چند
داستانک از حبیب اله آبسالان
١
گرگ و میش درست همان ساعتی بود که به در خانه کوبیدند و
حیرتم از خواب سنگین مادر بود
که انگار نه انگار. دستم را
فشرد. قامتی بلند
و ریشی غیر معمولی داشت.
همراه دو
نفر با پیراهنهای سیاه و
قیافه ها که شبیه هم بودند. بر
پشتِ نیسان لمیدیم و خیابان ها و
مغازه ها شروع به دویدن کردند.
دشت را دیدیم و
گندم زار را پیچیدیم تا
آنجا که گنبد آبی رنگ امام زاده اکبر از
دور نمایان شد. گورها
به ردیف خوابیده بودند و
شمایل ها بیدار.
ایستگاه آخر که خاکی و خالی
بود؛ همانی که ریش غیرمعمولی داشت بیلچه ای به
دستم داد و گفت ثواب دارد، و
ما هم نوبت به
نوبت، زمین به راحتی هرچه تمام گود میشد
و هر لحظه تاریک تر، دنیا بر
همین پاشنه میچرخید. حوالی ظهر، باد در
ساق گندم ها پیچید و خش...خش، سنگ و
سیمان و ماسه آوردند و مستطیلی بزرگ در
هیئت یک گور از
عمق فاجعه خبرها داد. "ثواب دارد"، همانی که ریش
غیرمعمولی داشت مدام همین را
می گفت "ثواب دارد" و
تاریکی غالب بود. یاد
صبحانه افتادم، یاد مادر و بدتر
از همه یاد نخ سیگاری که مدام روی لبها
بود. به خودم گفتم عجب روز
بدی و همان که ریش غیرمعمولی داشت تلخ نگاهم کرد
و گفت "جمعه هم روز خداست"، تعارفم کرد، روشنش
کردم. سیگارش درست مزه ی جهنم میداد. "ببخشید! من به اندازه ی کافی لذت ثوابتان را
بردم خدایش بیامرزد" و
به گندم زارخیره شدم. باد
هنوز در ساقشان می پیچید. مردی که ریش
غیرمعمولی داشت نگاهم کرد. گوشه ی لبهاش خنده ای موذی نشسته بود. دنیا
را تا به حال اینهمه خالی از
حیات و پر از نفرت ندیده بودم. آن
دو هم انگار خنده ای موذی روی لبهاشان بود.
به راه افتادم. سه قدم پنج قدم و
هفت، همانی که خدا
لعنتش کند روبهرویم بود، "کجا
میروی خدا بیامرز؟" و
آن دو بلند خندیدند. پدرم که سالها
پیش مرده بود از دور آمد
و از نزدیک تماشا کرد.
ترسیده بودم، خنده ام گرفته بود، آفتاب هنوز راه درازی تا
نشستن داشت. مگر
میشود آدم آنقدر مضحک و خودخواسته و
در روز روشن گور به گورش بکنند. "خودتو
مسخره کرده ای مردک؟ کله ی سحر
مارو از
خواب و خور و زندگی انداختی که اراجیف تحویلمان دهی! ثواب
دارد؟ هااا؟" پدرم آرام و
پر از اندوه تماشا کرد و زیر
لب وردی خواند. به درازای گور درازم
کردند.
آه کشیدم. آن
دو که شبیه هم بودند یکی دست ها و
یکی مچ پاها را بست. باور کردنی نبود.
اگر
میدانستم این گور از آن من
است...
آه اگر
میدانستم و آه...
همانی که ریش غیرمعمولی داشت دست
روی سینه ام گذارد و
مهربان نگاهم کرد. صداها در
سرم چرخیدند و درد همچون مذابی از
فولاد به درونم خزید. از دور افق ها
را دیدم. جاده ها، دشت ها و
کارخانه هایی که دودشان از دور
پیدا بود. با
باد درساق گندم ها پیچیدم و
دلم برای تمام سنگ ریزه ها و
باران ها و گریه ها به درد آمد.
آه اگر برادران غیورم میآمدند؛ و
آه کشیدم.
اولی: گاه خدا استجابت میکند
دومی: گاه شیطان ورد میخواند
و
هر دو: تا
ببینم خدا چه میخواهد.
و
خواندند، با صدای بلند. مادر آمد، مادر در باران آمد، و
میآمد انگار که تمام جنگاوران دنیا
را به ترکش بسته و
به نبرد آمده بود. با
تمام وجود صدایش کردم. رسووول...
رسووول...
دشت را آمد گندم را آمد و
هوای دم کردهی شب را آمد و
می آمد و می آمد...
بلندم کردند. دنیا تمام شده بود و
سیاهی تمامی نداشت. جداره ها خشن بود
و نمور و پر از تاریکی و
همانی که ریش غیرمعمولی داشت بر
دهانه ایستاده بود دورتر میشد
و کوچکتر و با صدایی شبیه ناله و آیه و اساطیر در
من و ساق گندم ها پیچید. باتمام وجود فریادها کشیدم
و گرگ و میش درست همانی بود که به درب خانه کوبیدند.
٢
روزها در شیشه ی الکل خواباندنش تا پدر از
ناله و نفرین به ستوه آمد و
جایی نزدیک خانه چالش کرد.
شاید نام کوچکش احمد بود.
مادرش میگوید خودش دیده که از درز پنجره تو آمده و
در هوا چرخیده، با همان لباس ها.
مثل روز برایمان روشن بود که می آیند، حالا یا
سفید یا قهوه ای و
یا تیره، سیخ میشوند و چنگ
می اندازند و
دست آخر اساس زندگیاَم را نشانه می روند.
درست مثل سالها قبل
که برایش گهواره ای خرید
و یک جفت پاپوش کتان با کلاه اسپان نخی و
لباس ها که همه آبی
روشن بودند. روشن و آرام و خموش در
شیشه ی الکل خواباندنم و
کار از کار گذشته بود.
خودم دیدم، دیدم که از درز پنجره تو آمد و
سبیل ها از کناره ها بیرون زده بودند. دندان ها را
به رخ کشید و
در گردی چشمهای تاریکش شنا کردم.
دکترم میگوید بند نافش به دور گردنش پیچیده، من اما نه، حتم دارم کار کار گربه ها بود.
٣
در
جعبه های کوچک مقوایی و در
لایه های ضخیم چسپ، مرده و
لهیده و دهانش مزه ی الکل
میداد.
من همین جا بودم، درون مستطیلی شیشه ای که گوینده ی تکراری روزهایم خبرها را میگوید. درازکشیده بودم، پاها را به هم جفت کرده بودم و
دست ها را به هم قلاب. تو سایه روشنها را کشیدی، درختان در
نیمه ی تاریکت خفته بودند و
خیابانی محو با خط های بریده اش
صحنه را قوسی کشید.
قوسی از
شهر، قوسی از آسمان و چند
ستاره که ساقدوش ماه مرده ای
بودند. هاشور میکشیدی، نیم سایه بر
گونه و
تیرگی موهایش نمایان شده بود. مرتیکه ی بیحیای رؤیاهایت از
لای خطوط نگاهمان میکرد و من لای موهایت شده بودم، لای موها
طلایی و مرده به روی سطح میپاشید و
یاد شقیقه ات خون گرمی بود که از دیوارها و دهلیزها
و هزار توی رگهایم، بالا میخزد. ادامه ی دستهایم از
ترس حادثه به جانت افتادند و خوب
دانستم که صورت بی جان آرزوهایت مرا و تو
را در
چرخش چاقوها به نیمه شب قاتلان میبُرد. صورتک، نیمه اش به تاریکی، با چشم های کاغذی اش شوریده و
شیدا، نگاهمان میکرد و در
کله ی پوک و
تاریکش خلوت ناجوری از تمام تو بود و من، تمامت کرده
بودم...
درجعبه های کوچک مقوایی و
در لایه های ضخیم چسب، مرده و لهیده و
دهانت مزه ی اسید و الکل می داد.