فؤاد و کاتارینا وارد میشوند.
سالم: روز بهخیر.
کاتارینا: سلام علی.
فؤاد: روز بهخیر.
سالم: برویم خانهی من جشن ِ کوچک بگیریم؟
فؤاد: من موافقم.
کاتارینا: نه! من به خانهی آن روسپی ِ پیر نمیروم.
سالم یقهی کاتارینا را میگیرد: او روسپی ِ پیر نیست!
کاتارینا: خیلی خوب. ولم کن.
سالم یقهی زن را رها میکند. به فؤاد: بیا.
فؤاد و سالم میروند. آنها دو عرب ِ دیگر را هم جلوی در میبینند.
سالم: میآیی با من خانه؟ مهمانی ِ کوچک میگیریم.
مرد عرب: آره. همه با هم میروند.
باربارا و کاتارینا با نگاهشان آنها را دنبال میکنند.
کاتارینا: آدمهای رذل.
در راهروی خانه
دیروقت ِ غروب. خانم کارگس و خانم اِلیس به همراه دو مأمور پلیس در راهپله ایستادهاند. از منزل اِمی صدای موزیک عربی میآید، اما نه چندان بلند.
خانم کارگس: آنجا. یک طبقه بالاتر. نمیتوان چشم بر هم گذاشت. چهار تا خارجی در منزلش دارد. چهار تا! خُب اینجاست که آدم باید نگران ِ جانش شود.
مأمور اول: خُب، خُب. اینقدر هم خطرناک نخواهد شد.
خانم الیس: چرا، آقای پاسبان. همهی شان عرب هستند. شما میدانید که اینها چطور آدمهایی هستند. با بمب و این چیزها.
مأمور دوم: ولی نه همه، خانم محترم. بیا هانس. نگاهی به آنجا میاندازیم. آندو میروند بالا.
خانم الیس: دیدید- مأمور پلیس با موی بلند...
خانم کارگس: آره، امروزه دیگر هیچ چیزی مثل گذشته نیست.
منزل ِ امی
امی، سالم، فؤاد و دو همکار نشستهاند و «منچ» بازی میکنند.
زنگِ در به صدا درمیآید. امی میرود بیرون و در را باز میکند.
امی: عصر بهخیر.
مآمور اول: ما متأسفیم، ولی همسایههای شما احساس میکنند که موزیک برایشان مزاحمت ایجاد کرده. خواهش میکنم اگر امکان دارد صدایش را کمتر کنید...
امی: ولی...
مآمور دوم: خُب، ما متأسفیم. اما اگر کسی احساس مزاحمت کند.
امی: بسیار خوب. صدا را کمتر میکنم. شب خوش.
امی در را میبندد، و به اتاق پذیرایی میرود.
امی: صدای موزیک را کمتر کنید.
سالم: اما چرا؟
امی: آنها پلیس را خبر کردند.
سالم صدای موزیک را کم میکند. امی میرود به سمتِ پنجره، پرده را کنار میزند و خیابان را نگاه میکند: ماشین ِ پلیس حرکت میکند.
محل ِ کار امی
پاولا، هِدویش و فریدا روی نیمکتِ پنجره نشستهاند. امی روی پله نشسته. وقتِ استراحتِ کاریشان است.
امی: میتوانید یک چاقو به من بدهید؟ هیچکس اعتنایی نمیکند.
پاولا: بلیط مترو باید گرانتر شده باشد. امروز در روزنامه نوشته شده بود.
فریدا: اِ، دوباره؟
هدویش: آره، من هم دیدم.
فریدا: یک تکه میخواهی؟ هدویش سرش را تکان میدهد.
امی: اینقدر مضحک نباشید و یک چاقو به من بدهید.
هدویش: و بعد هم در روزنامه نوشته شده بود که زنها هر شش ماه یکبار باید آزمایش سرطان بدهند.
فریدا: هر شش ماه یکبار؟
هدویش: آره، همهی زنها.
امی بلند میشود و خودش چاقو را برمیدارد: البته معمولاً دیگر فایدهای ندارد. مثلاً در مورد زن ِ برادرم متوجه شدند که...
فریدا: بیایید. میرویم آنطرف مینشینیم. فریدا، پاولا و هدویش بلند میشوند، میروند به سوی نیمکتِ پنجرهی طبقه پایین.
هدویش: برای اطمینان هفتهی دیگر میروم آزمایش. فردا وقت میگیرم.
پاولا: پس میتوانی برای ما هم وقت بگیری. فریدا، تو هم میروی؟
فریدا: اگر شما هم بیایید - با میل. تنها میترسم.
امی تنها روی پله نشسته. او غمگین است.
جلوی خانهی امی
امی و سالم با حالتی گرفته از خانه خارج میشوند. خانم کارگس، خانم مونشمیر و آقای گروبر جلوی خانه ایستادهاند.
امی: روز بهخیر.
سالم: روز بهخیر.
گروبر: روز بهخیر، خانم کوروسکی. امی و سالم میروند.
خانم کارگس: این اراذل و اوباش. نمیشود در برابر چنین چیزی اقدام کرد، آقای گروبر؟
گروبر: آخر چرا، خانم کارگس. ظاهراً که آنها کنار هم خیلی احساس ِ خوشبختی میکنند.
خانم مونشمیر: اما خوشبختی، آقای گروبر، این دیگر چیست؟ بالأخره هنوز هم چیزی به نام نزاکت وجود دارد.
گروبر: راستش من که چیز ناشایستی نمیبینم، خانم محترم. واقعاً نمیبینم. روز بهخیر. مرد میرود.
خانم مارگس: میتوانید این را بفهمید، خانم مونشمیر؟
خانم مونشمیر: نه. زن وارد خانه میشود.
در باغ ِ رستوران
امی و سالم روبهروی هم نشستهاند و دستهای یکدیگر را گرفتهاند. بقیهی میزهای داخل ِ باغ خالیاند. پیشخدمت، کارگران و چند مهمان کنار ِ در ِ ورودی ِ رستوران بیحرکت ایستادهاند و به آندو زُل زدهاند.
سالم: همه نگاه میکنند.
امی: جدی نگیر. آنها فقط حسودی میکنند.
سالم: حسودی نفهمید.
امی: حسودی یعنی، وقتی که یک کسی نمیتواند ببیند که کس دیگری صاحب چیزی است.
سالم: آهان، میفهمم.
امی: و همهی آنها فقط حسودی میکنند. همه. زن گریه میکند. همه.
سالم: چرا گریه میکنی؟
امی: چون... چون از یک طرف خیلی خوشبختم، و از طرف دیگر نمیتوانم همهی این چیزها را تحمل کنم. این نفرتی را که انسانها از خودشان نشان میدهند. همهی آنها، همه. همهی آنها. گاهی آرزو میکنم که ای کاش فقط با تو در این دنیا میبودم و هیچ کس دور و برمان نمیبود. خُب من همیشه طوری رفتار میکنم که انگار این چیزها هیچ تأثیری در من نمیگذارند، ولی طبیعتاً در من تأثیر میگذارند. من را لِه میکنند. دیگر هیچ کس درست به صورتم نگاه نمیکند. همه نیشخندی مشمئزکننده به لب دارند. همه خوک هستند. زن فریاد میزند: همه خوکِ کثیفند! زل نزنید، شما خوکهای احمق! این شوهر من است، شوهرم. زن سرش را گریان به روی دستانش خم میکند.
سالم دستان ِ زن را نوازش میکند: حبیبی. حبیبی.
امی: من هم دوستت دارم.
سالم: من بیشتر.
امی: چقدر؟
سالم دستانش را از هم بازمیکند: اینقدر.
امی: و من از اینجا... تا مراکش. میدانی چیست- میرویم مسافرت. یک جایی که تنها باشیم. جایی که نه کسی ما را بشناسد و نه به ما خیره شود. وقتی که برگردیم، همه چیز تغییر کرده. و همهی مردم با ما مهربان خواهند بود. کاملاً مطمئنم.
صحنه تاریک میشود.
فروشگاهِ موادِ غذایی
نگاه از پنجرهی مغازه به خیابان. تاکسی جلوی خانهی امی نگه میدارد. سالم چمدانها را از عقبِ ماشین میآورد، رانندهی تاکسی در را برای امی بازمیکند.
فروشنده داخل مغازه ایستاده و بیرون را تماشا میکند. همسرش در ِ پلاستیکِ قهوه را باز میکند و دانههای قهوه را داخل قهوهساب میریزد.
فروشنده: آنها دوباره آمدند.
همسر فروشنده: کی؟
فروشنده: کوروسکی با خارجیاش.
همسر فروشنده: میدانی، به نظرم آنها همیشه مهربان بودند.
فروشنده: زن مهربان است. اما آن خارجی.
همسر فروشنده: این چیزها گذرا هستند.
فروشنده: تو اینطور فکر میکنی؟
همسر فروشنده: آره. خوب حواست را جمع کن: هر وقت که آن زن دوباره از اینجا رد شد، برو بیرون و خیلی راحت بگو: «سلام».
فروشنده: من ـ به آن زن؟ هرگز!
همسر فروشنده: آنتون! آن زن همیشه از اینجا خیلی خرید میکرد.
فروشنده: آره. درست است.
همسر فروشنده: خُب. تو خیلی راحت میروی بیرون و میگویی: « سلام»، و همه چیز مثل گذشته است. و آن زن دوباره از اینجا خرید میکند.
فروشنده: آره، چون اکثرآ میروند به سوپرمارکت و کسی دیگر از اینجا خرید نمیکند...... حق با تو است، آدِلِه. نفرت را در وقتِ تجارت باید کنار گذاشت.
نگاه از پنجرهی فروشگاه. تاکسی حرکت میکند، امی و سالم میروند داخل ِ خانه.
در راهروی خانه
امی و سالم ـ مرد چمدانها را میآورد ـ آندو میخواهند از پلهها بروند بالا. خانم اِلیس و خانم مونشمیر ناگهان میآیند بیرون.
خانم الیس: اِ، خانم کوروسکی، چه خوب که شما را میبینم.
امی: روز بهخیر، خانم الیس.
خانم مونشمیر: سلام.
خانم الیس: تصورش را بکنید، پسرم منتقل شده به نروژ، به طور ناگهانی و برای یک سال.
امی کلید را به سالم میدهد: من تا چند دقیقهی دیگر میآیم. مرد میرود بالا.
خانم الیس: و پسرم از من خواهش کرد که آیا میتواند مبلمان و وسایل دیگرش را پیش ِ من بگذارد. اما من فقط یک زیرزمین ِ کوچک دارم و فکر کردم که چون همهی چیزهایم الآن آن پایین هستند، شاید شما...
امی: با میل، خانم الیس. من که نمیتوانم از تمام ِ زیرزمینم استفاده کنم. برای چه وقت میخواهید؟
خانم الیس: فکر کردم همین امروز. میدانید، وسایل ده روز است که آن پایین هستند، طبعآ خیلی خوب میشود...
امی: مسئلهای نیست، خانم الیس. به شوهرم میگویم که بهتان کمک کند. حتماً آن وسایل خیلی هم سبک نخواهند بود. اینطور وقتها خوب است که یک مرد ِ قوی در خانه باشد. او تا ده دقیقهی دیگر میآید پایین. روز بهخیر.
خانم الیس: روز بهخیر، خانم کوروسکی. و خیلی خیلی ممنون.
امی: تشکر لازم نیست، خانم الیس. تشکر لازم نیست. زن میرود.
خانم مونشمیر: چه زن ِ مهربانی، نه؟ و چقدر آمادهی کمک.
خانم الیس: آره. او همیشه اینطوری بود.
منزل ِ امی سالم و امی در راهرو ایستادهاند. امی پالتویش را آویزان میکند و کلید را به سالم میدهد.
امی: خُب، این هم کلید زیرزمین. برای جابهجاکردن ِ وسایل به آن زن کمک میکنی؟ با او مهربان باش. آنوقت او هم با ما مهربان خواهد بود. من در این بین میروم خرید، باشد؟ فهمیدی؟
سالم: فهمید.
امی: یک چیز ِ دیگر بپوش.
جلوی فروشگاهِ مواد ِ غذایی
همسر فروشنده کنار پنجره ایستاده و خیابان را تماشا میکند.
همسر فروشنده: آنتون، زن دارد میآید. الآن شروع میشود.
فروشنده میله را برمیدارد و سایبان ِ جلوی ویترین را پایین میآورد.
امی میخواهد از آنجا رد شود، اما فروشنده جلوی راهش را میگیرد.
فروشنده: سلام خانم کوروسکی. خُب، از مسافرت برگشتید؟ هوا خوب بود؟
امی با تعجب: آره، خیلی خوب بود.
فروشنده: ما هم باید برویم مرخصی. کجا رفته بودید؟
امی: دور نبود. کنار دریاچهی سنگ.
فروشنده: کنار دریاچهی سنگ! آره، آنجا را میشناسم. جای قشنگی است. خُب بیایید داخل و کمی برایمان تعریف کنید.
مرد دست ِ زن را میگیرد و میآورد داخل مغازه.
در راهروی خانه
برونو از پلهها میآید بالا. خانم کارگس برلبهی پنجرهاش.
خانم کارگس: سلام آقای کوروسکی. مادرتان از مسافرت برگشته. تازه رفته خرید. الآن دیگر باید برگردد.
برونو: ممنون، خانم کارگس. کمی صبر میکنم. خیلی ممنون.
خانم کارگس: شوهرش آن پایین در زیرزمین است، آره، شوهر ِ مادرتان، و به خانم الیس در جابهجاکردن ِ وسایل کمک میکند. چون... پسر خانم الیس به طور ناگهانی به نروژ منتقل شده و زیرزمین ِ مادرتان بزرگتر است.
امی میآید: سلام خانم کوروسکی، پسرتان برونو آمده.
امی: برونو!
برونو: ماما! مرد به سوی زن میرود و کیسهی خرید را از دستش میگیرد. با هم میروند بالا. خانم کارگس آنها را با نگاهش دنبال میکند.
منزل ِ امیدر آشپزخانه امی وسایل را بیرون میآورد. برونو کنار ِ در ایستاده.
برونو: چک به دستت رسید؟
امی: آره، کمی قبل. وقتی آمدم خانه، نامه همراهِ چک در صندوق پست بود.
برونو: این برای تلوزیون است. متأسفم ماما، اما من آنقدر غافلگیر شده بودم که انگار چیزی به سرم خورده باشد. وگرنه اینطوری عکسالعمل نشان نمیدادم، بلکه طور ِ دیگری.
امی: تو همیشه خشم ناگهانی داشتی ـ ماجرای گربه را به یاد داری؟
برنو: خدای من، ماما. تو که نمیتوانی تا آخر ِ عمر به من سرکوفت بزنی.
امی: معلوم است که نه، برونو. خودم هم فراموشش کرده بودم.
برونو: ولی حالا دیگر همه چیز روبهراه میشود. من با کریستا هم صحبت کردم. فقط آلبرت هنوز کاملاً آرام نشده. اما این هم درست میشود. حتماً!
امی: زمان همهی زخمها را درمان میکند.
برونو: خُب ماما، در واقع میخواستم ازت خواهشی بکنم، ولی...
امی: همیشه حرفت را بزن. تو که نباید از مادر ِ پیرت خجالت بکشی.
برونو: نه، درست است؟
امی: شامپاین؟
برونو: نه، ممنون. میدانی، ماما، هیلدِگارد میخواهد دوباره کار ِ نیمهوقت بگیرد. الآن که همه چیز اینقدر گران شده... خُب، میفهمی که. ما دنبال ِ یک مهد ِ کودک گشتیم و گشتیم، اما هیچ امیدی نیست که فعلاً جایی پیدا کنیم. و اینجا بود که فکر کردم شاید تو بهآتِه را... از ساعتِ یک تا پنج، و بعد همیشه خودم میآیم دنبالش، میدانی. این برایمان کمکِ بزرگی است. سالم ناگهان در راهرو ایستاده. او خشمناک به برونو نگاه میکند. برونو برای لحظهای شک میکند که چگونه باید واکنش نشان دهد، سپس میگوید: روز بهخیر.
سالم: روز بهخیر. دوش میگیرم.
امی: بسیار خوب. سالم میرود.
برونو: فکر میکنی که بشود، ماما؟ از یکم کار ِ هیلدگارد شروع میشود، آره؟
امی: معلوم است، برونو. من که همیشه به شما کمک کردهام.
برونو: ممنون، ماما، ممنون. پس من الآن دیگر میروم. آنها منتظرم هستند. من خیلی سریع آمدم. پس شاید یکشنبه دوباره بیایم. هیلدگارد هم با من میآید. خدانگهدار، ماما.
امی: خدانگهدار. برونو میرود.
سالم برمیگردد، او قیافهی عبوسی به خود گرفته. امی کنار ِ میز آشپزخانه نشسته و کاهوها را تمیز میکند.
امی: کارتان در زیرزمین تمام شد؟
سالم: تمام. تو کوس ـ کوس درست نکرد؟
امی: من نمیتوانم کوس- کوس درست کنم، تو این را خوب میدانی. تو باید کمکم به مناسبات در آلمان عادت کنی. خُب در آلمان کسی کوس- کوس نمیخورد.
سالم: گاهی کوس- کوس خوب.
امی دهنش را کج میکند: من هم کوس- کوس دوست ندارم. سالم میرود به سوی در. الآن میخواهی چکار کنی؟
سالم: علی میرود پیش همکاران ِ عرب. شاید کوس- کوس خوردن.
امی: و من را با خودت نمیبری؟
سالم: نه. میخوام تنها باشم. مرد خانه را ترک میکند. امی خیلی تحتِ تأثیر قرار گرفته.
-
I really appreciate your courage to translate this very beautiful script.
My name is Vahid Rahbani. I am an Iranian Play director in Canada.
I thought it would be worth mentioning that in the actual movie the main character's name is Ali and not Salem.
Once again I am glad that you are doing these translations.
I really appreciate your courage to translate this very beautiful script.
My name is Vahid Rahbani. I am an Iranian Play director in Canada.
I thought it would be worth mentioning that in the actual movie the main character's name is Ali and not Salem.
Once again I am glad that you are doing these translations.