من اين روزها مشغول ترجمه ی کتاب
« دستم را بگير، بايد مضحک و غريب باشد» اثر کاتارينا گريپن برگ شاعر و درام نويس فنلاندی – سوئدی هستم. ترجمه ی شعراز زبانی به زبان ديگر به لحاظی مثل تعمير کردن خانه ای قديمی است. به اميد نوسازی خانه دست به کار تعمير می شوی ، اما در ميانه ی کارمتوجه می شوی که به هرجای خانه دست می زنی ، جای ديگرش عيب برمی دارد. پس ترجيح می دهی ساختمان را با خاک يکسان کنی و خانه ای نو بسازی.
اما تو به عنوان مترجم حق ِ تخريب نداری. چارچوب شعر را بايد حفظ کنی. به محتوای شعر بايد صادق بمانی. معرف زبان و شيوه ی شعری ِ شاعر بايد باشی و هزار و يک بايدِ ديگر.
دراين راستا کمک های خانم گريپن برگ و تواضع و حوصله ای که ايشان هنگام پاسخ به پرسش های متعدد من به خرج داده و می دهند قابل ِتقدير است. و شايد يکی مزيت های ترجمه ی شعرِ شاعری که در قيد حيات است، همين باشد: گوشه هائی درهرشعرهست که اگردانش ِزبانی ِ
توی ِمترجم رازير سؤال نبرند، تو راگيج و مبهوت روبروی شعرتازه ای می گذارند که هويت تازه اش با اصل خود برابری ندارد.
لحظات بيقراری ِ ای از اين دست را بارها هنگام ترجمه ی شعر کاتارينا گريپن برگ و ديگران احساس کرده ام، اما هميشه راهنمائی های اين شاعران ِ در قيد حيات به دادم رسيده است.
تماس های ديجيتالی ِمن و خانم کاتارينا گريپن برگ از جستجو و کنکاش ميان واژه ها و بارِ فرهنگی آن ها فراتر رفت و به پرسش و پاسخی انجاميد که متن زير نتيجه ی آن است:
شعر را چگونه تعريف می کنی؟ و اساسأ شعر چيست؟- شعر يعنی رهائی: حرفِ دل را زدن. يعنی نمايش زبان در قالب قانون هايش. گردش ميان ِ واژه ها، مثل رفتن به جنگل يا قدم زدن در کوچه های آهنگ ها.جائی که جای تبليغ و آگهی ها و ميانجيگری نيست. مکانی برای زيستن وُازهردری گفتن.
آيا معياری برای سنجيدن شعر خوب در دست هست؟ چگونه می شود شعر را سنجيد؟- قانونی در دست نيست. و به واقع همين قانون ها و معيارها هستند که شعر را « بد» می کنند. شعر خوب شايد آن شعری باشد که قانون و معيارهای خاص خود را به نمايش می گذارد. قانون ها ومعيارهای تازه ای که فقط می شود در شعرديد وُ تجربه کرد.
از چه زمانی شروع به شعر گفتن کردی و چرا اساسأ شعررا برای بيان افکار و احساساتت انتخاب کردی؟- نوشتن رابطور جدی از دوران دبيرستان شروع کردم. عضو« گارگاه قلم» بودم. اين گارگاه ازتعدادی نويسنده ی جوان تشکيل می شد.
نويسند گان با تجربه و با سابقه راهنمايان مابودند. ما شب های شعر برگزار می کرديم وموفق به چاپ يک آنتولوژی هم شديم. و من دوستانی پيدا کردم تا افکارم را با آن ها تقسيم کنم.
تصور می کنم شکل ِآزادوُرهای ِ شعرمرا به عالم شعر کشاند. اينطور به نظرم می امد که شعرنسبت به رمان قوانين دست و پاگيرِ کمتری دارد:اين جا "شخصيت های رمان"، "شخصيت دوم رمان"،" توطئه و راهنمائی" و از اين قبيل وجود نداردکه حواس ِ نويسنده را با خود ببرد. کارِ شاعربيشتر تصوير سازی است. تصوير يک حالت، يا يک حس، يک عکس، يک صدا و يا يک آهنگ صدا.
به تصورم امروزه آفريدن تصاويراديبانه کار ساده ای نباشد. من نمی دانم شعر می گويم يا چيز ديگری ، اما اين اصلا مهم نيست. به هرحال فکرمی کنم متون ادبی ِ من بيشتر صحنه ی تأتر باشد تا شعر:گاهی گروه کُر. گاهی نثر. گاهی شعر. اما شعرشايد نام خوبی باشد برای متن های ِرها و آزاد. متنی که باز است و هرچيزی رامی توانددر خودجای دهد.
نويسندگان الهام بخش تو کدامند ؟- خيلی جوان بودم که اديت سودرگران نويسنده ی فنلاندی – سوئدی دريچه ی باغ ِ شعر را برمن گشود. اواستاد من است.
من از توآ فوش استرُم (فنلاندی – سوئدی) و اوا – استينا بيگمِستاره نيز الهام گرفته ام.
شاعر و دارم نويسانی هم هستند که شادم می کنند مثل اينگر کريستدسِن ِ دانمارکی، پيا يول و پر هول (آثار پر هول رامن به سوئدی ترجمه کرده ام)، روبرت والستر سوئيسی، ويتولد گومبراويچ لهستانی، کِنِت کوچ ِ آمريکائی، جان فوسه بروژی، لويس کارُل انگليسی، اولف کارل اولوف نيلسون ِسوئدی و ايدا بُريل...
آيا نويسندگی/شاعری شغل شماست يا اين که از راه ديگری امرار معاش می کنيد؟اگر شغل ديگری برای امرارمعاش داريد لطف کنيد بگوئيدچه شغلی.- من فوق ليسانس ادبيات از دانشگاه هلسينگ فوش دارم. پس از پايان تحصيلاتم به عنوان نويسنده مشغول به کار شدم، البته با چند کار ريز و درشت در کنار نويسندگی، مثلا کارهای سفارشی ِ ترجمه. در حال حاضر کمک سردبيرمجله ی کانون ادبی فنلاند- سوئدهستم. چند پيس برای تأتر نوشته ام و علاقه ی وافری به دارم نويسی دارم.
آيا برای چاپ اولين کتابت با مشکل پيدا کردن ناشر روبرو شدی؟سال 1998 در فنلانددر مسابقه ی شعر شرکت کردم و اول شدم و بلافاصله ناشری با من تماس گرفت. اين در حالی بود که من مجموعه ی کاملی که قابل چاپ باشد، در دست نداشتم.
کمی از کتاب « دستم را بگير، بايد مضحک و غريب باشد» بگو. چرا ايديت سودرگرن ؟آيا انتخاب سودرگرن به اين خاطر نبودکه او فنلاندی الاصل بود؟ يا اين که کيفيت خاصی درآثار سودرگرن يافته ای که او را از ديگران متمايز می کند؟
در دوران راهنمائی سودرگران را زياد خوانده ام. چند سال پيش شعر های او را به طور جدی دوباره خوانی کردم. برايم شعرها تازه گی داشتند: شعرهايش اتاق های حقيقی يا" شئ" بودند. می شد لمسشان کرد(شکی نيست که آشنائی گوش با شعر های سودرگران واين که شعر های اوجزئی از حافظه شده اند يک دليل مهم است.).
وقتی شعر ها را دوباره خوانی کردم ناگهان خطوط ِ آشنا ناشناس شدند.
ناگفته نماند که ملاقات های اوليه ی من با شعر سودرگران"زيبا"، " شاعرانه" بودو در های بسته ی شعررا برمن گشودو در مرحله بعدی شعر هايش برايم يا به صورت " حرفی ممنوع" و يا به شکل " کليشه" در آمد ( مثلا گل های رُز، زهدان، سرور، باشکوه)، و تازگی ها وقتی که سودرگران را بار ديگرخواندم، شعرهايش حاوی نوعی " شگفت انگيزی" يا" برهنگی" بود و يا شايد حالتی ابزورد و اسف بار، حالتی که من دردفعات پيشين نديده بودم. گوئی واژه ها در شعر سودر گران درخشش ديگری يافته بودند. ديگر "گل های رز" فقط گل نبودند، بلکه "شعر گل رز" بودندو يا واژه ی " سَرور" که امروزه از مُد افتاده است وغيرقابل ِمصرف. شايد درست به لحاظ همين بی مصرفی و قديمی بودن به نظر" تازه" می آيد.
شعر سودرگران« سرزمينی که نيست» شايد که نقطه ی آغازين ِاين دفتر شعر باشد. اين جا افکارمن بر محور "سرزمين"، "مکان" و "خانه" دور می خورد. من برآن بودم تا با استفاده از دريای شعر سودرگران "سرزمين خاص خودم" را خلق کنم.
« دستم را بگير، بايد مضحک و غريب باشد» يک پرده ی نمايش است. صحنه ی تأتر است، منظره ای است ازشعر، و بيشتر ِ متن ها "ادبی" است: هر آن چه دراين کتاب می آيد، از شعرهائی که فاعلش "من" است تا شعرهائی که از "مردم" می گويند، متن هائی هستند ادبی يا مذهبی يا گاهی فقط فقط يک ضرب المثل يا اصطلاح .متن ها همه يا در يک جنگل اتفاق می افتند يا در مسير يک راه. به نظر می آيد ما به دنبال يک سرزمين، يک مکان هستيم، جائی برای بودن و حرف زدن. انگار در ان مکان"حل المسائلی " وجود دارد، برای رجوع و يافتن پاسخ ِ پرسش ها. يا فيلم نامه ای. و انگار آدم ها می کوشند خوب و درست حرف بزنند. تلاش من نشان دادن مردمی است که از شعر" سرزمينی که نيست" به بيرون پريده اند ومی کوشند شعرهای سودرگران را دوباره کنار هم بچينند، همانطور که می کوشندجهان را فُرم و شکل بدهند. سودرگران ِ معاصر يکی از شمايل اولياء است. شاعری کلاسيک.
ودرآخرشعر هائی که فاعلش "من" است در تاريکی به دنبال دست های نيرومند او می گردند.
مردم ترجيحأ رمان می خوانند، اما گرايشی به شعرخواندن نشان نمی دهند. به نظرتو چرا اينطور است؟ چگونه می توان مردم را به خواندن شعر ترغيب کرد؟ آيا اساسأ می شود اين کار را کرد؟شعر هميشه با ترس همراه است:ترس ِ دشوار بودن و فهميده نشدن. وترس از حکمی که ميان ما هست: که شعرچگونه بايد خوانده و تعبير و تفسير شود.
شايد مردم از متنی که با قوانين خاص خودش روی کاغذ سفيد می آيد می ترسند، زيراکه اين متن با هيچ منطقی سازگار نيست. اما به نظر من خواندن شعر بسيار آسان تر از متون "معمولی" است. متون"معمولی" جائی برای امکانات وظرفيت های زبانی « سوء برداشت» نمی گذارند.
در نگاه من شعر يک قطعه موسيقی است: چيزی را در سطح تخيل يا احساس و يا فقط يک حالت فرموله می کند. شايد بتوان مردم را تشويق کردکه با شعربا همان نگاهی برخورد کنند که با موسيقی می کنند.
نظرت در باره « نقد شعر » چيست؟ آيا يک نقد مثبت در موفقيت شاعر و کيفيت کار او تأثير می گذارد؟- نقد کيفيت کار را تعين نمی کند. هرروزه انبوهی از نقدهای بی مايه با سليقه های ان چنانی در روزنامه ها چاپ می شود.
البته اگر در باره ی کتابی خوب نوشته شود توجه عام را جلب می کندو کتاب خوانده می شود. اما اين اهميت چندانی ندارد. طبيعی است که خواننده داشتن و مورد توجه مردم قرار گرفتن خواسته ی هرنويسنده ای است. اما نويسنده نبايستی اساس کارش رابرپايه ی نظرات و نقدها بنا کند. بهتراست نويسنده از خودش حرکت کند، به متن ِخودش گوش فرادهدوتا جائی که ممکن است به قلمش صادق باشد. و اگر ممکن است نقد را فراموش کند...
استکهلم بيستم مارس دوهزارو هشت.
شعرهائی از کاتارينا گريپن برگ در سايت «اثر» :
http://asar.name/1980/01/catharina-gripenber-robab-moheb.htmlو رد سايت « کتاب شعر»:
http://www.ketabeshear.com/Tazeh/dec07/rob-mohebDec07.htm----------------------------------------------------------------------------