سه‌شنبه
M.R
گُسست
محمود راجی

فراز به کسی نگفت که تازگی هوا برش داشته، اما به برخی‌هاکه می‌گوید سوسمار بزرگی حوالی خانه‌اشبا تمامهوش حواساو را می‌پاید و مواظب رفتارش است،حرفش را می‌پذیرند. عده‌ای حتی وجود سوسمار را در اطراف خانة خود تائيد و ادعا می‌کنند که از آن‌ها آزار هم دیده‌اند. چیزی که کمتر کسی می‌داند، این است که سوسمارها یاد گرفته‌اند با ماسک رفت‌وآمد کنند، طوری‌که تفاوتی بین آن‌ها و مردم عادی دیده نشود...
*
از خودم می‌پرسم: می‌توانم دروغ بزرگ شاخ‌دارم را بر همین اساس ادامه بدهم، آن هم در جوار دروغگوهای حرفه‌ای؟ طوری‌که هم بدانند دروغ می‌گویم و هم باورش کنند.
پاسخ می‌دهم: بله. بر همین اساس دارم می‌نویسم. امیدوارم مخاطبهم بااعتماد به ریش‌وسبیلم آن را حرف راست نپندارد، چونهمین قضاوت ساده داستان را از جذابیت می‌اندازد.
*
یکی از دوستان فراز که مدیر مدرسه است، خبرش می‌کند که بچه‌های فلانی که فراز می‌شناسدو بسیار درسخوان هستند، با هم ترک تحصیل کردند، به مدرسه نمی‌آیند.فراز حدس می‌زندکه آنان چه با زور و فشار والدین‌شان یا هرچه، باید مشغول کارشده باشند.او تصمیم می‌گیرد آن‌ها را پیدا کند و به درس‌ومشق برگرداند. پسنشانی محل زندگی‌شان را از اومی‌گیرد و صبح‌های زود سر کوچه‌شان کشیک می‌کشد تا آن که بعد چند روز برادرها را می‌بیند که از خانه زده‌اند بیرون. تا بیمارستان بزرگ شهر، محل کار هر سهدنبال‌شان می‌رود.
فراز جلو در کوچک بیمارستان بزرگ شهرکه نگهبان دارد، چند ساعت منتظر می‌ماند. نگهبان کنار جنازه‌ای که از داخل بیمارستان آورده‌اند، ایستاده است.آمبولانس می‌رسد، جنازه را سوار می‌کنند. راننده با نگهبان صحبت می‌کند. فراز یک لحظه از فرصت استفاده می‌کند، از پشت آمبولانس، از کنار تخت خالی،داخل بیمارستان می‌شود. وارد راهرو درازی می‌شود که یک طرف آن چندین در دیده می‌شود. سرمای فضا به سرعت در تنش می‌نشیند. دستگیرة دری را می‌پیچاند. در بسته است. دستگیرة در بعدی هم نمی‌چرخد. دستگیره‌ها آن‌قدر سرد است که دستش به آن‌ها می‌چسبد. راهرو به جایی راه ندارد. ناچار می‌گردد تا برسدبه دری که باز شود.
فراز به خودش می‌گویداگرماسک زده بود و مثل ماموران اداره نظارت وارد می‌شد. بهتر پیداشان می‌کرد. بعد از اولین دریکه باز می‌شود، داخل می‌شود، می‌ایستد تا چشمانش به تاریکی عادت کنند. انگار اتاق کوچکیاست. پلکانی را به سختی در گوشة اتاق تشخیص می‌دهد. پلکانی که به عمق تاریکی می‌رود. تنش مورمور می‌شود. از پلکان پائین می‌رود. در زیرزمین چیز خاصی نمی‌بیند. مدتی می‌ایستد. حس می‌کند سرمای کف از پاهاش بالا می‌آید. تمام تنش یخ می‌زند. از فاصله نه چندان دور صداهائی همهمه‌وار شنیده می‌شود. به سمت صدا می‌رود. دری بزرگ را مقابل خود می‌بیند که باز نمی‌شود. دستگیره‌ای هم برای چرخاندن و بازشدن ندارد. گوش به در می‌چسباند. پشت در غوغائی است. انعکاسی از ناله‌هایبیمارگونه و صدای درهم‌برهمبه‌هم خوردن ابزار و لحن دستوری کلامی که انگار از فاصله‌ای دور شنیده شود. فراز به ناگزیر روی آخرین پلة پلکان به انتظار می‌نشیند.
بعد از ساعتی در بزرگ به کندی باز می‌شود. سالن بزرگی پشت در است. در فاصلة باز شدن تدریجی در،فراز تخت‌های بسیاری را در سالن می‌بیند. اطراف هر تخت افرادی ماسک‌زده، با لباس‌ها و سروشکل یک تیم پزشکی ایستاده‌اند. انواع و اقسام وسایل جراحی روی میز کنار هر تخت دیده می‌شود. در که کاملا باز می‌شود، هنوز هوش و حواس فراز به سالن و آدم‌های دوروبر تخت‌ها است.
پرستاری تختی چرخداررا بیرونمی‌آورد. چرخ‌ها قیژقیژ می‌کند.فراز خود را در گوشه‌ای پنهان می‌کند. مرد توجه‌ای به او ندارد، مرد با تخت به طرف پلکان می‌رود و دگمه‌ای را می‌زند. صدای سرد و کسالت‌بار بالابر شنیده می‌شود. فراز تازه می‌فهمد که بالابر بخشی از اتاق بالای پلکان بوده است. از مکث ایجادشده استفاده می‌کند، از در بزرگ به داخل سالن سرک می‌کشد. هنوز گوشه‌وکنار سالن را خوب ندیدهاست که دوسه نفر از مردان ماسک‌دار به طرفش هجوم می‌آورند.
فراز نام یکی از برادرها را فریاد می‌کشد «قربان، قربان» ماسک‌دارها می‌رسند و کتکش می‌زنند. بعد بیرونش می‌کنند. بالابر پائین آمده. یکیاز ماسک‌دارها پرستار را صدا می‌زند که بایستد. پرستار در بالابر را باز می‌کند وتخت را به داخل هل دهد. هشدار آنان را می‌شنود. می‌ایستد. ماسک‌دارها فراز را سوار می‌کنند. یکی با او سوار می‌شود. پرستار بیرون می‌ماند. مرد می‌پرسد: «شما نمی‌آئی؟» پرستار می‌گوید: نه. نگهبان بالا تحویل می‌گیرد.
فراز کسی را که روی تخت افتاده، نگاه می‌کند. گان و ملحفه‌ها خونی است. حتما مرده است...
*
دست از نوشتن می‌کشم. مانده‌ام که فراز چه‌طور در داستان پسرها را پیدا کند؟ تة خودکار را می‌جوم.
کپة بی‌شکلیدر گوشة مبل توی سالن مانع نوشتنم می‌شود. همان لحظه که حسشمی‌کنم، از یادم می‌رود، اما ذهن پرآشوب امکان نمی‌دهد. پیدا نکردن پسرها آشفته‌ام می‌کند. داستان را چه‌طور ادامه بدهم.
به امیدکنش‌دار شدن بیشتر داستانم، یادداشت‌های به‌هم‌ریخته را ورق می‌زنم تا شاید نکته یا مطلبی را ببینم که به کمک آن، متن را ادامه دهم. باز کپة گوشة مبل به‌طور آزارنده‌ای کنار نگاهم می‌جنبد. دقت نمی‌کنم تا تصویر روشن‌تری از آن بگیرم. همان تصویر ناقص به شکل یک مترسک یا عروسک در اندازة یک انسان یا یک کپه‌گوشت تپل‌مپل در ذهنم مجسم می‌شود که زل زده و مرا می‌پاید.
با پخش یادداشت‌های به‌هم‌ریختة داستان روی میز، روی نوشته‌ها تمرکز می‌کنم. جسم گوشة مبل لحظه‌ایناپدید می‌شود و از یادم می‌رود،لحظة بعد که هنوز چشممبه مطالب است، دوباره حاضرمی‌شود. بشقاب چینی با ته‌ماندة پلو ظهر، ماهیتابه دسته‌دار با ماندة نیمرو، کفگیر ورادیو کوچک جیبی کنار دستماست،بی آن که دقت کنم، از بین آن‌ها یکی را برمی‌دارم، به آن سمت، به گوشة مبل پرت می‌کنم. لبخندی می‌زنم، امالبخندم به سرعت یخ می‌کند. کپة گوشتی به سمتم می‌آید.گوشة نگاهم کم‌کم از وجود آن پر می‌شود. از ترساست یا هرچه، بدون آن که سربلند کنم و یا جهت نگاهم را تغییر دهم، دست از کار می‌کشم. ابعاد کپه درشت‌تر و درشت‌تر می‌شود. نزدیک من که می‌رسد، با فریادی کوتاه به کوچهفرار می‌کنم.
در کوچه به همسایة روبرو،بتول‌خانم سال‌های رویائی، برمی‌خورم.می‌گویمگمانم...» مکث می‌کنم. می‌خواهم بگویم سوسمار بزرگی داخل خانه، اما شک می‌کنم. مطمئن نیستم بتول‌خانم سوسمار را باور کند.چشم بتول‌خانم به دهن من است که صدای باز شدن در خانه شنیده می‌شود.
بتول‌خانم ومن، هر دو به سمت در برمی‌گردیم نیلوفر دم در است..
زبانم نمی‌گردد بگویم که مادرم دم در است...
بتول‌خانم می‌پرسد: چه شد نیلوفر خانم؟ آقا سیامک این‌قدر دستپاچه پرید تو کوچه که من هول کردم.
نیلوفر پاسخ می‌دهد: «از خود سرکاروالا بپرسید.فلفل‌نمکی شده، هنوز عشوةچارده‌ساله‌ها را دارد»
بعد می‌گوید: « پسر کو ندارد نشان از پدر...» سپس لبخندی بین اوو بتول‌خانم ردوبدلمی‌شود.
بعدرو می‌کند به من و می‌گوید: «الحمدالله تاب هم برداشتی. چرا ماهیتابه را طرفم پرت کردی؟»
دیگر نمی‌مانم که باقی حرف‌ها را بشنوم.برای ورود به خانه، بایداز کنارشرد شوم، مثل یک جوجه از زیر دست‌وپای فیل. هر وقتمرا حین عبور از چارچوب‌های تنگ گیر می‌اندازد، تن لَختش را طوری پف می‌کند کهاز کنارش به سختی بگذرم. من بایک سروسینه کوتاه‌تراز او، نفسم بند می‌آید تا از زیر چانه‌اشرد شوم...
در این حالمی‌شنوم که بتول‌خانممی‌گوید:شما جای مادرش هستی. البته وظیفه دارد به مادرش...
می‌روم پشت میز توی سالن و سرگرم مرتب کردن نوشته‌ها و ننوشته‌ها می‌شوم. به نظرم می‌رسد این به‌هم‌ریخته‌ها هیچ طوری مرتب‌شدنی نیست. نگاه می‌کنم گوشة مبل خالی است.
پس از نیمساعت مذاکره با بتول‌خانم، وارد سالن می‌شود. حس می‌کنم، ایستاده و دارد نگاهم می‌کند... دوباره از گوشة چشم آن تودةگوشتی حجیم را می‌بینم که به طرفم می‌آید.
می‌گوید: آقا سیامک این هم کار است شما می‌کنی. از صبح تا غروب چشمت توی این ورق‌پاره‌ها...
می‌گویم: شما یک ساعت وامی‌ایستی سر کوچه با همسایه‌ها خوش‌مشربی می‌کنی، من حرفی می‌زنم...
می‌گوید: وا، چه حرفی می‌زنی، شما! یعنی من باید برای هر کاری به شما استنطاق پس بدهم.
می‌گویم: من هم همین یک کار را بلدم. بیست سال استسرم به کار خودم است. عیبی دارد؟
می‌گوید: عیب که نه، اما از صبح تا شام در خانه هستید. مهربان هم که نیستید.حالا معذبم. در گرما و سرما باید با این لباس زمخت کار کنم. در خانه هم از حق ابتدائی، پوشیدن لباس راحت محرومم.
حالا خوب است پیراهن و بلوزشهمیشه چاک‌ورچاک است. می‌گویم: می‌فرمائید چه کنم.
می‌گوید: «نمی‌خواهم به حاجی چیزی بگویم و بین پدروپسر اختلاف ایجاد کنم، اما اگر می‌شد مثل همة مردها کار بیرون دست‌وپا کنید، یا همین کار را بیرون انجام دهید...» مکثی می‌کند و بعد ادامه می‌دهد: «می‌خواهید با حاجی صحبت کنم یک دفتر کار برا‌تان بگیرد یا یک اتاقک روی پشت‌بام علم کند؟»
می‌گویم: یا یک قفس توی حیاط پشتی؟ اگرتوی زیرزمین باشد، بهتر نیست؟
می‌خندد و می‌گوید: وا، چه حرفی می‌زنی، شما!
می‌گویم: حالا اجازه می‌دهی به کارم برسم.
چیزی نمی‌گوید و به آشپزخانه می‌رود. من هم سرگرم کار خود می‌شوم.
پس از دقایقیدود روغن داغ‌شده تمام فضای سالن را پر می‌کند. نفس کشیدن برایم دشوار می‌شود. جز فرار راهی ندارم. به اتاقم پناه می‌برم تا کارم را ادامه دهم. هوای آن جا هم از دود روغن‌سوختهپر شده،به علاوه تا خرخره پر از کتاب است، جائی برای نشستن ندارد. آن وقت‌ها که کتاب انبار می‌کردم، فکر این روزها نبودم. به ناگزیر کاغذهای سیاه و سفیدرا روی تختخواب پرت می‌کنم و با آن که هنوز ظهرنشده، از خانه فرار می‌کنم.
*
فراز راه می‌افتد طرف بیمارستان. از فضای شهر تصویری کدر بر ذهن می‌ماند. مِه یا دود سیاهیهوا را به شدت خفقان‌آوروتنفس را مشکلمی‌کند.فضای بالای سر شهر جای آسمان را گرفته وآن‌قدر سنگین شده کهانگار می‌خواهد بر سر مردم آوارشود. چه‌طور باید بیمارستان را برای یافتن پسرها جستجو کرد؟بیشتر مردم، حتی بچه‌ها، با ماسک جلو دهن و بینی،با چشمان پنهان یا بانگاه مبهم و خواب‌زده به شکل و شمایل یکسانی درآمده‌اند که بی‌اعتنا و به سرعت از کنار هم می‌گذرند. فراز از خود می‌پرسد: زدن ماسک همگانی شده است؟ کدام‌شان به عمد و کدام ناخواسته تقلید می‌کند؟ آنان را با این سروریخت نمی‌شود از یکدیگر تفکیک کرد. نه کسی رامی‌شود شناخت و نه با نگاه هرچند دقیقبه کسی می‌شود تفاوتشرا با دیگری تشخیص داد. در این محیطتنها شباهت‌هابه چشم می‌خورد.اگرکسیبخواهد تفاوت‌ها را ببیند، انگشت‌نما می‌شود...
*
پس از تاریک شدن هوا برمی‌گردم. به کوچه که می‌رسم، همسایه‌ها گوش‌تاگوش نشسته یا ایستاده‌اند.
سال‌ها پیش از این، هر وقتروز یا شبکه برمی‌گشتم، در می‌زدم:چون کلید نداشتم. کلید نمی‌گرفتم یا به من نمی‌داد. چون همیشه اوبود که در را باز کند. سفرة شادی و محبتمادرانه را سرتاسر خانه پهن کند. خستگی و بی‌حوصلگی روزم را از بین ببرد و برای روز بعد هم انرژی بدهد. در تمام آن زمان‌ها، نه تنها دقیقه، ساعت و روز که نمی‌دانستم هفته، ماه و سال چه‌گونه می‌گذشت و آیا به راستی می‌گذشت یا ثابت مانده بود.در هر حال شتاب هرز گذر این روزها را نداشت.
پچپچ‌های همسایه‌ها با دیدن من شروع می‌شود.
بتول‌خانم که برعکس امروز صبح، سن‌وسال رویائی را پشت سر گذاشته، جلو می‌آید و می‌گوید: اگر نمی‌شناختمت، لازم نبود حالا چیزی بگویم و سرزنش کنم.
می‌پرسم: چه شده بتول‌خانم؟
پیش از آن که چیزی بگوید، همسایة دیگر زیرلب غر می‌زند. در این کوچه، این حرف‌ها تا حال نبود.
یکی می‌گوید: ما این جا طوری کنار همو بدون فاصله از هم زندگی می‌کنیم که دل‌هامان به هم راه دارد.
یکی گله می‌کند: شما که این طور نبودی آقاسیامک...
و یکی دیگر، در حالی که رویش را از من برگردانده،می‌گوید: ما به نام شما قسم می‌خوردیم...
کمی عصبی می‌گویم: نمی‌خواهد یکی به من بگوید، چی شده.
کسی به من نمی‌گوید چه شده، اما هر یک به تنهائی و همگی باهمبه من طعنه می‌زنند.
کلید می‌اندازم، در را باز می‌کنم و وارد خانه می‌شوم.
نیلوفر در آشپزخانه است، پدر نزدیک به آشپزخانه و در مقابلش نشسته و تمام سالن پشت سر پدر است.
سلام می‌کنم. پدر دو انگشت خود را روی حنجره می‌گذارد و با صدائی ناشناس می‌گوید: بنشین.
از وقتی حنجره‌اش را جراحی کرده باید حتما همین طور حرف بزند. صدائی از گلویش خارج می‌شود که در تمام عمرم نشنیده و هیچ‌وقتعادت نکردم آن را روی صورت پدر چفت کنم.
می‌خواهم فرمانش را نشنیده بگیرم، از سر باز کنم و به اتاقم بروم که دوباره دستور ماندن می‌دهد. مثل یکنوع گذران اجباری محکومیت، می‌مانم.
هر جا بنشینم، صورت پدر را نمی‌توانم ببینم. در گوشه‌ای می‌نشینم. نیلوفر در مقابل هر دو ما است.
پدر می‌گوید: مگر در خانه‌ای که خانواده زندگی می‌کند، از این کارها می‌کنند...
صورتم درهم می‌شود. می‌خواهم بپرسم «چه کاری» که نیلوفراز توی آشپزخانه صدا می‌کند و می‌گوید:
پانزده سال آزاد بودند. شما که حاج‌آقا روزها حضور نداشتی...
پدر می‌گوید: چه قدر شرمناک. تمام این مدت که تنها بودی، این کارها را می‌کردی؟ من بیچاره فکر می‌کردم که کار فرهنگی می‌کنی. جنمت بر اخلاق، معنویت گذاشته شده و پاکی از من بر خاک می‌ماند...
می‌پرسم: چه کاری؟
نیلوفر از توی آشپزخانه می‌گوید: حالا شما خودت را ناراحت نکن حاج‌آقا. به هر حال جوانی کرده، هر چند الان در این سن‌وسال... آن هم توی خانة خانواده‌دار...
می‌گویم: چرا نمی‌گوئید چه کاری؟ همه دیوانه شده‌اند به گمانم.
پدر می‌گوید: ولله شرم دارم جلو مادرت نامش را ببرم...
می‌گویم: شما... هرچه به شما می‌گویند، شما قبول می‌کنید.
نیلوفر طلبکار می‌گوید: خب است آقا که همةهمسایه‌ها دیده‌اند.
می‌گویم: چی را دیده‌اند؟سوسمارها گفته‌اند؟ بیکار نشسته‌انددر خانه. همه را نسبت به آدم بدبین می‌کنند.
می‌گوید: من بدبین می‌کنم یا شما داری احترامی را که به پشتوانة حاجی به دست آوردی خراب می‌کنی.
فریاد می‌زنم: شما خانم... شما
می‌گوید: وظیفه‌ام مراقبت از همسرم و منافع او است. طبیعی است که اجازه ندهم کسی سوءاستفاده کند.
می‌گویم: مثل این که ایشان پدرمهست، نه.
می‌گوید: هست که هست. پدر تا کی باید جور پسر رابکشد. اگر زن گرفته بودی، قد من بچه داشتی.
در این مدتدر اختلافی که سعی داشت سر هر مساله‌ای ایجاد کند، همیشه دعوا را به این نقطه می‌رسانید و از این مطلب هزینه می‌کرد. البته دعوای امشب نمونه است. باید بروم به اتاقم. باید روی میز و اطراف را خلوت کنم کهبتوانم دروغم را بنویسم.صبح تا شب فقط وقت هدر می‌دهم. شب خسته‌ام. روز هم که خانه خلوت نیست.باید خرده‌ریز بی‌فایده را،هرطور شده،از اتاق بیرون ببرم. باید به اتاقم برگردم.
بلند می‌شوم که سالن را ترک کنم. با ترک سالن امیدوارم مشکل برطرف شود.
پدر می‌گوید: فردا در موردش تصمیم می‌گیرم. تو هم به ناچار باید تکلیفت روشن شود.
می‌گویم: هر کاری خواستید، بکنید. هر تصمیمی باشد، می‌پذیرم.
به اتاقم می‌روم...
ای وای. من، اتاقم و گورستان یادهای بی‌شمار.برای من محلی برای تماشای فیلم بود و شنیدن موسیقی. گفتگوئی از «کازابلانکا» یادم می‌آیداگر زنی این همه دوستت داشت»...«هیچ وقت زنی دوستم نداشت»
اتاقم، جان‌پناهی برای گریز از عشق‌های بی‌نظیر بودکه مابه‌ازای پذیرش آن‌ها بسیار سختبه نظر می‌آمد، امابعدمعلوم شد بهای نپذیرفتن آن‌ها گران‌تر است.
واقعا روی تختخواب،با کتاب‌های ولو‌شده روی آن، هیچ وقت جائی برای خوابیدن پیدا نمی‌شد. کف اتاق هم به سختی برای ایستادن جا هست. فردا باید اتاق را خلوت و همین جا کار کنم. باقی می‌ماند آهسه برو آهسه بیا. غذا دادند، می‌خورم، ندادند، کارد می‌زنم به شکم. بسیاری حسرت همین را دارند.نوشته‌ها را روی تخت پهن می‌کنم. معلوممی‌شود که درمیان آن‌هاگم شدةخود را پیدا نخواهمکرد.
روز بعدبا نوشته‌هایم و یکی دو کتاب، به سمت پارک می‌روم.
*
فرازجلو بیمارستان که می‌رسد، می‌بیند شلوغ است.عده‌ای شتابان و با چشمانی پنهان،از در بالای پله‌ها واردبیمارستان می‌شوند. همزمان عده‌ای با سروصورت باندپیچی، یا با دست یا پای گچ‌گرفته و عصا، یا با چشم پانسمان شده، یابدون هیچ جراحت ظاهری، امابا ماسک روی صورت، از همان در خارج می‌شوند و به کسانی می‌پیوندند که در فضای باز به نیایش مشغولند.فراز برای یافتن پسرها، اگر از این در وارد شود، کارش به تخت جراحی ختم می‌شود. آژیر مدام آمبولانس‌ها شنیده می‌شود.از آن درِ کنارِ بیمارستان جنازه‌ها را سوار آمبولاتس می‌کنند. فراز مدتی بهت‌زده مقابل بیمارستان می‌ماند.از هجوم مدام مردمبه بیمارستان گیج‌وگول می‌شود. از هرکس می‌پرسد یا اعتنا نمی‌کند یا نگاه می‌کند، اما حرفی نمی‌زند.پسرها در این بیمارستان چه کار می‌کنند؟
یکیکه ماسک زده، جلو می‌آید و رودررو می‌پرسد:در حیرتی؟ چه‌طور همه فهمیدند، تو نفهمیدی؟
فراز از ترس یا هرچی، زردوزار می‌شود تا پاسخ دهد:چی را باید می‌فهمیدم. چیزی نشنیدم، مگه چی شده؟
نباید هم شنیده باشی. از کی و کجا باید شنیده باشی. لابد انتظار داری برای جنابعالی قاصد ویژه بگذارند.
فراز می‌گوید: این همه آدم چگونه خبردار شده‌اند که من نشده‌ام.
مرد ماسک‌دارمی‌گوید: اشکال از خودت است. امروزه دیگر خبر را جار نمی‌زنند.
فراز می‌پرسد: پس با چه کلکیخبر را پخش می‌کنند؟
مرد بادی به گلو می‌اندازد و می‌گوید: می‌گذارند حرف، کلمهو به دنبال آن جملات خودبه‌خود راه بیفتند.
فراز می‌پرسد: کلمه و متنچه‌طور خودبه‌خود راه می‌افتند. به چی می‌گوئی راه‌رفتن حروف و کلمات.
مرد یک سطل روغن سیاه و یک سطل مایع رنگی برمی‌دارد. برکة آب شفافی پیدا می‌کند. روغن سیاه را توی آب برکه می‌ریزد. سیاه شدن آب برکه را نشان فراز می‌دهد. بعد مایع رنگی را توی آب شفاف برکة دیگری می‌ریزد. رنگ به سرعت در آب پخش می‌شود.
فراز با تردید از او می‌پرسد: درست نفهمیدم، یعنی چه؟
او می‌گوید: به همین آسانیکه روغنو مادة رنگیپخشمی‌شود و تغییر می‌دهد، حرف‌ها پخش می‌شوند.
فراز می‌گوید: ساده لوحی و زودباوری!
مرد می‌گوید: نه، برعکس. صمیمیت و یک‌پارچگی همگانی.
فراز می‌پرسد: مردم چه‌گونه می‌پذیرند؟
مرد می‌گوید: وقتی دل‌ها آن‌قدر به هم نزدیک شوند که به هم راه پیدا کنند، طوری که مردم گمان برندساکنجائیهستندکه از هیچ طرف بین آن‌ها و همسایه‌شانفاصله‌ای وجود ندارد، آن زمان می‌توان دست دراز کرد، در قلب همسایه چیزی را جابه‌جا کردیا می‌شود از مغز همسایه چیزی برداشت یا به آن چیزی اضافه کرد.
فراز با خود می‌گوید اگر به این آسانی باشد که دوروزه می‌توانند سر یکی را جلو خانه‌اش بگذارند لب جو و پیش چشم همة همسایه‌ها، گوش‌تاگوش ببرند. یاد ترک تحصیل پسرها می‌افتد. به‌طور غریزی دچار هراس می‌شود.
*
در این جا باز دنبالة کلامرا گم می‌کنم. متن گسیخته می‌شود...
تا به خانه برگردم، هوا کاملا تاریکمی‌شود. همسایه‌ها در کوچه هستند. آن‌قدر که قبلا از دیدن آن‌ها خوشحال می‌شدم، حالا به شدت مرا می‌ترسانند. کنجکاو و پرسشگر نگاه می‌کنند، اما غر نمی‌زنند. از کنارشان که رد می‌شوم، سعی می‌کنند مرا ندیده باشند.
به در که نزدیک می‌شوم، در کسری از ثانیه، توجه می‌کنم به چیزی که همیشه بود، اما حالا نیست.
چراغ همیشه روشن آشپزخانه که نورش از پنجرة طرف کوچة سالن دیده می‌شد، خاموش است.اهمیتی به آن نمی‌دهم،‌در ذهنم نمی‌ماند. کلید می‌اندازم تا در را باز کنم. کلید داخل قفل نمی‌رود. خم می‌شوم و در تاریک روشن کوچه سعی می‌کنم کلید را با دقت در شکاف ساختاریافتة قفل قرار دهم. نوک کلید هم داخل قفل نمی‌نشیند. برمی‌گردم می‌بینم همة همسایه‌ها مرا می‌پایند و با برگشتن من، سرها را برمی‌گردانند.
تنها بتول‌خانم همان‌طور خیره نگاهم می‌کند...



0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!