چهره خانه
خاطرات پراکنده اسماعیل نوریعلا
فصل سوم ـ بچهء زير بازارچه
(فصل اول و دوم را میتوانید در اینجا بخوانید)
-
در اين آخرين روزهای 64 سالگی می بينم که باقی ماندهء عمرم دارد مثل برق می گذرد. عادت کرده ام که روزهای رفتهء تقويم را با قلمی سرخ رنگ خط بزنم. اول ماه که می شود همهء ديوارهای خانه های تقويم پاک و خالی اند. اما روز اول را خط نزده می بينم که به روز آخر رسيده ام. اگرچه «دانشمندان عالم امکان» اعتقاد دارند که ساعت طبيعت همان تيک و تاک و سرعتی را دارد که شست سال پيش داشته، اما من به تجربه دريافته ام که در آن شست سال پيش بايد قرنی می گذشت تا سالی به پايان می رسيد، برف ها آب می شدند، شاخه ها جوانه می زدند و عيد، با شيرينی و لباس نو و پول تازه چاپ شده از راه می آمد و در باغچه ولو می شد. اما حالا بهار شتابزده می آيد، بی رحمانه يک سال ديگر را از شناسنامهء ما می کند، و شتابزده می رود.
نيز هنوز نفهميده ام که چرا وقتی به سوی آخر عمر می تازی چنين شتابان می روی، در حاليکه منطقاً وقتی عمر به شماره می افتد مصلحت آن است که هر لحظه را تا می توانی کش بدهی. اما، نه، نمی شود. يا دست مای آدميزاده نيست. از رفقای هم سن و سالم هم که می پرسم می گويند آنها نيز همين شتابزدگی را کشف کرده اند. فکر می کنم سعدی هم لابد در همين سن و سال ها بود که از عمر همچون برفی که در معرض آفتاب تموز قرار داشت سخن می گفت و نتيجه می گرفت که «مگر اين چند روزه دريابی».
متأسفانه در احوالات کودکی و جوانی از اين همه «فلسفه و حکمت!» خبری نيست تا آدم، بر اساس نسخه های آنها، قدر لحظاتش را بداند؛ مگر در احوالات کودکی که به بند تيمارستان دچار آمده باشد، آن هم لابد به اين خاطر که فکر می کند در دههء شست عمر خويش است و شتاب گذر عمر بوحشت اش می اندازد. و الا کودکی عهد خوش خيالی و خوش باوری و بی خبری از جهان پر از وحشت بزرگسالان است که همچون چرخی همواره در حرکت می گردد و می گردد؛ و تنها وقتی که پرش به پر آدم بگيرد است که از قدرت دهشتناکش با خبر می شويم.
باری، از بيان اين همه حکمت بی فايده غرضم اين بود که در مورد دوران کودکی ام هرچه بيشتر فکر می کنم و می نويسم می بينم باز هم مطلبی ناگفته مانده است. انگار هر سالش عمری بوده است، پر از حادثه و تجربه، بی آنکه بتوانم خود نتايج و اثرات آن حوادث را در ترکيب شخصيت آدمی که منم بفهمم. من که روانشناس نيستم اما يقين دارم که هيچ روانشناسی نمی تواند خود را مورد مطالعه قرار دهد. زيستن با خويشی که نمی شناسيش اما از اين عدم شناخت غافلی، چه آسان می نمايد.
برگردم به سرگذشت آن کودک عهد جنگ. مادرم برايم گفته است که من يک سال نخست زندگی ام را در «خانهء مازندرانی ها» گذراندم؛ در زير سايهء پدر عزيزی که ذليل شده باشد. گفتم که، تا پيش از ظهور رضا شاه اقوام مادری پدرم (بخصوص پسر دائی های او، سرتيپ علا و مجلل السلطان علای بعدی) چندان علاقه ای به ميرزا اسماعيل خان و پسرهايش نداشتند. اما بهر حال پدرم پسر ارشد خانواده بود و ديگران را وا می داشت تا احترامش را داشته باشند. قديمی ترين عکسی که از پدرم باقی مانده موقعيت او را ميان پسرهای خانواده نشان می دهد. وسط نشسته است و پسر دائی ها و برادرش دورش ايستاده اند. بعد هم که جريان رياست املاک پيش آمد و دور دور پسران و شوهر بلقيس خانم شد.
حوالی 1300 شمسی ـ نشسته در وسط حيدرخان علا ـ از راست: سرتيپ علا، علی اکبر خان علا (عموی من)،
مستخدم (در حال انجام وظيفه!)، مجلل السلطان علا، کسی که نام و نشانش از يادم رفته است.
-
13 ـ 14 سالی اينگونه گذشت و پدرم «پله های ترقی» را سه تا چار تا يکی طی کرد و آنگاه، به حکم گفته های حکميان، همچون فواره ای که بلند شده باشد وقت سرنگونی اش فرا رسيد و «غضب شاهنشاهی» موجب شد که پدرم تنزل درجه پيدا کند و بعد هم از ارتش اخراج شود و بالاخره به زندان انفرادی بيافتد. آنگاه، با آمدن متفقين و رفتن رضا شاه، سرهنگ ِ سروان شده و اخراجی ارتش در تهران جنگ زدهء 1320 از زندان خلاص شد و چاره ای نيافت جز اينکه چشم به پسر دائی ها داشته باشد تا اطاقی را به او و مادر و زن و فرزندش ـ که من باشم ـ بدهند.
اما، خوشبختانه، سالی بيش نکشيد که معلوم شد اخراجی های ارتش، بی آنکه بتوانند به محل خدمت سابق خود برگردند، حق استخدام شدن در ادارات ديگر را دارند. بدينسان هنوز يک سالم نشده بود که پدرم در ادارهء باربری وزارت راه کاری پيدا کرد. (تصويری از رونوشت احکام اخراج از ارتش، اجازهء استخدام مجدد اخراجی ها، و حکم استخدام در ادارهء باربری را که در بين کاغذهای پدرم يافته ام در انتهای اين فصل می آورم تا نوع نامه نگاری اداری عصر بی ماشين تحرير و کامپيوتر را ديده باشيد).
آن روزها وزارت راه موقعيت خاصی داشت. کشور در اشغال متفقين بود و همهء راه ها بوسيلهء آنها کنترل می شد. اما، در عين حال، کوشش می شد تا زمينه برای وقتی که جنگ تمام می شد و متفقين قوای خود را از ايران بيرون می کشيدند فراهم شود. متفقين هزاران کاميون و نفربر ارتشی و جيپ، با وسائل يدکی و لاستيک، و نيز وسائل دفتری گوناگون را با خود به ايران آورده بودند که برگرداندن آنها به کشورهای مبداء مقرون بصرفه نبود. پس، آنچه را می توانستند بايد در ايران می فروختند و باقی مانده را هم تحويل دولت ايران می دادند. به همين دليل رفته رفته در دل وزارت راه مرکزی به نام «ادارهء تصفيهء اقتصادی» درست شد که کارش تحويل گرفتن اموال متفقين بود. پدرم بزودی در اين اداره جای پای قرصی يافت.
باری، شش سال بعدی عمر من در خانه ای در کوچه ای به نام «کوچهء پشت کليسای ارامنه»، چسبيده به بازارچهء شاهپور تهران گذشت ـ شش سالی که مثل شش قرن طول کشيد تا مرا از لای لای نعنوهای خواب آور به پشت ميزهای نيمکت دار دبستان «هدايت» در کوچه ای شمالی ـ جنوبی و منشعب از بازارچهء شاهپور، بنشاند و من روزهای خسته کنندهء درس های تکراری و شب های مشق نويسی در زير نور چراغ گردسوز را آغاز کنم، به دستور پدر و با قلم نئی که او می تراشيد و با مرکب سياه ريخته شده در مرکب دان ليقه دار (ليقه گلولهء نخی بود که در مرکب دان قرار می گرفت مرکب را در خود می کشيد و اجازه نمی داد که از مرکب دان به بيرون سرريز کند) مدت ها رج بزنم که «بر سر لوح او نوشته به زر / جور استاد به ز مهر پدر!»، يا به دعواهای شبانهء پدر و مادرم گوش کنم يا شاهد جنگ و گريزهای دو همسر مرد همسايه مان که پدرم اطاق های پائين خانه را به آنها اجاره داده بود و شوهر به همسر جديدش عنايت بيشتری داشت باشم، يا بوی تند تن دهاتی های مازندرانی را، که به ديدار پدرم می آمدند و خيال می کردند او هنوز رئيس املاک است، و فرياد مرغ و خروس هائی را که با خود ـ لابد به رسم دلبری ـ می آوردند تجربه کنم و به وجود دنيائی آگاه شوم که، در دور دست کوچهء پشت کليسا، کوه و دريا و ابرهای بسيار و مردمان بی شمار دارد، تاريخ دارد، قهرمان و اسب و سوار دارد و...
خانه را پدرم با پول هائی که مادر و دائی همسر قبلی اش از چشم مأموران ضابط رضاشاهی برايش پنهان کرده بودند تا در غيابش نخستين فرزند او، مينو، را ـ که مادرش سر زا رفته بود ـ بزرگ کنند خريده بود.
بدينسان، من خواهر بزرگ تری هم داشتم، 11 سالی از من بزرگ تر، که در خانهء دائی اش، محمد ذهبی، کارمند دفتر آگاهی ادارهء شهربانی، زندگی می کرد و بيشتر از اينکه خواهر من باشد خواهر بچه های ذهبی محسوب می شد. اغلب جمعه ها مينو را به خانهء ما می آوردند و او تمام روز را به بازی با من و ديگر برادر و خواهرهايش می گذراند. عمه ای هم داشتم که در همان سال تولدم از دنيا رفته بود و پنج پسر و سه دختر از خود، برای شوهرش ميرزا داوود خان ملک محمدی، از بزرگ مالکان سولدهء مازندران، بجای نهاده بود. بزرگ ترينشان منوچهر خان خوانده می شد که جوان خندان و خوش مشربی بود و بزودی زمزمهء اينکه مينو عاشق او شده در خانه مان پيچيد و من از اين راه با مفهوم تجريدی عجيبی به نام «عشق» آشنا شدم که در اين شست و پنج ساله هرگز چيزی از اعجابش برايم کاسته نشده است.
مينو شانزده ساله بود که با منوچهر خان ملک محمدی نوری ـ که دوران سربازی را می گذراند ـ نامزد شد. گويا قرار شده بود همهء چيزهائی که پدرم در نزد ذهبی داشت را بعنوان جهيزيهء مينو به او بدهند. من فقط از اين ماجرا اعتراضات مادرم را به ياد دارم که به پدرم می گفت: «مرد! فکر نکردی که بچه های ديگری هم داری؟»
اما، در همان حال، بنظرم می آمد که مادرم زياد از اينکه پدرم با گذشته اش ارتباط داشته باشد خوشحال نيست و اين گذشته هميشه مثل تهديدی نامرئی ذهنش را اشغال کرده است. شايد درک اينکه بخشيدن همهء دارائی های گذشتهء پدرم به مينو و منوچهر موجب می شد تا او چيزی از آن گذشته را با خود به زندگی پس از زندانش نياورد علت آن شد که اعتراضات مادرم بزودی فروکش کرد.
از راست به چپ: منوچهر ملک محمدی نوری ـ محمد (سيام)، مينو، پرتو، مادرم، پدرم، خودم 1327
(پروانه که تازه به دنيا آمده بود در عکس نيست)
-
اگر لحظه ای به عقب برگرديم، بايد بگويم که در بين همهء نوه و نتيجه های عمه ام، جز پسر مينو، حميد ملک محمدی نوری، که اهل قلم و خوشفکر و متخصص حقوق بين الملل است و چند کتابی هم دارد، يک اهل قلم ديگر هم هست، به نام افشين علا، که حاصل ازدواج کوچک ترين دختر عمه ام، پروين ملک محمدی، است با ايرج علا، نوه دائی پدرم. متأسفانه ـ البته از نظر من ـ افشين ترجيح داده است که ذوق و قلمش را در خدمت دربار ولی فقيه قرار دهد تا شايد روزی به لقب ملک الشعرائی آن دربار ملقب شود.
و از قلم گفتم، ياد نخستين کتابی که در خانهء پشت کليسا ورق زده ام افتادم. نسخه ای بود از شاهنامهء فردوسی که يک افسر ارتش، از دوستان پدرم به نام «سرهنگ اخگر»، آن را منتشر کرده بود، با نام «شاهنامهء سپهبد فردوسی». جناب سرهنگ، که مجله ای بنام «اخگر» را هم منتشر می کرد و پدرم عصرها در دفتر مجله اش امور اداری را می چرخاند، بی اجازهء اعليحضرت همايونی، همينطوری سر خود، درجهء سپهبدی را به شانه های فردوسی چسبانده بود. هميشه تصور کرده ام که خودش شاهنامه را در حال ادای سلام نظامی ورق می زده و می خوانده است، لابد با سرود شاهنشاهی بعنوان موزيک متن.
اما آنچه ياد اين کتاب را در ذهن من حک کرده نه چيزهائی همچون جنگ «رستم و اشکبوس» بوده است که پدرم گهگاه، در عصرهای عرق خوری اش، با صدای بلند می خواند و از آن همه «چ» و «خ» که از «خروش از خم چرخ چاچی بخاست» بگوشش می رسيد صدای ميدان های جنگ را می شنيد. نه، آن کتاب را شخصی که «اسکندر گجستک» نام داشت و عکسش را سرهنگ اخگر در کتاب آورده بود با من همراه کرد. کلهء مردی بود گردن دراز و تراشيده از سنگ (اين را البته بعدها فهميدم) که بجای مو چند مار درهم لوليده بر سر داشت و بجای چشم دو گلولهء سفيد وق زده در چشمخانه؛ و شب ها در زير نور چراغ گردسوز خانه ای که هنوز نوبت گرفتن برقش نرسيده بود، برايم حالتی مهيب و کابوس وار بخود می گرفت. لولوی من او بود. می شد مرا با نشان دادن آن در شب تهديد کرد و اطاعتم را خريد. و من می ترسيدم اما به خيره نگاهش می کردم! هنوز هم ترس و کنجکاوی و خيره نگريستن در چهرهء تهديد برايم جاذبه دارد!
اين عکس را همين الان به کمک «گوگل» پيدا کردم. خودش است!
-
يکبار شنيدم که پدرم دربارء اين لولوی عجيب گفت: «اين پدر سوخته تمام ايران را گرفته است». و من بعدها فهميدم که منظور او از اين جمله چيست. اما، در عالم بی خبری روزگار کودکی، در ميان دعواهای پدر و مادر، شنيده بودم که گويا پدرم با زنی به نام «ايران» سر و سری پيدا کرده و مادرم هم، با عملياتی پليسی، مچ شان را گرفته است. معلوم است که وظيفهء طبيعی و انتظار مادر از من هم آن باشد که «ايران» را دشمن خود بدانم و از او بدم بيايد. اما يکبار که پدرم مرا با خود به اداره اش برده بود، هنگام ظهر با هم رفتيم سراغ ايران خانوم و با او در يک رستوران نهار خورديم. پدرم گفت خواهر يکی از دوستانش است و احتياج به کمک و همفکری دارد که بايد سر نهار انجام شود. اما حرف و گفت شان بسا بيش از کمک و همفکری می نمود. ايران زنی بود قد بلند و لاغر اندام، با گيسوی سياه بلند و خنده ای مثل آواز کبوتر. و چه مهربان بود وقتی مرا روی زانوانش نشاند و صورتم را غرق بوسه کرد. و من ناگهانه فهميدم که آن اسکندر گجستک پدر سوخته واقعاً چه کار بدی کرده وقتی تمام ايران را گرفته بوده است. می ديدم که قضاوت پدرم چندان هم بی انصافانه نيست. اما، همين را می ترسيدم به مادرم بگويم و تصميم گرفتم که از نهار آن روز هيچ حرفی به ميان نياورم. پدرم از اينکه می ديد جواب های مادر را دربارهء وقايع روز سر بالا می دهم هم متعجب بود و هم غرق تحسين. لابد، از چشم او، من، در آن قد و قامت راز نگهداری خويش، برای خود ميرزا اسماعيل خانی شده بودم.
-
راستش اين بود که پدرم اگرچه واقعاً عياش و عرق خور و بد مست بود اما به من خيلی می رسيد و رفتاری رفيقانه با من داشت و من نيز بشدت دوستش می داشتم. البته او بشدت در عالم خودش می زيست و کمتر در خانه بود. جز صبح ها، که جلوی سربخاری اطاق می ايستاد و صورتش را با «فرچه» صابونی می کرد و با تيغ ريشش را می زد (و من اين صحنه را بعدها در اولين فيلمم، به نام «مردان سحر»، بازسازی کردم) من او را در طول روز کمتر می ديدم. تا عصر که اداره بود و شب ها هم با رفقايش به عرق خوری می رفت. اما اين هم بود که گاهی مرا هم با خود به دنيای مردانه اش می برد. شايد واقعاً فکر می کرد که روح پدرش در من حلول کرده است که رفتارش با من هيچ کودکانه نبود.
احتمالاً پنج سالی داشتم که يک روز دستم را گرفت و از زير بازارچهء شاهپور گذراند و با هم به سوی آن طرف ميدان شاهپور رفتيم. گفت که اسم اين خيابان (يکی از دو خيابانی که، در محور شرقی ـ غربی، عمودی به کمر ميدان شاهپور می خوردند) «مهدی موش» است و نفهميدم چرا خنديد. آنقدر اسم های عجيب و غريب مازندرانی شنيده بودم که «مهدی موش» برايم اعجابی برنمی انگيخت.
همينجا بگويم که آن خيابان ديگر هم که با زاويه ای تنگ اما بموازات مهدی موش کشيده شده بود و اکنون اسمش از يادم گريخته است با خود خاطره های گوناگونی را به ذهنم می آورد. يک خاطره به روز بازگشت جنازهء رضا شاه به ايران مربوط می شود. در روزنامه هائی که پدرم به خانه می آورد عکس جنازهء رضاشاه را ديده بودم که با لباس تمام رسمی «اعليحضرتی» در تابوت مخمل دوزش خوابيده بود. آن شب پدرم در اطاق راه می رفت، بعد روزنامه را نزديک چراغ گرد سوز می گرفت و نگاه می کرد و سری تکان میداد، گيلاسی بالا می انداخت و با صدای بلند می گفت: «اعليحضرتا! قدر قدرتا! قوی شوکتا! آی... زکی!» و من خيال می کردم که از غصهء دوری رضا شاه حالش بد شده است. و حالا خبر داده بودند که جنازه را با قطار می آورند.
-
پدرم مرا با خودش برای تماشا برد، از راه همان خيابان که وقتی به اميريه می رسيد نامش «سر پل امير بهادر» می شد. آنجا جمعيت انبوهی به انتظار ايستاده بودند. پدرم مرا بر شانه هايش نشانده بود تا خيابان اميريه را بهتر ببينم. و بالاخره آنچه منتظرش بوديم از راه رسيد. تابوت رضاشاه را روی عرابه ای گذاشته بودند و عدهء زيادی در پی آن پياده بطرف شمال می رفتند. محمد رضا شاه جوان پيشاپيش آنها حرکت می کرد. مادرم اعتقاد داشت که اين شاه آدم خوبی است و عکسش را بر سر بخاری خانه مان گذاشته بود. اما پدرم می گفت: «کو تا اين جوان واقعاً شاه بشود!» آن روز دلم برای اينکه پدرش مرده است سوخت.
آنها که رد شدند و من از شانه های پدرم پائين آمدم ديدم که چشم های «بابا» هم پر از اشگ است. فکر کردم لابد دلش برای دوستش، رضاشاه، تنگ شده. اين يکی از لحظات معدودی بود که گريستن اش را می ديدم.
جنازهء رضاشاه در ميدان راه آهن قبل از آنکه بر روی عرابه گذاشته شود
-
باری، به داستان عرق خوری در مهدی موش بر گرديم. دو سه قدم که از شاهپور داخل خيابان مهدی موش می شدی در دست چپ خيابان به يک عرق فروشی می رسيدی، و در را که باز می کردی، هوای داخل مغازه خود را، سنگين و لخت، برويت می انداخت و بوی عرق و سيگار و لوبيای آبليمو و گلپر خورده را در دماغت می ريخت. داخل پر بود از ميزهای چهارگوش با روميزی های شميز چهارخانه و صندلی هائی که می گفتند نامشان «لهستانی» است.
اين نام هم برايم عجيب می نمود، چرا که يک بار دو سه مرد را ديدم که با دو سه زن موطلائی وارد مغازه شدند و پر سر و صدا دور يکی از ميزهای ته مغازه نشستند. و سر ميز ما پچپچه در گرفت که خانم ها «لهستانی» هستند. بعدها من چند ماهی عاشق دختر يکی از اين خانم های لهستانی هم شدم. اما تا ساعت وقوع آن داستان 15 سالی وقت لازم داشتم. همچنين بعدها دانستم که آن موطلائی های خندان بدبخت های آوارهء جنگ دوم بوده اند که اقامت در تهران نصيب شان شده بود و در آنجا بسياری از آنها به فاحشگی کشيده شده بودند. چند سال پيش با يکی از مردانی که در آن زمان کاباره ای در تهران براه انداخته و بعضی از لهستانی های خوشگل را برای کارش استخدام کرده بود در شهرمان، دنور، آشنا شدم و او برايم تعريف کرد که اين خانم ها چقدر بين اعيان و اشراف تهران «سوکسه» داشته اند. چه دنيای کوچکی، آنقدر کوچک که دنور کلرادو و مهدی موش تهران را روی يک صندلی لهستانی می نشاند. چند روز پيش از جلوی قبرستانی که اين رفيق سالخوردهء کاباره دار سابق در آن دفن است می گذشتم. يکباره ديدم هوا بوی لوبيای آبليموئی گلپر زده گرفته است!
-
باری، در آن چند بار ورود به عالم مردانه، با پدرم و دو سه دوستش دور ميزی نشستيم. آنها دستور عرق و «مزه» دادند. پدرم گفت: «برای اين آقا پسر هم يک چتول بياوريد!» و ديدم که به سفارش گيرنده چشمکی زد. برای خودش نيم بطر خواسته بود. چتول من نصف نيم بطر او می شد. بعدها در مدرسه هميشه وقتی صحبت يک چهارم و ربع می شد ياد چتول می افتادم. ماست و خيار و نان و تربچه نقلی و لوبيا هم روی ميز پخش بود.
پدرم، در ميان دوستانش، هم درشت هيکل تر و قد بلند تر و هم خوش سخن تر و پر هياهو تر بود. دهانش پر بود از قصه هائی که قهرمانشان هميشه خودش بود. برای دوستانش که همه از او جوان تر و دنيا نديده تر بودند، از دنيای پيش از رفتن رضا شاهش می گفت؛ از مازندرانی که زمانی زير نگين خودش بود، از شب کودتای قزاق ها و اينکه شخصاً جان حکيم الملک را نجات داده بود، و از سوئدی هائی که ژاندارمری ايران را راه انداخته و حيدرخان سن لوئی ديده را استخدام کرده بودند.
بعدها که توانستم کتاب هائی را که پدرم در يک صندوق بزرگ نگاه می داشت بخوانم، در ميانشان به داستانی از محمد مسعود برخوردم که «تفريحات شب» نام داشت ـ دربارهء چند همکار اداری که شب ها را به عرق خوری می گذراندند. ديدم که آنها چقدر شبيه دوستان پدرم بودند و محمد مسعود با چه تردستی تک تک آنها و دنياشان را ترسيم کرده بود. راستی چرا هنوز قدر مسعود قصه نويس در ميان ما شناخته شده نيست؟ گاهی وقت ها کارش شانه به شانهء صادق چوبک می سايد. نوعی «ناتوراليسم» پايتخت نشين و اداری.
پدرم از نيم بطری اش در استکان های روی ميز ريخت و برای من هم از چتول مخصوص خودم. بعد استکانش را برداشت آن را بطرف من آورد. نگاهش کردم. گفت «استکانت را بردار و هر کاری که می کنم تکرار کن!» من هم استکانم را بر داشتم. آنها را بهم زديم و، گفت «به سلامتی» و من هم تکرار کردم و مايع درونشان را لاجرعه بالا رفتيم. من هيچ مزهء خاصی احساس نکردم، اما پدرم، انگار آتش خورده باشد، دهان گشود و نفسش را به سرعت بيرون داد و صورتش را در هم کرد. من هم همين کار را کردم. بعد قاشق را در ظرف لوبيا زد، تکه ای برداشت و در دهان من گذاشت. چه لذتی داشت آن لوبيای پرورده شده در عرق فروشی خيابان مهدی موش ؛ همه چيزش به قاعده بود و درست.
تازه گاهی مجلس ترياک کشی هم در کار بود! پدرم آن روزها در خانه بساطی نداشت. يعنی اصلاً معتقد بود که بساط ترياک خيلی حقارت آميز است و تعريف می کرد که رضاشاه هم وقتی می خواسته ترياک بکشد شنلش را روی دوشش می انداخته، توی حياط می ايستاده، پای راستش را روی چهارپايه ای می گذاشته و پيشخدمت مخصوصش وافور چاق شده را ـ لابد در حين سلام نظامی ـ جلوی دهان اعليحضرت می گرفته است. اين داستان را يک روز در مجلسی که در خانهء يکی از دوستانش بر پا شده بود تعريف کرد. اين دوست «حکيم الهی» نام داشت و خانه اش در کوچه ای مشرف به بازارچهء شاهپور واقع بود و پدرم بعضی روزها مرا با خود به خانهء او می برد.
خانه ای بود با حياط و حوض آبی تاريک و خزه بسته در وسط، و ساختمانی که با يک زير زمين تا کمر از زمين بيرون آمده و يک طبقهء بالای پله ها حياط را دوره کرده بود. زير زمين خانه پنجره های متعددی رو به حياط داشت که جلوی همه شان را با ميله های گرد آهنی بسته بودند. دفعهء اول که به آن خانه رفتم نزديک بود از ترس قالب تهی کنم. پشت پنجره ها عدهء زيادی آدم با سرهای تراشيده و صورت های عجيب و غريب زندانی بودند. پدرم برايم گفت که «اين ها همه ديوانه اند و آقای حکيم الهی هم دکتر اين ديوانه هاست». با ترس و کنجکاوی نگاهشان کردم و کوشيدم که گريه نکنم. ديوانه ها هم برايم شکلک در آوردند، خنديدند، فرياد زدند، و برايم خبر از عالم ديگری داشتند که در کله هاشان زندانی بود.
حکيم الهی هميشه روی ايوان نشسته بود، با بساط چای و سماور در کنار دستش (بعدها کوشيدم فضای آن خانه را هم در فيلمی که به نام «مطرب» ساختم بازسازی کنم). جلويش يک تختهء نيم متر در نيم تر و يک غلطک چوبی قرار داشت و او چيزی مثل لواشک زعفرانی رنگ را روی آن گذاشته بود و با غلطک برويش می کشيد. لواشک رفته رفته پهن و گسترده می شد. بعد با چاقوئی که از جيب جليقه اش در می آورد لواشک را راه راه می بريد و هر رشته را هم تکه تکه می کرد و تکه ها را با انگشت گرد کرده و بشکل قرص در می آورد و «قرص» ها را در قوطی های کوچکی که با دهان باز کنارش رديف شده بودند می گذاشت.
روز اول که به آنجا رفتيم يکی از قوطی های پر و در بسته را هم بطرف پدرم گرفت و گفت: «اين هم سهم شما!» پدرم برايم توضيح داد که قرص ها دوای ديوانه ها هستند و آنها را فقط با اين دوا می شود رام و آرام کرد. نفهميدم چرا حکيم الهی از دوای ديوانه ها به پدرم داده بود. اما می دانيد؟ دنيای کودک آنقدر چيزهای عجيب و غريب و درک نکردنی دارد که اين يکی هم جزء کوچکی از آن همه اسرار محسوب می شد و نمی توانستم زياد به آن فکر کنم.
پس از اينکه قرص ها در قوطی هاشان ريخته شدند و مستخدم حکيم آنها را برد، همگی وارد اطاق بزرگ و مفروش خانه شديم که در وسط آن منقلی پر از آتش قرار داشت، با شيئی عجيبی، شبيه گرز رستم دستان در کتاب سپهبد فردوسی سرهنگ اخگر، که معلوم شد نام آن «وافور» است. هنوز هم وقتی به وافور فکر می کنم ياد سرهنگ اخگر و بلافاصله ياد اسکندر گجستک می افتم که «پدر سوخته تمام ايران را گرفته بود».
حکيم الهی و پدرم دو طرف منقل نشستند، از قرص ها برداشتند، روی گرز رستم چسباندند، ته گرز را به دهان گذاشتند و، با انبر، گل آتشی برداشتند و بروی قرص گرفتند. يکباره صدای بادی که از سوراخ وافور بيرون می زد، با جيرحير سوختن قرص مداوای ديوانگی و گرد خاکستری که از آتش بر می جهيد و دود کهربائی و رقصانی که از گرز بر می خاست در اطاق پيچيد. بوی عجيبی بود. فکر کردم همين الان بالا خواهم آورد.
باری، تصويرهای کودکی چندان منسجم و درهمفرو رفته نيستند و در ذهن رو به نسيان آدمی اغلب بی ارتباط و پراکنده می نمايند. ذهن شست سالگی بيشتر شبيه انبار اشياء کهنه است تا موزه ای آمادهء تماشای کنجکاوان. و برای من بخشی از آنچه هائی که از دوران پيش از دبستان به يادم مانده همينگونه چيزهاست که در بی زمانی خاطره دائماً تکرار می شوند. بنظرم می رسد که بين چهار و پنج سالگی ام قرن ها گذشت تا اينکه عاقبت خواهرم، پرتو، به دنيا آمد و وضع به يکباره عوض شد. من از حاملگی مادرم چيزی به ياد ندارم. اما چهرهء پرتوی نوزاده بخوبی در يادم هست. مدتها بالای سرش می نشستم و در او خيره می شدم. از اولين خاطره هايم يکی هم به داستان شير خوردنش مربوط می شود که آن را در فصلی ديگر خواهم نوشت.
پدرم گويا از اينکه، بعد از من و برادرم، فرزند سومش دختر از آب در آمده خوشحال نبود و اصلاً به دخترک نگاه هم نمی کرد. آن روزها هنوز علم ثابت نکرده بود که دختر و پسر شدن بچه به پدر مربوط است و نه مادر. و مادرم که توانسته بود دو پسر پشت هم بياورد در سومين اقدام نتوانسته بود کلکسيون جناب سرهنگ را تکميل کند و، در نتيجه، بيش از پيش مورد غضب قرار گرفته بود. اعظم خانم، مادر مادرم، که از اقوام پدرم بود و برای نظارت بر امور تولد پرتو به خانهء ما آمده بود و پدرم احترامش را داشت، چند بار جلوی پدرم را گرفت که «آقا، درست نيست که شما به اين بچه توجهی نمی کنيد». و برايش از موی طلائی و پوست روشن و چشم های عسلی دخترک گفت. ولی پدرم هر بار راهش را می کشيد و می رفت تا شب ديگری را با رفقايش بگذراند.
اما نمی دانم چه شد که يک روز عصر، پس از کار اداری، به دليلی به خانه آمد و توی حياط، کنار حوضی که خود را برای آخر پائيز آماده می کرد و به زردی می نشست، ايستاد و گفت: «اين خانوم پاريسی را بياوريد، ببينم». هميشه فکر کرده ام که جناب سرهنگ سابق رضاشاهی که در مدرسه سن لوئی در نزد معلمان فرانسوی درس خوانده بود و هميشه از اينکه نتوانسته برای ادامه تحصيل به پاريس برود غصه می خورد واقعاً چه تصوری از «خانوم پاريسی ها» داشته است. اما معلوم بود که در ذهنش «خانوم پاريسی» با زن های ديگر دنيا تفاوت دارد.
پرتوی قنداق شده را آوردند و توی بغلش گذاشتند. نمی دانم، در آن لحظات نخستين، بين آن مرد 49 ساله و اين کودک چند روزه چه گذشت که روزگار بکلی دگرگون شد. جناب سرهنگ اعلام کرد که فهميده است روح مادرش، بلقيس خانوم علا، در اين دخترک حلول کرده است. گفت که من اسم مادرم، بلقيس، را روی اين «خانوم پاريسی» می گذارم و مطمئنم که او در روزگار پيری از من نگاهداری خواهد کرد. و چه پيش بينی شگرفی که نيمقرنی بعد کلمه به کلمه صورت امکان بخود گرفت. اگر زنده ياد اخوان ثالث اين داستان را می شنيد حتماً توضيح می داد که در آن لحظات «شعور نبوت» بر جان پدرم هم پرتوافکن شده است. اما همين سخن با اعتراض مادر از غيبيات بی خبرم روبرو شد که از سال ها پيش از ازدواجش تصميم گرفته بود که نام نخستين دخترش را پرتو بگذارد. عاقبت هم وقتی چند روز بعد پدرم با شناسنامهء نوزاد به خانه آمد معلوم شد که نام دخترک شده است «بلقيس پرتو نوری علا»، نامی حاصل ترفند معروف مصالحه های نه سيخ بسوز و نه کباب.
بهرحال، آن روز پدرم از بيرون رفتن منصرف شد. پرتو را دور حياط خانه، در هوای سرد پائيزی در بغل گرداند. بعد «زبيده» را صدا کرد. هميشه در خانه مان پسر يا دختری از مازندران بود که در امور خانه مادرم را کمک کند. دستور داد برايش بساط عرق و مزه بچينند، در اطاق بالاخانه، و نشسته بر فرش و تکيه داده به مخده ای که روکش گليم داشت، محو تماشای خانم پاريسی شد.
برايش سينی گردی آوردند که در آن ماست و نان بريده و خيار و گوجه فرنگی قرار داشت. بعضی وقت ها که مهمان به خانه می آورد اين بساط را ديده بودم. تنگ بلور کمر باريکی با رنگ مبهم هلوئی هم وسط سينی نشسته بود که عرق را در آن می ريختند. در ميان تنگ يک ميوهء بزرگ ترنگ هم ديده می شد. برايم تعريف کرده بود که شاخهء ميوه دار را داخل تنگ کرده و تنگ را به درخت بسته اند و در نتيجه ترنگ در داخل تنگ بزرگ شده است و ديگر همانجا گير کرده و نمی تواند بيرون بيايد و محکوم است که هميشه مايع داخل تنگ را با مزهء خود خوش گوارتر کند. نوعی برده داری گياهی! عرق و مزه را آوردند. دست نوازشی به روی پرتو کشيد و گفت: «برای پيام هم بياوريد».
و خوب بياد دارم که روبروی هم چهار زانو نشسته بوديم، يک سينی گرد بزرگ با مزه های مختلف و تنگ بلور جلوی او بود و يک سينی کوچک با تنگی شبيه به همان يکی در پيش روی من. برای خودش از تنگ پيش رويش عرق ريخت و برای من هم، از تنگ خودم، مايعی را که بايد «آب آتشين» می بود و من هنوز آتشش را درک نمی کردم. گيلاسش را بر داشت، گيلاسم را بر داشتم. آنها را بهم زديم و «به سلامتی» گويان محتوايشان را به دهان ريختيم، آنگاه، آتش گرفته از حرارت آن آب، نفس بيرون داديم و قاشقی ماست را برای خاموش کردن آتش فشان روانهء شکم کرديم.
-
شايد شش ماهی به همين منوال گذشت. من و بابا و پرتو، من در کنارش و پرتو در بغلش، عصر را شب می کرديم و او برايمان قصه می گفت، برادرم بيشتر دور و بر مادرم می گشت و کاری به کار ما نداشت. حيدر خان بيشتر از جنگ هائی که کرده و تيرهائی که خورده بود می گفت. چند بار لکه هائی را روی پا و بازويش نشان داد و گفت که جای تيرند. من بعدها به اين نتيجه رسيدم که ايرج پزشکزاد بايد دائی جانش را از روی پدر من کپی کرده باشد، اگرچه می دانستم او هرگز پدرم را نديده است. يکبار که در لندن اين موضوع را به پزشگزاد گفتم خنديد و گفت اين حرف را از خيلی ها شنيده است، از جمله از امير عباس هويدا که در يک ميهمانی خواسته بود مطمئن شود که پزشگزاد دائی او را ديده بوده است يانه!
و نيز سال ها بعد، که عمويم، سرهنگ علی اکبر خان علا، از شهربانی بازنشسته و مدتی را با ما همخانه شد، ديدم که، پس از شنيدن داستان جنگ های مستانهء پدرم، گفت: «حيدر خان، تو کجا در عمرت جنگ رفته ای؟ فقط يکبار صحبت از رفتن به جنگ شد که هزار بار از زير قرآن ردت کرديم و به بازويت دعای نافله بستيم و ساعتی نرفته برگشتی و گفتی که جنگ منتفی شده است!» و کار به دعوا کشيد و پدرم با قهر خانه را ترک کرد و به شب زد و عموی بی کله ام هم لب برچيده و اخمو چپيد توی تختخواب سفری اش که انگار رويش نوشته بودند «موقت است».
باری، اينگونه ها بود که من به سال شوم 1327 نزديک می شدم؛ سالی که توفانی سهمگين وزيدن گرفت و مرا برای هميشه از پدرم جدا کرد.
-
***
-
اين هم سه برگ از رونوشت های اوراق پرونده پدرم در بايگانی اداره باربری.
-
-
-
دیگر نوشتههای اسماعیل نوریعلا در اثر...
-
-
-
با سلام خدمت دوستی که نظرم را دربارهء شعر بيژن الهی پرسيده اند عرض می کنم که من او را يکی از پراستعدادترين و پر تخيل ترين و استوارنويس ترين شاعران جوانی خود می دانم. اما اعتقاد داشته و دارم که هنر اگر از جهان واقعيت خيلی دور شود يا به بازی تبديل می شود و يا به هذيان. اولی را بلائی می دانم که بر سر يدالله رویایی آمد و دومی هم آفت شعر بيژن شد. بخصوص که در هر دوی اين نحله ها يک پس زمينهء عرفانی هم ديده می شود که در همه تاريخ بلای جان هنر بوده و فقط وقتی کارائی داشته که با زندگی اجتماعی در ارتباط قرار می گرفته (مثل مورد حافظ). بهر حال من شعر بيژن الهی را پرشی به سوی قله می بينم که در ميانهء راه به سقوط انجاميد و تمام شد