
-
ترجمهی فیلمنامهی
«ترس روح را میخورد»/بخش پایانی
اثر راینر ورنر فاسبیندربرگردان از آلمانی بهفارسی: نیما حسینپور -
برای خواندن بخش اول فیلمنامه به اینجا مراجعه کنید
میخانهی کارگران ِ خارجی
هنگامی که سالم وارد میخانه میشود، هنوز کسی نیامده. فقط باربارا آنجاست.
باربارا: روز بهخیر.
سالم: روز بهخیر.
باربارا: تا الآن که کسی نیامده. حتمآ اضافهکاری میکنند. آبجو میخواهی؟
سالم: یک آبجوی کوچک.
باربارا آبجو را برایش میآورد: خُب؟ چطوری؟
سالم شانههایش را بالا میاندازد: خوب.
باربارا: خوشبختی؟
سالم: نمیدانم.
باربارا: باز هم بیا پیش ِ من. همینطوری برای دیدار.
سالم: شاید.
باربارا: برایت کوس- کوس هم درست میکنم.
سالم: کوس- کوس تو خوب.
باربارا: خُب میبینی. پس؟
سالم: نمیدانم.
باربارا: شاید هم از زنت میترسی؟
سالم: علی نمیترسد.
باربارا: خُب، پس بیا دیگر- باشد؟
سالم: شاید.
-
-
فؤاد و کاتارینا وارد میشوند.
سالم: روز بهخیر.
کاتارینا: سلام علی.
فؤاد: روز بهخیر.
سالم: برویم خانهی من جشن ِ کوچک بگیریم؟
فؤاد: من موافقم.
کاتارینا: نه! من به خانهی آن روسپی ِ پیر نمیروم.
سالم یقهی کاتارینا را میگیرد: او روسپی ِ پیر نیست!
کاتارینا: خیلی خوب. ولم کن.
سالم یقهی زن را رها میکند. به فؤاد: بیا.
فؤاد و سالم میروند. آنها دو عرب ِ دیگر را هم جلوی در میبینند.
سالم: میآیی با من خانه؟ مهمانی ِ کوچک میگیریم.
مرد عرب: آره. همه با هم میروند.
باربارا و کاتارینا با نگاهشان آنها را دنبال میکنند.
کاتارینا: آدمهای رذل.
در راهروی خانه
دیروقت ِ غروب. خانم کارگس و خانم اِلیس به همراه دو مأمور پلیس در راهپله ایستادهاند. از منزل اِمی صدای موزیک عربی میآید، اما نه چندان بلند.
خانم کارگس: آنجا. یک طبقه بالاتر. نمیتوان چشم بر هم گذاشت. چهار تا خارجی در منزلش دارد. چهار تا! خُب اینجاست که آدم باید نگران ِ جانش شود.
مأمور اول: خُب، خُب. اینقدر هم خطرناک نخواهد شد.
خانم الیس: چرا، آقای پاسبان. همهی شان عرب هستند. شما میدانید که اینها چطور آدمهایی هستند. با بمب و این چیزها.
مأمور دوم: ولی نه همه، خانم محترم. بیا هانس. نگاهی به آنجا میاندازیم. آندو میروند بالا.
خانم الیس: دیدید- مأمور پلیس با موی بلند...
خانم کارگس: آره، امروزه دیگر هیچ چیزی مثل گذشته نیست.
منزل ِ امی
امی، سالم، فؤاد و دو همکار نشستهاند و «منچ» بازی میکنند.
زنگِ در به صدا درمیآید. امی میرود بیرون و در را باز میکند.
امی: عصر بهخیر.
مآمور اول: ما متأسفیم، ولی همسایههای شما احساس میکنند که موزیک برایشان مزاحمت ایجاد کرده. خواهش میکنم اگر امکان دارد صدایش را کمتر کنید...
امی: ولی...
مآمور دوم: خُب، ما متأسفیم. اما اگر کسی احساس مزاحمت کند.
امی: بسیار خوب. صدا را کمتر میکنم. شب خوش.
امی در را میبندد، و به اتاق پذیرایی میرود.
امی: صدای موزیک را کمتر کنید.
سالم: اما چرا؟
امی: آنها پلیس را خبر کردند.
سالم صدای موزیک را کم میکند. امی میرود به سمتِ پنجره، پرده را کنار میزند و خیابان را نگاه میکند: ماشین ِ پلیس حرکت میکند.
محل ِ کار امی
پاولا، هِدویش و فریدا روی نیمکتِ پنجره نشستهاند. امی روی پله نشسته. وقتِ استراحتِ کاریشان است.
امی: میتوانید یک چاقو به من بدهید؟ هیچکس اعتنایی نمیکند.
پاولا: بلیط مترو باید گرانتر شده باشد. امروز در روزنامه نوشته شده بود.
فریدا: اِ، دوباره؟
هدویش: آره، من هم دیدم.
فریدا: یک تکه میخواهی؟ هدویش سرش را تکان میدهد.
امی: اینقدر مضحک نباشید و یک چاقو به من بدهید.
هدویش: و بعد هم در روزنامه نوشته شده بود که زنها هر شش ماه یکبار باید آزمایش سرطان بدهند.
فریدا: هر شش ماه یکبار؟
هدویش: آره، همهی زنها.
امی بلند میشود و خودش چاقو را برمیدارد: البته معمولاً دیگر فایدهای ندارد. مثلاً در مورد زن ِ برادرم متوجه شدند که...
فریدا: بیایید. میرویم آنطرف مینشینیم. فریدا، پاولا و هدویش بلند میشوند، میروند به سوی نیمکتِ پنجرهی طبقه پایین.
هدویش: برای اطمینان هفتهی دیگر میروم آزمایش. فردا وقت میگیرم.
پاولا: پس میتوانی برای ما هم وقت بگیری. فریدا، تو هم میروی؟
فریدا: اگر شما هم بیایید - با میل. تنها میترسم.
امی تنها روی پله نشسته. او غمگین است.
جلوی خانهی امی
امی و سالم با حالتی گرفته از خانه خارج میشوند. خانم کارگس، خانم مونشمیر و آقای گروبر جلوی خانه ایستادهاند.
امی: روز بهخیر.
سالم: روز بهخیر.
گروبر: روز بهخیر، خانم کوروسکی. امی و سالم میروند.
خانم کارگس: این اراذل و اوباش. نمیشود در برابر چنین چیزی اقدام کرد، آقای گروبر؟
گروبر: آخر چرا، خانم کارگس. ظاهراً که آنها کنار هم خیلی احساس ِ خوشبختی میکنند.
خانم مونشمیر: اما خوشبختی، آقای گروبر، این دیگر چیست؟ بالأخره هنوز هم چیزی به نام نزاکت وجود دارد.
گروبر: راستش من که چیز ناشایستی نمیبینم، خانم محترم. واقعاً نمیبینم. روز بهخیر. مرد میرود.
خانم مارگس: میتوانید این را بفهمید، خانم مونشمیر؟
خانم مونشمیر: نه. زن وارد خانه میشود.
در باغ ِ رستوران
امی و سالم روبهروی هم نشستهاند و دستهای یکدیگر را گرفتهاند. بقیهی میزهای داخل ِ باغ خالیاند. پیشخدمت، کارگران و چند مهمان کنار ِ در ِ ورودی ِ رستوران بیحرکت ایستادهاند و به آندو زُل زدهاند.
سالم: همه نگاه میکنند.
امی: جدی نگیر. آنها فقط حسودی میکنند.
سالم: حسودی نفهمید.
امی: حسودی یعنی، وقتی که یک کسی نمیتواند ببیند که کس دیگری صاحب چیزی است.
سالم: آهان، میفهمم.
امی: و همهی آنها فقط حسودی میکنند. همه. زن گریه میکند. همه.
سالم: چرا گریه میکنی؟
امی: چون... چون از یک طرف خیلی خوشبختم، و از طرف دیگر نمیتوانم همهی این چیزها را تحمل کنم. این نفرتی را که انسانها از خودشان نشان میدهند. همهی آنها، همه. همهی آنها. گاهی آرزو میکنم که ای کاش فقط با تو در این دنیا میبودم و هیچ کس دور و برمان نمیبود. خُب من همیشه طوری رفتار میکنم که انگار این چیزها هیچ تأثیری در من نمیگذارند، ولی طبیعتاً در من تأثیر میگذارند. من را لِه میکنند. دیگر هیچ کس درست به صورتم نگاه نمیکند. همه نیشخندی مشمئزکننده به لب دارند. همه خوک هستند. زن فریاد میزند: همه خوکِ کثیفند! زل نزنید، شما خوکهای احمق! این شوهر من است، شوهرم. زن سرش را گریان به روی دستانش خم میکند.
سالم دستان ِ زن را نوازش میکند: حبیبی. حبیبی.
امی: من هم دوستت دارم.
سالم: من بیشتر.
امی: چقدر؟
سالم دستانش را از هم بازمیکند: اینقدر.
امی: و من از اینجا... تا مراکش. میدانی چیست- میرویم مسافرت. یک جایی که تنها باشیم. جایی که نه کسی ما را بشناسد و نه به ما خیره شود. وقتی که برگردیم، همه چیز تغییر کرده. و همهی مردم با ما مهربان خواهند بود. کاملاً مطمئنم.
صحنه تاریک میشود.
فروشگاهِ موادِ غذایی
نگاه از پنجرهی مغازه به خیابان. تاکسی جلوی خانهی امی نگه میدارد. سالم چمدانها را از عقبِ ماشین میآورد، رانندهی تاکسی در را برای امی بازمیکند.
فروشنده داخل مغازه ایستاده و بیرون را تماشا میکند. همسرش در ِ پلاستیکِ قهوه را باز میکند و دانههای قهوه را داخل قهوهساب میریزد.
فروشنده: آنها دوباره آمدند.
همسر فروشنده: کی؟
فروشنده: کوروسکی با خارجیاش.
همسر فروشنده: میدانی، به نظرم آنها همیشه مهربان بودند.
فروشنده: زن مهربان است. اما آن خارجی.
همسر فروشنده: این چیزها گذرا هستند.
فروشنده: تو اینطور فکر میکنی؟
همسر فروشنده: آره. خوب حواست را جمع کن: هر وقت که آن زن دوباره از اینجا رد شد، برو بیرون و خیلی راحت بگو: «سلام».
فروشنده: من ـ به آن زن؟ هرگز!
همسر فروشنده: آنتون! آن زن همیشه از اینجا خیلی خرید میکرد.
فروشنده: آره. درست است.
همسر فروشنده: خُب. تو خیلی راحت میروی بیرون و میگویی: « سلام»، و همه چیز مثل گذشته است. و آن زن دوباره از اینجا خرید میکند.
فروشنده: آره، چون اکثرآ میروند به سوپرمارکت و کسی دیگر از اینجا خرید نمیکند...... حق با تو است، آدِلِه. نفرت را در وقتِ تجارت باید کنار گذاشت.
نگاه از پنجرهی فروشگاه. تاکسی حرکت میکند، امی و سالم میروند داخل ِ خانه.
در راهروی خانه
امی و سالم ـ مرد چمدانها را میآورد ـ آندو میخواهند از پلهها بروند بالا. خانم اِلیس و خانم مونشمیر ناگهان میآیند بیرون.
خانم الیس: اِ، خانم کوروسکی، چه خوب که شما را میبینم.
امی: روز بهخیر، خانم الیس.
خانم مونشمیر: سلام.
خانم الیس: تصورش را بکنید، پسرم منتقل شده به نروژ، به طور ناگهانی و برای یک سال.
امی کلید را به سالم میدهد: من تا چند دقیقهی دیگر میآیم. مرد میرود بالا.
خانم الیس: و پسرم از من خواهش کرد که آیا میتواند مبلمان و وسایل دیگرش را پیش ِ من بگذارد. اما من فقط یک زیرزمین ِ کوچک دارم و فکر کردم که چون همهی چیزهایم الآن آن پایین هستند، شاید شما...
امی: با میل، خانم الیس. من که نمیتوانم از تمام ِ زیرزمینم استفاده کنم. برای چه وقت میخواهید؟
خانم الیس: فکر کردم همین امروز. میدانید، وسایل ده روز است که آن پایین هستند، طبعآ خیلی خوب میشود...
امی: مسئلهای نیست، خانم الیس. به شوهرم میگویم که بهتان کمک کند. حتماً آن وسایل خیلی هم سبک نخواهند بود. اینطور وقتها خوب است که یک مرد ِ قوی در خانه باشد. او تا ده دقیقهی دیگر میآید پایین. روز بهخیر.
خانم الیس: روز بهخیر، خانم کوروسکی. و خیلی خیلی ممنون.
امی: تشکر لازم نیست، خانم الیس. تشکر لازم نیست. زن میرود.
خانم مونشمیر: چه زن ِ مهربانی، نه؟ و چقدر آمادهی کمک.
خانم الیس: آره. او همیشه اینطوری بود.
منزل ِ امی
سالم و امی در راهرو ایستادهاند. امی پالتویش را آویزان میکند و کلید را به سالم میدهد.
امی: خُب، این هم کلید زیرزمین. برای جابهجاکردن ِ وسایل به آن زن کمک میکنی؟ با او مهربان باش. آنوقت او هم با ما مهربان خواهد بود. من در این بین میروم خرید، باشد؟ فهمیدی؟
سالم: فهمید.
امی: یک چیز ِ دیگر بپوش.
جلوی فروشگاهِ مواد ِ غذایی
همسر فروشنده کنار پنجره ایستاده و خیابان را تماشا میکند.
همسر فروشنده: آنتون، زن دارد میآید. الآن شروع میشود.
فروشنده میله را برمیدارد و سایبان ِ جلوی ویترین را پایین میآورد.
امی میخواهد از آنجا رد شود، اما فروشنده جلوی راهش را میگیرد.
فروشنده: سلام خانم کوروسکی. خُب، از مسافرت برگشتید؟ هوا خوب بود؟
امی با تعجب: آره، خیلی خوب بود.
فروشنده: ما هم باید برویم مرخصی. کجا رفته بودید؟
امی: دور نبود. کنار دریاچهی سنگ.
فروشنده: کنار دریاچهی سنگ! آره، آنجا را میشناسم. جای قشنگی است. خُب بیایید داخل و کمی برایمان تعریف کنید.
مرد دست ِ زن را میگیرد و میآورد داخل مغازه.
در راهروی خانه
برونو از پلهها میآید بالا. خانم کارگس برلبهی پنجرهاش.
خانم کارگس: سلام آقای کوروسکی. مادرتان از مسافرت برگشته. تازه رفته خرید. الآن دیگر باید برگردد.
برونو: ممنون، خانم کارگس. کمی صبر میکنم. خیلی ممنون.
خانم کارگس: شوهرش آن پایین در زیرزمین است، آره، شوهر ِ مادرتان، و به خانم الیس در جابهجاکردن ِ وسایل کمک میکند. چون... پسر خانم الیس به طور ناگهانی به نروژ منتقل شده و زیرزمین ِ مادرتان بزرگتر است.
امی میآید: سلام خانم کوروسکی، پسرتان برونو آمده.
امی: برونو!
برونو: ماما! مرد به سوی زن میرود و کیسهی خرید را از دستش میگیرد. با هم میروند بالا. خانم کارگس آنها را با نگاهش دنبال میکند.
منزل ِ امی
در آشپزخانه امی وسایل را بیرون میآورد. برونو کنار ِ در ایستاده.
برونو: چک به دستت رسید؟
امی: آره، کمی قبل. وقتی آمدم خانه، نامه همراهِ چک در صندوق پست بود.
برونو: این برای تلوزیون است. متأسفم ماما، اما من آنقدر غافلگیر شده بودم که انگار چیزی به سرم خورده باشد. وگرنه اینطوری عکسالعمل نشان نمیدادم، بلکه طور ِ دیگری.
امی: تو همیشه خشم ناگهانی داشتی ـ ماجرای گربه را به یاد داری؟
برنو: خدای من، ماما. تو که نمیتوانی تا آخر ِ عمر به من سرکوفت بزنی.
امی: معلوم است که نه، برونو. خودم هم فراموشش کرده بودم.
برونو: ولی حالا دیگر همه چیز روبهراه میشود. من با کریستا هم صحبت کردم. فقط آلبرت هنوز کاملاً آرام نشده. اما این هم درست میشود. حتماً!
امی: زمان همهی زخمها را درمان میکند.
برونو: خُب ماما، در واقع میخواستم ازت خواهشی بکنم، ولی...
امی: همیشه حرفت را بزن. تو که نباید از مادر ِ پیرت خجالت بکشی.
برونو: نه، درست است؟
امی: شامپاین؟
برونو: نه، ممنون. میدانی، ماما، هیلدِگارد میخواهد دوباره کار ِ نیمهوقت بگیرد. الآن که همه چیز اینقدر گران شده... خُب، میفهمی که. ما دنبال ِ یک مهد ِ کودک گشتیم و گشتیم، اما هیچ امیدی نیست که فعلاً جایی پیدا کنیم. و اینجا بود که فکر کردم شاید تو بهآتِه را... از ساعتِ یک تا پنج، و بعد همیشه خودم میآیم دنبالش، میدانی. این برایمان کمکِ بزرگی است. سالم ناگهان در راهرو ایستاده. او خشمناک به برونو نگاه میکند. برونو برای لحظهای شک میکند که چگونه باید واکنش نشان دهد، سپس میگوید: روز بهخیر.
سالم: روز بهخیر. دوش میگیرم.
امی: بسیار خوب. سالم میرود.
برونو: فکر میکنی که بشود، ماما؟ از یکم کار ِ هیلدگارد شروع میشود، آره؟
امی: معلوم است، برونو. من که همیشه به شما کمک کردهام.
برونو: ممنون، ماما، ممنون. پس من الآن دیگر میروم. آنها منتظرم هستند. من خیلی سریع آمدم. پس شاید یکشنبه دوباره بیایم. هیلدگارد هم با من میآید. خدانگهدار، ماما.
امی: خدانگهدار. برونو میرود.
سالم برمیگردد، او قیافهی عبوسی به خود گرفته. امی کنار ِ میز آشپزخانه نشسته و کاهوها را تمیز میکند.
امی: کارتان در زیرزمین تمام شد؟
سالم: تمام. تو کوس ـ کوس درست نکرد؟
امی: من نمیتوانم کوس- کوس درست کنم، تو این را خوب میدانی. تو باید کمکم به مناسبات در آلمان عادت کنی. خُب در آلمان کسی کوس- کوس نمیخورد.
سالم: گاهی کوس- کوس خوب.
امی دهنش را کج میکند: من هم کوس- کوس دوست ندارم. سالم میرود به سوی در. الآن میخواهی چکار کنی؟
سالم: علی میرود پیش همکاران ِ عرب. شاید کوس- کوس خوردن.
امی: و من را با خودت نمیبری؟
سالم: نه. میخوام تنها باشم. مرد خانه را ترک میکند. امی خیلی تحتِ تأثیر قرار گرفته.
-

-
جلوی میخانهی کارگران ِ خارجی
موسیقی: «عشق ِ کوچک». سالم از آنطرفِ خیابان میآید، و میخواهد وارد میخانه شود. میخانه تعطیل است. بعد ورقهای که روی در چسبانده شده، میبیند: امروز تعطیل است. اولش مردد است، چند قدمی به عقب میرود و به پنجرههای بالا نگاه میکند. سپس از در ِ بعدی واردِ خانه میشود.
منزل ِ باربارا
سالم جلوی در ِ منزل ایستاده. اولش مردد است، کمی روی پله مینشیند، دوباره بلند میشود و زنگ را به صدا درمیآورد. باربارا در را بازمیکند.
باربارا: سلام. دوباره آمدی؟ بیا داخل.
سالم وارد میشود. آنها در اتاق ِ پذیرایی مینشینند.
باربارا: مسافرت خوب بود؟
سالم: خیلی خوب.
باربارا: میخواهی چیزی بنوشی یا بخوری؟
سالم: کوس- کوس.
باربارا: کوس- کوس؟ خُب، حرفی ندارم. میروم تا سریع آماده کنم. زن بلند میشود. آنجا در کمد عرق هست. یک لیوان بردار. زن میرود.
اتاق ِ خواب. سالم جلوی تخت ایستاده، از پنجره بیرون را نگاه میکند. باربارا، در راهرو، رویش را برمیگرداند. زن برای مدتِ زیادی به مرد مینگرد. مرد ژاکتش را درمیآورد. باربارا میآید پشتِ مرد، او را در آغوش میگیرد و پیراهنش را درمیآورد. سالم رویش را برمیگرداند و زن را در آغوش میگیرد.
منزل ِ امی
شب. سالم، که ظاهراً مست است، در را بازمیکند و میآید داخل. او میخواهد وارد اتاق ِ امی شود، اما در بسته است.
سالم: امی! مرد محکم درمیزند، بلندتر فریاد میزند: امی!
زن در را بازنمیکند.
سالم میاُفتد روی زمین و جلوی در خوابش میبرد. سپس امی در را بازمیکند، مرد را برای مدتِ زیادی نگاه میکند، و بعد دوباره در را میبندد.
-

-
صبح روز بعد. امی و سالم در آشپزخانه مشغول خوردن ِ صبحانهاند. آنها صحبت نمیکنند. فقط یکدیگر را نگاه میکنند و بعد رویشان را از هم برمیگردانند. سالم بلند میشود، کنار در یک بار دیگر رویش را برمیگرداند، ولی امی به او نگاه نمیکند. سپس مرد میرود.
محل ِ کار امی
وقت استراحت است. امی با پالتویی بر تن روی پلههای خانه ایستاده. هدویش، پاولا و یولاندا از پلهها میآیند پایین.
پاولا: سلام، امی!
امی: پاولا! هدویش! آنها به هم دست میدهند.
هدویش: سلام، امی. این یولاندا است.
امی: روز بهخیر.
پاولا: یولاندا اهل یوگسلاوی است.
یولاندا: هرزگوین.
امی: جالب است. پس فریدا کجاست؟
هدویش: مگر هنوز نشنیدهای؟ فریدا اخراج شد.
پاولا: آره.
امی: اخراج شد؟
پاولا: فریدا دزدی کرده.
امی: نه!
هدویش: آره. ظاهراً از خیلی وقت پیش. و بعد آنها او را با یک ماشینحسابِ کوچک پیدا کردند. خُب، از فردای آن روز دیگر نیامد. و بعد یولاندا آمد.
امی: چه چیزهایی اتفاق میافتد. آنها روی پله مینشینند.
پاولا: آره، هیچ کس از فریدا توقع نداشت.
هدویش: با این حال... او هیچوقت نمیتوانست درست در چشم ِ کسی نگاه کند. همیشه به یک گوشه نگاه میکرد.
امی با حالتی ناباورانه: آره؟
پاولا: آره، خُب، یادت بیاور! هرگز درست در چشم کسی نگاه میکرد.
امی: به احتمال زیاد حق با شماست.
هدویش: و بعد، فکرش را بکن ـ بیا!
آن سه زن میروند یک طبقه پایینتر کنار لبهی پنجره.
یولاندا تنها سر ِ جایش نشسته.
هدویش: آنها میخواهند دستمزدمان را زیاد کنند...
امی: درست است. حدودآ بیست فنیگ. خُب؟
پاولا: خُب؟ هیچی. همین است دیگر. به احتمال زیاد آنها فراموشمان کردهاند.
امی: فراموش کردهاند؟ گمان نمیکنم.
هدویش: چرا، چرا. تصور نمیکنم بهجز این طور دیگری بوده باشد. بیایید، گوش کنید. آنها سرهایشان را به هم نزدیک میکنند و با هم پچپچ میکنند. نگاه به روی یولاندا. دستمزد ِ یولاندا فقط سه مارک و چهل فنیگ است. پنجاه فنیگ کمتر از ما.
امی: نه!
هدویش: آره.
امی: خُب آن بالاییها باید بدانند که چطور چنین چیزی اتفاق میافتد.
پاولا: اما باید به خاطر ِ افزایش دستمزد فکری بکنیم.
امی: امروز برای نوشیدن قهوه بیایید پیش ِ من. آنوقت در این باره صحبت میکنیم ـ موافقید؟
پاولا به هدویش: تو میخواهی؟
هدویش: بسیار خوب. و – با نگاهی به یولاندا – آن زن؟
پاولا: اِ، کجا. او که متعلق به یک گروه حقوقی ِ دیگر است. اصلآ نیازی نیست. خُب، ساعت شش؟
امی: قبول است.
منزل ِ امی
در اتاق پذیرایی. سالم جلوی تلوزیون نشسته است. امی همراهِ پاولا وهدویش وارد میشوند.
امی: این علی است. به علی: بگو روز بهخیر.
سالم بلند میشود: روز بهخیر.
هدویش: روز بهخیر. هر سه زن مینشینند. شوهرت قیافهی خوبی دارد، امی، واقعاً. و خیلی هم تمیز.
امی: چرا تمیز؟
هدویش: خُب، ببخشید، ولی من همیشه فکر میکردم که اینها خودشان را تمیز نمیکنند.
امی: او خودش را تمیز میکند، او حتی دوش میگیرد ـ هر روز.
هدویش: عجب عضلاتی دارد.
امی با غرور: آره، او خیلی قوی است! زن میرود به سوی سالم. به هدویش و پاولا: بیایید اینجا! از سالم میخواهد تا ماهیچههایش را نشان دهد. انجام بده! لمسش کن!
هدویش بلند میشود، پاولا هم به دنبالش میآید. آنها عضلاتِ سالم را لمس میکنند. سالم نیز از این کار خوشش میآید. زنها میخندند.
هدویش: عالی!
پاولا: و چه پوستِ نرمی دارد.
امی: او هنوز جوان است. اما مرد ِ خوبی است، واقعآ. یک مرد ِ خوب. سالم ناگهان از اتاق میرود بیرون.
پاولا: چرا رفت؟
امی: خُب، گاهی میزند به سرش. علتش هم روحیاتِ بیگانه است. ـ چیزی مینوشید؟
هدویش: با میل. یک قهوه. پاولا، برای تو هم؟
پاولا: آره، اما نه خیلی قوی.
امی: یک لحظه لطفآ. زن میرود بیرون.
زن در راهرو میبیند که سالم دارد منزل را ترک میکند. مرد برای مدتی بیکلام به زن نگاه میکند، سپس میرود. امی با تعجب مرد را مینگرد. زن به هدویش و پاولا در اتاق پذیرایی نگاه میکند، آنها دوستانه سرشان را برای او تکان میدهند. امی به خودش مسلط میشود و به آنها سر تکان میدهد. بعد زمین را نگاه میکند و بیصدا میگرید.
منزل ِ باربارا
باربارا در راهرو جلوی آینه ایستاده و موهایش را شانه میزند. زنگ به صدا درمیآید. زن در را بازمیکند. سالم جلوی در ایستاده.
باربارا: اِ، تو هستی. بیا داخل. مرد وارد میشود. ولی من باید الآن بروم، دیرم شده. در آشپزخانه از کوس ـ کوس کمی باقی مانده. اگر بخواهی، میتوانی گرمش کنی. و بعد هم میتوانی تلوزیون تماشا کنی ـ یا این که میخواهی با من بیایی؟
سالم: نه. همینجا میمانم.
باربارا: بسیارخوب. اینجا میمانی تا من برگردم؟ مرد شانههایش را میاندازد بالا. تا بعد. خدانگهدار. زن میرود. مرد مینشیند روی تخت.
منزل ِ امی
امی در ِ منزل را محکم بازمیکند و میدود به سوی پلهها.
امی: علی! آقای گروبر میآید بالا. ببخشید، فکر کردم...
آقای گروبر: مسئلهای نیست، خانم کوروسکی.
امی به چهارچوبِ در تکیه میدهد و بیپروا میگرید. آقای گروبر میگوید: « عصر بهخیر» و میرود.
منزل ِ باربارا
نیمههای شب. سالم با لباس روی تخت خوابیده.
در صدا میدهد. سالم بیدار میشود. باربارا میآید داخل.
باربارا: میخواهی بروی؟
سالم: نمیدانم.
باربارا: ابنجا بمان. دوست ندارم تنها بخوابم، باشد؟ مرد شانههایش را میاندازد بالا. من خیلی سریع میروم حمام. در آینهی راهرو دیده میشود که چطور زن دکمههای لباسش را در حمام بازمیکند. کار ِ شب واقعاً کمرشکن است.
سالم لباسش را درمیآورد، برهنه در اتاق میایستد.
باربارا نیز برهنه وارد میشود و برق را خاموش میکند. آنها همدیگر را در آغوش میگیرند، میافتند روی تخت. باربارا سالم را نوازش میکند، سالم هیچ حرکتی نمیکند.
محل ِ کار سالم
سالم و همکارانش دارند روی یک ماشین کار میکنند. سرکارگر روی نردبانی ایستاده و جُک تعریف میکند.
سرکارگر: مردی در سالن سینما نشسته. ناگهان از سمتِ راستش بوی بدی میآید. به نفر جلوییاش میگوید: « شما در شلوارتان خرابکاری کردهاید؟» مرد میگوید: « آره، برای چی؟»
یک موشی یک فیل را میبیند. موش به فیل میگوید: « شما چقدر بزرگ هستید!» فیل به موش میگوید: « شما چقدر کوچک هستید!» موش میگوید: « آخر من شش هفته مریض بودم.» هیچ کس نمیخندد.
مردی امی را در آسانسور همراهی میکند.
مرد: او آنجاست.
امی: بله، خودش است. خیلی ممنون. مرد میرود. به سالم: دیشب کجا بودی؟ من برایت خیلی نگران شدم.
سالم در سکوت شانههایش را میاندازد بالا. بقیهی کارگران به آندو نگاه میکنند. علی، تو اجازه نداری این کار را با من بکنی. لازم نیست به من توضیحی بدهی. تو فقط باید برگردی! علی، من به تو احتیاج دارم. من به تو خیلی احتیاج دارم!
سالم فقط به زن نگاه میکند.
سرکارگر: علی، این دیگر کی است؟ مادربزرگت است که از مراکش آمده؟ اینجا چکار میکند؟
کارگران میخندند. سالم زمین را نگاه میکند، بعد به امی نگاه میکند. زن نیز به سالم نگاه میکند، بعد زمین را نگاه میکند. زن به آرامی میرود. سالم به دنبال ِ زن نمیرود.
سرکارگر: مادربزرگش از مراکش! همه به جز سالم میخندند.
میخانهی کارگران ِ خارجی
سالم با یکی از همکارانش و یک مراکشی ِ دیگر پوکر بازی میکنند. روی پول ِ زیادی شرط بستهاند. دور ِ میز کاتارینا، فؤاد و دیگران. موسیقی ِ عربی.
سالم: ده مارک. او به مبلغ پول میافزاید. ده تای دیگر. بقیه هم اضافه میکنند. پانزده ـ بیست. سالم میبازد. پولش تمام شده. فؤاد، تو میروی خانهی من، و صد مارک برایم میگیری. زود باش! فؤاد میرود. سالم بلند میشود: پول را که از خانه آورد، به بازی ادامه میدهم. او میخواهد برود دستشویی، از کنار پیشخوان رد میشود. به باربارا: سه تا ویسکی!
باربارا: نگذار جیبهایت را مثل غاز ِ کریسمس خالی کنند! تمام دستمزد ِ هفتهات را از دست میدهی.
سالم: هیچی برایم مهم نیست! کِیف ـ کِیف! میفهمی؟! کِیف ـ کِیف!
داخل ِ دستشویی. سالم جلوی آینه ایستاده و به صورتش آنقدر سیلی میزند تا این که گریهاش میگیرد.
بعد دوباره میرود بیرون. فؤاد میآید، پول را به او میدهد. همکار کارتها را پخش میکند. بازی از نو شروع میشود.
سالم: یک. دو. ـ ده. ـ پانزده. ـ بیست. بیست و پنج
امی وارد میشود، مثل ِ اولین غروب. سر جای قبلیاش مینشیند.
امی به باربارا: یک نوشابه، خانم.
سالم کارتها را پرت میکند: لعنتی.
او دوباره بازی را باخته.
باربارا نوشابه را برای امی میآورد.
امی: ممنون. و...
باربارا: بله؟
امی: میتوانید آن صفحه را برای من بگذارید. آهنگِ کولیها، آره؟
باربارا: « تو ای کولی ِ سیاه»؟
امی: آره، همان. خیلی ممنون.
باربارا میرود به سوی جعبهی موسیقی و صفحه را میگذارد. برای لحظهای همه جا کاملاً ساکت است، سپس موسیقی آغاز میشود. بعد از آهنگِ اول سالم بلند میشود و میرود به طرف ِ امی.
سالم: من با یک زن ِ دیگر خوابید، اما...
امی: علی، این که مهم نیست. این اصلآ مهم نیست.
سالم: من نمیخواهم، اما همیشه خیلی عصبی هستم.
امی: تو یک انسان ِ آزاد هستی. تو میتوانی هر کاری که بخواهی، انجام دهی. خُب من میدانم که خیلی پیر هستم. من خودم را هر روز در آینه میبینم. من که نمیتوانم چیزی را برای تو ممنوع کنم. نه، میدانی، وقتی ما با هم هستیم، بعد... باید با هم خوب باشیم. وگرنه... وگرنه تمام ِ زندگی بیمعنی میشود.
سالم: من زن ِ دیگری نمیخواهم. من تو را دوست دارم. فقط تو.
امی: من هم دوستت دارم. ما در کنار ِ هم قوی هستیم.
مرد ناگهان از حال میرود و ناله میکند. امی کنارش زانو میزند. باربارا دواندوان میآید. سالم از درد به خود میپیچد.
امی به باربارا: آمبولانس را صدا کنید! سریع! خواهش میکنم سریع!
باربارا میدود به سمتِ تلفن، شماره میگیرد: میتوانید یک آمبولانس به خیابان کورنلیوس، شمارهی هفده بفرستید. ـ آره؟ اینجا یک نفر از حال رفته. دارد نالههای وحشتناکی میکند. ـ ممنون. زن گوشی را میگذارد.
بیمارستان
سالم دراتاقی چهارتخته بستری شده. امی و پزشک کنار ِ در ایستادهاند.
پزشک: او زخم معده دارد، و حالا سربازکرده. این را در حال حاضر در بسیاری از کارگران خارجی میبینیم. آنها زیر ِ فشار روحی ِ خاصی قرار دارند. تقریباً هم کاری نمیشود کرد. اجازه نداریم آنها را به استراحتگاه ِ درمانی بفرستیم ـ همیشه فقط عمل جراحی ـ و شش ماه ِ بعد دچار یک زخم ِ جدید میشوند.
امی: و ...او
پزشک: او خوب خواهد شد، مطمئنآ. ولی شش ماه دیگر دوباره میآید اینجا.
امی: نه. نه، مطمئناً نه. اگر... من تلاش کنم و...
پزشک: خُب. به هر حال موفق باشید. و خیلی اینجا نمانید. خدانگهدار.
زوم روی یک آینه: امی کنار تخت سالم مینشیند. پزشک لحظهای به آنها نگاه میکند، سپس در را میبندد.
امی دستِ سالم را میگیرد. مرد به سرُم وصل شده و خوابیده. زن هقهق میگرید.
موسیقی: یک عشق ِ کوچک.
صحنه تاریک میشود.
پایان
-
بهسوی آرشیو آثار نیما حسینپور در اثر
-
-
I really appreciate your courage to translate this very beautiful script.
My name is Vahid Rahbani. I am an Iranian Play director in Canada.
I thought it would be worth mentioning that in the actual movie the main character's name is Ali and not Salem.
Once again I am glad that you are doing these translations.
I really appreciate your courage to translate this very beautiful script.
My name is Vahid Rahbani. I am an Iranian Play director in Canada.
I thought it would be worth mentioning that in the actual movie the main character's name is Ali and not Salem.
Once again I am glad that you are doing these translations.