شنبه
Giovanni Verga-Kurzgeschichte

مو سرخه

جووانی ورگا
ترجمه: شهرام رستمی
-
-
مو‌سرخه صدایش می‌زدند چو نکه مو‌هایش به سر‌خی می‌زد، و موهایش به این خاطر به سرخی می‌زد، چونکه شرور بود و بد‌ذات. و چون شرور و بد‌ذات بود، هر کاری می‌کرد، با کلک و دغل همراه بود. به طوریکه در تمام معدن خاک رس معروف به مو‌سرخه بود، و حتی مادرش هم به همین نام صدایش می‌زد، گو‌اینکه دیگر نام تعمیدی‌اش را حتی مادرش هم در خاطر نداشت.
او را فقط شنبه شب‌ها می‌شد دید، وقتی‌که با دستمزد اندک حاصل یک هفته کار‌ش در معدن به خانه بر می‌گشت؛ و چون مو سر‌خه بود همیشه این احتمال وجود‌ داشت که از پول‌‌‌هایی که به خانه می‌‌‌برد، دستبرد زده باشد، این بود که خواهر‌ش همیشه آماده بود تا با چند سیلی از او پذیرایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کند.
رییس معدن هم متقاعد شده بود که این دستمزد برای مو‌ سر‌خه نه فقط کافی ست، که زیاد هم هست؛ در حقیقت زیاد هم بود، برای پسرک شرور و بد خلقی که هیچ کس حاضر نبود لحظه‌‌ای تحملش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کند، و همه مثل یک سگ با او رفتار می کردند، و همچون سگ‌‌ها او را از خود می‌راند‌‌ند، مگر زمانی که به او نیاز می‌‌داشتند.
او هم براستی که جانوری بود؛ با صورتی زشت و بد‌ترکیب، چشم‌های دریده و از حدقه درآمده. ظهر که می‌شد، زمانیکه همه کار‌گرهای معدن دور هم جمع می‌شدند و غذای خود را می‌خوردند و آن ساعت از روز را به خنده و شوخی بر‌گزار می‌کردند، او گوشه‌ای می‌‌خزید و با بغچه‌ای میان پاهایش به نان خشک مانده از چند روز پیش‌اش سق می‌زد، درست مثل یک حیوان؛ هر‌کسی چیزی بارش می کرد، و گاهی سنگی هم طرفش پرت می‌کردند، تا اینکه سرپرستی، کسی پیدا می‌شد و با لگد او را سر کار باز می‌گرداندند. او هم که دیگر از بس کتک خورده بود، پوستش کلفت شده بود، درست مثل خر خاکستری‌اش. جرات گله‌گزاری هم نداشت. همیشه خدا ژولیده و کثیف بود و صورتش گلی، خواهر‌ش هم که دیگر شوهر کرده بود و رفته بود و برای خودش آقا بالا سر داشت.
گذشته از این‌ها آنقدر شهرت بهم زده بود که تمام مونسرراتو و کاروانا، آن معدنی که مو‌سرخه آنجا کار می کرد به معدن مو‌سرخه می‌شناختند، و این هم برای رییس اصلا خوشایند نبود. او را از سر رحم و بیشتر به این خاطر نگه‌داشته بودند که مسترو میشو، پدرش توی همین معدن مرده بود.
داستان مرگ پدرش هم از این قرار بوده: شنبه روزی بود، و مسترو میشو کاری را که کنترات برداشته بود را به اتمام می‌رساند که یکی از ستون های نگهدارنده معدن که دیگر عمرش را کرده بود و صاحب کار چشمی حساب کرده بوده که تحمل وزن چیزی حدود سی و پنج یا چهل فرغون شن را باید داشته باشد و حال آنکه نداشته، سرش آوار می‌شود . مسترو میشو هم سه روز بود همینطور می‌کند و تا نصف روز دوشنبه هم کارش تمام نمی شد. قرارداد چیزی نداشت و صاحب کار فقط با ابلهی مثل مسترو میشو می‌توانست چنین معامله‌ای بکند. پس پر بی راه نبود که به او لقب مسترو میشو خره داده بودند، خر حاضر به یراقی هم بوده برای کار در همه جای معدن. او هم آنها را به حال خودشان می‌گذاشت که هر چه می‌خواهند بگویند و هر طور می‌خواهند با او رفتار کنند و تازه خوشحال هم بوده که لقمه نانی دارد که بخورد. در عوض مو‌سرخه همیشه عصبانی بود و زمانی که کودکی بیش نبود، برای شان خط و نشان می کشید، و اگر سر دست بلندش می‌کردند تا او را دالان‌های بالا‌ی معدن بفرستند، او مقاومت می‌کرد، به او می‌گفتند: " برو، برو بالا که تو مث پدرت راحت نمی‌میری." و این گونه از همان بچگی با شرایطی چنین سخت مواجه شده بود.
اما پدرش که مرگ راحتی نداشت، همه‌اش به این خاطر که خر خوبی بود. مومو شله هم گفته بود که آن ستون در آن قسمت خطر‌ناک بوده و تحمل بار بیست فرغون شن را هم نداشته؛ اما خب کار در معدن همین است، همه‌اش خطر است، و اگر کسی هم نمی خواهد اینجا کار کند، بهتر است برود وکیل شود.
آن شنبه شب هم مسترو میشو هنوز پای ستون را خالی می‌کرد که ساعت تعطیلی کار نواخته شد و بقیه کارگران چپق ها را چاق کردند و از معدن می‌رفتند و حین رفتن به مسترو میشو می‌گفتند:" خوش بگذره!" و اینکه با کار زیاد خودکشی نکند و... او هم که دیگر به شوخی عادت داشت، مثل همیشه توجهی نمی‌کرد، و فقط با اه! اه! بیل‌اش که همینجور زیر ستون را خالی می‌کرد جواب می‌داد؛ و در ضمن همینطور زیر لب با خودش زمزمه می‌کرد:" این برا نون! اینم برا آب! اینم برا لباس نونتزیاتا!" و همین طور با هر بیلی که می‌زد از حساب قرارداد‌اش خرج می‌کرد ـ آن هم چه قراردادی!
بیرون معدن آسمان مملو از ستاره بود، و پایین، در معدن فانوس دود گرفته بود و بد می‌سوخت و حول قرقره می‌چرخید؛ و ستون محکم سرخ رنگ همین طور که با ضربه های بیل زیرش خالی می‌شد شکم برمی‌داشت و به خودش می‌پیچید، و صدایی مثل اوه! اوه! از آن شنیده می‌شد: موسر‌خه، بالاتر، خاک و شن را می‌روفت و کلنگ و بطری شراب و بغچه خالی غذا را جابجا می‌کرد. پدرش که خاطرش را خیلی می‌خواست، همینطور که پایین تر می‌رفت، می‌گفت: " برو عقب!" یا اینکه: "مواظب باش! ممکنه از اون بالا سنگ و کلوخی بریزه سرت! " و بعد... لحظه ای بعد دیگر هیچ چیز نگفته بود، موسر‌خه، که برای پر کردن فرغون برگشته بود ، صدای خفه و گنگی شنیده بود و مثل این بود که همه چیز در یک آن ویران شده بود، و همه جا تاریک شد.
آن شب که کارگران برای کمک و احیانا نجات مسترو میشو، به دنبال مهندس رفته بودند، مهندس تاتر بود و طوری جا خوش کرده بوده که حاضر نبوده صندلی‌اش را با سریر هیچ پادشاهی عوض کند.
هملت را نمایش می داد. تاتر خوبی هم بود. بیرون هم تمام زن های مونسرراتو جلوی در ورودی جمع شده بودند Rossi روسی
، شیون و زاری می‌کردند و بخاطر این مصیبتی که بر سر ننه سانتا آوار شده بود بر سر و صورتشان می‌زدند. ننه سانتای بدبخت هم ساکت بود و فقط چنان می‌لرزید که انگار اول زمستان است. مهندس هم وقتی شنید که حادثه حدود چهار ساعت پیش اتفاق افتاده، گفته بود که حالا دیگر بعد از چهار ساعت کاری نمی‌توان کرد. با وجود این مشعلی روشن کرد و پایین رفت اما تا رسیده بود، دو ساعتی هم گذشت و شده بود شش ساعت، و شله هم مدام تکرار می‌کرد: " حالا بالا بردن این خرت و پرتا و صاف کردن اینجا مکافاته و یه هفته ای وقت می‌بره!"
چهل فرغون که نه چهل گاری بود! چهل گاری شن رس و آهک و سنگ آذرین، دو هفته هم نه، چند هفته ای برا ی پر کردن گاری‌ها وقت لازم بود. چه قرارداد خوبی بود برا مسترو خره!
مهندس هم که دیگر از آنجا به تاتر برای خاکسپاری افلیا برگشته بود؛ و معدنکارها هم هر کدام گوشه ای کز کرده بودند و یکی یکی هم راهی خانه‌های‌شان می‌شدند. اما در این همهمه و شلوغی ها کسی ضجه‌های پسرکی را نمی‌شنید که صدایش هم دیگر شبیه صدای آدمیزاد نبود، و فریاد می‌کشید: " اینجا رو بکنید! بکنید! من می گم!" شله گفته بود:" تویی؟! موسرخه ست! از کدوم سوراخی در رفتی؟ اگه موسرخه نبودی که فرار نمی‌کردی و جون سالم بدر نمی‌بردی، نه؟!" بقیه هم خندیده بودند و یکی هم گفته بود :" موسر‌خه همیشه از شیطون یه پا پیشه! "و یکی دیگر: " مث گربه ایه که از هرجا بندازیش چاردست و پا می‌آد زمین!" موسر‌خه چیزی نمی‌‌گفت، دیگر گریه هم نمی‌کرد، چنگ می‌زد به خاک سرخ معدن تا بلکه نشانی از پدر پیدا کند، اما هیچ‌کسی حواسش به او نبود؛ و وقتی هم که او را بالا می‌کشیدند، در آن تاریکی هر گاه که شعله مشعل به چهره‌‌اش می‌تابید، قیافه ژولیده و در هم و چشم‌های از حدقه در‌آمده‌اش هیبت ترسناکی به او می‌داد؛ ناخن دست‌هایش آویزان بودند و خونی. زمانی هم که می‌خواستند او را بالا بکشند، چنگ می‌انداخت و مثل سگ هار گاز می‌گرفت طوریکه مجبور شدند موهایش را بگیرند و به زور او را بالا بکشند.
اما بعد از چند روز دوباره به معدن برگشته بود ، مادرش او را با خواهش و التماس فرستاده بود، چون که غیر از این چاره‌ای نداشتند و جایی برا ی کار‌کردن و نان خوردن نبود. از طرفی خودش هم نمی‌خواست از آن قسمتی که با پدرش کار می‌کرده دل بکند. با لجاجت هر کپه از خاک را که بر می‌‌داشت به نظرش می رسید که باری را از رو سینه پدرش کم می‌‌کند. بارها شده بود، هنگام کلنگ زدن، ناگهان کلنگ در هوا متوقف می‌شد، برافروخته می‌شد و با آن چشم های از حدقه در آمده و پوزه زشت‌اش به نظر می‌رسید که در حال فکر کردن و یا شنیدن به چیزی در آن طرف کوه شن آوار‌شده است. بعضی روزها هم آنقدر گرفته و بداخلاق می‌شد که هیچ چیز نمی‌خورد، نانش را جلوی سگ‌ها می‌انداخت، مثل اینکه نعمت خدا نبود. سگ‌ها هم با ولع می‌خوردند، چون برای سگ‌ها که فرقی نمی‌کند نان را از دست چه کسی می‌گیرند. اما خر خاکستری، لاغر و مردنی، بیچاره همه بد قلقی‌ های موسر‌خه را تحمل می‌کرد، او با دسته بیل‌اش پشتش می زد و مدام غر‌ولند می‌کرد:" اینجوری زودتر سقط می‌شی!"
بعد از مرگ پدرش بنظر می رسید که تند‌خوتر شده باشد و یا شیطان توی جلدش رفته باشد ، به گاو وحشی می‌مانست. می‌دانست موسر‌خه ست، خودش هم با کارهایی که می‌‌کرد بیشتر دامن می زد. اگر جایی مصیبتی اتفاق می‌افتاد، یا کارگری چیزی می‌دزدید، یا خری پای‌اش می‌شکست، یا در قسمتی از معدن بلایی نازل می‌ شد و خرابی بار می‌آمد، همیشه مقصر بود، و بعد هم نوبت شلاق خوردن بود که به پشتش می‌نواختند، درست مثل خرش. از بچه‌های دیگر معدن هم دل خوشی که نداشت هیچ، به آنها رحم هم نمی‌کرد، و به هر بهانه‌ای قصد داشت انتقام بگیرد؛ انتقام تمام بدبختی‌هایی که احساس می‌کرد از طرف آنها بر او و پدرش رفته او همه آنها را مقصر می‌دانست. از طرفی، با همه اینها، یک حس سرخوشی غریبی را نیز تجربه می‌کرد؛ این بد رفتاری‌ها او را به یاد پدرش می‌‌انداخت که او هم در‌واقع قربانی سوء‌استفاده از قدرت رییس‌ها و پلیدی رفتار همکارانش شده بود، و حالا خودش نیز وضعیتی مشابه داشت. و وقت‌هایی هم که تنها بود با خودش زمزمه می‌کرد:" با منم این کار‌ا رو می‌کنن! به پدرم می‌گفتن خر، چون تحمل می‌کرد، آدم خوبی بود!" و یک بار هم که رییس رد می‌شد در حالیکه با چشم‌های وق‌زده تعقیبش می‌کرد، گفته بود:" خودشه! فقط بخاطر سی و پنج چوق!" یک بار هم پشت سر شله گفته بود:" اینم! می خندید! همون شب، خودم شنیدم!"
مدتی بود که پسربچه‌ای را هم اجیر کرده بود تا دق دلی‌اش را سرش خالی کند، پسرک مدت زیادی نبود که معدن آمده بود، بخت برگشته، بچگی از بالای پلی افتاده بود و استخوان رانش جابجا شده بود، و نمی‌توانست درست راه برود. بیچاره وقتی سینی شن را روی شانه‌‌اش می‌گذاشت که بیرون ببرد، آن قدر بد راه می‌رفت انگار که آماده پریدن می‌شود یا می‌خواهد برقصد و همه کارگران معدن آن وقت می‌خندیدند، این شد که اسمش را قورباغه گذاشتند.
مو‌سرخه هم به هر بهانه‌ای کتکش می‌زد، بدون دلیل و با بی‌رحمی، و اگر قورباغه بدبخت از خودش دفاع نمی‌کرد، با غیظ و خشونت بیشتری کتک می‌خورد، و می‌گفت: " با تو ام! حیوون! تو یه حیوونی! اگه حیوون نباشی می‌فهمی که وقتی کتکت می‌زنم، بد تو رو نمی‌خوام!"
یا قورباغه وقتی دماغ و دهان خونی‌اش را می‌شست و خشک می‌کرد: " اینجوری وقتی خدمتت می‌رسم تو هم به وقتش یاد می‌گیری! " وقت هایی هم، در راه سر بالایی به دنبال خر بیچاره می‌گذاشت که پشتش زیر بار سنگین خم شده بود، خر بیچاره با آن چشمهای بی‌فروغش، چنان بی‌رحمانه با دسته بیل کتک می‌خورد که صدای ضربه‌ها ناله‌ای می‌شد که از دنده‌ها و استخوان‌های حیوان بیچاره در می‌آمد. بعضی وقت‌ها هم حیوان طاقت نمی‌آورد و روی زانو‌هایش می‌افتاد و آنقدر افتاده بود که همیشه جای دو تا زخم روی زانوانش مانده یودند؛ و مو‌سرخه هم با لحن کسی که بخواهد حقیقتی را برا ی قورباغه فاش کند، می‌گفت: " خر باس کتک بخوره، چون نمی‌تونه کتک بزنه، اگه می‌تونست ما رو زیر پاهاش له می‌کرد."
و یا می‌گفت: " اگه فرصتی پیدا کردی و وقتش شد، بزن! رحم نکن! اینجوری بقیه هم حساب کار می‌آد دستشون، و روت یه حساب دیگه ای وا می‌کنن."
حین کار با بیل و کلنگ با غیط و دندان‌های بهم ساییده به شن می‌کوبید که همان صدای اه! اه! پدرش را می‌شد از آن شنید. زیر لب به قورباغه می‌گفت: " شن خائنه، مث اون بقیه، هر چی ضعیف تر باشی سیلی بیشتری می‌خوری، اگه نه، باس خیلی قوی باشی، یا اینکه با بقیه باشی، تو باند اونا؛ مث شله، اینجوری فرجی هست. پدر من آزارش به غیر از شن به کسی دیگه ای نرسیده بود. به این خاطر حیوون صداش می‌زدن، حالا اگه شن خبیث بلعیدش، بخاطر اینه که قوی تر از اون بود."
هر بار که قورباغه بار سنگینی بر می‌داشت و مثل دختر بچه‌ای آه و ناله می‌کرد، مو‌سرخه او را به باد کتک می‌گرفت و غر می‌زد: " خفه خون بگیر بچه ننه!" و اگر قورباغه باز ادامه می‌داد، دستش را می‌گرفت و کمکش می‌کرد و بعد سرش را بالا می‌گرفت و می‌گفت: " ولش کن؛ من از تو قوی ترم!" یا اینکه نصفه پیازش را به ا‌و می‌داد و خوشحال بود که خودش نان خشکش را سق بزند و به قوی تر بودنش ببالد و در ضمن آرام و با اعتماد به نفس می‌‌گفت:" من به این کارا عادت دارم!"
او به همه چیز عادت داشت؛ به کتک خوردن، لگد‌پرانی‌ها، ضربه‌های دسته بیل و کلنگ، به شلاق، به مسخره کردن‌ها و سوء‌استفاده کردن های بقیه، به خوابیدن روی سنگ، کمر تا شده از چهارده ساعت کار مداوم در معدن، و به نخوردن غذا عادت داشت، تا جایی که بعضی وقتها رییس هم به هوای تنبیه او را از غذا خوردن محروم می‌کرد. در عوض موسر‌خه هم می‌گفت: " هیچ وقت جیره تنبیه و کتکم از صاب کار قطع نمی‌ شه! اما برا من که چیزی نیست." بنابراین شکایتی هم نداشت، اما در دل کینه جویی می‌کرد و می‌خواست به هر کس و گروهی که به نظرش می‌رسید پا روی دم شیطان گذاشته باشند، ضربه‌ای بزند؛ پس طبیعی به نظر می‌آمد که همیشه مقصر بود حتی اگر گناهکار هم نبود، گناهکار نبود اما این امکان وجود داشت که مقصر باشد، و هیچ وقت هم تبرئه نمی‌شد. و هر بار که یکی مثل قورباغه که ترسیده بود و در حالیکه گریه می‌کرد، التماس می‌کرد که حقیقت را بگوید، او هم مدام تکرار می‌کرد: " آخه چی رو بگم؟! بی فایده ست! من موسر‌خه م!" و وقتی آن طور آماده پشتش را دولا می‌کرد که خدمتش برسند، هیچ کس نمی‌توانست بفهمد که او که خودش را این طور آماده شلاق خوردن نشان می‌دهد، مقصر بوده واقعاً، یا از سر لجاجت و غرور‌ش هست ، یا اینکه بد ذاتی‌اش را نشان می‌دهد.
هیچ کس دیگری، حتی مادرش هم برایش عزیز نبود و غمخوارش نبود و طبیعتاً مادرش هم هیچ توجهی به او نداشت.
شنبه شب‌ها همین که سر‌و‌کله‌اش پیدا می‌شد، با آن صورت کثیف و کک‌مکی از شن و لباسی که به تنش زار می‌زد، خواهرش جلو در با دسته جارو منتظر‌ش بود که برسد و قبل از اینکه وارد خانه شود و آبروی‌اش جلو نامزدش برود، تمیزش کند، مادر هم که مدام ، اینجا و آنجا، خانه همسایه ها بود، آن وقت او هم می‌رفت سر وقت بقچه غذا، درست مثل یک سگ هار. یکشنبه ها هم در حالیکه بچه‌های آبادی لباس‌های تمیز تن‌شان می‌کردند و آماده می‌شدند که برای انجام مراسم به کلیسا بروند، یا در زمینی برای بازی با یکدیگر جمع می‌شدند، او کاری جز ول گشتن و بی هوا پرسه زدن در باغ و باغچه‌ها نداشت؛ یا مارمولک‌ها و بز مچه‌های بیچاره را با سنگ‌پرانی‌هایش آزار می‌رساند، که آزار‌شان به هیچ کس و هیچ چیز نمی‌رسید، یا تنه درخت‌ها را سوراخ می کرد. بچه‌های دیگر هم که دل خوشی از او نداشتند، در نتیجه همیشه تنها بود.
بیوه ماسترو میشو هم از داشتن چنین جانوری عاصی بود. مثل همه، او را به چشم یک سگ نگاه می‌کرد. مثل سگ‌های بیچاره ای که هار و گرسنه اینجا و آنجا، پرسه می‌زنند و با دیدن آدمیزاد فرار می‌کنند. و از فرط گرسنگی همیشه مثل یک گرگ وحشی بدون کرک و پر بود. حداقل آن زیر و داخل معدن با همه سختی و سیاهی و زمختی کار کسی کاری به کارش نداشت . حتی رنگ موهایش هم مثل این بود که با کار در آن زیر هماهنگ بود، و آن چشم‌های گربه‌سانش که وقتی نور می‌دیدند، برق می‌زدند. خر‌هایی که آنجا کار می‌کردند تا سال‌ها خارج نمی‌شدند. از در ورودی معدن که بالا بود، آنها را با قرقره پایین می‌کشیدند و تا وقتی می‌توانستند کار کنند و هنوز زنده بودند آن زیر می‌ماندند و بعد که می‌مردند لاشه شان را با همان قرقره بالامی‌کشیدند. اینها همان خرهای پیری بودند که وقتی که دیگر بایستی آنها را برای کشتن به پلاژ می‌بردند، به قیمت فقط دوازده یا سیزده لیره خریداری می‌شدند، اما تا وقتی از پس کار کردن در آن زیر بر می‌آمدند، خوب بودند. درست مثل مو‌سرخه، که بیشتر از آن ها نمی‌ارزید، و اگر شنبه شب‌ها بیرون می‌زد به این خاطر بود که بدرد کار کردن در آن بالا می‌خورد و دیگر اینکه دستمزد هفتگی‌اش را باید برای مادرش می‌برد.
البته ناگفته نماند که او هم، مثل قورباغه کار‌کردن در هوای آزاد را دوست می‌داشت؛ زیر آسمان آبی، در حالیکه می‌شود زیر لب آواز خواند و پشت آدمی هم رنگ آفتاب را ببیند، یا مثل دایی گاسپار گاریچی که برای بردن شن‌های معدن می‌آمد، با پیپ روی لبش، که همیشه هم خواب آلود بود، و هر روز خدا مسیرش همان جاده سرسبز آبادی بود. یا خوب بود جای آن آدمهای اهل آبادی‌شان باشد که میان مزارع و علفزار‌ها کار می‌کردند، در حالیکه چشم اندازی از آن دریای عمیق و آبی زیبایش پیش روی‌شان بود، و پرنده‌ها هم بالای سر شان پرواز می‌کردند و نغمه سر می‌دادند. اما این کار معدن، شغل پدرش بود و او با این شغل متولد شده بود. و در همان حال که به همه اینها فکر می‌کرد، به ستونی اشاره می‌کرد که بر سر پدرش آوار شده بود و آن را به قورباغه نشان می‌داد، و همین طور گاری گاریچی را پر می‌کرد که باز هم با پیپ آویخته بر لبانش منتظر بود. دایی گاسپار همانطور که روی یک تیر عرضی پا‌هایش را تاب می‌داد‌، به مو‌‌‌ سرخه ‌گفته بود که وقتی خاک‌های اینجا را خالی کند، آن وقت می‌تواند برای بردن جسد پدرش بر‌گردد؛ همان جسدی که هنوز باید جوراب‌های تازه نخی پوشیده باشد. قورباغه وقتی اینها را می‌شنید، از ترس قالب تهی می‌کرد، اما او نه. برایش تعریف می‌کرد که همیشه از بچگی آنجا، آن بالا بوده و همیشه این دخمه تاریک را از دور می‌دیده، می‌دیده که مدام عمیق تر می‌شود، و اینکه پدرش عادت داشته که همیشه با دست‌هایش او را به دخمه می‌فرستاده. دست‌ها‌یش را به چپ و راست تکان می‌داد و تعریف می‌کرد که چطور این هزارتو طی سالیان همینطور زیر پا‌ها از هر طرف بسط پیدا می‌کرده و تا جایی که دیگر به دشت سیاه و متروک راه پیدا می کرد و دشت، متروک و سیاه بود، مثل آدم‌هایش، همان‌ها که در تاریکی محو شده‌اند و دیگر آثاری از آنها نیست ، همان‌ها که سال‌ها و سال‌هاست راه می‌روند و هنوز راهی را که از آن وارد شده بودند را پیدا نکرده‌اند، یا آن بچه‌هایی که هنوز ضجه می‌کشند و به دنبال راه می‌گردند، اما چه فایده.
یک بار که در حال پر کردن سینی‌ها از شن بود، ناگهان کفش‌های مسترو میشو ظاهر می‌شوند، مو‌سرخه دچار چنان تشنجی می‌شود که مجبور می‌شوند او را بالا بکشند، در هنگام بالا بردن، درست مثل خر، دست و پایش از طناب‌ها آویزان بود. با اینحال نه از آن جوراب‌های نو خبری بود و نه از بقایای جسد مسترو میشو. البته بدیهی بود که جسد بایستی جایی باشد که ستون آوار شده؛ در این میان برخی از کارگران تازه‌کار هم محض کنجکاوی جمع شده بودند و رفتار شن برایشان عجیب بود که چطور درون شن، پاهای جسد یک طرف و کفش‌ها طرف دیگر می‌تواند باشد.
از آن وقت که آن کفش‌ها پیدا شدند، مو‌سرخه واهمه داشت که ناگهان پاهای لخت پدرش از لابه لای شن‌ها نمودار شود. این شد که دیگر نخواست در آن قسمت بیل بزند. بنابراین به قسمت دیگر معدن رفت و هرگز آن طرفها پیدایش نشد. دو یا سه روز بعد جسد مسترو میشو پیدا شد، در حالیکه صورتش متورم بود و بنظر می رسید که مومیایی شده. دایی مومو هم گفته بود : " باس خیلی تقلا کرده باشه تا جون کنده، چون اینطور که معلومه ستون از قوسش افتاده روش و می شه گفت که ستون نکشتدش، بلکه زیر بار شن زنده بگور شده. حتی می‌شه دید که هنوز بطور غریزی برا نجات خودش دست و پا می‌زنه، دست‌هایش زخمی بود و انگشت‌هایش شکسته. ـ درست مث بچه ش موسرخه! "ـ این را مدام شله تکرار می‌کرد ـ" اون اینورو می‌کنده در حالیکه بچه ش اون بالارو." چیزی از ماجرای پیدا شدن جسد به پسرک نگفتند، چون می‌ترسیدند شر به پا کند.
گاریچی زیر زمین را از شر جسد، خلاص کرد طوریکه انگار شن‌ها را از معدن می‌برد، یا زمین را از لوث وجود خر‌های مرده پاک می‌کند، حالا هم که جسد گند گرفته بود و این جسد هم زمانی غسل تعمید داده شده بود، پس باید زودتر دفن می‌شد. بیوه مسترو میشو هم جوراب‌ها و پیراهن را که هنوز نو بودند کوچک کرد و به اندازه مو‌سرخه در آورد، اما کفش‌ها را نگه داشته بود، برای وقتی که بزرگ شد، چرا که کوچک کردن کفش‌ها ممکن نبود، و نامزد خواهرش هم نخواسته بود کفش مرده بپوشد.
مو‌سرخه جوراب‌ها را که می‌پوشید به نظرش می‌آمد که چقدر نرم و لطیف هستند، درست مثل دست‌های پدرش که وقتی موهای سرخ و زمختش را نوازش می‌کرد.آن کفش‌ها هم داخل پلاستیکی، جایی در خانه به گلمیخی آویزان بودند، و روز‌های یکشنبه آنها را دستش می‌گرفت و برق می‌انداخت و همان‌جا می‌پوشید، بعد جفت شان می‌کرد و چهارزانو می‌نشست و به آنها زل می‌زد، ساعت‌ها دست‌هایش را زیر چانه‌اش می‌گذاشت و فکر می‌کرد... چه کسی می‌داند که چه فکر‌هایی از سرش می‌گذشت.
به نظر می‌رسید که مو‌سرخه فکر‌‌های عجیب و غریبی داشته باشد! آن بیل و کلنگی که از پدرش به او رسیده بود، برای سن و سال او کمی سنگین بودند، وقتی هم که از او می‌خواستند که آن ها را بفروشد و با پول آنها یک جفت بیل و کلنگ نو برای خود بخرد، قبول نمی‌‌کرد. پدرش خیلی خوب دسته آنها را جا کرده بود و خوب برق شان انداخته بود، آنقدر که فکر می‌کرد دست کم صد سالی کار خواهند کرد.
بعد خر پیر خاکستری‌شان هم مرد و گاریچی آمد و لاشه‌اش را برداشت و برد که آن را در دشت سیاه بیندازد. مو‌سرخه هم زیر لب می‌گفت: " آخرش همین می‌شه، چیزی که به درد نخوره رو می‌ندازنش دور." او بعضی وقت‌ها می‌رفت دور و بر زمینی که لاشه حیوان را از نزدیک ببیند، و اصرار داشت که قورباغه را هم ،که اصلا میلی به دیدن لاشه و مرده نداشت با خود همراه کند؛ مو‌سرخه می‌گفت: " بهتره یاد بگیری، تو این دنیا هر چیز زشت و زیبا رو ببینی!" و خودش می‌ایستاد و با کنجکاوی عجیب و غریبی به سگ‌هایی خیره می‌شد که از همه جای آبادی می‌دویدند و سر گوشت خاکستری بیچاره دعوا می‌کردند. سگ‌ها وقتی با آنها مواجه می‌شدند در حین فرار پارس می‌کردند و اگر قورباغه سنگی به طرف شان می‌انداخت، مو‌سرخه مانع می‌شد و می‌‌گفت: "اون سگ سیاه رو ببین، از سنگ پرونی هات نمی‌ترسه، چون که از بقیه گرسنه تره. اون دنده های بیرون زده خر رو ببین! حالا دیگه درد نمی‌کشن، چه راحت چهار پا شو دراز به دراز انداخته و خودش رو در اختیار سگ‌ها گذاشته که لت و پارش کنن و چشم‌هاش رو از حدقه در بیارن که استخون‌های سفید و دندون‌هاش هم بزنن بیرون، دیگه هم پشتش زیر بار سنگین خم نمی‌شه و از ضربه‌های دسته بیل و شلاق هم، مث اون وقتا که سر بالایی رو به زحمت می رفت بالا، در امانه. داستان اینجوریه! این خاکستری هم خیلی از این کتک‌ها خورده، همون وقتایی که برا بالا رفتن از سر بالایی نفس کم می‌آورد، وقتی می زدنش، مث این بود که با همین چشماش داره می‌گه: بسه دیگه! بسه دیگه! همین چشم‌ها، که حالا طعمه سگ‌هاست، و اون دهان پاره شده هم حالا مث اینه که داره به همه اون شلاق‌ها و آزار و اذیت‌ها می‌خنده. اما اصلا اگه به دنیا نمی‌اومد شاید بهتر بود."
دشت سیاه هم تا چشم کار می‌کرد، برهوت و سوت‌و‌کور بود؛ پر از چاله، سیاه و ترک خورده و بی هیچ جنبنده‌ای یا حتی پرنده‌ای. هیچ چیزی شنیده نمی‌شد، حتی صدای ضربه‌های کلنگ کارگرانی که هنوز آن زیر کار می‌کردند هم به گوش نمی‌رسید. مو‌سرخه هر بار می‌گفت که آن زیر تماما حفره حفره کنده شده و همین طور در حال توسعه است و ادامه پیدا می‌کند؛ از یک طرف به کوه و از طرف دیگر می‌رسد به دره، آنقدر که" یک بار کسی با موهای سیاه رفته و گرفتار حفره ها شده و وقتی در اومده موهاش سفید شده بود." و یکی دیگر هم مشعلش خاموش می‌شود و هر قدر فریاد می‌کشد بیهوده بوده و کسی صدایش را نمی‌شنود." اون فقط صدای خودش رو می‌شنیده!" به دشت سیاه نگاه می‌کرد و می‌گفت و خودش هم منقلب می‌شد.
" رییس همیشه من رو می‌فرسته اون دور دور‌ها، جاهایی که بقیه جرات نمی‌کنن برن. من مو‌سرخه م، اگه یه وقتی هم برنگشتم کسی دنبالم نمی‌گرده!"
در طی شبهای زیبای تابستان که ستاره‌ها روی دشت سیاه می‌درخشیدند و آبادی در سیاهی مطلق فرو می‌رفت؛ درست مثل دشت، مو‌سرخه خسته وکوفته از کار روزانه، روی بقچه‌اش، رو به آسمان، یله می شد و با آن سکوت و روشنایی دوردست سرخوش بود؛ اما از شب‌های مهتابی متنفّر بود، همان شبهایی که امواج دریا در نور ماه می‌درخشیدند و آبادی اینجا و آنجا پراکنده بود. اما وقتی ماه نبود، دشت متروک و برهوت بود. مو‌سرخه با خودش فکر می‌کرد: ـ برا ما که اون زیر کار می‌کنیم بهتره که همیشه همه جا سیاه و تاریک باشه. جغد آواز می‌داد و بعد روی دشت چرخی می‌زد، او هم با خودش فکر می‌کرد: "این جغد هم صدای اونایی که اون زیر گم شدن رو شنیده و نا امیده چون که نمی‌تونه بره و پیداشون کنه."
قورباغه از جغد و خفاش می‌ترسید؛ اما مو‌سرخه سرش غر می‌زد و می‌گفت کسی که تنهاست نباید از چیزی هراس داشته باشد، مثل آن خر خاکستری که حتی از آن سگ‌هایی هم که گوشتش را تکه پاره می‌کردند هم نمی‌ترسید، حالا هم که دیگر گوشت‌‌هایش درد خورده شدن را هم حس نمی‌کنند.
مو‌سرخه به قورباغه می‌گفت: " تو عادت داشتی مث گربه‌ها رو سقف‌ها کار کنی. اما حالا دیگه همه چیز فرق کرده و تو زیرزمین مجبوری کار کنی، مث موش‌ها، پس دیگه نیازی نیست از خفاش‌ها هم بترسی، چون اونا همون موش‌های بالدار هستن."
قورباغه، اما با سرخوشی و لذت از زیبایی ستاره‌ها در آن دور دستها برایش حرف می‌زد، و برایش تعریف می‌کرد که آن بالا بهشت هست، و بچه‌هایی که خوب باشند و پدر و مادر شان را آزار و اذیت نکرده باشند، می‌روند آن بالا. مو‌سرخه از او پرسیده بود: "کی اینا رو بهت گفته؟ و قورباغه جواب داده بود که مادرش. "
مو‌سرخه هم آن وقت سرش را می‌خاراند و لبخندی می‌زد و طوری نگاهش می‌کرد که یعنی خیلی بیشتر می‌داند: "مادرت این ها رو بهت گفته چون که با پولی که در می‌آری، بجای اینکه واسه خودت کفش و جوراب بخری، واسه اون لباس بخری."
کمی بعد دوباره ادامه می‌داد:
" پدر من آدم خوبی بود و به هیچ کس بدی نکرده بود، اون قدر که بهش می گفتن حیوون. اما حالا در عوض کجاست، اون زیر. فقط کفش و جوراب و بیل و کلنگش رو پیدا کردن. اونا هم چون فعلا کار می کنه به من رسیدن."
آن روزها، قورباغه خسته و رنجور بنظر می رسید، مریض می‌شد، و ناگهان زیر سینی شن نقش زمین می‌شد و از تب و لرز شدید، موش آب کشیده می‌شد، آنقدر که مجبور بودند، او را به خر ببندند و از زیر زمین بیرون ببرند. یکی از کارگرها گفته بود که این پسر بچه هنوز استخوانش برای کار در چنین محیط‌هایی سفت نشده و اینکه برا ی کار در یک چنین جاهایی باید در معدن به دنیا آمده باشی و باید استخوان ترکاند. مو‌سرخه با شنیدن این حرف‌ها، گل از گلش می شکفت و از اینکه با این کار به دنیا آمده و سالم و قوی بود، احساس غرور می‌کرد.
مو‌سرخه هم به شیوه خودش قورباغه را تنبیه و تشویق می‌‌کرد؛ به شانه ها و به پشتش می‌زد. یک روز که همین‌که به پشتش زد، دید که خون از دماغ و دهانش راه افتاد. مو‌سرخه ترسیده بود و نفسش در نمی‌آمد و دنبالش را افتاده بود و قسم می‌خورد که با یک چنین مشتی ممکن نیست این اتفاق بیفتد، خودزنی می‌کرد و یا سنگی به سینه و پشتش می‌کوبید. همین وقت کارگری هم از راه رسیده بود، و چنان با لگد زده بود به شکم مو‌سرخه که صدای ضربه به طبل از آن در آمده بود، با این وجود مو‌سرخه تکان هم نخورد و فقط بعد از اینکه کارگر از آنجا رفته بود، به قورباغه گفته بود: " دیدی؟ هیچیم نشد! باور کن، از اونی که من زدم هم محکم تر زد!"
اما قورباغه هم خوب نمی‌شد و مدام خون بالا می‌آورد و روزها تب می‌کرد. مو‌سرخه هم دستمزد هفتگی‌اش را می‌دزدید، که برایش دارو و سوپ گرم بخرد و جوراب‌های خودش را هم به او داده بود تا او را گرم نگه دارد. اما قورباغه مدام سرفه می‌کرد و بعضی وقت‌ها بنظر می‌رسید که در حال خفه شدن است. شب‌ها هم تشنج می کرد و نه با پیچیدن لای لحاف و کیسه خواب و نه با پوشال و نه با گرم کردن جلوی آتش، تب و لرز قطع نمی‌شد. مو‌سرخه ساکت و بی‌حرکت، با زانوان بغل‌کرده جلویش می‌نشست و به او خیره می‌شد و وقتی صدای آرام ناله‌هایش را می‌شنید، با آن صورت رنگ پریده و چشم‌های بی‌فروغش، که دیگر درست شبیه خر خاکستری شده بود که زیر فشار بار، وقت رفتن سربالایی راه معدن به هن و هن می‌افتاد، زیر لب می‌گفت:" همون بهتر که زودتر سقط شی! اگه می‌خوای اینجوری عذاب بکشی، همون بهتر که زودتر سقط شی!" و رییس هم گفته بود که کار مو‌سرخه می‌تواند باشد، و حالا بهتر ست که از‌ او مراقبت کند.
دوشنبه روزی بود که دیگر قورباغه سر کار نیامد، و رییس هم دیگر از او قطع امید کرده بود، چون با آن وضعی که از او دیده بود جز درد سر چیزی برایشان نداشت. مو‌سرخه شنبه رفته بود سراغش. بیچاره قورباغه دیگر کارش تمام بود و مادرش هم که امیدی به او نداشت، گریه می‌کرد و می‌گفت که بچه‌اش هفته‌ای ده لیره درآمد داشته .
مو‌سرخه اصلا سر در نمی‌آورد، و از قورباغه پرسیده بود که داستان چیست که مادرش این طور گریه و زاری راه انداخته، در حالیکه مو‌سرخه خبر داشت که دو ماهی بود که درآمدی نداشتند. اما بدبخت قورباغه مثل این که اصلا دیگر هوش و حواسی نداشت و چشم به تیر و ستون‌های سقف دوخته بود. مو‌سرخه هم برای خودش آسمان ریسمان می‌بافت و فکر می‌کرد به این خاطر مادرش اینطور عزاداری راه انداخته، چونکه این بچه‌اش همیشه ضعیف و مردنی بوده، مثل بچه‌هایی که هیچ وقت از شیر نگرفته باشند. او در عوض سالم و قوی هیکل بود، و مو‌سرخه بود، و مادرش هم هیچ وقت برایش گریه نکرده بود چون برایش مهم نبود که او را از دست بدهد.
کمی بعد، در معدن گفتند که قورباغه مرد، و او فکر کرده بود که حالا دیگر آن جغد، شبها برای قورباغه هم جیغ می‌کشد.
بعد ها رفته بود دیدن استخون‌های مانده خاکستری، همان جا که دو‌تایی، با هم می‌رفتند. دید که دیگر از خاکستری هیچ چیزی نمانده، جز استخوان‌های تکه‌تکه، و فکر کرد که حالا شاید سر قورباغه هم چنین بلایی آمده باشد، و مادرش هم تا حالا دیگر اشکهایش خشک شده، همانطورکه اشکهای مادر مو‌سرخه هم بعد از مرگ مسترو میشو خشک شد، و حالا دوباره ازدواج کرده، و رفته به چیفالی؛ خواهرش هم همینطور، ازدواج کرد و خانه را قفل و کلید کرد و رفت. از حالا به بعد هم، اگر دمار از روزگارش هم در بیاورند، که دیگر برای‌شان اهمیتی نخواهد داشت، تا زمانی هم خواهد رسید که او هم مثل خاکستری و قورباغه دیگر هیچ چیز را حس نخواهد کرد.
همان وقتها بود که سرو‌کله کارگر ناشناسی در معدن پیدا شد. و البته سعی هم می‌کرد که کمتر آفتابی شود. کارگرها می‌گفتند که فراری ست؛ از زندان فرار کرده و اگر دوباره دستگیر شود به زندان عودت داده خواهد شد که البته این دفعه دیگر سالها باید آب خنک بخورد. مو‌سرخه می‌ دانست که زندان جای دزد‌ها و آدمهای خطرناک و ناراحتی مثل خودش است و دیگر اینکه درش همیشه بسته هست و کسانی هم همیشه مراقب‌شان هستند.
از آن وقت مو‌سرخه هم تمام حواسش به آن مرد ناشناس بود و فکر می‌کرد که این آدمی‌ست که طعم زندان را چشیده و حالا از آنجا فرار کرده. بعد از چند هفته‌ای، فراری اعتراف کرده بود که از این دخمه‌هایی که بیشتر به لانه موش کور شباهت دارند تا معدن، خسته شده و ترجیح می‌دهد با پای خودش به زندان بازگردد و تا آخر عمر همان جا باشد. مو‌سرخه هم پرسیده بود: " حالا چرا این آدمایی رو که تو معدن کار می‌کنن، نمی‌ندازن شون زندان؟"
فراری هم در جوابش گفته بود: " بخاطر اینکه همه مث تو مو‌ سر‌خه نیستن. نترس تو هم گذرت می‌افته اونجا و استخونات رو اونجا می‌گذاری."
مو‌سرخه البته، مثل پدرش، استخوان‌هایش را در معدن گذاشت، اما طور دیگری؛ یک بار می‌بایست می‌رفت و راهی را کشف کند که با حفره بزرگ در سمت چپ معدن، طرف دره ارتباط داشته باشد و این راه ـ اگر پیدا می‌شد ـ به لحاظ اقتصادی برای معدن اهمیت زیادی هم داشت. کار خطرناکی بود، چون امکان گم‌ شدن در هزار توهای معدن بود. بدیهی ست که هیچ پدر خانواده‌ای برای حتی همه طلا‌های دنیا هم که باشد، حاضر به قبول چنین خطری نیست، اما مو‌سرخه که کسی را نداشت تا همه طلاهای جهان را به او ببخشد؛ مادرش که دوباره ازدواج کرده بود و رفته بود به چیفالی، خواهر‌ش هم همین طور، او هم ازدواج کرده بود و رفته بود. در خانه هم که قفل بود، و دیگر از کفش‌های پدرش هم که به گلمیخ خانه شان آویزان بود دست شسته بود. همیشه کار‌های خطر ناک گردن او بود و او هم که کسی نبود تا هوای کارش را داشته باشد، چاره‌ای نداشت و مجبور بود قبول کند. وقتی که می‌رفت، به کارگرانی فکر می‌کرد که سالهاست که در هزارتو‌های معدن گم شده‌اند و هنوز شاید در حال جستن راه خروج باشند و شاید هنوز فریاد کمک سر می‌دهند، اما هیچ کس صدا ی شان را نمی‌شنود. بعد هم که دیگر به چه دردی می‌خورد؟ ... بیل و کلنگ پدرش را به همراه بقچه نان و قمقمه شراب برداشت و از آنجا رفت که رفت و هیچ کسی دیگر از او خبری نداشت.
به این شکل استخوان‌های مو‌سرخه در معدن ماند، و معدنکار‌ان وقتی اسم او را می‌بردند، صدای شان را آهسته می‌‌کردند، چون می‌ترسیدند که مبادا ناگهان از پشت سرو‌کله‌اش پیدا شود؛ با آن موهای سرخ و زمخت و آن چشم‌های خاکستری‌اش.

پایان
-
-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!