شنبه
Rot ist mein Name

-

"نام من قرمز است" و "سُرخی من"*
علی صیامی

-
مختصری از مکان/زمانِ رمان:
(تا آنجایی که من خبردارم، این رمان هنوز به فارسی ترجمه و چاپ نشده است. از همین رو داستان را کمی مفصل خلاصه نویسی کرده ام.)
استانبول سالِ 999 هجری شمسی- 1590میلادی، سالی که :
در ترکیه، سلطان مراد سوم(1595- 1546 م. دوران حکومت:1595-1574م.)، که در میان تمام شاهان عثمانی بیشترین علاقه را به نقاشی و مینیاتور داشت، حکومت می کند. به خواست اوبود که در استانبول کتاب های "هنرنامه"، "ضیافت نامه" و" فتح نامه" نوشته می شود.شاه طهماسب به همراه پیشنهاد صلحش به سال 1576 به جانشین شاه سلیمان کتاب "شاهنامه" را که هنرمندان ایرانی( نویسنده و نقاش و مینیاتوریست) 25 سال بر آن کار کرده بودند، به عنوان تحفه می فرستد.سبک نقاشی استاد کمال الدین بهزاد نقاش( 1535-1460 ) که درسال 1512 از تبریز به هرات فرارکرده است، در نقاشی/مینیاتورخانه ی دربار عثمانی حاکم است.
در ایران، شاه عباس صفوی( 1629-1571 دوران حکومت: 1629-1588 ) دو سال است که جانسین پدرش محمدخدابنده شده است. شهرهایی از ایران هنوز در دست عثمانی هاست و جنگ عثمانی/صفوی در جریان است.
ونیز/ایتالیا در دوران پایانی سه دوره ی رنسانس هنری اش ( رنسانس ایتالیا: 1600-1420) است وسبک/استیل باروک هنوز در دوران نطفه ای اش است. پرتره کشی رواج بسیار دارد. شخص/انسان و دارایی منقول و غیرمنقولش، به عنوان سمبل قدرتِ زمینی در مقابل قدرت خدا در نقاشی ها بارز است، یعنی اندیشه ی سکولار-تحول در اندیشه از پرسپکتیوخدای آسمانی به پرسپکتیو انسان زمینی.

-
چگونگی روایت داستان:
داستان در 59 بخش و هربخش از زبان بیست من/راوی روایت می شود. راوی ها هم شخص هستند و هم نقاشی و یا رنگ. برای آشنایی با راوی ها، در جدول زیرآن ها را به ترتیب آغاز روایت شان دررمان، تعداد روایتشان وشماره ی بخش ها فهرست کرده ام:
--

برای بزرگ دیدن عکس بر روی آن کلیک کنید


--
خلاصه ای از داستان:-
من/راویِ اولین بخشِ داستان "ظریف افندی"، یکی از چهار نقاش ماهردرباری است که زیرنطر "استاد عثمان" کار می کند. او البته بیشتر منبتکار/کالیگراف است تا نقاش. او در ته چاهی زخمی-و- دندان-و-استخوان شکسته، و مُرده، افتاده است. این مقتول بر اساس اعتقاد مذهبی اش می تواند روایت هم کند:
"کوتاه، من، کسی که در گروه نقاش ها به> ظریف افندی< مشهورم، مرده هستم، اما دفن نشده ام. به همین دلیل روحم نمی تواند بطور کامل بدنم را ترک کند." او فردی معتقد و متعصب به آموزه های مذهب اسلام با تفسیر "خواجه نصرت ارزرومی" است.( این خواجه، عقاید و قدرت نفوذش را در طول پیشرفت داستان خواهم شناخت) او در همان زمانی که مرده است و روحِ در عذابش در ته چاه از زبان او صحبت می کند، چنین آرزویی دارد: "کسی که از این چاه مرده ی مرا می یابد، می بایست قبری باشکوه و جادار برایم تدارک ببیند تا من بتوانم ناآرام در آن بغلطم و افسار ایمانش را دردست گیرم، تا زمانی که قاتلم را پیداشود. پیداکنید آن مادرجنده را، تا من تمام دیده هایم را از آن دنیا جزء به جزء برایتان شرح دهم. اگر قاتلم را یافتید، او را لای" گیره" شکنجه کنید، پیچ را چنان بپیچانید که هشت بند استخوانش بترکند وصدا کنند، اماقبلا با سیخی که برای همین کار ساخته اید به زیر پوست کاسه ی سرش و قفسه ی سینه اش فروکنید تا فریادش به آسمان رود و موهایش تک تک فریادکنند."" در همین جا می خواهم به شما اخطارکنم، پشت قتل من توطئه ای برای نابودی ایمان مان، سنت مان و راه و روش نگاه مان به زندگی خوابیده است. چشمان تان را بازکنید، فکرکنید که چرا دشمنان اسلام، دشمنان زندگی، همان اسلامی که شما به آن ایمان دارید، مرا کشتند. نوبت شماهم خواهد رسید.... بزرگترین خواجه و واعظ اسلام ، "خواجه ی ارزرومی" گفته است؛ نقاشی گناه کبیره است. در قرآن هم آمده است. حتا استاد های بزرگ نقاشی هم به این گناه خود معترفند."

رمان، بر بستر جستجوی رازِ این قتل، با بکارگیری شگرد داستان در داستان( هزارویکشبی) از زاویه ی دید "من/راوی" های مختلف و متفاوت، پیش می رود تا شکل پایانی اش را بیابد.

از بخش دوم „کارا“ روایت میکند: درهمین سال است که "کارا=قره=سیاه" در سن 36 سالگی بعد از ماموریت اش در ایران در شغل های نامه رسان و میرزابنویس، بعداز دوازده سال از تبریز برای کمک به پایان رساندن کتاب دردستِ تهیه ی درخواستیِ پادشاه توسط „پدرخوانده“ اش( شوهرخاله اش) به استانبول فراخوانده می شود. "

با ورودم به استانبول، شهری که در آن به دنیا آمدم ، خودم را به مانند یک >در خواب راه رونده< می بینم، بعد از گذشت 12 سال دوری."

او که هنوز به دیدار „پدرخوانده“ اش نرفته، گردشی در استانبول می کند. به یاد عشق دوران کودکی و نوجوانی اش به دخترخاله اش „شکوره“ می افتد، عشقی که در گذر زمان و در ایران کم کم محوشده بود، حالا داشت دوباره سرباز می کرد.او از دیدن خانه های اعیانی دواشکوبه، درشکه های "چمبرلی تاش"( نمادهای ورود فرهنگ رومی/فرانکی )، گداها و بیکاران فراوان و پائین آمدن ارزش پول، رواج سکه های طلای کم عیارِ ونیزی دربازار وعادت جدیدِ صرف قهوه در قهوه خانه ها، تغییر و تحولاتی را که استانبول در 12 سال کرده، شگفت می کند. "

چرکس ها، آبخازها، بوسنی ها، گرجی ها و ارمنی ها مثل ولگردها در خیابان پلاسند، کچل های نیمه لخت تریاکی، بقایای قلندران درویش؛ که راه شان را تنها راه زندگی و راه رسیدن به خدا می دانند، در منطقه ای که از جانب حکومت برای شان درنظرگرفته شده، تا صبح ساز می زنند و می رقصند، سیخ در بدن شان فرومی کنند، و وقتی که کارهای شنیع شان را به پایان رساندند با یکدیگر به رختخواب می روند و یا بچه ای را به رختخواب می برند."

او سرانجام به هنگام غروب در خوراکه فروشی ای خوراک جگر می خورد و در آنجا از زبان کسی می شنود که نقالی امشب در جایی نقالی می کند. آن فرد را تعقیب می کند و در کوچه ای پشت بازار برده فروشان وارد قهوه خانه ی پرازدحام و گرمی می شود. نقالی/پرده داری/ مداحی کنار اجاق بر دیوار، از زبان نقاشی ای از سگی بر کاغذی نامرغوب داستانسرایی می کند.

در بخش سوم راوی "سگ" نقل می کند: " روزی روزگاری دور، واعظ بزرگی از شهری به مسجد مشهوری وارد می شود، بگوئیم" مسجد بیاضی". آدمی می بایست نام او را مخفی کند، پس می نامیمش "خواجه خُسرت"، اما چرا دروغ، او کله شق بود، باوجودی که عقلش به اندازه ی یک فهم کوچک هم ارزش نداشت، درعوض زبانش، ماشالله، نیروی فوق العاده ای داشت. هر جمعه مردم را متشنج می کرد، اشک به چشمانشان می آورد و حتا سیل اشک را از چمشان شان سرازیر می کرد، تا جایی که بعضی از آن ها بیهوش بر زمین می افتادند. لطفا من را به اشتباه نفهمید، او خودش یک نم اشک هم بر چشمانش نمی نشست، برخلاف دیگر واعظ ها. او حتا پلک هم به هم نمی زد، وقتی که دیگران می گریستند. روش کارش را می توانم چنین توضیح دهم که او با بریدنِ نفس دیگران، قدرت بیشتری را برای خود کسب می کرد. البته مردم هم دوست داشتند که نفس شان بریده شود، کله پزها، حلواپزها، سربازان گارد محافظت قصر. اینان مثل یک برده گوش بفرمان او می شدند. بعدها گریاندن مردم راضی اش نکرد و خواست ترس را در مردم بالا ببرد و روزی گفت:تنها دلیل گرانی، طاعون و بدبختی را می توان در دورشدن مان از اسلام ناب محمدیِ زمان رسول الله دانست. به کتاب های دیگران رجوع کردند و اسلام را از آن کتاب ها تفسیر کردند و ما را به اعتقاد به آن کتاب ها رساندند. آیا در زمان محمد رسول الله کسی زیارتنامه می خوانده؟ آیا مراسم عزاداری روز چهلمی درکاربوده تا حلوا پخش شود؟ آیا در زمان رسول الله قرآن با ساز و آواز خوانده می شده؟ ..."

از بخش چهارم است که قاتل روایتش را می آغازد. قاتل یکی از همکارهای مقتول، یعنی نقاش است. او دلیل قتل را توطئه ی ظریف افندی برای نابودی دیگر نقاشان و نجات جان آن ها ذکر می کند. نه نامش را می گوید و نه نشانی از خود بر جای می گذارد که بتوان او را در دیگر روایت ها شناخت. تنها موردی را که به آن اشاره می کند، شخصیت دوگانه ی از هم جدایش هستند؛ شخصیت قاتلی اش و شخصیت نقاش اش.

راوی پنجم„پدرخوانده“ است. اواز دیدارش با „کارا“ می گوید و صحبت هایی که با هم کردند. او به "کارا" از چند سفرِ ماموریتی اش که به ونیز داشته، نقاشی، هنر و زندگی ای را که درآنجا دیده و تاثیری که سبک نقاشی آنجا بر او نهاده است می گوید. او روایت می کند که تا قبل از سفرش به ونیز از نقاشی، تنها تصویرکشیدن برداستان را می فهمید. نقاشی هایی که بر داستان رستم و سهراب، لیلی و مجنون و یا خسرو و شیرین کشیده می شدند. نقاشی هایی که از زاویه ی دید خدا بر ماجراهای داستانی، بدون شخصیت دادن به "شخص"، کشیده می شد. آنچه که او در ونیز دید، حضور شخص در نقاشی ها(پرتره) بود که خدایی انسان بر روی زمین را نمایش می داد. "

دو سال پیش باری دیگر به دستور شاه به ونیز رفتم. هر آن چه که دیدم، نقاشی از چهره بود. این نقاشی ها هیچ داستانی را به تصویر نکشیده بودند."..."میزبانم توضیح داد که هرکدام از تابلوها نقاشیِ فردمشخصی است.... زمین های زراعی اش که از پنجره دیده می شد، روستا و جنگل با رنگ هایی طبیعی را دیدم. بر میزکاری که در تابلو نقاشی شده بود حضورِ ساعت، کتاب،زمان، شر، زندگی،قلم، نقشه ی منطقه، قطب نما، صندوقچه با سکه های پول و خیلی چیزهای دیگردیده می شد،... حتا سایه ی یک غول، شیطان... و درکنار پدر دختری بسیارزیبا را هم می توانستم ببینم." ..." هرچه فکر کردم که بفهمم این تابلوها کدام داستان را نقاشی کرده اند، عقلم به جایی نرسید، تا آن که بر من معلوم شد که هر تابلو خودش یک داستان است."

پس او به فکر تهیه ی کتابی از نقاشی به سبک "فرانکی" می افتد. شاه را تشویق به آن کار می کند. قرار گذاشته می شود که آن کتاب برای آغاز اولین هزاره ی قمریِ هجرت محمد آماده شود( اول محرم 1000 قمری=19 اکتبر 1591 ). این کار می بایست در خفا انجام گیرد. پس شاه به خزانه دار دستور پرداخت پولِ بی پرس و جو به „پدرخوانده“ را می دهد.( در زمان روایت رمان، کارگاه نقاشی دربار در استانبول به سرپرستی"استاد عثمان" است. در این کارگاه چهار نقاش مشهور و ماهر با نام های "لک لک"، " پروانه"، "ظریف" و "زیتون" زیرِنظر"استاد عثمان" به کار مشغول هستند.) „پدرخوانده“ این نقاشان ماهر را تک تک به خانه اش فرامی خواند و از هر کدام شان می خواهد که برایش فی البداهه بهترین تصویری را که می توانند بکشند، از سگ، شیطان، اسب، درخت، شیطان و سکه بکشند. او از „کارا“، به عنوان معتمدش، می خواهد که برای نقاشیِ نهاییِ حاصل از ترکیب آن تک نقاشی ها متن داستانی ای بنویسد. کتابخانه ی پادشاه عثمانی پراز کتاب هایی است که بیشترشان از ایران است. (در سال1534 سلطان سلیم اول بعد از شکست دادن صفویان در چالدران وارد "قصر هشت بهشت" در تبریزمی شود. او در آنجا تعداد زیادی از نقاشی های مینیاتور و نظم را انتخاب کرده و با خود به استانبول می برد.) کتاب بالینی „پدرخوانده“ "کتاب الروح" از امام غزالی است.

"استر" در بخش هشتم برای اولین بار لب به سخن می گشاید. او زنی است پارچه فروش و یهودی که به مقتضای شغل اش به هرخانه ای سرک می کشد. پس نامه رسان هم هست. او نامه های „کارا“ به „شکوره“، و نامه های „شکوره“ به „کارا“ را قبل از رساندن به مقصد به رویت حسن( برادرشوهر و عاشق „شکوره“ ) می رساند تا پولِ بیشتری کاسب شود. او قبل از آمدن "کارا" به استانبول هم نامه های حسن را به دست „شکوره“ می رساند. او حس دلسوزی و همبستگی زنانه با „شکوره“ دارد، اما اکثرا نفع مالی اش را به پیروی از این حس اش ارجحیت می دهد. در آشنایی با او از روایت دیگر راوی ها و روایت به زبان خودش به چگونگی زیست یهودی ها در استانبول آن زمان هم پی می برم.

هرچند "„شکوره“" راوی بخش نهم رمان است، اما با او تا بخش نهم قبلا توسط روایت های „کارا“ و „پدرخوانده“ آشنا شده ام. „شکوره“ عشق دوران کودکیِ پسرخاله اش „کارا“است. عشقی که در همان مرحله ی کودکی اش عقیم مانده بود. „پدرخوانده“ که مایل به بالاگرفتن این عشق کودکی نبود، ابتدا ورود „کارا“ی نوجوان را به خانه اش ممنوع کرد و بعدها او را به ماموریتی به ایران فرستاد که دوازده سال طول کشید. „پدرخوانده“ سه سال بعد از آن که „کارا“ استانبول را ترک کرد „شکوره“ را به مردی سپاهی شوهرداد. زن از مرد دو کودک به نام های "اورهان" و "شوکت" به دنیا می آورد. بعد از آن که غیبت شوهرسپاهی در جنگ ایران و عثمانی به طول می کشد، „شکوره“ از کلفت شدنش در خانه ی شوهری اش، که فقط پدرشوهر و برادر شوهرش(حسن) در آنجا ساکن بودند و خود را قیم او و بچه هایش می دانند، خسته می شود. زن به کمک پدرش که سبیل قاضی شهر را چرب می کند به خانه ی پدری اش بازمی گردد. او بیوه زنی بسیار زیبا است که امید به بازگشتِ شوهرش را از دست داده است. "حسن"عاشق „شکوره“ است، البته „شکوره“ به او گوشه ی چشمی دارد، اما به او رکاب نداده است. حسن که خود را در از دست دادن قیمومیتش بر زن بازنده می بیند، با نامه و تهدید و ابراز عشق، سعی در بازگرداندن او به خانه اش دارد. آمدن „کارا“ به استانبول „شکوره“ را به فکر به تورانداختن „کارا“ می اندازد. او که از هوشِ زنانه چیزی کم ندارد و مفهوم زندگی را درتوام بودن لذت شخصیِ جنسی و مالی، با انجام وظیفه ی مادری می داند، تنها به یک چیز می اندیشد؛ یافتن شوهری خوب و پولدار و عاشق برای خودش، که در عین حال پدری مهربان و خوب برای پسرهایش باشد.

"هایریه/خیریه" راوی نیست. با او از درون-متن ها آشنا می شوم. کنیز خانه ی "„پدرخوانده“" است که پنهان از چشم دیگران رختخواب „پدرخوانده“ را گرم می کند.

با پیشروی در خواندنم متوجه می شوم که :

· رابطه ی "استادعثمان" با „پدرخوانده“از چندسال پیشتر، به دلیل مجبورشدنش به کشیدنِ پرتره ای از شاه- مجبور شدن به انجام -گناه- شکراب است.

· درست در شبی که „شکوره“ دو پسرش را با هایریه پیِ نخودسیاه می فرستد تا بتواند „کارا“ را در متروکه ای ملاقات کند و قرار تلویحی ازدواج را با او بگذارد، قاتلِ ظریف افندی به خانه ی „پدرخوانده“، که تنها در خانه بوده، می آید و در یک بحث نظری درباره ی سبک نقاشی با او به اختلاف می رسد. قاتل در اصل هم نظر با „پدرخوانده“ در تحولِ نقاسی به سبک ونیزی است. به „پدرخوانده“ اعتراف می کند که برای نجات جان و هدفِ „پدرخوانده“ و دیگر نقاشان بوده که ظریف افندی را کشته است. اما وقتی او خودش را در خلال بحث با "پدرخوانده" تحقیرشده حس می کند، سوی شخصیتِ قاتلی اش بر او چیره می شود و با کوفتن جوهر دان مفرغیِ ساخت چین، که بر میز „پدرخوانده“ قرار داشته و حاوی جوهر قرمزبوده، „پدرخوانده“ را می کشد، به دنبال نقاشی ای که برای „پدرخوانده“ کشیده بوده خانه را زیر-و-رو می کند و بدون آن که شناخته شود از خانه فرار می کند.

· „شکوره“ که به خانه می رسد پدر را کشته می یابد.او را در رختخوابش می گذارد تا بیمار به نطر برسد. این حادثه او را ازدرگیری درونی اش و دودلیِ انتخاب میان بازگشت به خانه ی شوهری و با حسن بودن، ویا ازدواج با „کارا“ی عاشق کور، نجات می دهد. او „کارا“ را زیر فشار کوتاهیِ وقت می گذارد تا مراسم طلاق و ازدواج را هرچه سریعتر سروسامان دهد. „کارا“ کارها را راست و ریس می کند. با دادنِ پول به چند آشنا استشهاد محلی ای دالِ بر کشته شدن شوهر „شکوره“ در جنگ را فراهم می کند، آن استشهاد رابا چند سکه ی طلا به قاضی شهر می دهد و طلاقنامه را می گیرد و سرانجام با رضایت پدر بیمار!! „شکوره“ و „کارا“ ازدواج می کنند. اما „شکوره“ کسی که نیست که به ازدواجی ساده برای بیوه زن ها راضی باشد، پس خواهان مراسم رسمی عروسی، مثل دختران باکره می شود. لباس عروسی می پوشد و جشن مفصل می گیرد. ·

صبح فردای شب عروسی، شکوره“ مرگ „پدرخوانده“ ر ا علنی می کند، اما در یک برخورد لفظی بین „کارا“ و حسن فاش می شود که „پدرخوانده“ بطور طبیعی نمرده و کشته شده است. „کارا“ برای یافتن قاتل فعال می شود، چون از یکطرف „شکوره“ به او می گوید تا وقتی که قاتل پدرش پیدانشود با او به رختخواب نخواهد رفت، و از طرف دیگر حسن، او و شکوره را به کشتن پدر خوانده متهم کرده است. "کارا" از آگاهی به مفقودشدن یکی از نقاشی ها در پوشه ی پدرخوانده، به نقاش ها مظنون می شود. اما کدامیک؟ او به دیدار خزانه دار شاه می رود، توسط گارد مخصوص شاهی شکنجه ی مختصری می شود تا معلوم شود که خودش قاتل نبوده است. شاه شخصا به "استاد عثمان" و „کارا“ ماموریت می دهد که قاتل را بیایند. استاد عثمان از شاه اجازه ی دیدنِ تمام نقاشی های کتابخانه ی شاهی را می گیرد، تا سرنخ نقاش/قاتل را از مشابهت های بین نقاشی ها ردیابی کند. با استاد عثمان به تماشای کتاب ها و نقاشی هایی می روم که در گنجینه ی کتابحانه ی شاهی موجودند. موزه ای از تاریخ ایران و عثمانی و ونیز.

· زنِ ظریف افندی از جیب قبای شوهرِمرده اش کاغذی را که برآن چند طرح از اسب کشیده شده بود نزد خود داشت. آن طرح ها از طریق دیدار „شکوره“ و زن ظریف افندی به کمک استر به دست „کارا“، وقتی که هنوز در کتابخانه ی شاهی بود، می رسد. معلوم می شود که نقاشِ "اسب" همان قاتل است. اما اسب را چه کسی کشیده بود؟ استاد عثمان، مثل تمام استادها رازی را می داند که دیگران نمی دانند: نقاش های ایرانی و استانبولی به زیر نقاشی شان امضایی نمی گذاشتند، چون این کار را برابری با قدرت خالق، الله، و شرک می انگاشتند، و چون کارشان را نه بر مشاهده ی مستقیم ابژه، بلکه از دیدن نقاشی گذشتگان می کشیدند، کارهای شان بسیار به هم شبیه بود. اما استاد عثمانِ نقاش می داند که هر نقاش در نقاشی اش امضایی پنهانی دارد. او امضای نقاش قاتل را از طرح ها بیرون می کشد. "چاک در پره های بینیِ اسب". پس تا نقاشی پیدانشود، نمی توان قاتل را دستگیر کرد. „کارا“ در فرصتی مناسب از کتابخانه وقصر بیرون می زند.

· „کارا“ به خانه اش می رود و کسی را در آنجا نمی بیند. به سراغ "استر" می رود و متوجه می شود که حسن در غیاب اش شکوره و بچه ها را به خانه اش برده است. او زن و بچه ها را از خانه ی حسن با زور و شمشیر بیرون می آورد وبه جای امنی می برد. در مسیرش به همان قهوه خانه ی معروف می رود. نقال؛ یک ترانس سکسوئل، مشغول نقالی از زبان زنی است که بر کاغذی نقاشی شده است. هواداران " خواجه ی ارزرومی" با چوب و چماق وارد قهوه خانه می شوند، نقال و چندنفر را می کشند و قهوه خانه را زیرورو می کنند. ·

نظرات " خواجه ی ارزرومی": قهوه چشم ها و معده را فاسد ، مغز را تاریک و مومن را از عبادت دور می کند. قهوه زهری است که از غرب/کافرستان آمده و نجس است. در زمان محمد رسولله قهوه ای درکار نبود اما اسلام بود، حالا که قهوه آمده، اسلام درخطر است. نقاشی چهره و اندام انسان حرام است، شرک است و نقاش، مشرک و قتلش واجب. کشتن نقال ثواب دارد، چون عکس را نقالی می کند. باید به زندگی صدر اسلام رجعت کرد تا سعادتمندشد.

· „کارا“ شخصا به سراغ تک تک نقاش ها می رود. سرانجام قاتل در بخش 58 رمان مشخص می شود. اما او در زمان دستگیری اش توسط „کارا“ و دودیگر نقاش، آن ها را زحمی و از محل درگیری فرارمی کند. او در مسیر رسیدن به کشتی بطور اتفاقی به دست حسن می افتد و با خنجر دسته سرخِ برادر حسن، شوهر سابق "شکوره" به دستِ حسن کشته می شود.

-

نظر :

1. بر این باورم که "دروغ باوری" به عنوان فونکسیونی روانی در انسان عمل می کند، و دروغ مادر تمام داستان هاست. شام آخر مسیح و سمبلیک شدن ِ شراب به خون مسیح و نان به تن ِ مسیح، بزرگترین دروغی است که مسیحی ها به آن باورِ فیکشنال Fiktional دارند. فکرمی کنم گابریل گارسیا مارکز هم به مانند جادوگرانِ قبیله و رهبران مذهبی به همین شیوه خوانندگانش را جادو می کند و به باور دروغ های داستانی اش می رساند، البته بر بستر زمانی و مکانی مستند. حس کنجکاوی را یکی از رانه های چندسویه در بشرمی دانم که در رشد وانکشاف ذهنی اواز کودکی تا مرگ نقشی اساسی بازی می کند. ارضای این حس لذتِ کشف را به کاشفش هدیه می کند. و لذت، به باورمن، تنها هدف زندگی در همه ی جانداران است. پس اصلی ترین انگیزه ی داستانخوانی، ارضای این حس کنجکاوی، همان فضولی، یعنی سردرآوردن از بد-و-خوبِ چگونگی زندگی دیگران است. موضوع داستان و یا "چیستیWhat, Was=" داستان در برانگیزاندن خواننده برای دردست گرفتن کتاب نقشی با اهمیت . ناباکوف در مصاحبه ای که از او در تلویزیون دیدم می گفت: "هنوز بدرستی نمی دانم که "لولیتا" مرا مشهور کرد یا من لولیتا را؟ اما فکر می کنم اولی درست باشد." هم چنین فکر می کنم، هرچه نگاه نویسنده به دوروبرش- به هستی- ژرفتر، لیبرالتر، جهانی تر، انسانی تر و بدور از پیشداوری ها و هژمونیِ ایدئولوژی ها باشد، ساده: داستان با زمینه ای فلسفی در داستانی شدنِ معضلی اجتماعی یا انسانی نوشته شده باشد، دروغ های جهان داستانیِ برای خواننده باورکردنی تر، لذت بخش تر و تفکربرانگیزتر می شود."چگونگیِ" بازی های زبانی، فضا و مکان سازی، شخصیت پردازی، پس و پیش کردن موضوع های جنبی اما درارتباط باموضوع اصلی، ملحق کردن پاره داستان ها و... همه و همه به هنرمندیِ نویسنده مربوط می شود که داستان را در مسیری خطی، منحنی، حلزونی، زیکزاکی و یا شکل های دیگر بیندازد تا خواننده با بالاپائین شدن هایش در این مسیر بیشترین لذت را در ارضای آن حس کنجکاوی ببرد. به زبانی دیگر، "ساختار" داستان، یا "چگونگیِ How, Wie=" پردازش آن "چیستی" است که ملاک ارزش هنری/ادبی "اثر" می شود. نویسنده ی رمان، نوعی دیگر از نگریستن به پیرامون و اشیا را در زندگی روزمره ی انسانی جلوی چشمان خواننده می گذارد. خواننده برحسب میزان آگاهی های اجتماعی و دیدگاه اش در تبیین و تفسیر جهانِ واقعی اش به دنیای مجازی رمان وارد می شود و برحسب سلیقه اش در مکان، زمان وفضای داستان ادامه ی زندگی می دهد.( فکر می کنم همه ی خواننده های رمان در لحظه ی خواندن، مثل آلیس، می بایست از آینه عبورکنند تا به سرزمین عجایب بروند و با هم هویتی شان با فضا و زمان و مکانِ پیرامون و شخصیت ها لذت زندگی در جهانی دیگررا می برند) خواننده ها از لحاظ سلیقه ای متنوع و متفاوت هستند. هم در سطح و هم در ژرفا، هم کمی و هم کیفی. مثلا کافکا، ناباکوف، پروست، بهرام صادقی وهدایت در بعضی از داستان های شان خواننده های خاص و محدود خود را دارند. نویسنده های بزرگی هم، با رمان های خوبی، هستند که محدوده ی خوانندگان شان گسترده تر از نویسنده های نامبرده در بالا هستند. به مثل؛ گونتر گراس، گارسیا مارکز و گلشیری. نویسنده هایی مثل کونزالیک- در آلمان- و حاج سید جوادی( بامداد خمار) در ایران هم هستند که کثرت خواننده و تیراژ بالای کتاب شان را دارند.(این طبقه بندی انتزاعی و قفسه ای است. اصولا من هر پدیده را طیفی می بینم. در نگاه طیفی> اسپکترومی< مرزی وجود ندارد و حتا جایگاه مکانیِ "موضوع" هم مشروط به زمان و فضا و فاکتورهای بسیاراست با قابلیت جابجایی. استفاده ام از سیستم طبقه بندیِ نردبانی/قفسه ای برای ساده ترکردن تبیین موضوع است)

این توضیحات درباره ی چگونگی نگرشم به داستان و داستانخوانی را برای فضل فروشی و خودنمایی ننوشتم. برای آن نوشتم تا به چگونگی و خاستگاه نوع نگاهم در بررسی این داستان اشاره ای کرده باشم. می دانم که انواع نگرش ها به موضوع داستان و داستانخوانی هست، و چه خوب که این تنوع هست. پس نخواستم نوع نگاهم را در آن مجموعه نگرش ها بی پدرمادر رهاکرده باشم.

من "اورهان پاموک" و داستانِ "نام من قرمز است" را جزو گروه دوم طبقه بندی می کنم.

2. به نظر من یکی از ویژگی های شاخص این رمان، "چیستیِ" آن است. چیستی این داستان را شرح آغاز شرق اسلامی با غرب مسیحی در مقطع پایانی دوره ی رنسانس می دانم. ترکیه/عثمانی/اسلام/خلافت اسلامی است که قرن هاست پلی بین غرب( دنیای مسیحی) و فرهنگ ایرانی/اسلامیِ من بوده است. امپراتوری عثمانی از سال 1299 تا 1923 به مرکزیت ترکیه ی امروزین بر سرزمین های زیرفرمانش حکومت می کرد. تا قبل از اواسط قرن هجدهم سرزمین های آسیای صغیر، خاورنزدیک، بالکان، آفریقای شمالی و اوکراین زیر نگین حکومتش بود. این امپراتوری از اواسط قرن هجدهم و از همه بیشتر در قرن نوزدهم با درگیری هایش با قدرت های اروپایی به سرزمین های خاورنزدیک و آسیای صغیر محدود شد.سلطان های عثمانی مسلمانان سنی از شاخه ی حنفی بودند.در هفتم اکتبر 1571( بیست و هشت سال قبل از زمان رمان) قدرت های مسیحی به کمک اسپانیا و ونیز برای اولین بار نیروی دریایی عثمانی را تا نابودی آن شکست دادند. 1574 سلطان مراد سوم( سلطانی که در رمان است) بر تخت سلطانی کشوری شکست خورده از اروپا می نشیند. او پادشاهی/خلیفه ی مسلمینی بود که در دوره ای از ضعف سلسله ی عثمانی حکومت را بدست گرفت. شخصیت خودش هم به مانند سلفش جنگجو نبود. او پادشاهی بود خوش نظر، البته در موقعیت هایی هم انتقامجو. او را درعین حال زن ذلیلِ سوگلی حرمش "صفیه" می دانند. صفیه دختر یکی دولتمردان شهر Korfu در ونیز بود که ربوده، بَرده و فروخته شده به دربار و در حرمسرای شاهی بود. نفوذ این زن بر سلطان مراد یکی از عواملی بود که او را از چشم سردارن سپاهی اش و دولتمردانش انداخته بود. علاقه ی او به هنر؛ موزیک، شعر و نقاشی و نفوذ تدریجی فرهنگ غربی در استانبول او را متمایل به نوعی مدرن گرایی اروپایی کرده بود. او اولین سلطان عثمانی است که سعی در مدرنیزه کردن ترکیه به سبک اروپایی داشت. تورم، گرانی، بیکاری و ازدیاد جمعیت، فساد اداری و سپاهی، گسترش اعتیاد به مواد مخدر در دربار و جامعه و شکست ها ی جنگی با آغاز مدرنیته همراه شد. پیدایش و گسترش کشوری شیعی در همسایگی، نقش مذهب سنی را در تاثیرگذاری بر جریانات اجتماعی آن دورانِ ترکیه فزونی بخشید. بویژه علویان و قلندران و درویش ها که گرایش شیعی داشتند به پارگی در بافت اجتماع کمک کرد. مذهب سنی دو فاکتور بزرگ برای بازگشت نفوذش به صحنه ی اجتماعی و حکومتی با شعار بازگشت به اصول صدر اسلام محمدی، بر بستر نابسامانی های اجتماعی، پیدا کرده بود: نفوذ کافران اروپاییِ نجس فرهنگی و مستشاری در مرکزخلافت اسلامی، و شیعیان صوفی منش.
-
شاه اسماعیل صفوی( 1524-1484) با پیروزی اش در تبریز بر آق قویونلوی ترکمن( متحد عثمانی ها) در سال 1501، سلسله ی صفویان را پایه می ریزد. در سال 1507 سرزمین فارس و عراق زیر حکومت صفویان قرار می گیرد. صفویان دین رسمی ایرانی را شیعه ی دوازده امامی اعلام می کنند. این اعلان دین رسمی، ایران را از نطر مذهبی یکی از دشمنان و رقیب های دولت عثمانیِ سنی مذهب و متحدان ترکمن و ازبکش می کند. پیروزی ازبک ها در هرات به سال 1510، درگیری ایران و ترکیه را تشدید و باعث جنگ "چالدران " در سال 1514 می شود. جنگی که ایران در آن شکست سختی می خورد و تبریز دوباره به دست عثمانی ها می افتد. شاه اسماعیل از نظر نظامی متکی به سپاه ترکمن ها و از نظر سیستم اداری به دبیران پارسی بود. او این دو نیروی نامتجانس را به تعادل حکومتی می کشاند و از برآیند این دونیرواتحادی پدید می آید به نام "قزلباشان". قزلباشان را می توان اتحاد "الیته" های فارس-ترکمن نامید.هرچند شاه طهماسب اول( 1576-1524) حکومت خود را بر خراسان، پس از جنگ های بسیار، تثبیت می کند، اما تا سال 1534 آذربایجان و عراق در دست عثمانی ها بود.

با آمدن شاه عباس اول (1629-1571) در 1588بر تخت حکومت صفویان، ایران یکی از رفاهی ترین دوران خود را می بیند. او در 1595 به حمله های ایذایی ازبک ها در خراسان پایان می بخشد، 1599 به کمک انگلیسی ها به بازسازی ساختار ارتش می پردازد(یکی از نمودهای این رفورم کاهش نفوذ ترکمن ها در ارتش بود)1598 پایتخت را از قزوین به اصفهان انتقال می دهد، 1601 بحرین را تسخیر می کند، 1603 عثمانی ها را از آذربایجان، ارمنستان و گرجستان بیرون می کند. 1622 پرتغالی ها را از جزیره ی هرمز بیرون می کند و بندرعباس نام آن بندر می شود. در 1623 بغداد را تصرف می کند. او آغازگر ارتباط با اروپا در سطح واردات تکنیک و Now How به ایران است. در زمان مرگ شاه عباس، ایران از تفلیس تا هندوستان گسترده بود. چون شاه عباس ترس از سرنگونی اش به دست خانواده اش داشت، بزرگترین پسرش"صفی میرزا" را می کشد و بقیه را زندانی می کند. جانشین او نوه اش "شاه صفی اول" است
آغاز دوران رنسانس در اروپا به قرن 14-13 میلادی در ایتالیا برمی گردد. اوج آن در قرن 16و15 بوده است. هنر در دوره ی رنسانس را دوران "گوتیک" و بعد از آن را"باروک" گفته اند. واژه ی رنسانس( نوزایی) را هنرمند و بیوگرافی نویس ایتالیایی؛ جیورجیو واساریGiorgio Vasari در سال 1550 ابداع کرد تا این دوره را از دوران قرون وسطا متمایز کرده باشد. رنسانس را به سه دوره ی آغازین، اوج و پایانی تقسیم کرده اند. دوره ی آغازین را1420 تا 1500/1490 ، اوج؛1500/1490 تا 1520 و دوره ی پایانی؛ تا 1590. ویژگی هنرنقاشیِ این دوره پرتره کشی است. تاثیرات رفورم کلیسایی پروتستانیسم توسط مارتین لوتر(;546-1483) در اجتماع و در اندیشه، تاثیرات جنگ دهقانی با بیانیه ی دوازده ماده ای اش(1526-1524)و پیامدهای رفورم های قانونگذاری در روبنا و زیربنای جامعه های اروپایی( بین 100 تا 130هزار نفر در این جن کشته شدند)و... همگی هیزم گرمای تحولات بعدی را فراهم می کرد.
پس "چیستیِ" رمان را نقش امپراتوری ترکیه، به عنوان پلی بین شرق اسلامی و غرب مسیحی در دوران خاصی ازتحولات اندیشه ورزی و تفکر(پروسه ی اندیشیدن سکولار) در جهان می بینم. "سکولاریسم" مطلقیت قدرت جاودانی را ازخدا ی آسمانی می گیرد و به انسانِ میرا و زمین می دهد. چند شرق اسلامیِ تا استانبول، در بخشی از خود- ایران- شقه ی کاملا متفاوتی را حاکم کرده است. این شرق جز سایه ی فرهنگ اسلامی بر خود، فرهنگ هنر ایرانی را هم در تاروپودش دارد. هنر ایرانی با درونی کردن هنر اسلامی و مغولی/چینی در خود( در زمان روایت داستان با شاخص های بزرگی مثل مولانا، نظامی، فردوسی، جامی و...) بر سراسر تاریخ و فرهنگ شرق بزرگ جاری است. نقاشی، یکی از هنرهایی بود و هست که تحولات اندیشگی دوران را بازتاب می دهد. موضوع داستان خواستِ تحول در نقاشی در دربار عثمانی را از پرسپکتیو خدا به انسان است. تحول در جهت کاهشِ هژمونی سبک "استاد کمل الدین بهزاد" به سبک "گوتیک" ایتالیایی.
این "چیستی" با روایت قتل از زبان مقتول و قرمزی خون می آغازد، نوزده صدای دیگر، در مکان ها و زمان ها و فضاها و نگاه های متفاوت و رنگارنگی که گاه قرمزهای شاد و گاه تندِ خونی در همه ی آن ها دیده می شود روایتِ داستان می کنند. ماجراهای عشقی، رقابتِ قدرت های مذهبیِ محرک عوام با قدرت دولتی، نقش و موقعیت زن در اجتماع، تورم و گرانی و زیادشدنِ فاصله ی بین دارا و ندار، مشاهده ی نقاشی های کتابخانه ی سلطنتی، تاثیر جنگ ایران و عثمانی بر اندیشه ی عوام و خواص، تاثیر تحولات رنسانس اروپایی در زندگی روزمره ی خلایق و شهرسازی و درباری ها، بچه بازی به عنوان امری متداول و معمولی و... روایتی "چندصدایی" می شوند تا "چگونگی" داستان با همان قرمز خونی شکل نهایی را به خود بگیرد.

رفتن به سفری از مقطع سرنوشت سازی از تاریخ ایرانی-اسلامی/شیعی ام در ارتباط با دربار عثمانی لذتی چندسویه را نصیبم کرد. یکی از آن سویه ها ی لذت رسیدن به این آگاهی بود که دوران گذر از سنت به مدرنیته، بعد از گذشت بیش از 4 قرن، هنوز معضل اساسی هر دو جامعه است. سویه ی دیگر لذت مازوخیستی ام تائید یکی از باورهایم بود. چون بر این باورم که روشنفکر معاصر ایرانی بیش از یک قرن است که برای یافتن علل عقب ماندگی جامعه اش مدام نگاهش را معطوف به مقایسه ی تحولات ایران و تحولات غرب کرده و می کند، وچالش ها ی اندیشه ی ایرانی را در مطالعه و مقایسه و گاه الگوبرداری از پروسه ی رشد اندیشه در غرب جستجو می کند، و به تجربه و تلاش کشورهای همسایه، مثل ترکیه، با فرهنگی نسبتا مشابه برای رهایی از سنت های دست و پاگیر در رشد و اعتلای جامعه گوشه ی چشمی هم نمی اندازد، و آن را نقص روشنفکری در کاربرد ابزارِ شناخت تحولات جامعه اش می دانم، داستان "نام من قرمز است" را بررسی می کنم تا آن "نقص" را نشان داده باشم. برداشتم این است که پاموک معضلِ جان سختیِ اندیشیدن سنتی و لاجانی اندیشه ی مدرن در ترکیه را معضلی/موضوعی خاص ترکیه نمی بیند. انگاری که او بر بلندی مناره ای ایستاده که می تواند از آنجا زندگی ترک ها را در گذر زمان و تاریخ در شرق و غرب ببیند و داستان بنویسد. وقتی به دیگرخوانده هایم از پاموک (رمان های "برف"، "کتاب سیاه"، "استانبول") نگاهی دوباره می اندازم، یکی ازهنرمندی های او را در شناختِ روحِ جمعیِ آحاد جامعه اش در پیوستگیِ تاریخی اش با تحولاتِ شرق و غرب، و بیان داستانی آن می بینم. اگر بگویم که او جهانی می نویسد، گزاف نگفته ام، در جایی که من داستان نویس ایرانی را بومی نویس می شناسم، اسیر در چنبره ی ذهنیتی بومی. در داستان نویسی پاموک نه از تحقیر فرهنگ و آداب ترکی/عثمانی مدرن و سنتی نشانی می بینم و نه از شیفتگی انتزاعی به فرهنگ و اندیشه ی مسیحی/غربی. او راوی ای سکولار است. راوی ای که زندگی را با چاشنی طنز سیاه اجتماعیِ خاصِ خود روایت داستانی می کند.

-
من در بسیاری از رمان ها و رمان نویس های ایرانی( در محدوده ی خوانده های خودم) می توانم بیشتر کارهای گلشیری( نمونه:شازده احتجاب) و بهرام صادقی( نمونه:ملکوت) را به عنوان نمونه نام ببرم که "سکولار نویس" هستند، اما بومی. دولت آبادی در "جای خالی سلوچ" به این نوع سکولارنویسی، اما هنوز بومی، بسیار نزدیک شده است، اما در کلیدرش با وجود فضاسازی هایی زیبا، گل محمد را امام حسین وار در محشرکربلا می کشد. من حتا بوف کور را، شاهکار رمان نویسی ایران از نظر فضا سازی و ساختار داستانیِ سوررئال اش، رمانی می دانم که نتوانسته از بومی بودن جدا و از بلندای اندیشگی فراسوی نیک و بد، نوشته شود.

-
در خلال مطالعه ی داستان و نوشتن این مطلب به نوشته ی بهروز شیدا؛ >بسترِ مشترک: چرا؟/بهروز شیدا < در آدرس زیر http://asar.name/2000/12/behrooz-shayda.html برخوردم.

از این که بهروز شیدا نگاه تیز و هوشمندانه ای به پدیده هایی که درباره شان می نویسد دارد، شک ندارم. شیدا مطلبش را با عبارت زیر پایان می دهد:"هارولد پینتر از دهانِ هنر می­پرسد؛ از دهانِ سیاست پاسخ می­دهد. اورهان پاموک در کنارِ سؤالِ هارولد پینتر می­ایستد. خوش­بختی چیست؟ سؤالی فلسفی. فلسفه و هنر در مقابل سیاست در کنار هم می­ایستد."

آیا مفهوم جمله ی> اورهان پاموک در کنارِ سؤالِ هارولد پینتر می­ایستد< همانی است که رضا قاسمی در لینکش به مطلب شیدا فهمیده است؟ ( ببینید فرق اندیشه را بین نویسنده ی شرقی و غربی- از حافظه). نوعی تحقیرِ پاموک در مقابل هارولد پینتر؟

در پایان اضافه کنم که من به عمد انگشت برایرادهایی در رمان که با سلیقه ی داستانخوانی ام جور نبود انگشت نگذاشتم. شاید بد نباشد که در سطرهای پایانی این نوشته فهرست نام بعضی از کتاب ها و نویسندگان ایرانی اش، که در رمان آمده است و در حافظه ی جمعی ترک ها در زمان وقوع داستان حضورو نقش داشته و شاید هنوز هم حضورو نقش داشته باشند، را بیاورم.

1. نظامی گنجوی( خسرووشیرین، لیلی و مجنون، حمزه نامه...)

2. فردوسی( شاهنامه؛ رستم و سهراب، سیاوش، بهرام گور، ایرج و سلم و تور،...)

3. جامی( نفقات الانس...)

4. شیح مصور اصفهانی

5. خواجه حافظ شیرازی

6. گلستان سعدی

7. غزالی

-

علی صیامی/هامبورگ/17 ژانویه 2008

-

* Rot ist meine Name, Benim Adim kirmizi /Orhan Pamuk/Süddeutsche Zeitung, 2007/ISBN:978-3-86615-502-2 Aus dem Türkischen von Ingrid Iren

-

اورهان پاموک(متولد 1952/استانبول) رمانِ "نام من قرمز است" را در سال های 1992-1990 می نویسد. از سال 1994 باری دیگر به سراغ رمان می رود و آن را در سال 1998 به پایان می رساند. در همین سال انتشاراتIletişim Yaynicilik A.S.,Istanbul آن را در استانبول چاپ می کند. این رمان در سال 2006 جایزه ی نوبل را نصیب نویسنده اش می کند.این رمان را در ماه دسامبر 2007 با ترجمه ی آلمانی اش خواندم. متن های فارسی از رمان در این نوشتار ترجمه ام از متن آلمانی کتاب است.

-
-
دیگر نوشته‌های علی صیامی در سایت اثر
-
-
-

-
2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
به حق چیزهای ندیده و نشنیده. خدا پدر و مادر جهان مجازی را بیامرزد که همه چیز را منعکس می کند.

Anonymous ناشناس said...
naghde ostadanei bood

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!