میخواهیم
از ردپای چند متن در رمان سقفِ
بلند تنهایی،
نوشتهی حسین رادبوی، بهکوتاهی
بگذریم. میخواهیم
به متنها، رنجها، عشقها، ناکامیهای
قصهساز بنگریم. میخواهیم
به گوشهای از زندهگیهای پُرآرزو
و زخم بنگریم.
سقفِ
بلند تنهایی را
در چند خط بخوانیم.
1
سقفِ
بلند تنهایی در
سیزده فصل روایت میشود؛ فصل اول و آخر
از زاویه دیدِ سوم شخص؛ دیگر فصلها از
زاویه دیدِ اول شخصِ ناظر؛ از زاویه دیدِ
حمید.
حمید
سالها است که ساکن کانادا است. در
فصل اول او را در یک کلوپ شبانه در ونکوور
میبینیم. در
آنجا با یک دختر ژاپنی، مگومی، آشنا
میشود. با
او آن شب و شبی دیگر به خانهی خود
میرود. تا
حد نوازش و بوسه با او میآمیزد. مگومی
دوست پسر دارد؛ هم از اینرو اجازهی
پیشرویی بیشتر به او نمیدهد.
در
فصلهای بعد همهی زندهگیی حمید در
ایران و کانادا را میخوانیم. فعالیتهای
سیاسیاش در ایران؛ رابطهاش با زنان.
حمید
هوادار فعال یکی از سازمانهای چپ در
ایران بوده است. دردوران
کودکی و نوجوانی عاشق دختری به نام زهره
بوده است. در
دوران خدمتاش بهعنوان سپاهیی
دانش در دوران محمدرضاشاه، زنی روستایی
به نام ماهرخ که همسری به سن پدرش داشته
است، معشوقاش بوده است. در
بیستودوسالهگی با شهره، یکی از
همرزماناش، ملاقات کرده است. با
شهره به دلیل مصلحتهای سیاسی ازدواج
کرده است؛ بیآنکه به او علاقمند
باشد. شهره
نیز برای حل مشکل باکره نبودن و در
جستوجوی یک همخانه با حمید ازدواج
کرده است. شهره
و حمید صاحب پسری شدهاند که او را سهراب
نام گذاشتهاند.
کمی
بعد حمید با خواندن دفترچهی خاطرات شهره
که نام اصلیی او سکینه است، متوجه میشود
که او با مردان دیگری نیز رابطه داشته
است. شهره
و حمید از یکدیگر جدا میشوند. چندی
بعد شهره و سهراب به انگلیس میروند.
بعد
از جدایی از شهره، حمید به عشق زنی به نام
فرشته دچار میشود که دوست مشترک او و
شهره است. فرشته
همسن حمید است. در
سیاست دخالت ندارد. کتابخوان
و آزادیخواه است. پیش
از آنکه عشق آن دو فرجامی بیابد اما
فرشته بر اثر گازگرفتهگی در خانهاش
میمیرد.
سرانجام
حمید از طریق فرودگاه بندرعباس با کمک یک
قاچاقچی، به مقصد مونترالِ کانادا از
ایران خارج میشود.
در
فصل سیزدهم حمید دوباره به همان کلوپ
شبانهای میرود که در فصل اول دیدیم؛
به این امید که شاید مگومیی دیگری پیدا
شود.
ردپای
چهار متن در سقفِ
بلند تنهایی را
بخوانیم.
2
در سقفِ
بلند تنهایی حمید
از متنهای هنریی بسیار سخن میگوید؛
از رمانها، شعرها، موسیقیها.
از
میان این متنها یک دوبیتی، سرودهی
حکیم عمر خیام، رمان مسخ،
نوشتهی فرانتس کافکا، موسیقیای
بالهی دریاچهی
قو،
ساختهی پیوتر ایلیچ چایکوفسکی،
رمان قلعهی
حیوانات،
نوشتهی جورج اورول را میخوانیم.
در
جایی از سقفِ
بلند تنهایی حمید
در دوران خدمتاش بهعنوان سپاهیی
دانش، جلوی مدرسه نشسته است و دوبیتیهایی
از حکیم عمر خیام را میخواند که زیرشان
خط کشیده است؛ از آن میان این دوبیتی
را: «قومی
متفکرند اندر رَهِ دین/ قومی
به گمان فتاده در راه یقین/ میترسم
از آنکه بانگ آید روزی/ کای
بیخبران، راه نه آن است و نه این.» (1)
در
این دوبیتی بیقدریی جهان فانی را
میخوانیم؛ سایهی پُردرد و دلهرهی
مرگ را. راه
فرجام دلخواه آسمانی و زمینی، هر دو،
بستهاند. شاید
راه دیگری باید جستوجو کرد. شاید
این دوبیتی را در آینهی دیگر دوبیتیهای
خیام بتوانیم چنین بخوانیم که تنها راه
گریز از بیمعناییی هستی، پناه به نوعی
لذت است؛ که جز این معنایی نیست.
در
دوبیتیی حکیم عمر خیام شاید چنین
میخوانیم که که از تولد و مرگ انسان بر
کرهی خاک تنها حسرتی میماند که با
پذیرش بیقدریی جهان فانی و پناه به
لحظههای بیخبری مرهم گذاشته میشود.
دوبیتیی
حکیم عمر خیام را بیقدریی جهان فانی
میخوانیم.
در
جایی از سقفِ
بلند تنهایی،
حمید از رمان مسخ چنین
میگوید: «از
مسخِ فرانتس کافکا خیلی خوشم آمده بود و
با شخصیتِ اولِ آن، گرگور زامزا همدردی
کرده بودم و به حالش دل سوزانده بودم که
حتی در چارچوبِ خانوادهاش و در نزدِ پدر
و مادر و خواهرش، ارزشها و ماهیتِ انسانیاش
گم میشود [...]» (2)
مسخ را
شاید در چند خط بتوان چنین خلاصه کرد: یک
روز صبح گرگور زامزا پس از بیداری ازخواب
شبانه در اتاقاش، با وحشت تمام
درمییابد که به حشرهای تبدیل شده
است. با
تلاش بسیار در اتاق را باز میکند و
بیرون میآید. با
دیدن او اعضای خانوادهاش هریک به سویی
میگریزند. پدرش
اما او را به اتاقاش برمیگرداند. از
آن پس تنها خواهرش، گرت، با قامت و موقعیت
جدید او تا اندازهای کنار میآید.
گرگور
زامزا پیش از آنکه به حشره تبدیل شود،
در تجارتخانهای کار میکند. تأمین
معاش خانوادهاش با او است. از
محیط کار خود سخت ناراضی است. دوستان
چندانی ندارد.
حالا
گرگور زامزا حشره است. از
روشنایی میگریزد. بخش
بزرگی از روزها و شبهایش به خزیدن بر
زمین و دیوار و سقف میگذرد. گرت
هم دیگر به او اعتنایی ندارد. انگار
همه مرگ او را آرزو میکنند. شبی
گرگور زامزا میمیرد. (3)
در مسخ تلاش
انسان برای گریز از شرایطی غیرانسانی را
میخوانیم؛ تلاش برای گریز از زندانی که
راه گریز از آن انگار بسته است؛ تلاش برای
تنفس در فضایی که انگار هرگز نمیتوان
به آن رسید.
سرگذشت
گرگور زامزا در مسخ را
شاید بتوانیم چنین بخوانیم که تفاوت
تسلیمپذیرانه در جهانی که انگار از
پارهای از معیارها گفتمانی ازلی ساخته
است، راه به رهایی نمیبرد. فردیتی
که مقصد رهایی را گاه به بهای شورش
تنهاییساز جستوجو نکند، تنها انسان
متفاوت را به چشم کسانی که گفتمان مسلط
را ازلی میپندارند، به حشره تبدیل
میکند.
مسخ را
شکست تفاوتِ تسلیمپذیرانه میخوانیم.
در
جایی از سقفِ
بلند تنهایی حمید
در کنار شهره، به موسیقیی بالهی دریاچهی
قو،
گوش میکند: «آن
موسیقی برای من چندان غریبه نبود، قبلاً
جایی شنیده بودم اما یادم نمیآمد کجا
و چطور. چیزی
هم راجع به آن نمیدانستم که کارِ کیست. فقط
حس میکردم که قطعهی زیباایست و من
محتاجِ نوای گوشنوازش هستم. وقتی
از او پرسیدم، گفت: دریاچهی
قو اثر چایکوفسکی.» (4)
روایتی
از ماجرای دریاچهی قو را شاید در چند خط
بتوان چنین خلاصه کرد:
اودت،
زن جوانِ زیبا، به سحر جادوگری به نام
روتبارت به قو تبدیل شده است.
نیمهشبها
اما در قامت انسانیی خود ظاهر میشود.
شبی
شاهزاده زیگفرید او را میبیند و به
عشق او گرفتار میآید.
روتبارت
اما برای اینکه زیگفرید را فریب دهد،
در قامت یک شوالیه در مهمانیای شرکت
میکند که زیگفرید برپاکرده است.
دخترش
اودیل را نیز همراه دارد؛ در حالی که
او را به شکل اودت درآورده است.
زیگفرید
با اودت جعلی گرم میگیرد، اما با رسیدن
اودت واقعی به خطای خود پی میبرد و به
ساحل دریاچهای میرود که اودت نیمهشبها
در قامت انسانیی خود در آن ظاهر میشود.
اودت
او را میبخشد.
روتبات
اما سر میرسد و توفانی برپا میکند که
سبب غرق شدن اودت و زیگفرید میشود.
(5)
دریاچهی
قو را شاید بتوانیم چنین بخوانیم که آرزوی
عشق همچنان باقی است؛ هرچند که گاه مرگ
به احساس عاشق و معشوق امکان آزمایش
نمیدهد؛ که عشق را به آرمانی زیبا تبدیل
میکند که پشت درِ خانه میماند.
دریاچهی
قو را آرزوی تحقق عشق میخوانیم.
در
جایی از سقفِ
بلند تنهایی حمید
در خانهی دوستاش، فرهاد، تکههایی
از رمان قلعهی
حیوانات را
میخواند که فرهاد زیر آنها خط کشیده
است:
«همهی
آنها که چهار پا و یا بالدار هستند،
دوستند. هیچ
حیوانی حق خوابیدن رویِ تخت را ندارد. هیچ
حیوانی حقِ کشتن حیوان دیگری را ندارد. همهی
حیوانات با هم برابرند.
[...] همهی
حیوانات با هم برابرند، اما برخی برابرترند.»
(6)
قلعهی
حیوانات را
شاید در چند خط بتوان چنین خلاصه
کرد: حیواناتی
که در مزرعهای زندهگی میکنند به
رهبری و برمبنای نظریهی یک خوک، میجر
پیر، علیه صاحب مزرعه، آقای جونز، شورش
میکنند. بر
او غلبه میکنند. او
را فراری میدهند.
آنها
فرمانروایی حیوانات را بنیان میگذارند. پس
از چندی اما یکی از خوکها، ناپلئون، خوک
دیگر، سنوبال، را فراری میدهد و خود
رهبر انقلاب میشود.
در
روند انقلاب حیوانات از «هفت
فرمان» که
به نام قوانین انقلاب بر دیوارها حک شده
است، تنها یک فرمان باقی میماند. آن
فرمان این است:
«همهی
حیوانات با هم برابرند، اما برخی
برابرترند.» (7)
قلعهی
حیوانات را
شاید بتوانیم اینگونه بخوانیم که چه
بسا انقلابهایی که زیر پوشش آرزوی جهانی
بهتر برای انسان جز استبداد و مرگ و زخم
دستآوردی ندارند.
قلعهی
حیوانات را
حاکمیت تکصدا ایدئولوژیی آزادی –
عدالتکش میخوانیم.
آرزوی
تحقق عشق در سقفِ
بلند تنهایی را بخوانیم.
3
در سقفِ
بلند تنهایی آرزوی
تحقق عشق انگار در دو نوع رابطه متبلور
میشود.
نوع
نخست رابطه به رابطهی جنسی میان
زن و مرد منجر میشود. در
این نوع رابطه اما سنت، سیاست، میل به
تنوع، سببساز دروغ، زخمِ جدایی، تنهایی
میشوند؛ سببسازِ جدایی یا رنجِ حضور
دیگری. رابطهی
حمید با ماهرخ، شهره، مگومی نمونههای
چنین رابطهای هستند.
در
جایی از سقفِ
بلند تنهایی ماهرخِ
بیستوچهار- پنج
ساله که چهار سال است برخلاف خواستاش در
مقابل شیربهایی قابل توجه به عقد کاک رحیم
درآمده است، با حمید میآمیزد: «چه
خوب کردی آمدی ماهرخ، دلم برایت یک ذره
شده بود.
و
او بدونِ هیچ حرفی، نگاهِ شرمناکی میکرد
و با لبخندی سرش را دوباره به زیر میانداخت.
[...] سعی
کردم با نگاه و نوازش و زبانِ الکنم، آرامش
و روحیهی بیشتری به او بدهم تا تصور نکند
که مرتکبِ گناه و خیانتِ بزرگی شده است.
تقریباً
سراسرِ آن شب را در کنارِ هم بیدار ماندیم
و بدون اینکه حرف چندانی بین ما رد و بدل
شود، همآغوش شدیم. من
در تمامِ آن لحظات، سعی کردم [...] نامهربانی
و کوتاهیهای شوهرش را جبران کنم و او با
نوازش و مهربانیِ متقابل پاسخگویم
شد.» (8)
شهره،
هم سر حمید، که رابطهاش با حمید بحرانی
است، در رابطه با مردی دیگر عشق جستوجو
میکند: «روزی
که نامههای عاشقانهی شهره را، که برای
مرد دیگری نوشته شده بود، بر حسب تصادف
پیدا کرده بودم. نامههایی
که هنوز از دفترچهی خاطراتش کنده نشده
وفرستاده نشده بودند. آنروز،
با خواندن هر جملهی آنها، ضربان قلبم
تند تر و تند تر زده بود.» (9)
در
جایی از سقفِ
بلند تنهایی مگومی
دور از چشم دوست پسرش، حامد، با حمید
میآمیزد:«آره،
برام راحت نیست که از علائق و خواستههای
خودم بگذرم. به
همین خاطر، شبهایی که حامد شیفِ شب کار
میکنه و من تنهام، دوست دارم یه گریزی
بزنم و لبی تر کنم. امشب
هم از همون شبهاست. احساس
میکنم فرهنگ و سبک زندگی من با حامد خیلی
متفاوته، چون من به دنیا و زندگی، مثلِ
او نگاه نمیکنم [...]»(10)
نوع
دوم رابطه به رابطهی جنسی میان زن و
مرد منجر نمیشود. در
این نوع رابطه سنت، سیاست، میل به تنوع،
نقشی ندارند. هم
از این رو است شاید که در آن دروغ، زخم
جدایی، تنهایی نیز جایی ندارند؛ که تنها
حسرت وصل آرمانی و خاطرهی حضور دلپذیر
معشوق جانسختی میکنند. رابطهی
حمید با زهره و فرشته نمونههای چنین
رابطهای هستند.
در
جایی از سقفِ
بلند تنهایی حمید
از عشق خود به زهره چنین میگوید: «همان
وقتها برای ابراز علاقهی خودم، غیر
مستقیم کارهایی هم میکردم. مثلاً
یک بار کلمهی عشق را روی تکه ای چرمِ نرم
و نازک بریدم و گذاشتم لای دفتر زهره. بعد
از چند روز، همان عشق چرمی را لای دفتر
خودم پیدا کردم. انگار
او به عشقِ کودکانهی من پاسخ داه بود. زهره
هم با همهی تمایلی که داشت، بیشتر از من
جسور نبود.»
(11)
حمید
از آخرین دیدارش با فرشته چنین
میگوید: «خواستم
بگویم بدونِ قول دادن هم، من همه جوره
قبولش دارم و انگار همه جوره دارم به طرفش
کشیده میشوم، اما نگفتم. با
تبسمی بر لب، موهای بلندِ او را پشتِ
گوشهای کوچکش جا دادم و سپاسگزارانه به
چشمانِ عسلیاش نگاه کردم. دیگر
باید میرفتم. این
بار تک بوسهای بر لبانش کاشتم و از در
بیرون آمدم.» (12)
هر
دو نوع رابطهی زن و مرد در سقفِ
بلند تنهایی را
در واژهی تنهایی میخوانیم. تنهاییای
که به دو شکل چهره میکند؛ وصلهایی که
زخم جدایی میسازند؛ فراقهایی که
هرگز به وصل منجر نمیشوند.
فراقهایی
که به وصل منجر نمیشوند اما آواز دریاچهی
قو را
هم به یاد ما میآورند؛ عشقهایی را که
آرزو میسازند اما به منزل نمیرسند.
آواز دریاچهی
قو را
در ردپای رمان بوف
کور، نوشتهی
صادق هدایت، نیز شاید در سقفِ
بلند تنهایی بتوان
خواند.
ردپای بوف
کور در سقفِ
بلند تنهایی را
بخوانیم.
4
در
جایی از سقفِ
بلند تنهایی حمید
از چهرهی خود و دو دوستاش، ابراهیم و
فرهاد، چنین میگوید:«ابراهیم
که انگار بیاد نمی آورد کجا هست، بیدار
شده بود و داشت هاج و
واج
ما را نگاه می کرد. او
که مدتی بود سبیلِ کلفتش را می تراشید،
از دوده ای
که
جلوی سوراخهای بینی اش جمع شده بود، سبیل
کوتاه و دُم بریده ای مثل
صادق
هدایت پیدا کرده بود. دست
به دماغم که بُردم، دیدم خودم هم وضع
چندان
بهتری ندارم. روی
موهای سرمان هم لایه ای دوده نشسته
بود. انگشتانم
را
بر موهایم کشیدم و با سیاهیِ آن، صورتم
را هم سیاه کردم. ابراهیم
و فرهاد
هم
همین کار را کردند. از
قیافه ای که پیدا کرده بودیم، به خنده
افتادیم.» (13)
بوف
کور را
همه خواندهایم. تقدیر
راویی بوف
کور در
رابطه با زن اثیریی و لکاته را خواندهایم؛
آرزوی تحقق عشقی را که انگار هرگز برآورده
نمیشود. (14)
در سقفِ
بلند تنهایی یاد صادق هدایت و سیاهیی
چهرههای حمید و ابراهیم و فرهاد آیا بوف
کور را به یاد ما نمیآورند؟ روایت
زخمهای راویی بوف کور برای
سایهاش را به یاد ما نمیآورند؟ رابطهی
حمید با ماهرخ و شهره از یکسو و و زهره
و فرشته از سوی دیگر را به یاد ما
نمیآورند؟ بوف کور و دریاچهی
قو را در آواز آرزوی تحقق عشق درهم
نمیآمیزند؟
یاد
صادق هدایت را تمثیل بوف
کور میخوانیم.
حاکمیت تکصدا
ایدئولوژیی آزادی – عدالتکش در سقفِ
بلند تنهایی را بخوانیم.
5
در سقفِ
بلند تنهایی انگار
جمهوریی اسلامی به مثابه تمثیل درد،
اسارت، مرگ حاصل پیشزمینههای بسیار
است؛ از آن میان ناتوانیی روشنفکران
سیاسی در شناخت جامعهی ایران، ناهمزبانیی
روشنفکران سیاسی و مخاطبانشان،
فریبخوردهگیی انسان ایرانی از سوی
ابلیسمردی که از بهشت آسمانی سخن میگوید.
در
جایی از سقفِ
بلند تنهایی از
فریبخوردهگیی انسان ایرانی از سوی
روحالله خمینی چنین میخوانیم: «ناخودآگاه،
حواسم رفت به اولین درخت سیبی که باعث
آوارگی آدم شد. دومین
درخت سیبی که برایم تداعی شد، همان بود
که در جایی، پیرمردِ شیادی بر سایهاش
نشست و به خودشیفتگی رسید و در اُوجِ
خیالاتش، عکس خود را بر ماه دید.» (15)
در
جایی از سقف
بلند تنهایی حمید
از چراییی دردها و مرگهایی میپرسد
که او و یاران و همراهاناش به آن دچار
شدند:
«راستی
چرا اینطور شد و چرا به اینجا رسیدیم و در
کجایِ کار به خطا رفتیم؟ مگر ما چه کرده
بودیم تا مستحقِ چنین عواقبی باشیم!؟
آیا مردم چنین انتظاری از انقلاب داشتند؟. ما
نه به گاو و گوسفندهای مردم آسیبی رسانده
بودیم و نه با حق و حقیقت سرِ جنگ داشتیم. تازه
از حق و حقیقت و حداقل حقوقِ انسانی هم
دفاع کرده بودیم. پس
چرا اینطور سلاخی شدیم و [...] هر
روز و هر ساعت، بیمِ آن را داریم تا به دام
بیفتیم و به صُلابه کشیده شویم.»
(16)
در
جایی از سقفِ
بلند تنهایی حمید
از ناتوانیی خود و یاران و همراهاناش
در شناخت میزان پلیدیی صاحبان قدرت و
سطح آگاهیی «مردم» سخن
میگوید:
«[...] وقتی
با دقت به پشتِ سرم نگاه میکنم؛ میبینم
ما نه بلدِ راه بودیم، نه این حاکمیت
ارتجاعی را میشناختیم و نه از سطح آگاهی
و مشارکت مردم در دفاع از حقوق طبیعی
خودشان درکِ درستی داشتیم.»
(17)
در
جایی از سقفِ
بلند تنهایی حمید
از هجوم مرگخواهان جمهوریی اسلامی
در «آن
سالها» سخن
میگوید:
«در
آن سالهایِ بلبشویی که هر کسی میتوانست
با کوچکترین بهانهای، به تو مشکوک شده
و با لو دادن، گرفتارت کند؛ زنده ماندن و
قسر در رفتن از دام و تلهای که بر سرِ
راهِ مخالفانِ رژیم میگذاشتند، راحت
نبود.
[...] بارها
پیش آمده بود که افرادِ بیگناهی به
اشتباه دستگیر شده بودند، خانوادهی این
افراد تا خواسته بودند بیگناهی و عدم
ارتباطِ عزیزانشان را با هر جریان و گروهی
ثابت کنند؛ در کنارِ زندانیانِ دیگر، حکم
اعدامِ فرزندانشان صادر شده، به اجرا
گذاشته شده و جنازههایشان به آنها تحویل
داده شده بود.» (18)
در سقفِ
بلند تنهایی آیا درد و اسارت و مرگ
برآمده از جمهوریی اسلامی به ما نمیگویند
که گاه انسان در جستوجوی معنای جهان
هستی به صدای دوبیتیهای خیام پشت
میکند، از تقدیر گرگور زامزا در مسخ میگذرد،
اما به قفس خوفناک قلعهی حیوانات دچار
میشود؟
دو
یژگی از فورم سقفِ
بلند تنهایی را
بخوانیم.
6
در
نخستین نگاه در فورم سقفِ
بلند تنهایی دو
ویژهگی مییابیم. ویژهگیی
نخست آنکه از سیزده فصلِ این رمان دو
فصل اول و آخر از زاویه دید سوم شخص روایت
میشوند؛ دیگر فصلها از زاویه دید اول
شخص ناظر. ویژهگیی
دوم آنکه در این رمان سهنقطههای
بسیار دیده میشوند.
ویژهگیی
نخست را اینگونه میخوانیم که انگار
فصل اول و آخر سقفِ
بلند تنهایی همچون
دو پرانتز یازده فصل میانی را دربر
گرفتهاند. انگار
دایرهای ساختهاند که راه خروج از آن
بسته است. انگار
تقدیر تنهایی را همیشهگی کردهاند.
ویژهگیی
دوم اما انگار با ویژهگیی اول در تقابل
است. انگار
سهنقطهها نشان فضاهای خالیای هستند
که امکان ثبت واژهها، عبارتها،
جملههایی را فراهم میکنند که شاید
دایره را بشکنند. امکان
تقدیری دیگر را فراهم کنند؛ امکان تحقق
آرزویی را که در چشمانداز یا دوردست
ایستاده است.
در
فورم سقفِ
بلند تنهایی انگار
سهنقطهها امکان تحقق گشایش آرزویی را
آواز میکنند که هنوز بسته مینماید.
ردپای
چهار متن دیگر در سقفِ
بلند تنهایی را
بخوانیم.
7
در
میان شعرهایی که در سقفِ
بلند تنهایی از
ذهن و زبان و چشم حمید میگذرند، چهار
تکه شعر از سرودههای فروغ فرخزاد،
مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، محمد رضا
شفیعی کدکنی را نیز میخوانیم.
از
فروغ فرخزاد تکهای از شعر هدیه را
میخوانیم:
«اگر
به خانهی من آمدی/ برای
من ای مهربان/ چراغ
بیاور/ و
یک دریچه که از آن/ به
ازدحامِ کوچهی خوشبخت بنگرم.» (19)
از
مهدی اخوان ثالث تکهای از شعر لحظهی
دیدار را
میخوانیم:
«لحظهی
دیدار نزدیک است/ باز
من دیوانهام، مستم/ باز
میلرزد دلم، دستم/ باز
گویی در جهانِ دیگری هستم/ های! نخراشی
به غفلت صورتم را تیغ/ های! نپریشی
صفای زلفکم را دست/ وابرویم
را نریزی دل، ای نخورده مست/ لحظهی
دیدار نزدیک است.» (20)
از
احمد شاملو تکهای از شعر چراغ
قریه پنهان است را
میخوانیم:
«بیابان
را سراسر، مه گرفته است./ چراغِ
قریه پنهان است/ موجی
گرم در خونِ بیابان است/ بیابان،
خسته/ لب
بسته/ نفس
بشکسته/ در
هذیانِ گرمِ مه،/ عرق
میریزدش آهسته از هر بند.» (21)
از
محمدرضا شفیعی کدکنی تکهای از شعر سفر
به خیر را
میخوانیم:
«به
کجا چنین شتابان؟/ گون
از نسیم پرسید/ دلِ
من گرفته زینجا/ هوسِ
سفر نداری/ ز
غبارِ این بیابان؟/ همه
آرزویم اما/ چه
کنم که بسته پایم/ به
کجا چنین شتابان؟/ به
هر آن کجا که باشد، به جز این سرا سرایم/ سفرت
به خیر! اما،
تو و دوستی [...]» (22)
و
در این چهار تکه شعر نیز شاید همانها را
میخوانیم.
در
دو تکه شعر هدیه و لحظهی
دیدار انگار
آرزوی تحقق عشق تا امکان تحقق عشق قد
میکشد؛ هم از اینرو حتا اگر وصل عاشقانی
رخ ندهد، جهان میتواند دریاچه
قوهای
بسیار تجربه کند.
در
دو تکه شعر چراغ
قریه پنهان است و سفر
به خیر انگار
آرزوی جهانی دیگر تا امکان تحقق جهانی
دیگر قد میکشد. انگار
جهان میتواند «صبحها
و دیدارها»
(23) و «شکوفهها
و بارانها»
(24) را
تجربه کند؛ اگر تنها بتواند از مسخها
و قلعهی
حیواناتها
بگذرد.
حضورِ
چهار تکه از چهار شعرِ هدیه، لحظهی
دیدار، چراغ
قریه پنهان است، سفر
به خیر بازهم
به چشم و گوش ما میخوانند که شاید بتوان
از صدای دوبیتیهای حکیم عمر خیام به
سوی معنایی دیگر از هستی برگذشت؛ تنها
اگر بتوان از مسخ و قلعهی
حیوانات هم
به سوی جهانی دیگر برگذشت؛ تنها اگر تحقق
عشقی که در دریاچهی
قو آواز
میشود، ممکن شود.
ردپای
متنهایی را که در سقفِ
بلند تنهایی خواندیم،
در چند خط دیگر بازهم بخوانیم.
8
در سقفِ
بلند تنهایی ردپای یک
دوبیتی، سرودهی حکیم عمر خیام، رمان مسخ،
نوشتهی فرانتس کافکا، موسیقیای
بالهی دریاچهی
قو،
ساختهی پیوتر ایلیچ چایکوفسکی،
رمان قلعهی
حیوانات،
نوشتهی جورج اورول، رمان بوف
کور،
نوشتهی صادق هدایت، شعر هدیه،
سرودهی فروغ فرخزاد، شعر لحظهی
دیدار،
سرودهی مهدی اخوان ثالث، شعر چراغ
قریه پنهان است،
سرودهی احمد شاملو، شعر سفر
به خیر، سرودهی
محمدرضا شفیعی کدکنی انگار حسرت رویش عشق
و طلوع جهانی دیگرگون هم آواز میکنند؛
آرزوی پروازِ پرندهگانی که قفس تکفیر
و تهدید بشکنند؛ آرزوی فریادِ مایی که
رمز آزادی بداند.
اسفندماه 1396
مارس 2018
پینوشتها:
1- رادبوی،
حسین.
(1396)،
سقفِ بلند تنهایی، نروژ، ص 253
2- همانجا،
ص 134
3- کافکا،
فرانتس.
(1342)،
مسخ، ترجمۀ صادق هدایت، تهران
4- رادبوی (1396)،
ص 49
5- http://vmusic.ir/2012/05/tchaikovsky-swan-lake-1996-london-symphony-orchestra/
6- رادبوی (1396)،
صص 229
- 228
7- اورول،
جرج.
(1392)،
قلعه حیوانات، مترجم: ادریس
باباخانی، تهران
8- رادبوی (1396)،
صص 259
- 258
9- همانجا،
ص 34
10- همانجا،
ص 35
11- همانجا،
ص 235
12- همانجا،
ص 177
13- همانجا،
ص 224
14- هدایت،
صادق.
(1351)،
بوف کور، تهران
15- رادبوی (1396)،
ص 42
16- همانجا،
ص 54
17- همانجا،
ص 56
18- همانجا،
ص 75
19- همانجا،
ص 129
20- همانجا،
صص 166
- 165
21- همانجا،
ص 172
22- همانجا،
صص 122
– 121
23- برگرفته
از شعرِ چراغ قریه پنهان است
24- برگرفته
از شعر سفر به خیر