ترکیده است، اما چسب آن روی
سقف در نور آبی چراغ خواب، خودش را نشان
میدهد. چسبی
بی مصرف. چسبی
که کسی دوستش ندارد.
به
فکرش نیست، حتی به فکر اینکه چهقدر اضافی
است. چهقدر
سقف تمیز را زشت کرده است.
باید
کَندَش. باید
انداختش دور. هیچ
کس به آن چسبِ بی مصرف نگاه هم نمیکند
جز پنج سالهی محبوس.
دیگر
میتوانست با زبانش روی سقفِ دهانش صدا
در بیاورد. این
کشف جدید را دوست داشت.
خوابش
نمیبرد. مثل
حالا که خوابم نمیبرد.
با
زبانش که به سقفِ دهانش میخورَد صدا در
می آورد. در
خیالش، با هر چاک چاکِ صدا در سق دهانش،
چسب روی سقف حرکت میکرد.
به چپ
و یا راست میرفت.
میخواست
با زور ِ نگاهش و تَقِ صدای زبانش، آن را
از سردی محیطِ اطرافش برهاند، بکشاند به
کناری. از
روی سقف بیاندازدش پایین.
از آن
تنهایی آزادش کند.
آنقدر
سق دهانش با زبان صدا میداد تا پلک هایش
شل میشد از انتظارِ رهایی چسبِ بی مصرفِ
روی سقف که تنها چند سانتی متر به نظر جا
به جا شده بود. فردا
شب دوباره امتحانش میکند.
شاید
توانست. پلک
ها به سختی دم دمای صبح روی هم میرود.
خواب.
همیشه
در خواب نا آرامم.
همیشه
از خواب ترس دارم.
همیشه
به این اتاق برمیگردم.
به نور
آبی رنگی که بعدها ازم گرفتند، چون قدم
بلندتر شد. بلند
شدن قد یعنی رشد کردن مغز.
یکطورهایی
یعنی حق نداشتن. یعنی
گریه نکردن. یعنی
مواظبِ خواهرِ تازه به دنیا آمده شدن.
یعنی
بزرگ شدن. بلند
شدنِ قد یعنی همین.
یعنی
کمک کردن به مادر، یعنی وَردست شدن.
یعنی
توی خیابان کمتر رفتن.
دوچرخه
سواری کمتر. بزرگ
شدن یعنی پدال ها در خاطره زده شوند به
جرم رشد کردن طولِ عمر یا طولِ تن.
بزرگ
شدن یعنی از خود دور شدن.
یعنی
هر گریه ی خواهرِ کوچکتر اشتباهِ توست.
یعنی
همبازی شدن. یعنی
بخشیدنِ عروسک. بخشیدن
ِ اسباب بازی، بخشیدنِ تنهایی.
بخشیدنِ
داشتنِ مادرِ دو بچه، مادرخسته ی دو بچه
بودن. مادر
بودن. معنایش،
اسمش، حضورش یک ترسی، یک هیبتی، شبیه
تعریفِ لولوخورخوره، شبیه فیلم های
ترسناک. شبیه
صدای –
صدایی که هم اکنون میشنوید صدای آژیر
خطر است و . . . –
نام
مادر یعنی احترام.
یعنی
نگاهت رو به فرش نه رو به رو، سر همیشه رو
به زمین. یعنی
یک همجنسِ خودت، بلند قدتر، فرمانروا
و بزرگتر، کاربلدتر.
کسی
رو به رویت. کسی
که پیشت نیست، کنارت نیست.
رو به
رویت ایستاده است. ماد
یعنی یک فرمانده. مادر،
یک حضورِ سنگین، گاهی سخت، گاهی غمگین،
غلیظ. غیرقابل
درک . . . گاهی
سرشار از نیرو در فریاد، گاهی سر به زیر
در جوابِ پدر. پدر
یعنی ساعتِ پنج. شاید
هم چهار. یا
شاید شش. پدر
یعنی انتظار پشتِ پنجره، توی بغلِ مادر،
در اتاقِ کار. اتاقی
دمِ در ورودی خانه.
خانهی
طبقه ی دوم. از
ساختمان ِآخر خیابانِ هشتم.
با
آجرهای سهسانتی قرمزِ بهمنی.
اتاق
کار، یعنی میزِ سنگین شیشه ای فرو رفته
توی فرش ِ ماشینی. شیشه
ای فرو رفته در گل های بد رنگِ ماشینی.
اتاق
ِکار یعنی انتظارکشیدن با مادر، رو به
روی پنجره. نگاه
به پایین. سرکشیدن
به خیابان، منتظر رسیدن ِ کادیلاک قهوه
ای. یعنی
پیش از هر انتظاری بوی ماتیک.
بوی
رژ لبی هر روز آشنا.
مادر وقتی
منتظرِ آمدن پدر است رو به روی آینه
مینشیند ماتیک میزند.
پنج
ساله، کنارش ایستاده است.
به
موهای سیاهش که دور شانه هایش ریخته نگاه
میکند. این
ماتیک مالیدن یک کاریست واجب و باید،
قبل از آمدنِ پدر. بعد
همه چیز خراب میشود.
پنج
ساله نمیداند که چرا.
دعوا
بر سرِ روسری است. مادر
باید به دستورِ پدر روسری سرش کند.
مادر
از روسری بیزار است.
گریه
میکند. یک
گوشه مینشیند. گاهی
داد میزند. قهر
میکند. پدر
داد میزند. قهر
میکند. هیچ
کس به پنج سالهای که مداد نقاشیاَش
شکسته است فکر نمیکند.
حالا
من در این
خانه هستم،
در کنارِ همه ی اصوات نشسته ام.
همه ی
اصواتی که در خاطر نشست کرده اند، رسوب
کرده اند و کنده نمیشوند.
حالا
من در این خانه هستم.
فرزند
ِ دوم، چشم هایش ایراد دارد.
همه
اش چشم پزشکی. همه
اش مطب های شلوغ و تاریک قهوه ای.
مطب
هایی ساکت و پر از جمعیت.
مطب
هایی تاریک با نور کم فروغِ روی میز منشی.
صدای
گریه و ضجه ی بچه های بیتاب.
پدر و
مادر، فکرِ بچه ای هستند که چشمش چپ است.
مادر
به پنج ساله که حالا شش سالش شده است
میگوید "همه
اش تقصیر توئه. تو
چشم اینو چپ
کردی.
تو.
تقصیر
توئه. جغجغه
رو بالای سرش نگه داشتی و او ن چشمش چپ شد.
اگر
درست نشه چی؟"
شش
ساله مثل همیشه، طبق عادت، مثل هر وقت که
این کار را میکند، چمباتمه میزَند.
میرود
گوشه ای مینشیند روی زمین.
زانوهایش
را بغل میکند. سرش
را توی شکمش میبرد، خودش را از همه ی
دنیا مخفی میکند و در خودش گریه سر
میدهد. مثلِ
همیشه، طبقِ عادت.
فکر میکند
بزرگ شده است. میخواهد
بزرگ شود. میخواهد
طولِ قدش به طول قد مادرش برسد.
میخواهد
عروسی کند. میخواهد
لباس عروسی اش خیلی خوشگل باشد.
خوشگل
و سفید. میخواهد
بلندای دامن عروسیاَش توی شهربازی همه
را خیره کند. میخواهد
توی شهربازی عروسی کند.
دوست
دارد با سه چهار نفری ازدواج کند.
عاشق
دایی اش است. عاشق
پسر خاله ی مادرش هم هست.
بیشتر
از همه عاشق پسر دایی مادرش.
یک کمی
عاشق پسر عمه اش. اما
بیشتر آن سه نفر را دوست دارد.
مردهایی
که تازه سیبیل در آورده اند.
آنها
با شش ساله ی بزرگ شده و قد کشیده توی شهر
بازی سوار کشتی صبا هستند و همه ی مردم
شهر زیر پایشان. زیرِ
کشتی صبا مثل مردم در حال گپ زدن و توی صف
منتظر نوبت شدن اند.
بعضی
ها روی زمین زیر انداز انداخته اند و
قابلمه آورده اند. روز
عروسی این ها را نباید راه داد.
شوخی
که نیست عروسی است.
وسایل
بازی شهر بازی دلضعفه می آورند.
یک
خوشی عجیب دارند. زیر
دلت خالی میشود. نور
توی صوتت می افتد. برف
توی نگاه دیگری هست.
رنگ
توی آسمان میرقصد.
همه
جا دارند میخندند.
آن جا
میشود خندید. جیغ
کشید از خوشحالی. شهر
بازی تنها جای زندهگی کردن است.
در آن
صدا هست. میشود
همبرگر خورد. میشود
جک گفت و توی صف مردانه و زنانه با هم
ایستاد. میشود
روی زمینش فرش پهن کرد و فلاسک گذاشت و
چای نوشید و تخمه شکست و به بالا سر، به
گوریل انگوری نگاه کرد و با کسی که دارد
توی کابین گوریل انگوری از هیجان دست و
پا میزند بای بای کرد و دست تکان داد.
تنها
در شهر بازی است که میشود خندید.
شاید
شبیه زندهگی است.
شاید
زندهگی یعنی هر روز بروی شهر بازی و سوار
کشتی صبا بشوی و غش کنی از خنده سیاه شوی
از گریه و از ترس و بعد ترست برود و بعدتر
خوشحال شوی. شاید
زندهگی همین است، شبیه راحتی بعد از
پیاده شدن از ترنِ هوایی.
شبیه
خواب است شهر بازی.
بهترین
جای زندهگی و شهر است برای عروسی گرفتن.
حالا
شش ساله میداند که با یکی از پسرخاله
یا پسر دایی ها ازدواج خواهد کرد.
همه
برای او کل خواهند زد و دست و پایکوبی
راه می اندازند و او با شوهر خیلی مهربانش
توی کشتی صبا از خوشحالی لباس عروس و
خوشبختی، میخندد که ناگهان چشم های
خواهرش همه ی نورها را خاموش میکند.
شش
ساله گوشه ای کز میکند.
زانوهایش
را در هم میبرد. توی
حفره ی سینه اش چالش میکند.
سرش
را توی آن جای میدهد و همه ی ذکر و فکر و
غصه اش این است: اگر
یک روز خواهرم شوهر نکنه و مثل من توی
شهربازی لباس عروس تنش نکنه و نخنده همه
اش تقصیر منه.
تقصیر
من و اون جغجغه.
اما
من که جغجغه را بالای سرش نگرفتم.
به
هر حال من مقصرم اینو مامان میگه.
همان
نگهبان شب. همان
ایستاده برای ربکا و من.
همان
همیشهگی و همیشهگی.
شش
ساله تا امروز در من است.
من
همان شش ساله ام. در
این سی و دو سال آن کودک را در وجودم به
چنگ و دندان گرفته ام، لابهلای تار و
پودِ فرش حافظه گره زده ام.
به
دارش زده ام. له
و لورده اش کرده ام.
کودک
را بیش از هر کسی، من خود آزرده ام.
بعدها
معلوم میشود این چَپی چشم، مادرزادی
بوده است و با یک عمل، همه ی نگاه های راست
و درست به چشم های خواهر برمیگردد.
تا
برنگردد زندهگی تعطیل است.
عروسی
کردن تعطیل است. خیال
کردن تعطیل است. باید
تاب را به او داد. تاب
مال من بود. تاب
مال من است. آن
خاطره مال من است. آن
تاب نارنجی که به بارفیکس بالای در ورودی
اتاق وصل شده است. آن
تاب مال من است. روی
آن مینشینم. به
پاهایم فشار می آورم.
دور
خیز میکنم، باسنم را با نشیمنگاه تاب
عقب میبرم. خودم
را رها میکنم. در
فضا معلق میمانم.
یکهو
به جلو تاب میخورم.
توی
دلم خالی میشود.
میخندم.
پایم
را به دیوارِ رو به رو که دیوار مشترکی
است با آشپرخانه میکوبم.
جا
پایم را میبینم.
دیوار
را شبیه خودش کرده است.
فشار
بیشتری می آورم. نیرو
از کف پا به وجودم منتقل میشود.
تاب
بیشتر اوج میگیرد.
خنده
در دل بیشتر میشود.
خنده
تکثیر میشود با خاطره ی لباس عروسی بلند
در شهر بازی که روی دیوار روبهروی تاب
بازی نقش میبندد.
همه ی
این اوج های خنده دار به فرودی زود هنگام
میرسد آنگاه که خواهرم چشمهایش چپ است
و همه اش هم تقصیر من است.
پس
باید او را جای خودم بنشانم.
لباس
عروسم را تن او کنم.
یک چشمِ
او را با باند میبندند.
عینک
میزند. باید
یک ساعت یک چشمش بسته باشد.
باید
روی تاب من بنشیند.
باید
هلش بدهم. شش
ساله حالا بزرگ شده است.
باید
هلش بدهد. باید
او را روی تابش بنشاند.
شش
ساله باید تاوان پس بدهد.
باید
همه ی عروسک ها را همه ی خوراکی های خوب
را، همه ی دنیای کودکی را با نفرِ کوچک تر
قسمت کرد. این
قانون اش است. این
ها باید است چون شش ساله مقصر است.
آن
زمان که خواهر کوچکتر را عمل کنند، شش
ساله دیگر بزرگ تر شده.
فاتحه
ی عروسی با پسر خاله و پسر داییها را با
خود توی گور برده است.
همهی
جشن عروسی های خیالی اش را دو دستی تقدیم
خواهرش کرده است. دلش
خوش است به اُرگ. او
یک ارگ دارد. پدر
به او یک ارگ میدهد.
او از
وقتی که شش ساله نشده سر از جایی درآورده
که نامش هنرستان عالی موسیقی است.
شش
ساله او پیانو ندارد، به جایش ارگ دارد.
آن را
باید به برق زد. این
طوری صدایش در میآید.
بیشتر
از هر چیز به ارگ میچسبد.
در
روزهای قسمت کردنِ اسباب بازی، در این
روزهای عملِ چشم ِخواهر، در روزهای بعد
از عمل چشم خواهر، میان توجه ها و محبت
های دیگران به چشم های خواهر، این شش ساله
فقط به ارگ اش میچسبد.
شش ساله
منتظر میشود. منتظر
ِیک صدا. صدای
بابابزرگ. بابا
بزرگ وقتی که دم ِدرِ خانه ایستاده است.
دم در
خانهی خودش و یک ژیلهی سبز رنگ به تنش
دارد. ژیله
ی اسکاچ، که امروز خودم تنم میکنم، توی
آن ژیله غوز کرده. چشم
های طوسی قشنگش در تاریکی حیاط گم شده
است. موهای
موج دار پر پشتش مشخص است.
منتظر
صدایش میشوم. هر
بار. هر
آخر هفته ای که به خانه اش میرویم.
منتظر
صدایش میشوم که صدایم بزند، پس از هر
شامِ هفته ای یک بار، پس از پوشیدن کفش ها
برای خداحافظی و برگشتن، دقیقن موقعِ
خداحافظی، موقعِ وداع.
لحظهی
نخواستن و تن دادن به یک برگشتن اجباری
به خانه ی خود، دقیقن در آن لحظهی دلگیر،
منتظر صدایش میشوم که بگوید:"
میمانی
منزل ِ ما؟"و
کافی است که او بپرسد و من بگویم بله.
شاید
هم کافی است او بگوید.
شاید
کافی تر است که مادر یا پدر بگویند باشه.
بیشتر
همین بود. امکان
ِنه هم بود. گاهی
اجازه نمیدادند.
اینطور
صلاح میدانستند که بچه باید نماند خانه
ی پدربزرگش. اما
وقتی ماندنی میشدم توی دلم زندهگی
جاری بود. زندهگی
یعنی شش سالهی لاغر مردنی توی لباس خواب
چارخانهی بابابزرگِشینا، زندهگی یعنی
خوابیدن توی تختخواب دو نفره وقتی که
بابابزرگ با بوی سیگار تو را بغل کرده و
میخواهد قصهی پسر پادشاه را بگوید.
قصه ی
سه پسر پادشاه را.
همیشه
داستان به پسر سوم که میرسید بابابزرگ
خوابش میرفت. شش
ساله که منم در اوج خوشبختی و رها شدن از
تقصیرها، فکر نکردن به رویاها و
اسباببازیهای از دست داده، فکر نکردن
به ارگ، فکر نکردن به ماتیک مامان و دعواها،
آسوده در تخت خواب بزرگ بابابزرگ و مامان
بزرگ میخوابید.
تختخوابی
که به اندازه ی یک کشتی صبا صفا داشت و به
اندازه ی یک کهکشان آرامش.
شش
ساله هرگز یادش نمی آید چهطور پلک هایش
بسته میشد آنجا.
چشم
هایش هرگز روی کاغذ دیواری خانه ی آریاشهر
که خانه ی پدربزرگ بود دنبال نقش و نگار
ها ندوید. دنبال
جابهجا کردن چسب اضافه ی روی سقف نبود.
هرگز.
هرگز،
برایش همیشه آسودهگی بود.
تخم
مرغ دو زردهی عسلی یا نیمرو یعنی صبح
شده است. تخم
مرغی که در کودکی، وقتی قد بلندتر نشده
بود به آن تُمِکو میگفتم.
شش
ساله عاشق نیمروهای مامان بزرگش بود.
نیمروهایی
که از بویش نمیشد همین جوری راحت گذشت.
عصرانه
های خوشبخت با بوی کیک خانهگی یعنی
زندهگییی که توی خانه نیست.
فقط
خانه ی بابابزرگ اینها را دارد.
وقتی
خاله جان لوست میکند، هرچه در خانه
نمیخندی را توی بغل او خالی میکنی.
این
یعنی یک دنیا عروسی.
وقتیکه
تِل به سرت میزند و یک کمی سرخاب و تو
کنار آیینه مینشینی و ازت عکس میگیرد
یعنی آسودهگی از صدای گریه ی خواهر،
یعنی یک روزی از صدای دعواهای توی خانه
راحتی. از
غربت هنرستان. از
نداشتن ساز. از
دلگیری بی معنای خانه.
از
ندانستن اینکه آن حسِ منفی چه نام دارد.
آن حسِ
تلخ و تاریک برای شش ساله ای که هنوز
نمیداند بابا آب داد یا نان داد!
مدرسه
همیشه خوب بود. تنها
جایی بود که میشد در آن از کتک های مادر
فرار کرد. میشد
با بچه ها دوست شد.
میشد
توی صف به کفش های بچه ها نگاه کرد و رفت
توی فکر و خیال. مدرسهی
"رازی"
همیشه
پر از خاطرات است. در
مدرسهی "رازی"
ایستاده
ام. در
حیاطش که بزرگ است. در
آنجا منتظر دوستم هستم.
اسمش
طلاست. کلاس
چهارم هستیم. طلا
موهایی طلایی دارد.
شبیه
گربه است. نام
پدرش علی است. پدرش
از مادرش جدا شده است.
مادرش
رفته است امریکا. این
جا شش ساله نیستم، نُه ده ساله شده ام.
میدانم
طلاق گرفتن یعنی دور شدنِ همیشهگی و
ماندن ِبچه با یکی، پدر یا مادر.
طلا
چشم های آبی رنگی دارد.
از آن
رنگ هایی که کم است.
مثل
گربه میماند. خوشگل
است. دوستش
دارم. دمِ
ستونِ دوم حیاط قرار میگذاریم.
دیر
میکند. ایستاده
ام. صبحی
ها رفته اند سوار سرویس بشوند و من زود
رسیده ام. من
بعد از ظهری ام. دَم
ستون ایستاده ام. قرار
دارم. او
نیامده. نگاه
میکنم. دخترها
در روپوش های سورمه ای رنگ و با مقنعه هایی
سورمه ای با کوله پشتی های سنگی میدوند.
آنها
که خوشحالند صبحی هستند چون درسشان تمام
شده. آنها
که دمغ اند بعد از ظهری ها هستند.
مدرسه
ی ما دو شیفت دارد. صبح
و ظهر. هر
یک هفته جای این ها عوض میشود.
بچه
ها میروند و می آیند و در هم گم میشوند.
هرکدام
به یک سو میروند. به
هم میخورند. همدیگر
را هل میدهند. داد
میزنند. هرهر
میخندند. نمیشود
از بین آنها طلا را پیدا کرد.
اما
او می آید. از
بین همه من را میبیند میگوید علی دیر
رساندَتَش. او
پدرش را به اسم صدا میزند.
بغلم
میکند. دوستش
دارم. قدش
از من بلندتر است. نور
از لای مژه های پرپشتش افتاده رد میشود.
چشمهایش
مثل دریاست. لب
هایش خیلی صورتی و خوشرنگ است.
دستم
را میگیرد با هم میرویم سر کلاس.
از بس
طلا خوب است و خوش بو، به او کارت داده
اند. کارتِ
انتظامات. کارتی
که هرگز نگرفتم. شاید
چون من هنوز هم به اندازه ی کافی خوب نیستم.
هنوز
کمی مقصرم. شاید
چون من قدم بلندتر از طلا نیست.
شاید
چون من هرگز در دبستان ریاضیاتم خوب نبوده.
شاید،
چون من سر به هوا هستم گاهی، مثلن سر به
هوا به این معنا که یک وقت هایی کاپشنم را
در مدرسه جا بگذارم.
سر به
هوا یعنی گاهی ظرف ناهارم را که یک حلبی
نقره ای رنگ است و گاهی پدرم هم شبیه آن
را با خودش به شرکت میبرد توی مدرسه
بگذارم و بیایم خانه.
برای
همین من هرگز کارت انتظامات نگرفته ام.
هرگز
اما از اینکه در کنار دوستهای کارتِ
انتظامات دار بنشینم احساس غرور دارم.
از
اینکه طلا از من یک سر و گردن بالاتر است
کیف میکنم. از
اینکه با این سر و گردن و بوی خوش از بین
همه من را انتخاب کرده است به خودم میبالم.
توی
مدرسه ی رازی هستم که سریالی از تلویزویون
پخش میشود. سریالهایی
که همهیمان را میخکوب میکند.
در
مدرسه فقط من و معصومه تلویزیون نگاه
میکنیم. آنها
نُه برادر خواهرند.
فامیلی
معصومه آشوری است.
مقنه
اش پارچه ی زبری است که جنس اش را دوست
ندارم. موها
را به خودش میچسباند و وز میکند و
الکتریسیته میدهد.
معصومه
سبزه است. بالای
لبش پرز در آمده.
ابروهای
پر پشتی دارد. زنگ
تفریح ها من و معصومه میرویم روی پله
های بلندِ حیاطِ مدرسهی رازی در حضورِ
انتظامات مینشینیم و آرام خوراکی
میخوریم. من
به معصومه دروغ گفتم.
در آن
روزها در تلویزیون سریالی پخش میشد به
نام وزیر مختار. وزیر
مختار را میدیدم.
عاشق
صدای کالسکه بودم.
ایرج
راد در آن سریال بازی میکرد.
او را
در سریال امیرکبیر در نقش شاه دیده بودم.
یک
جورهایی مرد جذاب توی تلویزیون بود.
اسمش
را بعد از تیتراژ میخواندم.
ایرج
راد. در
سریال وزیر مختار نقش اصلی به عهده ی ایرج
راد بود. همین
طور که توی حیاط شلوغ مدرسهی رازی رو به
روی معصومه نشسته ام با هیجانی شبیه هیجان
سرکوب شده ی شب عروسی ام در شهر بازی به
او توضیح میدهم که گریبایدُف دایی من
است. در
آن روزها یکی از شوهرهای رویاهایم را از
دست داده بودم. دایی
اصلی ام، برادر واقعی مادرم، کسی که توی
دلم میخواستم شوهرم باشد، برای درس
خواندن رفته بود به انگلستان.
از او
دور شده بودم. فکر
کردم یکهو به معصومه بگویم دایی من،
ایرج راد است. در
قسمتِ پایانی وزیر مختار، وزیر کشته
میشود. توی
شکمش چند گلوله میزنند.
ایرج
راد به دیوار میچسبد و دستش را روی شکم
سوراخ سوراخ شده اش میگذارد.
خون
از بدنش میرود. کم
کم روی زمین می افتد.
چشمانش
بسته میشود، و میمیرد.
وقتی
به معصومه گفتم دایی من ایرج راد بازیگر
است او هم رفت و توی خانه به همه گفت که
ایرج راد دایی همکلاسی اش است.
وقتی
قسمتِ آخر سریال پخش شد و ایرج راد مرد
رفتم مدرسه و به معصومه گفتم دیشب مادرم
خیلی گریه کرد وقتی که دایی ام را دیدیم
که دارد توی تلویزیون جان میدهد.
گفتم
مادرم طاقت نیاورد و همان موقع تلفن را
برداشت و زنگ زد خانه شان تا مطمئن شود که
زنده است. دایی
ام زنده بود. اصلن
خودش گوشی را برداشته بود.
معصومه
که به من گفته است نامش کاتیا است، چشم
هایش پر از اشک میشود و میگوید که خدا
رو شکر. زنگ
کلاس را میزنند. بچه
ها با صدای انتظامات عجله میکنند.
باید
بدوند بروند کلاس.
زود.
تند.
سریع.
پیش
از اینکه خانم بیاید.
خانم
ها را خوب یادم هست.
انگار
همین دیروز بود نه بیست و شش سال پیش!
خانمِ
کلاس اول پرنگی، خانم کلاس دوم، کرمی،
خانم کلاس سوم، فاضل، خانمِ کلاس چهارم،
سیف، خانم کلاس پنجم، محبعلی.
خانم
پرنگی معلم روز اول مدرسه وقتی سر کلاس
آمد یک ماسک خنده دار به صورتش زده بود.
آنقدر
ادا اصول در آورد تا مردیم از خنده.
از بس
گریه کرده بودیم که مامانمان کو، یادمان
رفت در بالماسکه ی خانم پرنگی غرق شده
ایم. خیلی
زود کلاس اول برای همه دوستانه و صمیمی
شد. گرم.
گرم
بود کلاس اول. از
خانه بهتر بود. کلاس
دوم خانم کرمی، صورت گردی داشت.
سبزه
رو بود. یک
کمی چاق، بسیار با ادب.
شبیه
مجری های تلویزیونی.
یک بار
گفت برایش نامه بنویسیم و در آن یک آرزو
یمان را یادداشت کنیم.
من در
آن نامه نوشتم که هرگز مبصر نشده ام.
یادم
می آید که هفته ی بعد صدایم زد و گفت تو
مبصری. یک
هفته نظمی به کلاس دادم که کلاس به عمر
خود ندیده بود. با
گچ و تخته فرمانروایی میکردم و حکمرانی.
کافی
بود اسمی را زیر بدها بنویسم.
همه
را گول میزدم. سر
آخر همه ی اسم ها زیر بد میماندند و
دَمدَمههای آمدن خانم، بدها را پاک
میکردم و به جایش با گچ روی تخته مینوشتم
خوب ها. همه
عاشقم میشدند. کلاس
دوم همین خانم کرمی یک بار گفت اگر خوراکی
می آورید خودتان بخورید یا به دیگری تعارف
کنیم اما اگر کسی تعارف نمیکند خوراکی اش
را نگیریم. برای
همین یک بار که در همین کلاس بودم، در یک
زنگ تفریح چشمم بدجوری ماند به ساندویچ
ماکارونی دوستم. اما
چون تعارفم نکرد نخوردم.
بعدن
فهمیدم که ماکارونی را هیچ وقت ساندویچ
نمیکنند. کلاس
سوم که بودم خانم فاضل، به اندازه ی نامش
که امروز میدانم یعنی چه، نبود.
او
تنها معلمی سختگیر و دیوانه بود.
سختگیر
و مریض. صورتی
داشت که موقع عصبانیت شبیه شعبان استخوانی
هزاردستان میشد. سرخ
و برافروخته عین لبو.
همیشه
میگفت دیشب سردرد داشته و سرش را زیر آب
جوش کرده است. همیشه
خیال میکردم این جوشی که میگوید شبیه
شیر سماور است. یک
داغی ترسناک مثل جهنم.
خانم
فاضل بچه ها را میزد.
بچه
ها سر کلاس سوم خودشان را خیس میکردند.
یک بار
هم با خط کش روی دست من زد که چرا قرآن را
درست نخوانده ام. از
من پرسید چرا دیروز رفته ام حمام.
یادم
می آید که خیلی تعجب کردم.
گفتم
دیروز نرفته ام به حمام.
دروغ
میگفتم. رفته
بودم. خاله
ام موهایم را بیگودی هم بسته بود.
با موی
فرفری رفته بودم مدرسه و قرآن را هم که
درست نخوانده بودم و کف دستم با خط کش خانم
فاضل حسابی زخمی و کبود شد.
توی
کلاس من از همه کمتر کتک خورده بودم.
یک بار
سر یکی از بچه های کلاس را به تخته سیاه
کوبیده بود. آخر
سر اولیا شکایت کردند و چند روز مانده به
آخر سال تحصیلی، خانم فاضل را از مدرسه
بیرون انداختند. کلاس
سوم که بودم جشن تکلیف داشتیم.
همان
موقع لباس سبز پرنسس وارانه ام را پوشیدم
و توی نمازخانه تئاتر اجرا کردم.
هیچ
کس حواسش نبود. جشن
تکلیف که شد فهمیدیم که داریم زن میشویم.
یک زن.
یک
چیزی که هنوز نبودیم اما باید میشدیم.
باید
نماز میخواندیم. یک
باید بود. اگر
نمیخواندیم به جهنم میرفتیم.
جهنم
جایی بود پر از مارمولک و سوسک و دیگ های
جوشان. جای
گرمی بود مثل حمام.
جهنم
پر از چرکاب بود و شلاق و کتک.
ما را
می انداختند توی دیگ و آتش ِزیرِ دیگ هم
هرگز خاموش نمیشد.
ما را
در جهنم از موهایمان آویزان میکردند.
سینههایمان
را سیخ میزدند. باید
روسری سرمان میکردیم تا این طور نشود.
امروز
که این جا ایستاده ام درجهنم هستم.
دارم
از توی جهنم مینویسم.
از
جهنمی که به آن میگویند سی و دو سالهگی.
به آن
میگویند زمانِ از دست رفته.
زمانِ
گذشته. زمانی
که مال من نشد. زمانی
که در آن هیچ دوست داشتنی، ابدی و واقعی
نبود. زمانی
که در آن بابابزرگ مفقود شد.
زمانی
که مثل طوفان دورم چرخید و من را در میان
گردابش گذاشت. زمان
بابا بزرگ را جا گذاشت و رفت جلو.
بابابزرگ
برای همیشه ناپدید شد.
زمانی
که در آن مرگ میرسد.
پنجه
هایش را باز میکند.
کسی
که دوستش داری را در دست میگیرد.
خفه
اش میکند. تکانش
میدهد و بعد میخوردش.
زمانی
که ثانیه ها را فوت میکند و زیر لب به تو
میخندد. زمانی
که صدای خنده اش و پوزخندهای بی وقتش تو
را به دعا محتاج میکند.
خدا
نکند که کسی محتاج بشود.
نیاورد
این روز را که محتاج بشوی به نانی یا نوازشی
یا حرفی یا صدایی. از
همه ی این ها گذشته محتاج شدن به خدا
سختترین است. انتظارش
جان فرساست. شاید
در تقدیر نه باشد و تو بخواهی که آری بشود
و شدنش در زمان عملی نیست.
عملی
نیست چون خدای قادر و مهربان و جبار میداند
که برای تو صلاح نیست.
برای
تو درست نیست. شاید
هم خدا عشقش میکشد که اصلن برای تو همه
چیز نه باشد. وقتی
بنده ای و تسلیم، حق نداری به خدا دستور
بدهی یا خواهش کنی. تو
تسلیمی. باید
خاموش باشی. همین.
زور
تو به قدرت او نمیرسد.
زور
آزمایی در زمین بازی، با خدا بی نتیجه
است. خدا
همیشه برنده است. خدا
همیشه بالا تر و قد بلندتر است.
زورش
و جبروتش و علم و کمالاتش تو را هیچ و پوچ
میکند. گوش
های او سمعکی دارند که گاهی شاید چیزی
بشنوند و این تو را به دعا عادت میدهد.
که
شاید خدا سمعکش را پیدا کرده و میان این
همه بنده، میان همه شان، یک بار هم از دور
صدای تو را بشنود. رویش
را به طرف تو کند. بفهمی
که این قد بلندترین دوستت دارد.
از او
یک چیز خیلی کوچولو میخواهی، یک چیزی
در حد یک جمله ی بابا بزرگ، در حد:"
امشب
میمانی منزل ما؟"
در
همین حد. همین.
کلاس چهارم
معلم مهربانی داریم.
خانم
سیف. خانم
سیف که همیشه خاطر نشان میکند ما در کلاس
چهل نفریم و این خیلی زیاد است.
خیلی
خوب درس میدهد. صورتش
شبیه فندق است. عینک
میزند. کلاس
پنجم، معلمی داریم که بسیار زشت است.
خودش
وقتی وارد کلاس میشود میگوید من خیلی
ترسناکم هرکسی دوست دارد همین الان از
کلاس برود بیرون تا ناظم او را ببرد سر
کلاس دیگر. پنج
شش نفری از کلاس ما خارج میشوند.
دلم
برای خانم محبعلی میسوزد.
او سین
را هم نمیتواند درست تلفظ کند.
کلاس
پنجم یعنی ما میدانیم که جشن تکلیف واقعی
یک روزی از راه میرسد.
هنوز
آن روز نرسیده است.
روزی
که در گوشی حرفش را زده ایم.
حرف
های زنانه، بلوغ و سینهبند و نواربهداشتی.
در آن
روز ما میدانیم که بچه چهطور درست
میشود. میخندیم.
کنجکاویم.
زندهگی
توی مدرسه است و مدرسه ی هنر و ادبیات صدا
و سیما. امروز
که من از جهنم صحبت میکنم، سالهاست
خبری از تخم مرغ دو زرده نیست.
سالها
خبری از روزهایی که کسی میخواست در منزلش
بخوابم نیست. پیری
پارچه ی ترسناک و چرک و چروکی است که روی
تن آدم میکشند. پارچه
ای که سخت و مقاوم است.
پارچه
ای که تا کردنش سخت است.
نمیشود
فهمیدش. باید
برای رو به رو شدن با زمان نقشه کشید.
نقشه
یعنی نترسی که چهطور همه ی مهربانی های
آدمهای خوب گذشته محو شده.
یعنی
بزرگتر شده ای. در
جهنم بیشتر غرق شده ای.
یعنی
داری میسوزی و دیگر تو را چه به آغوش و
سقف ِبالای سر. همه
برای خودشان بزرگ و پیر شده اند، همه از
تو احترام میخواهند و تو هنوز مقصری با
این تفاوت که قدت هم بلند شده و برای خودت
زنی هستی و باید بسازی.
نباید
گریه کنی. نباید
گله کنی. نباید
مرور کنی. باید
اسم معلم هایت را از یاد ببری.
باید
تاب کودکی ات را خاک کنی.
رویاهایت
را چال کنی. لباس
عروسی رویاهایت را آتش بزنی.
یعنی
باز هم خفه شو همه چیز تقصیر تو است.
اگر
کسی پیر میشود تقصیر تو است.
اگر
کسی بمیرد از غصه ی تو است.
اگر
در شب قصه مینویسی، زمانی که همه خوابند،
تقصیر تو است که ساعات زندهگی ات با همه
تنظیم نیست. دلیل
بودن تو چیست؟ دلیل نوشتن این داستان
چیست؟ این یکه تاختن تا به ندانستن.
دلیل
این همه کشتن ِوقت چیست؟ جز ماندن در یک
جایی دیگر. هر
جایی جز تختخواب. در
آرام گرفتن در قبری دیگر.
در
حضور در قبری دیگر. به
صلیب کشیدن در چهارچوب ورق آ.
چهار.
در
جهنم کلمات غوطه زدن.
در دست
و پا زدن در دنیای خدایی قد بلند.
جوش
زدن برای اینکه روزی قصه هایت بهتر بود.
باید
بهتر از قبل شوند.
تقصیر
کیست که تو این قدر بد مینویسی.
که هیچ
کس نمیفهمد که تو چه میگویی.
ادا
در میآوری. راوی
ها را جا به جا میکنی.
شش
ساله ی قد بلند حالا سربازی در مبارزه.
سرباز
شده ای، در مبارزه با همین که تویی پیشِ
روی آیینه، پیش رویش که تو و آن دیگری که
مَجازَن تویی، دو تنید.
در
نگاهِ تو زنی لاغر و در آیینه چند کیلو
چاق تر شاید ورم کرده تر یا مریض تر.
در
ضعفی ناتمام، با بادام و پنیر لیقوان و
نان نمیشودکه درمان ِضعفی که در بدنِ
روح آن را میتکاند بشود.
نه
نمیشود. در
هر ثانیه که زمان فوت میکند در ساعتش
میخواهی بجنگی. در
هر ثانیه که نشیمنگاهت رو به روی صفحه ای
چون سنگ قبر قفل شده برای نوشتن.
برای
تکاندن انگشتان روی تکمه هایی که مداد
نیستند و تنها دکمه ایی بی جوهرند و بی
اصل و ریشه. مینویسی
تا در هر ثانیه ضعف کنی.
تا حتا
از کشیدن یک سیگار خودت را بکشی کنار
دیوارِ نوشتن. تا
فقط در آن اتاق نباشی.
تا در
سایه ی خروپف هولناکی که انگار از غار از
دهان هیولا بیرون می آید پلک بر هم نگذاری.
تا این
صدا تو را تا انتهای غار نبرد.
نترساند.
تا از
هر صدایی آوای مرگ را نشنوی در خواب دیگری
و میخواهی که در خوابت حرف نزنی.
میخواهی
که در خواب آرام بگیری.
میخواهی
بیدار نشوی. میخواهی
روزهایت گلوله بر جوانیت نزنند در مرگ هر
ثانیه به اجبار.
میخواهی
خلاف طبیعت عمل کنی.
مثل
کوچ نشینان. مثل
مردانی که برای علف از مکان های سرد به
سبز میبرند هجوم.
میخواهی
این نباشی. میخواهی
آیینه چیز دیگری باشد.
میخواهی
صدایت به جایی برسد.
برنگردد.
میخواهی
روحت در خواب پر بزند.
بنشیند
روی رف آبی پنجره ای کنار پرنده ای، با هم
به باز شدن غنچه ی گل بنگرید.
بال
بگشاید. در
سردی و سبکی هوا ول بشوید توی فضا.
پر
بزنید. به
زمین نرسید. میخواهی
با یک پرنده همراه شوی.
در
راه؟ در کدام راه؟ در راه شب بیداری.
مرور
گذشته. در
هر اینک اَت در خیابان هشتم گاندی؟ در
روزهایی که دوست داشتنی هم نبودند.
اینک
با آن دختر کوچک و یک زن در آیینه چه میکنی.
خبری
از رویاها نیست. خبری
از چشم های چپ خواهر نیست.
خبری
از تخم مرغ صبحانه و بوسیدن مامان بزرگ
نیست. تلفن
همراهت زنگی نمیزند.
کسی
منتظرت نیست. همه
سر کارهایشان هستند.
همسایه
ها زندهگی شان را میکنند.
هر پنج
شنبه مهمانی میدهند.
صدای
خندههایشان را میشنوی.
مست
میشوند تا دمدَمههای صبح که تو مثل
جغد بیداری و داری مینویسی.
هنوز
عده ای در این شش صبح نشئه هستند.
بوی
علف می آید. از
دیوار نازک سمت دیگر صدای باز شدن در
الکتریکی می آید. پسر
قد بلند چاق بساز و بندازی سر ساعت شش برای
خالی کردن پول مردم و پر کردن جیبش بیرون
میزند. تو
چی؟ همه خوابیده اند.
همه ی
آنهایی که از بد اعصابی قرار است به خاطر
تو، از دست تو بمیرند، همه ی آنهایی که
زیر ابر سیاهِ وجود تو، پدر تو، مادر تو،
خواهر تو حناق گرفته بودند، که بهخاطر
تو سکوت کرده بودند و حالا بهخاطر خودشان
توی صورتت تف می اندازند که چون تو بودی
ساکت بودیم. تو
. . . انگشت
هایی که میگویند هی تو .
. . بهخاطر
تو . . . بهخاطر
تو . . . از
ترس همه ی صداهای قشنگی که امروز دور شده
اند. مامان
بزرگ در اتاق اش دارد توی خواب ناله میکند.
شاید
تقصیر توست که هیچ کسی در خانه نیست.
نه
مادرت نه خاله ات نه دایی ات.
نه
دخترش و نه دختر دیگرش و نه پسرش.
زمان
آن صداها را از اوج و در بسامد از شکل گرفت.
زمان
آنها را از کلمه های شفا دهنده گرفت.
گوش
های انتظارت سالهاست نشسته اند با کاسه
ی گدایی از چشمانی با نگاهی همراه تمنا.
سنگی
به شیشه ی بزرگ شدنت بخورد کاش.
بزرگی
قد بلندی. این
شدن. هیچ
بودن. پوچ
شدن. بهخاطر
تو که این هستی.
ششسالهی
بیچاره. زیر
سقفی که سالها از آنِ تو نبود چهکار
داری؟ زیر آسمانی که دریچه ی رنگین کمانش
به تو بسته است چرا حضور داری؟ همه چیز
تقصیر تو است. همه
ی اتفاق ها. همه
ی مرگ ها . . . همه
ی مرگ و میرها از وقتی شروع شد که حدیث
عاشقی چون زخمی سر باز کرد.
عشق آمده
بود. وقتی
کلاس سوم بودم. وقتی
روی ناخن هایم لاک قرمز بود و از ترس سردرد
خانم فاضل دستهایم توی جیب بود.
وقتی
کنار واله مینشستم که پیشانی اش
ماهگرفتهگی داشت و پدرش دکتر پوست
بود. وقتی
سه شنبه ها واله کلاس پیانو داشت و من هنوز
ارگ داشتم. عشق
آمد در خانه ی واله را زد.
معلم
پیانوی او شد از سوم دبستان، از نه سالهگی
تا هجده سالهگی گذشت تا معلم پیانوی
واله شد معلمِ پیانوی من.
آنگاه
عشق از در آمد. خواب
هایم همه با شب بخیرهای عاشقانه شروع
میشد و با هفت عدد مقدس وصل میشد به
صدایی که قربان صدقه میرفت.
زندهگی
یک لحظه هایی که حتا مال تو نیست شیرین
میشود. قدرِ
یک سرمِ خوراکی. موقت.
ضعفت
را میگیرند. اما
درمان نه. درمانش
نمیکنند. عشق
می آید. مثل
تقویم میماند. مثل
یک خواب که تمام میشود.
مثل
مرگ. هر
سال با اتمامِ یکسان چهارشنبهسوری.
آتش
هایی که خاکستر شده اند.
عشق
همان خاکستر آتش شعله ور است.
روزهایی
که از آن میترسی. از
گرمای جهنمی اش. از
صدای توپ و ترقه اش.
از
خاطره ی جنگی اش. از
صدای خمپاره اش. عشق
که تمام بشود، اکسیژن روحت تمام شده است.
این
هوا با بلند شدنِ قد موهایت حال دیگری
پیدا میکند. با
دیدن آدمهای دیگر.
در هر
پوستی که می اندازی عاشقیت معنی میدهد
به وجودش. به
بافت عجیبش. عاشقیت
یک زندهگی دوباره است.
شبیه
تولد جدید. مثل
شناسنامه ی تازه است.
عین
جشن تکلیف. ساکن
شدن در کوچه ی دیگری.
نه جا
ماندن در خیابان گاندی.
در
عاشقیت خواب واجب است.
شبیه
نماز است. پناه
نمیبری به صلابه ی تنت.
در
سپری شدنِ زمان. در
شکنجه ی خودت از فلق تا غسق.
در دست
زدن به زنده ماندن با نقشه ی مرگ.
این
چنین میمیرم هر روز تا زنده بمانم به
معنای گیاهی. نفس
برود و بیاید. فرقش
چیست وقتی عشق آدم هایی هستند چون آش
ِدرهمجوش، که به نام نامی خویش و قوم،
در مکافاتِ بودنشان، عذاب باید بکشی
آنگاه که قد تو بلند شود و آنها، آن شوهرهای
خیالی کودکی ات انگشت در چشمانِ تو کنند
و بگویند :" تقصیر
توئه."