جمعه
-
صدای زنگ محبوب
یک نمایشنامه
قاضی ربیحاوی

شخصیت نمایش: یک زن، پنجاه ساله
مکان: خانه ای زلزله زده
زمان: پاییز

صحنه نمایش:
خانه ای است که به علت وقوع زلزله شدید ویران شده وتبدیل شده به ویرانه ای مانده زیر آوار. اسباب واثاثیه خانه دراطراف پراکنده هستند.
درجلوصحنه کومه ای هست ازدیوارهای آجری فروریخته، چند تیربزرگ چوبی که زمانی سقف رانگه داشته بودند حالا افتاده اند بالای این تل ِ ویرانی.
دروسط صحنه یک تیرک چوبی همقد ِیک آدم برپا ایستاده وبربالای آن یک زنگ آویزان است. یک نخ بلند تشکیل شده ازپارچه های پاره وصل است به دُم زنگ و این نخ ازآنجا کشیده شده بسوی تل ِویرانه ورفته است زیرآوار، بنابراین سردیگرنخ دیده نمی شود.
چون سقف فروریخته پس آسمان دیده می شود ودرتمام مدت نورصحنه نورطبیعی است.

پرده اول:
بعد ازظهر. آفتاب پاییزی برخانه وویرانه هایش می تابد.
هیچکس درصحنه نیست.
سکوت طولانی.
زنگ توسط نخی که به آن آویخته تکانی می خورد و به صدا درمی آید.
چه کسی نخ را تکان داده وبصدا درآورده؟ هنوز مشخص نیست.
سکوت.
زنگ باردیگربصدا درمی آید، این بارمحکمتروهمراه با اعتراض.
بازسکوت طولانی.
وبعد، تاریکی.

پرده دوم:
همان صحنه.
غروب. نورزرد خورشید ذره ذره کم رنگ می شود.
هیچکس درصحنه نیست.
صدای عبوروگردش چند هلیکوپتربرآسمان منطقه شنیده می شود.
وصدای هیاهوی مردمی دردوردست.
بعد هلیکوپترها می روند وصداها همه خاموش می شوند.
سکوت.
زن وارد صحنه می شود. بُقچه کوچکی را با خود حمل می کند.
می آید درکنارزنگ می ایستد وروبه زیرآواربا کسی که نمی بینیم حرف می زند.
زن:
سلام.
گوش می دهد، منتظراست اززنگ صدایی بشنود اما زنگ بصدا درنمی آید.
تمام شد. خبرخوشحالی برات آوردم.
منتظرمی ماند اما زنگ بصدا درنمی آید. اوکه خسته است خود را برروی زمین ولوکرده شروع می کند به بازکردن بقچه.
میدونم ازمن دلخوری چون دیرکردم ولی علتش دوتا چیزمهم بود. یکی اینکه باید وامی ایستادم تا نیروی امداد نون وآب بیاره برای مردم ومن هم بتونم یکی دوتایی صاحب شم.
مکث.
یاروماموره به مردم گفت همینجا به صف وایسین تا وانت بارغذا برسه، ما هم چاره ای نداشتیم جزاینکه منتظر بمونیم، منتظربمونیم تا حالاتا همین یک ساعت پیش که بالاخره سروکله وانت بارغذا پیدا شد. آش اورده بود ونون، اول باید صف می بستی برای نون گرفتن بعد یک صف دیگه برای آش، وبه کسانی داده می شد که ظرف داشتن، منهم ظرف داشتم باخودم.
مکث.
دلیل دوم دیرکردنم این بودکه بعد ازاونکه سهمیه غذا راگرفتم رفتم با خود رئیس کُل امداد حرف زدم. گفتن عجله داره وباید زود بره، اومده بودکه چند دقیقه توی منطقه بمونه واز نزدیک شاهده مُصیبت مردم آبادی باشه، چندتاعکاس هم دنبالش بودن وهی ازش عکس می انداختن، آخه رئیس کل بود.
مکث.
بالاخره خودم را به اورسوندم گفتم آقا اجازه بدین دستتون را ببوسم. اما مرد با وقاری بود اجازه نداد دستش را ببوسم. گفت مشکل شما چیه مادر؟ زیاد جوون نبودها ولی به من گفت مادر. گفت شماهم خونه تون خراب شده مادر؟ گفتم آقا دستم به دامنت هم خونه زندگیم خراب شده وهم شوهرم مونده زیرآوار، الان سه روزه که اون زیره، گفتم تورا به جون بچه هات چندتا ازاین نیروهای امدادت بفرست بیان اورابکشن بیرون. گفت مگه تو میدونی زیرکدوم آوارمونده شوهرت؟ گفتم البت که میدونم. گفت پس چراخودت نکشیدیش بیرون تا حالا؟ گفتم آخه من که با دست خالی نمی تونم، گفتم این کاروسیله میخواد. گفت فعلاً که می بینی برادرها همه سخت مشغول کارهستن ولی دستورمیدم فردا صبح یکی دو ساعت بعدازطلوع یکعده بیان کمکت اورابشکن بیرون. بعد رفت بطرف هلیکوپترش و گفت فردا بیا با یکی ازاین برادرها که اینجا هستن حرف بزن تا ترتیب کارت داده بشه. گفتم خدا عمرت بده آقای رئیس.
درسکوت ودرخیال برای رئیس دست تکان میدهد.
بازبه خود می آید.
ولی گمون نمی کنم حرفم را شنید چون صدای هلیکوپترش خیلی بلند بود.
بُقچه راگشوده مقداری نان، یک ظرف آش ویک بطری آب ازآن بیرون کشیده است.
باورت شد که دیراومدنم علت داشت؟ باورت شد که امشب شب آخرشکنجه ست وفردا آزاد می شی ازاون محبس تنگ تاریک؟
مکث.
باورت بشه چون آقاهه که رئیس کل بود به من قول داد فردا یک گروه امداد مخصوص بفرسته که بیان اینجا با ماشینهای مخصوصشون آروم آروم این تل آواررا بردارن وتورا بکشن بیرون.
مکث.
تورا به خدا حرفی بزن چیزی بگو. بگوکه خوشحالی. بگوکه توهم مثل من امیدواری.
سکوت.
سعی می کند ازلای سوراخ سُنبه های آوار، زیر کومه را ببیند.
آقا؟
سکوت.
مرد؟
سکوت.
منتظرم بشنوم خوشحالیت را.
سکوت.
نگران شده است.
حالت خوبه؟
مکث.
یعنی امروزتوی تنهایی بدون من اینقدربهت سخت گذشته که قهرکردی با من؟
مکث.
نگرانی اش بیشترمی شود.
ببین چه نون خوبی برات اوردم.
برمی گردد نان را ازتوی بقچه ای که حالامثل یک سفره گشوده شده برمی دارد می آورد جلوی سوراخی روبه داخل کومه نشان می دهد.
می بینی؟ الان می خوام برات بفرستمش داخل، همراه با آش خوشمزه، میدونم گرسنه ای، من هم گرسنه م ولی اول یک تیکه می فرستم برای تو.
برمی گردد نان را درسفره بازپس می گذارد.
نون داغ همراه با آش گوشت.
گوش می دهد اما جزسکوت چیزی نیست.
نگرانی اش اوج می گیرد.
هی مرد! هی! حالت خوبه؟ صدام را می شنوی؟ نکنه امیدت راازدست داده باشی. نه. امشب دیگه شب آخره، اونها بهم قول دادن.
مکث.
نکنه بری ومن را تنها بذاری توی این دنیا. تورابخدا برگرد وبا من حرف بزن، میدونی که من بجزتوهیچکس را توی این دنیا ندارم، هیچکس غیرازتو.
حالا زیرزنگ ایستاده است.
سکوت طولانی.
ناامید شده آرام آرام چون شمعی آب می شود وبرزمین فرومی ریزد.
زنگ بالاخره تکانی می خورد وبصدا درمی آید، واوخوشحال ازجای برمی خیزد.
میدونستم، میدونستم هنوزاونجایی، میدونم هنوزامیدواری، خداراشکر. خب حالااول برات نون بفرستم؟
گوش میدهد، زنگ بصدا درنمی آید.
درست میگی، اول بهتره آب بخوری. بقول تو، من چقدرکودنم.
می خندد.
ظرف آبت را بفرست بیرون تا برات آب بفرستم.
خم می شود کنارسوراخ کومه ومدتی بعد چوب بلند باریکی را بیرون میکشد. به سردیگر چوب یک میخ وصل است وبه میخ یک لیوان پلاستیکی بزرگ. زن لیوان را ازسرمیخ درمی آورد، ازبطری آب بداخل لیوان می ریزد، بازلیوان را به سرمیخ وصل میکند وآنرا توسط چوب بلند بداخل کومه می فرستد ومنتظرمی ماند، بعد،
گرفتی؟
گوش می دهد. زنگ بصدا درمی آید.
خداراشکر. حالا ظرف غذا را بفرست.
منتظرمی ماند ومدتی بعد چوب را بیرون میکشد. یک ظرف پلاستیکی دیگری به سرآن وصل است. زن مقداری نان وآش درداخل ظرف میگذارد وآنرا توسط چوب بلند بداخل کومه می فرستد.
اینهم غذا.
منتظرمی ماند تا مطمئن می شود که مرد ظرف غذاراگرفته، حالا میرود بطرف سفره.
خب حالانوبت اینه که منهم یه تیکه نون بذارم تودهنم. گفتم که منهم ازصبح تا به حال هیچ نخوردم، هیچ.
تکه نانی می بُرد درآش فرو می کند ودردهان می گذارد.
آقای رئیس ازمعاونش آدم تربود. معاونه اصلاً نمی خواست به حرفهای من گوش بده هی میگفت خواهرجان الان تازه سه روزه که زلزله اومده ما هنوزخیلی کارداریم ومیدونیم که هزارهاآدم زیرآوارهستن، شوهرتوکه اسنثنائی نیست، یکیه مثل بقیه که زیرآوارموندن. تا من بیام بگم ولی من میدونم اون کجاست، یاروسوارماشینش شده بود ورفته بود. کجا؟ نمیدونم. لابد بقول خودش رفت که اون هزاران آدم دیگه رااززیرآواربکشه بیرون.
نان می خورد.
نون خوشمزه اوردن امروز. میگن اینها را زنهای شهری درست کردن وفرستادن برای کمک به مردم زلزله زده، ولی نمیدونی چه عذابی کشیدیم تا همین تکه نصیبمون بشه.
مکث.
یاروباورنمی کرد که ما دونفرهستیم، اولش فقط به اندازه سهمیه یک نفرنون گذاشت توی دستم، گفتم برادربیزحمت سهمیه دونفررابدین چون من وشوهرم دوتاهستیم. گفت شوهرت کجاست؟ گفتم زیرآوارمونده. گفت پس خدا بیامرزدیگه به نون وآب احتیاجی نداره، خوش به حالش. گفتم اتفاقاًازهمیشه بیشتراحتیاج داره چون خدابیامرزنشده وهنوززنده ست.یاروبا ناباوری همچین چپ چپ نگاهم کرد، ولی خب خدا پدرش را بیامرزه که بالاخره سهمیه نون دونفررابهم داد.
سکوت.
همچنان که می خورد به تیرچوبی زنگدارتکیه می دهد.
چیزهای دیگه هم اورده بودن مثل برنج وسیب زمینی ولی خب ما که وسایل پُخت وپَز نداریم اینجا همه چیزمون بهم ریخته معلوم نیست خوراک پزی کدوم گوشه هست. شاید فردا که تواومدی بیرون من وقت داشته باشم دنبالش بگردم. اینطورکه معلومه حالاحالاها اوضاع همینجورخواهد بود که الان هست، شاید تا ماه ها شایدهم بدتربشه. کی میدونه چی میشه. خدا؟
مکث.
گمون نمی کنم اونهم ازآینده این ملت خبرداشته باشه، نه، قبول کن که خبرنداره، یعنی نمی ذارن که اون بیچاره خبرداربشه ازاوضاع.
مکث.
بازم یه تیکه نون بفرستم برات؟
صدایی اززنگ شنیده نمی شود.
آب چی؟
گوش می دهد، صدایی نیست.
حتماً؟
گوش می دهد. صدایی از زنگ شنیده نمی شود.
سکوت.
می آید زیرچوب زنگدارمی نشیند، لم می دهد، بیشترتکیه می دهد وسرانجام ذره ذره به خواب می رود.
سکوت طولانی.
ناگهان زنگ با صدای بلند نواخته می شود واوازجای می پرد.
معذرت میخوام یکهوخوابم برد، دست خودم نبود، دلیلش این بود که خیلی راه رفتم امروز خیلی، خب آدم خسته میشه وقتی که زیاد راه میره، بعد که می شینه کمی استراحت بکنه ناخودآگاه خوابش می بره. ببخشید. چی احتیاج داری بهت بدم؟ نون؟
گوش به زنگ. صدایی نیست.
آب؟
گوش به زنگ. صدایی نیست.
پس فقط می خوای برات حرف بزنم که سرت گرم بشه، درسته؟
گوش به زنگ که آرام صدا می دهد.
ای ناقلا. میخوای حرف بزنم که دردت یادت بره. باشه. حرف میزنم. اصلاً خودم هم میخواستم حرف بزنم، تازه داشتم فکرمیکردم که ازچی یا ازکی حرف بزنم، ولی نه اینکه خسته بودم، نمیدونم چی شد که یکهوناغافل خوابم برد، همینطورناغافل بدون اینکه اصلاً به خواب فکرکرده باشم. تقصیرمن که نبود، تقصیرطولانی بودن راه بود.
مکث.
قبول کن که حرف زدن هم خودش یک هُنره، که من ندارم. کسی می تونه خوب وزیاد حرف بزنه که کتاب وروزنامه زیاد خونده باشه. توهمیشه که توی خونه بودی سرت توروزنامه بود. همه چیزش را میخوندی ازاول تا آخر، ازاخبارسیاسی تا حوادث رانندگی درجاده ها وآگهی های تسلیت وآگهی فروش لوازم خانگی.
مکث.
گفتم ایکاش من هم سواد خوندن داشتم. گفتی سواد به چه درد تومیخوره زن؟ گفتم خب می تونستم روزنامه بخونم سرگرم بشم لااقل. گفتی روزنامه خوندن که محض سرگرمی نیست. پرسیدم پس محض چی هست؟ گفتی روزنامه ها چیزهای جدی می نویسن، چیزهایی اونقدرجدی که توازشون سردرنمیاری. گفتم یک کسی برام خونده گفته که اون توچی نوشتن. پرسیدی چی نوشتن؟ گفتم چَپه شدن یک اتوبوس توی جاده شمال وکشته شدن سی وهشت مسافر، افزایش قیمت گوجه فرنگی، تیرباران سه خرابکارضد حکومتی درحیاط زندان. گفتی خیلی خب بسه دیگه دردهنت را بذار. من ساکت شدم. پرسیدی اونی که برات روزنامه خوند زن بود یا مرد؟
می خندد.
گفتم پس لطفاً یک نگاهی به اون بخش لوازم منزل بندازببین یک ماشین ظرفشویی پیدا نمی کنی برای خونه بخری؟ پرسیدی ماشین ظرفشویی میخوای چیکار؟ گفتم معلومه که ظرفهامون را بشوره. گفتی پس دستهای توراخدا برای چی آفریده؟ گفتی خداوند دستهای زن را برای همین کارها خلق کرده دیگه.
دستهای لخت خود را براندازمیکند.
این دستها؟ من خیال کردم آفریده شدن برای کارهای دیگه...مثلاً چیزگرفتن. مثل دستهای بقیه مردم آبادی که توی صف ایستاده بودن ودستهاشون رااینجوری بازکرده بودن توی هوابلکه اون مردهای مامورتقسیم آب وغذا که روی وانت بارمی پلکیدن یک چیزی بذارن تواون دستها. بعد نوبت من شد که رسیدم به وانت بار. اون مَرده که داشت بطریهای آب را بین مردم تقسیم می کرد ازم پرسید مال کدوم آبادی هستی خواهر؟ گفتم مال همین آبادی بغل. یک صدایی ازپشت گفت مال آبادی بغل نیستی خانم دروغ نگو. مرده بالای وانت بار خم شده بود روبه من چشم توی چشم، گفت من تورامی شناسم. شوهرمعلولت کجاست؟ حالت خوبه؟
سکوت.
یکی ازبطری های آب چهارنفره راازکف وانت باربرداشت.
مکث.
آخه دوجوربطری آب اورده بودن.
با علامت دستها اندازه بطری را نشان می دهد.
این اندازه که دونفره محسوب می شد، و
بطری خودش را نشان می دهد.
این اندازه که به عنوان چهارنفره گفته میشد.
مکث.
منهم اوراشناختم، توی شنبه بازاردیده بودمش، قصابه. گوسفندمیاره توی بازاربعد مشتری میاد یکی ازگوسفنده رامیخره با این معامله که فروشنده سرگوسفند راهم ببُره وپوستش را بکنه وگوشت لخت تازه بده دست مشتری. کاراواینه.
سکوت.
آرام ترحرف می زند انگاربرای خودش فقط.
ولی چی شد که بوی پشکل ِگوسفند که ازپیرهنش بیرون زده بود توی ذوغ من نزد؟ نزد.
مکث.
بطری آب سرد رانگذاشت توی دستهام، نه، بطری راکه خیلی سرد بود یکراست جلواورد گذاشت روی تخت سینه م که لخت بود.
رو به مرد.
ازبس که دوندگی کرده بودم تنم داشت آتش می گرفت، اگه دکمه های بالای پیرهنم را باز نکرده بودم حتماً ازداخل گُرگرفته بودم سوخته بودم حالا.
مکث.
صدای ازپشت سردومرتبه گفت بسه دیگه خانوم برودنبال کارت. بعد دستهایی هُلم دادند ازصف انداختنم بیرون، وگرنه به اون مرده می گفتم شوهرم مونده زیرآوار. صدا جیغ کشید گفت خودت بکشش بیرون اگه راست میگی با ناخنهات بکشش بیرون وبذارمردم به درد خودشون برسن. هُل داده میشدم. خنکی بطری سرد آب روی تخت سینه م همه جای تنم را خنک کرده بود. پیرهن مَرده بوی پهن حیوون میداد.
مکث.
دیگه فرصت نبود که بگم آخه من سعی خودم را کردم با همین دستهام.
سکوت.
بعد با صدای آرام ترانگارازخود می پرسد.
کردم؟
مکث.
نکنه خدای نکرده کسی خیال بکنه که نخواستم، که سعی نکردم توراازاون توبیرون بکشم، سعی کردم ولی کی؟ چه وقت؟
مکث.
کی می تونستم سعی بکنم؟
مکث.
من توی خواب بودم غرق خواب داشتم خواب می دیدم که ما دوتایی توی یک باغ بزرگ انگورهستیم وتوازخوشحالی...
مکث.
ببخشید ولی فقط توی خواب بود که دیدم تو داشتی...
مکث.
بدی ش اینه که وقتی مجبوری حرف بزنی اونوقت ناچارمیشی یک چیزهایی بگی که دلت نمیخواد بگی، یا اینکه خوب نیست که بگی، ولی وقتی مجبوری حرف بزنی وچاره دیگه نداری، خب دیگه...چاره ی دیگه ای نداری، باید بگی.
مکث.
داشتم خوابم را برات تعریف می کردم وچیزی که توداشتی می نوشیدی.
مکث.
میدونم که تودیگه لب بهش نمی زنی ولی خب آدم که نمی تونه جلوی خواب دیدن خودش رابگیره ویا اینکه به خوابش بگه چی نشون بده وچی نشون نده.
مکث.
خلاصه کلام این که دیدم توداری شراب می نوشی اونهم با بطری، زبونم لال باید بگم یک بطری بود به همین بزرگی ی این بطری آب چهارنفره. شراب سرخ همینجورداشت ازگوشه های لبهات شُره می کرد میریخت پایین، سرخ میریخت روی پیرهن سفیدت.
مکث.
خدا کورم میکرد بهتربود ازاینکه ببینم شُره های شراب داشت میریخت روی همین پیرهن سفیدی که وقت نمازودعا می پوشی. الان هم باید تنت باشه.
روبه آسمان.
ای پروردگار! توشاهد بودی که دیدن این منظره به اختیارخودم نبود، نه نبود، کاردیگه نمی تونستم بکنم غیرازتماشا وسکوت وترس، ترس ازوقتی که دوباره بیداربشم وشوهرم بوببره که من چنین خوابی دیده م.
مکث.
رو به مرد.
ولی یک چیزی بگم ازصمیم قلب باورکن، اونهم اینه که خودت خوشحال بودی از خوشحالی قهقهه میزدی، باورت میشه؟ مثل اون قدیمها، خیلی قدیم، قبل ازاینکه حکومت قدیم ازتاج وتختش پایین کشیده بشه وحکومت جدید بیاد روی کار، درست مثل اون موقعها داشتی شراب را می نوشیدی ومی خندیدی.
زنگ با عصبانیت بصدا درمی آید. زن محتاطانه به اطراف نگاه می کند.
خاطرت جمع باشه کسی صدای ما را نمی شنوه، هیچکس اینطرفها نیست، ایکاش بود.
می دود به دوطرف صحنه و نگاهی به احتیاط به اطراف می اندازد ومطمئن می شود کسی در اطراف نیست.
برمی گردد.
نه نیست.
مکث.
داشتم می گفتم همون موقع بود که یکهودنیا زیرورو شد. کره زمین با اونهمه عظمتش از روی شاخ گاوافتاد پایین گیرکرد به دُمب خربعد خَره، بلانسبت تو، یک گوزی درکرد و بعد لگد زد همه چیزروریخت رویهم همه چیزروی زمین یک شخم دوباره خورد هرچه سقف و دیواربود ریخت پایین روی سرآدمها.
مکث.
دراطراف کومه می چرخد و هربارسعی می کند تخته ای یا تکه سیمانی را بیرون بکشد ولی برای اوکاربسیاردشواری است، پس به سراغ چیزی دیگرمی رود.
یارو پسره می گفت هزاران مرد وزن موندن زیرآواروهیچکس نمیدونه چه جوری اونها را بکشه بیرون.
روبه مرد.
اما من میدونم چه جوری میشه توراکشید بیرون، اگه یکی ازاون ماشینها داشتم که چنگک گُنده داره ومی تونه همه چیزرا برداره بذارکنارویواش یواش برسه به عمق، به اونجایی که توهستی. یک چیزی که زورش ازمن بیشترباشه خیلی بیشتر.
مکث.
من چکارمی تونستم بکنم توی تاریکی، غیرازجیغ کشیدن؟
مکث.
اصلاً مگه ازیک زن چه کاری برمیاد غیرازجیغ کشیدن؟
مکث.
بعد دیدم تونیستی، دیدم فقط تاریکی هست، نمی دونستم تورفته بودی به اتاق بالاکه دعای نصف شبت رابه جا بیاری. شایدم دم صبح. ولی خدا خودش شاهده که هواهنوزتاریک بود، علامتش هم این بود که چشمهای من هیچ نمی دیدن هیچ غیرازتاریکی. دویدم بیرون بلکه ازکسی کمک بگیرم، دویدم بطرف آبادی، وقتی روی تپه بودم هوا روشن شده بود، دیدم یا ابولفضل آبادی تبدیل شده به یک خرابه، مردم لای بلای خرابه ها می گشتن وجیغ میکشیدن، کمک می طلبیدن اما کسی نمی تونست به کسی کمک بکنه، بعد ژاندارمها سوارجیپها، تفنگها توی بغل ازراه رسیدن، طوری روی خرابه ها راه میرفتن انگارکه پناه برخدا می ترسیدن کسی ازپشت سربه اونها حمله بکنه، کسی نبود که به کسی حمله بکنه، هنوزگروه امداد هم نرسیده بود، یک مرد چاق گفت به اونها که زیرآوارموندن اطلاع بدین که حالاحالاها باید منتظربمونن چون اول باید زخمیها رابرسونیم به درمانگاه شهر.
مکث.
دیدم نه، ایستادن اینجا به انتظارگرفتن کمک چیزی نیست غیرازوقت تلف کردن، برگشتم جیغ کشون اونقدرلابلای خرابه ها گشتم تا بالاخره تورا پیدا کردم. غروب بود.
سعی می کند صحنه ای ازگذشته را بازسازی کند.
اینجا درست همینجا اینجورنشسته بودم خسته وساکت وناامید، درست روبه همین سوراخی که الان هستم، داشتم فکرمیکردم اگه تا حالا نتونستم نشونی ازتوپیدا کنم، اگه تا بحال صدایی ازت نشنیدم، پس لابد خدای نکرده زبونم لال بلایی سرت اومده ورفتی اون دنیا، بعدغصه داردستهام رااینجورگذاشتم زیرچونه که حس کردم چیزی جلوی روم تکون خورد، اول خیال کردم موشی چیزیه، بازچیزی لرزید، یکی داشت توی عمق این سوراخ روبرو چیزی را تکون میداد که بگه هنوززنده ست، خداراشکر. میدونم خیلی سعی کردی حرفی بزنی ولی لابد یک چیزسنگین ناجورروی صورتت افتاده که جلوحرف زدنت را گرفته و یاخدای نکرده لبهات آسیب دیدن.
سکوت.
با دلسوزی نگاه به داخل کومه می کند.
نه بذارفکربد نکنم. اصلاً فکربد نکنم.
مکث.
بهرحال اونجا گیرافتاده بودی ومن باید راهی پیدا می کردم که بتونی با من حرف بزنی، صدات رابه گوش من برسونی بگی حالاچی میخوای وچی نمی خوای. این بودکه فکر ساختن این زنگ به سرم زد.
آرام ازخود می پرسد.
این را من قبلاً کجا دیده بودم؟ شاید توی یک فیلم توی تلویزیون.
برمی خیزد درکنار تیرک چوبی می ایستد دست به کمر.
حالاباورت شد که زنت اونجورهم که تومی گفتی نیست؟
مکث.
فهمیدی که من کودن وهیچی نفهم نیستم. خدا راشکرکه زنگ را پیدا کردم. اگه من کودن بودم پس چه شد که فکرکردم زنگ رااینجا آویزون کنم بعد با تیکه تیکه پارچه های پاره شده یک طناب درست کنم وسرطناب را بفرستم داخل تا برسه به تو!؟
می خندد.
اگه امشب یک کمی سربه سرت بذارم چی؟
می خندد.
فقط محض شوخی وسرگرمی؟
مکث.
خب پس حاضری؟ من سوال می کنم وتواگه موافقی زنگ را تکون میدی.
مکث.
کنارزنگ می ایستد.
اعتراف کن که من کودن وهیچی نفهم نیستم.
سکوت.
گوش می دهد. زنگ بصدا درنمی آید.
نشنیدم مرد. چی گفتی؟
سکوت.
هرچه منتظرمی ماند زنگ بصدادرنمی آید.
خب برای همینه که احتیاط میکنم یکوقت بجای کمک کردن به تو، کارت را بدترنکنم.
مکث.
به کومه ویرانه نگاه می کند.
اگه خدای نکرده یک چیزی را جابجا بکنم که نباید بکنم، بعد اونوقت سنگی کلوخی یا پاره آجری ول بشه بخوره به مغزکله ت اونوقت من چه خاکی به سرکنم، می ترسم یک چیزی را روی این خرابه جابجا بکنم اونوقت خدای نکرده کارم بشه مثل دوستی اون خاله خرسه که عاشق صاحب خودش بود ویکروزکه صاحبش خوابیده بود یک مگس هی اومد روی صورت مَرده نشست و اورا توی خواب اذیت کرد، خرس به خودش گفت باید به صاحبم کمک کنم تا ازشراین مگس خلاص بشه، نوبت بعد که مگس بازنشست روی صورت مرد خوابیده، خرس پاشد یک سنگ گنده برداشت وبه هوای اینکه بزنه توی سرمگس واون را بُکشه، سنگ را کوبید توی سرصاحب خودش واو را جابجا کُشت.
مکث.
می خندد.
نه، خیالت راحت باشه من لااقل باهوش ترازاون خرسه هستم.
مکث.
ومیدونم چاره ای نیست غیرازاینکه منتظرکمک رسانی گروه امداد باشیم. مثل همیشه منتظر.
آرام به خودش،
بی اونکه بدونی کی تموم میشه.
سکوت.
بازرو به مرد با صدای بلند.
اما درباره تو، انتظارتموم شده چون رئیس امداد گفت فردا صبح برم تا اودستوربده یکی ازاون ماشین گنده ها رابفرستن اینجا تو رابا احتیاط وبا مهارت بیرون بکشن.
آهسته، با خود.
شاید اون مَرده که بطری سرد آب را گذاشت روی تخت سینه م هم بیاد.
سکوت.
منهم مثل مادری که بچه خودش رابغل گرفته بطری رابغل گرفتم وفکرکردم به سربالایی تپه که حالا باید خودم را روی اون می کشیدم می اومدم بالا، ولی قبل ازتپه یکهو میدونی کی جلوم ظاهرشد؟ اون زنیکه فالگیر.
مکث.
اولین بارنبود که می دیدمش. توی شنبه بازاردیده بودمش نشسته بود روی زمین وسط دامن زرد وسبزش که گرد تا گرد اودایره درست کرده بود واوبا اون کمرباریکش نشسته بود وسط دایره، گفت بیا جلوخانم بیا بشین تا سرنوشتت را برات بگن این مُهره ها. تازه دیدم جلوش یک سفره سرخ پهن کرده بود روی زمین وتوی سفره جابه جا مهره های رنگ به رنگ چیده بود. انگاربه زورمن را نشوند جلوی سفره انگارمن خودم دلم نمی خواست زانوهام اونجورشُل بشن ولوبشم روبروی سفره روی خاک شنبه بازار. گفت این مهره میگه تازگی به این منطقه اومدی، این یکی میگه یک مرد همراه توهست ولی مدتی هم هست که مِهرمرد به توکم شده. گفت خود توهم به یک شخص دیگه دل بسته ای.
مکث.
زبونم لال. ولی این چیزی بود که اوگفت.
آهسته ازخود می پرسد.
من به کدوم شخص دل بسته م؟
بازبلند.
یکهوازجا پا شدم، گفتم مُهره هات عوضی به عرضت رسوندن خانوم. چندتا سکه انداختم توی سفره ش وزدم به چاک.
مکث.
شنبه های بعدهم بازدیدمش. همیشه همونجا می نشست وزنها را دورخودش جمع می کرد.
آرام وبا احتیاط.
به تونگفته بودم که بازچند مرتبه دیگه بطرف اوکشیده شدم. گفت به مردت بگوهمونجا که پناهنده شده بهترین جا برای پناهنده شدنه. پرسیدم ازاونی بگو که من بهش دل بسته م.
می خندد.
فقط داشتم سربه سرش می گذاشتم. گفت روی سرش کلاه داره.
سکوت.
زنیکه هرشنبه میاد توی بازاروبا چرت و پرت گویی اززنها پول تَلَکه می کنه.
مکث.
خب شایدهمه حرفهاش هم چرت وپرت نباشه، شایدبعضی چیزهایی که میگه درست باشه. من نمیگم ها، بعضی اززنهای توی شنبه بازارمیگن.
مکث.
ولی امروزچرااینقدرعصبانی بود؟
مکث.
دیدم یکهو ظاهرشده جلوی روم و دیگه راه فراری هم برای من نیست. گفت من میدونم که مردت تورا دوست نداره.
مکث.
برای اینکه زود ازشراوخلاص بشم گفتم چرا داره. گفت اگه به من پول بدی یک کاری میکنم که همین امشب عاشقت بشه. گفتم اوعاشق من هست، تازه توی این مصیبت زلزله من پولم کجاست که به توبدم؟ وراه افتادم رفتم ازاودورشدم. داد زد من میدونم که مردت معلول نیست، میدونم اوازخود توهم سالم تره. حتماً می خواست همون حرفهایی را بزنه که قبلاً گفته بود، اینکه اگه مردت تورا دوست داشت شنبه ها با تومی اومد به بازارتا زنبیل سنگینت رابرات حمل بکنه. گفتم مرد من مقامش بالاترازاین حرفهاست که بیاد زنبیل من راحمل بکنه.
مکث.
اون پسرجوونه که صورتش هنوزمودرنیاورده، تفنگ توی بغل روی خرابه راه می رفت. به من گفت بعضی مردم میگن اون خونه ای که تو وشوهرت توش زندگی میکنین یک روزگاری کلیسا بوده، پس حتی اگه سالم هم بود گروه امداد به اونجا نمیرفت چه برسه به حالاکه خرابه ست. گفتم اونجا خونه ما نیست، خونه خداست. گفتم ما اونجا برای یک مدت موقت ساکن بودیم. گفت به شوهرت گفتی که اگه مردم درست گفته باشن نمازودعاش توی اون خونه مورد قبول خدا نیست چون اونجا اگه هم یکوقتی خونه خدا بوده خونه خدای ما نبوده، خونه خدای خارجی ها بوده، اگه حرف من باورت نمیشه ازرئیس کُل امداد بپرس. گفتم ها درسته باید دست به دامن رئیس کُل امداد بشم. گفت برودنبال کارت مادر، کلیسا جزومحدوده این آبادی نیست.
سکوت.
تقصیرمن نبود که همه فهمیدن ما توی کلیسازندگی میکنیم، تقصیرمن نبود که همه فهمیدن تومعلول وزمینگیرنیستی. ولی گمون نمی کنم ترس تودیگه علتی داشته باشه. اوضاع آبادی به کلی بهم ریخته. میدونم وقتی ازاون زیربکشنت بیرون اولین کاری که میکنی من را یک فصل کتک میزنی که چرا نشونی محل زندگی مون را به مردم آبادی دادم، عوض اینکه ازمن متشکرباشی، اززنت که من هستم وبرای نجات جون تواونهمه تک ودوکردم.
مکث.
من که اجازه نمیدم توغرورخودت را پایین بیاری وازمن که یک زن هستم تشکربکنی. من باید همیشه ازتومتشکرباشم که مثل یک نورقوی توی زندگیم می تابی. اگه تونبودی اگه این نورتوی زندگی من نبود خب خیلی بدمی شد، اونوقت من همه ش باید توی تاریکی سرمیکردم مثل حالا.
مکث.
حالا!؟
سکوت.
نه. حالا تاریکی نیست هنوز، چون ماه بالای سرمونه. ببین چه نوری داره امشب.
می پرد روی یک بلندی ومی کوشد بیرون خانه را نگاه کند.
دارم نگاه میکنم ببینم حالاکه امشب نورماه اینقدرزیاده می تونم گلدونهای شمعدونی م را پیدا بکنم؟ تمام دیروزفکرم دنبال دوچیزبودکه هی به خودم میگفتم باید پیداشون بکنم، اول شمعدونیها ودوم چمدون لباسهایی که توبرام خریدی. خبرخوب اینه که چمدون را پیدا کردم، افتاده بود همین دوروبر. درش راهنوزبازنکردم. بازمیکنم به موقعش، ولی از گلدونهام خبری نشده هنوز، شاید دیدن گلهای قرمزآسون نباشه ولی گلهای صورتی باید توی این نوردیده بشن، اونهمه گلدون که روی بالکنی چیده بودم، دیدی که چطورهمه پَرپَرشدن رفتن داخل زمین، همین زمین مُرده شوربُرده که گلهای به اون قشنگی من راکه اونهمه به پاشون زحمت کشیدم بلعید توی خودش. هم خدا شاهده وهم توکه شوهرم هستی که من چطورتوی زمستون وتابستون ازشون مراقبت کردم ونگذاشتم جونوری یا آفتی بهشون بزنه واذیت بشن.
مکث.
توموافق نیستی من گلدون نگهداری بکنم میگی باعث می شن به کاروبارخونه فکرنکنم، اتفاقاً درست میگی چون وررفتن با اونها فکرمن را ازاین دنیا می بره به دنیای دیگه، یک دنیای قشنگ. شاید بچه داری هم یک همچین حس وحال را به مادرها میده، وقتی بچه را شستشومیکنن یا ازپستون بهش شیرمیدن یا وقتی دارن بچه را می خوابونن، خب لابد همه اینها مادررا برای مدتی دورمیکنه ازاین گند وگُه زندگی راستکی.
زیرکانه می خندد.
ولی بین خودمون باشه فقط، من همین گند وگُه زندگی را ترجیح میدم به گند وگُه بچه.
مکث.
شایدم دارم دروغ میگم.
مکث.
خودم هم نمیدونم ولی خدا حتماً میدونه حتماً.
مکث.
یاروچوپونه گفت اگه شوهرت نمی تونه یک بچه بذاره توی شکمت اشکال نداره من خودم می تونم، هروقت که بگی این کاررابرات بکنم. دروغی بهش گفتم چرا شوهرم می تونه.
مکث.
خانمه گفت خیلی اززنها شوهراشون را ازدست دادن. گفت نه تنها توی این زلزله، خیلی جاهای دیگه هم زنها شوهراشون راازدست دادن توی این مملکت.
سکوت.
ولی خدا راشکرکه من توراازدست ندادم. اگه بدونی چقدردلم سوخت برای زنهایی که شوهراشون راازدست دادن. میدونم که فرزند ازدست دادن هم سخته ولی خب آدم می تونه دومرتبه حامله بشه وبچه های تازه بیاره اما هیچ چیزبه سختی شوهرازدست دادن نیست. خونه ای که مَردش را ازدست بده دیگه خونه نیست، ویرانه ست.
سکوت.
حالاباورت شد که خدا چقدرمرا دوست داره که تو راازم نگرفت؟
درحالیکه خود را پای تیرچوبی رها می کند.
اشکالی نداره یک کمی اینجا بشینم استراحت کنم؟ همینکه فقط کمی ازخستگی م دربشه. قول میدم که خوابم نبره، نه، خوابم نبره.
درهمان حال نشسته به خواب فرومی رود.
سکوت طولانی.
پرنده ای هراسان درهوا پروازمی کند وازروی خانه می گذرد دورمی شود واوناگهان از خواب بیرون پریده برمی خیزد می ایستد به دوروبرنگاه می کند.
صدای چی بود؟ توهم شنیدی؟ مطمئنم که شنیدی. انگاریک صدای وحشتناک توی خواب بود، نه خیال کنی که من خوابیده بودم، خدا شاهده که خواب نبودم، یکجورصحنه هایی مثل خواب دیدن اومدن جلوی نظرم، میدونی چرا؟ چون که چشمهام بسته بود. هروقت که چشمهام را می بندم صحنه هایی جلونظرم ظاهرمی شن انگارکه دارم خواب می بینم ولی خواب نیست فقط چیزهایی هستن مربوط به بیداری مربوط به گذشته به اون روزهای اول که به خونه ی تو فرستاده شدم، یادت میاد؟
سکوت.
من هفده سال داشتم. بابای خدابیامرزم گفت خب دخترجون پاشوهمه وسایلت راجمع و جورکن که داری میری به پایتخت. پرسیدم اونجا چرا؟ گفت برای اینکه توی اونجا برات شوهرپیدا شده یک شوهرخیلی خوب. پرسیدم خوبی ش چی هست؟ گفت خوبی اولش اینه که یک خونه داره به اندازه ده برابرخونه ی ما. آخه بابام قبلاً رفته بود خونه وزندگی شوهرآینده مرا که تو بودی دیده بود. گفت خونه ش یک مهمونخونه گُنده داره و دوتا هم اتاق خواب. پرسیدم آشپزخونه چی؟ گفت اونهم بزرگه ولی فعلاً هیچی توش نیست، تو خودت باید بری اون آشپزخونه را تروتمیزبکنی وراه بیندازی. پرسیدم ودیگه؟ بابام گفت شغل مرتیکه خیلی مهمه، ازاون شغلهایی که همه آرزومیکنن داشته باشن، گفت ولی باید عادت کنی دیگه نه ازتاریکی بترسی نه ازتنهایی، گفت چون شوهرت بیشتروقتها باید سر کارباشه، گفت گاهی هم تمام شب باید سرکارباشه وتوباید با تاریکی و تنهایی خودت کنار بیای بهشون عادت بکنی.
مکث.
من تونستم خودم را به تنهایی عادت بدم اما هرچه کردم نشد که به تاریکی عادت بکنم.
مکث.
گمونم دارم یواش یواش چیزی را که سالها ازتوپنهون کرده بودم حالارومی کنم وراستش را میگم. بذاربگم حالاکه دیگه سالهاست ازاون روزها گذشته.
مکث.
قبل ازاون ولی خوبه که ازانگشتهام هم بپرسم ببینم اونها چی میگن.
چشمهایش رامی بندد ودوانگشت وسط دوتا دست را ازروبروبهم نزدیک می کند، انگشتها بهم نزدیک می شوند وبه یکدیگرمی رسند وبرهم قرارمی گیرند.
چشمها رامی گشاید و می خندد.
خب انگشتهاهم میگن که بگم، پس بذاربگم که وقتی شبهاتوسرکاربودی من همه چراغهای خونه را روشن می کردم، همه ی همه را.
ریزوبا شیطنت می خندد.
خودت میخوای که من برات حرف بزنم سرگرم شی دردت کمتربشه، خب من هم هرچی که یادم میاد میگم. مثلاً یادم میاد که تا خود صبح تا وقتیکه سپیده می زد چراغها را روشن نگه می داشتم، برای همین بود که قبض برقمون گرون میشد وتوبه اداره برق فحش می دادی وفکرنکردی که این من بودم که همه چراغهای خونه را روشن نگه می داشتم. وقتی به خونه برمی گشتی دیگه هوا کاملاً روشن بود ومن هم که قبلاًچراغها را خاموش کردم. وتوقبل ازهرکاری من را می بردی توی اتاق خواب می گفتی رختهام را دربیارم چون تو می خواستی با من ازاون کارها بکنی.
می خندد. آب می خورد.
تشنه نیستی؟
منتظرمی ماند. زنگ بصدا درنمی آید. اوغش غش می خندد.
بعد میرفتی زیردوش حموم ومن برات حوله می اوردم تا خودت را خشک کنی وبیای توی اتاق خواب بخوابی تا بعدازظهروقتی که ازگرسنگی بیداربشی. اونوقت من ناهارت را روی میزمی چینم وتو توی سکوت غذا می خوری وروزنومه می خونی. خونه ی ما پُرشده ازروزنامه های باطله پرُشده ازعکسهای زشت زخمیهای توی خیابونها، عکسهای زشت ازسربازها با تفنگهاشون.
مکث.
با خود.
خدا را شکراون جناب سروان جوون تفنگ نداشت هیچوقت.
سکوت.
یک چیزدیگه هم می خوام بگم ولی نمیدونم بگم یا نه.
می خندد.
امشب شب اعترافه. ولی بقول تواعترافهای سوخته وازبین رفته، چون همه مربوط به سالها سال پیشه. گفتن ونگفتنشون دیگه فرقی نداره ولی چون که من باید حرف بزن خب باید یک چیزهایی هم پیدا بکنم که درباره شون حرف بزنم. چه فایده که درباره مرگ بابام حرف بزنم؟ عوضش درباره یک چیزهایی حرف میزنم که دیگه اصلاً چیزمهمی نباشن مثل اون کاری که توی اتاق خواب با من می کردی ومن خوشم نمی اومد.
مکث.
شایدم خوشم می اومد اگه فقط این آرنج تو نمی افتاد توی گودی قفسه سینه م که هی وقت رفت و اومد فشاربیاره روی استخون سینه م، درست همینجا، آرنجت مثل یک لوله آهنی بود، هرچی هی هُلش میدادم میرفت عقب، ولی دومرتبه برمیگشت گیرمیکرد همین جا.
سکوت.
درحالیکه نقطه ای برسینه خود را انگاردرد دارد می مالد، زیرتیرک چوبی می نشیند و با شیطنت بچگانه بسوی سوراخ کومه نگاه می کند.
چیزهای دیگه هم هست که بگم. اگه مطمئن بودم دلخورنمی شی می گفتم. قول میدی که ازشنیدنش دلخورنشی؟
مکث.
گوش به زنگ اما صدایی اززنگ نیست.
بهرحال من به یک شرط میگم که قول بدی؟
سکوت.
باشه، پس من هم نمیگم وهمینجوراینجا می شینم ساکت وآروم.
می نشیند پای تیرچوبی.
اصلاًدیگه حرف هم نمی زنم. هیچ ِ هیچ.
سکوت.
نگاهش به زنگ است ومنتظرصدای آن را بشنود.
سکوت طولانی.
صدای عبوریک هلیکوپتردرآسمان منطقه که دورمی شود.
آرام آرام ناخواسته پلکهای او برهم می افتند وبه خواب می رود.
سکوت طولانی واوبیشتردرخواب فرومی رود.
صدای تکان آرام زنگ او راازجا می پراند.
بسوی بطری آب می رود.
میدونستم باید تشنه باشی، بااونهمه فشاری که به جونت میاد اون زیرشاید هرچند لحظه یکبارنفست میگیره وباید آب بخوری. خب من برای همین اینجا هستم که تورا زنده نگه دارم تا وقتی گروه امداد به اینجا میرسه با ماشینهای مخصوصش.
حالا آب درلیوان ریخته پس ازآنکه لیوان را برسرچوب می آویزد آن را ازداخل سوراخ کومه به درون کومه می فرستد.
فردا صبح.
نگاه به آسمان می کند وبه خود می گوید.
امیدوارم.
حالا خودش هم کمی آب می خورد وکمی هم درکف دست خود می ریزد وبا انگشتان به صورت می پاشد که خواب را ازخود براند.
می پرسی چراهمون سالها این چیزهارابهت نمی گفتم. دلم میخواست بهت بگم اگه مطمئن نبودم که بعدتوکمربندت راازکمربازنمی کنی تا هی توی هوا بتابونی وپایینش بیاری روی تن من، اگرچه ازتوچه پنهون که گاهی، فقط گاهی، ازفروداومدن کمربند چرمی روی گوشت تنم خوشم می اومد یکجورلذتی به من می داد که نمی تونم شرحش بدم، خوب بود مثل اونوقتها که توتوی خونه نبودی ومن تنها بودم ودست می کشیدم به تن وبدن خودم.
مکث.
لحظه ای دررویا سرمی کند.
بعد روبه مرد.
توخبرداری چه بلایی سراون جناب سروان جوون اومد؟ همون که گاهی با یکعده دیگه به خونه ما می اومد وشما توی اتاق آخری دورمیزمی نشستین به ورق بازی؟
آرام وبا خود.
همیشه باکلاه وارد خونه میشد. توی راهرومی ایستادم نگاه میکردم به خودش وبه کلاهش. بعد آروم کلاهش را ازسرش برداشت درازکرد بطرف من.
مکث.
منهم آروم اونراگرفتم آویزون کردم به رخت آویز. او لبخند زد. هیچوقت ندیدم که ریشش بلند باشه یا حتی اصلاح نکرده به خونه ما بیاد.
روبه مرد با صدای بلند.
یک طورعجیبی لبخند می زد، نه؟
آرام و با خود.
عجیب ومهربون. خیلی مهربون.
سکوت.
باخود.
چه بلایی سرش اومد؟
سکوت.
اونوقت توی خلوت دستم گشت روی پوست تنم ازاین بالا تا پایین، پایین تر، بعد یک لرزه افتاد به تمام تنم که بهترین لرزش دنیا بود.
سکوت.
کلاهش را داد به من که براش آویزون کنم به رخت آویز. لبخند ازروی لبش محونمی شد.
سکوت.
اما آخرشب که میخواست بره هی گشت دنبال کلاهش لابلای رختهای دیگه ی روی رخت آویز، من ازاتاق خواب دویدم اومدم توی راهرو، خنده های شما لای بوی تُند عرق، گفتم نه اونجا نیست، اونجاست. منظورم بالای رف روی رخت آویزبود. وقتی گفتم اونجاست، خودم هم اینجورپریدم بالا، ببین اینجور.
روی دوپا درهمان نقطه کمی بالامی پرد.
واینجوری با دستم کلاه راکه اون بالا بود گرفتم کشیدم. خب البته که تودرست میگی موقع پریدن پستونهام تکون خوردن ولی خب هرزنی اینجورکه من پریدم بپره بالاالبته که پستونهاش تکون میخورن، مخصوصاً که فقط لباس خونه تنش باشه. هردوتون با تعجب نگاهم کردین، جناب سروان کلاهش را گرفت گذاشت روی سرش، گفتم ببخشید دیدم این کلاه داره زیرباقی لباسهای روی رخت آویزله ولورده وچروکیده میشه گفتم بذارمش اون بالاکه صاف بمونه. جناب سروان ازمن تشکرکرد ولی توبعدازرفتن اوکمربندت را ازتوی شلوارت بیرون کشیدی گفتی جنده! کمربندت راکوفتی روی شونه هام روی پشت گردنم و روی سرم، خودم راجمع کرده بودم گوشه اتاق، دستهام هم اینجوری روی سرم.
مکث.
اگه توروزمن را کتک میزدی فریادهم میکشیدی: می کشمت! من گریه میکردم ومثلاً کمک می طلبیدم ولی کسی که اونطرفها نبود صدام رابشنوه. بابام که توی ده بود وکاری ازش برنمی اومد چون ازهیچی خبرنداشت، وقتی هم که باخبرشد بازم کاری ازاوبرنیومد. تازه وقتی فهمید دعوای شبونه سرچی بود گفت مرتیکه حق داشته که توراکتک بزنه، معلوم میشه به ناموس خودش خیلی اهمیت میده.
مکث.
با لبخند.
من ناموس توهستم.
مکث.
یکوقت خدای نکرده خیال نکنی من دارم گله شکایت ازاون روزها میکنم ها. نه. خدا نکنه که من ازتوگله وشکایتی داشته باشم اصلاً. چون توکه نمی خواستی عصبانی باشی، کسان دیگه توراعصبانی میکردن. گاهی اونقدرعصبانی میشدی که کمربند رامی انداختی دورو با مشت ولگد می افتادی به جونم.
مکث.
اعتراف کن جنده اعتراف کن محل مخفیگاه بقیه را بگووگرنه سرت را تا گلوفرومیکنم توی چاه مستراح.
می خندد.
هیچوقت که این کاررانکردی فقط حرفش رازدی. اون اوایل من نمی دونستم که منظورت من نبودم، هی باگریه می گفتم به چی اعتراف کنم بقیه کیها هستن محل مخفیگاه کجاست؟
مکث.
خنده داربود، فقط خنده داربود. ولی چون من یک زن فهمیده هستم خیلی زود فهمیدم که منظورتومن نبودم بلکه اونهایی بودن که می خواستن مملکت را به آشوب بکشن، آخرش هم بالاخره مملکت را به آشوب کشیدن.
مکث.
نمی خوام درباره سیاست حرف بزنم حالافقط می خوام درباره این حرف بزنم که توبعدش برام لباسهای خوشگل خریدی، وقتی توتوی خونه نبودی لباسهای قشنگم را می پوشیدم و روبروی آیینه پُزمی دادم، صبح یک دست لباس وبعدازظهریک دست دیگه. گاهی هم تو سه چهارروزیک بند سرکارمی موندی ونمی اومدی خونه. خیالت ازمن راحت بود چون میدونستی به تنهایی عادت کردم ودیگه نمی ترسم، من هم تا غروب میشد همه چراغهای خونه را روشن میکردم. خب دست خودم که نبود، به تاریکی عادت نکردم، نمی کردم.
به نورماه که برهمه چیزتابیده اشاره می کند.
الان هم بایدازماه متشکرباشی که به جای برقی که قطع شده، اونه که اینطورنورپاشیده به اینجابه همه جا وگرنه من نمی تونستم اینجورتوتاریکی با خیال راحت بشینم وحرف بزنم.
رو به ماه.
ای ماه عزیزمتشکرم که خونه من وشوهرم رااینطورروشن کرده یی. اگه تونبودی...
بازروبه مرد.
اما هست. خدا را شکرهست که من بتونم حرف بزنم وتوراسرگرم بکنم تا کمتردرد بکشی خیلی کمتر. می بینی چقدرحرف زدن برای سلامت آدم خوبه؟ یادت میاد چندبارمرا بخاطرزیاد حرف زدن گرفتی زیرشلاق؟ ولی من اونروزچاره ای نداشتم غیرازحرف زدن، فقط همین بود که تسکینم میداد، اونروزها که مجبورشده بودیم توی یک خونه روستایی پنهون بشیم، چه روزهای سختی بود.
مکث.
نمی دونم باید خدا را شکربکنم که اونها بالاخره تو را پیدا کردن یا نه. من که میگم باید از خدا متشکرباشیم اگرچه وقتی تورا پیدا کردن کشون کشون بردنت به زندون.
سکوت.
راستی چی شد که یکهو ورق اینجوربرگشت؟ چی شد که رئیس مملکت پا به فرارگذاشت وازمملکت گریخت؟ کجا رفت؟ بعد تواومدی خونه وگفتی زود باش وسایلت را جمع کن بریم به ده، منظورت همون دهی بود که من توی اون بزرگ شده بودم، بابام هنوززنده بود. برامون یه اتاق ته طویله پیدا کرد. اونجا خونه دایی م بود وکسی ازاون اتاق خبر نداشت، یادت میاد توی جاده یک عده جلوی اتوبوسی را که ما هم توش بودیم گرفتن و اسلحه به دست اومدن بالا، ازهمه می پرسیدن کی هستی وکجا میری. توبه اونها گفتی من دخترت هستم ومریضم، گفتی مجبوربودی من را ببری شهربه مریضخونه، اونها حرفت را باورکردن. به سن وسال هردوی ما می اومد پدرودخترباشیم. من اونروزخوب نقش یک آدم مریض را بازی کردم نه؟ خوشت اومد چطورخودم را زدم به مریضی؟
می خندد.
اونقدرخوب شکل یک مریض به خودم گرفته بودم که اون جوونها دلشون به حالم سوخت، به توگفتن مطمئنی که احتیاج به کمک نداری پدرجان؟ توکه خیالت راحت شده بود خطر ازبیخ گوشت گذشته ورفته گفتی نه برادرها فقط اجازه بدن ماشین هرچه زودترحرکت بکنه وبره که دخترم اصلاً حالش خوش نیست. بعد اونها به راننده گفتن برو. ماشین رفت وما یک جایی توی جاده پیاده شدیم وباقی راه را تا ده پای پیاده رفتیم.
مکث.
یادت هست چه مکافاتی کشیدیم سرعبورازرودخونه. خب توتقصیرنداشتی چون بزرگ شده شهربودی وازرودخونه می ترسیدی، عمقش فقط چند انگشت بود، تازیرزانو، ولی فشارآبش خیلی تند بود. من به اون رودخونه عادت داشتم چون ازبچگی هروقت با بابام می رفتیم شهرباید که ازاون روخونه می گذشتیم، اما توترسیدی خیلی ترسیدی ونمی خواستی ازاون عبورکنی تا اینکه یک فکربکراومد توی سرمن، مثل همیشه، ولی حالا نمی خوام یادآوریش بکنم، نه، مطمئن باش دهنم را برای گفتن اون ماجرا بازنمی کنم.
سکوت.
یادت هست چندوقت توی اون اتاق توی ده بودیم؟ شش هفته. توی اون مدت توهرگزازاتاق بیرون نیومدی. دایی یک شکاف ته اتاق درست کرد که توبتونی بری مستراح بدون اینکه کسی تورا ببینه. اوضاع ده خیلی عوض شده بود، جوونهای ده همه لباس سربازی به تن داشتن، توهیچ نمی گفتی هیچ، هرچه پرسیدم چی شده وما چرااینجا هستیم، تو فقط گفتی یک کمی دیگه صبرداشته باش زن. گفتی اوضاع به زودی برمیگرده به حالت قبل. دایی گفت اما دیگه کارازکارگذشته آقای مهندس. حکومت عوض شده. تمام.
سکوت.
من میرفتم بیرون وبرات غذا می اوردم. شیربُزدوست داشتی. ماجرای اون چوپونه را بهت نگفتم که ازش شیربزمی خریدم. نه نگفتم چون نمی خواستم توراناراحت بکنم ویا اینکه دردسری درست کنم برای اون مرتیکه، اگه میگفتم توحتماً بعدها میرفتی خریارو رامی گرفتی ولابد یک کتک مفصل به او میزدی یا یک قائله بدی درست میشد بالاخره، من شمامردها را خوب می شناسم، برای همینه که هنوزهم ازاوردن اسمش پرهیزمیکنم چون اصلاً نمی خوام خدای نکرده چیزبدی پیش بیاد، اگه اشتباه نکنم همون بود که محل مخفیگاه تورا به جوونهای ده نشون داد، علتش هم من میدونم، به من نظرداشت، یک روزکه داشت پستون بزش را می دوشید آروم آروم سرصحبت را بامن بازکرد. گفت من شوهرتو را دیدم. گفتم شوهرمن که اینجا نیست توچطوراونو دیدی؟ گفت خیلی برای تو پیره، ازبابات هم پیرتره. گفتم شوهرآدم باید مرد باشه چه پیرچه جوون. گفت ولی توخیلی جوونی حیفه که با اون پیرمرده قاتی بشی. گفتم بالاخره اون شوهرمنه. گفت می تونی ازش طلاق بگیری. گفتم طلاق بگیرم که اونوقت چکاربکنم؟ همینجوربدون شوهربگردم توی خیابونها؟ اونوقت مردم چی خیال میکنن؟ خیال نمی کنن که من لابد جنده هستم که توی این سن وسال شوهرندارم؟ گفت اگه ازاون طلاق بگیری بهت قول میدم که بدون شوهرنمی مونی. گفتم ولی هیچ مردی حاضرنیست با یک زن طلاق گرفته عروسی بکنه. گفت چرا حاضره.
مکث.
اینجوری زُل زد توی چشمهام وگفت مثلاً خود من. گفتم خود توچی؟ گفت اگه ازاوطلاق بگیری من حاضرم باتوعروسی بکنم. گفتم نخیرببخشید، شوهرم من را دوست داره و حاضرنیست طلاقم بده. گفت اگه شوهرت تورا دوست داره پس چرا تا به حال بچه نذاشته توی شکمت؟ گفتم لابد نمی تونسته وگرنه میذاشته. گفت مردهایی که نمی تونن بچه توی شکم زنشون بذارن مردهای راستکی نیستن. میدونستم که داره مزخرف میگه ولی خب بد جورهوس بچه دارشدن راانداخت توی سرم. گفت من قول میدم که یک شبه یک پسر خوشگل و تُپل مُپل بذارم توی شکمت. گفت حیف نیست که زن خوشگلی مثل توبچه نداشته باشه؟ گفتم حتماً باید شب بشه که بتونی بچه بذاری توی شکمم؟ گفت نه، اگه دلت بخواد توی روزهم می تونم این کاررا برات بکنم.
زنگ به صدا درمی آید.
معذرت میخوام نمی خواستم ناراحتت بکنم. من که نذاشتم اون حتی بهم دست بزنه.
مکث.
حالا راضی شدی که زنت چقدرپاکه؟
تکیه می دهد به تیرچوبی و آرام به خواب می رود.
سکوت طولانی.
لکه های بزرگ ابرذره ذره می آیند وجلوی نورماه را می گیرند.
ناگهان غُرش ابرها ویا صدای زنگ؟ شاید هردودریک زمان اوراازجای می پرانند.
چی شد؟ دنیا چقدرتاریک شد!
بطرف سوراخ کومه می رود.
چیزی می خواستی؟
گوش می دهد اما صدایی از زنگ نمی شنود، برمی گردد.
اونقدرهاهم تاریک نیست. هنوزمیشه نورماه راازلابلای ابرها دید. همینکه ماه را ببینی یعنی روشنایی هست.
مکث.
من داشتم درباره چی حرف می زدم؟
سکوت.
آها. چوپونه. من اوراازخیلی وقت پیش می شناختم، ازوقتی یک پسربچه بود تا وقتی بزرگ شد، گمونم به من دل بسته بود که اینقدرسرراهم می ایستاد وراه رفتنم را تماشا می کرد، گوسفندهاش هم دوروبرش سرگردون می پلکیدن. گفت اگه با من بیای توی بیابون اونجا یک چیزی بهت یاد میدم که خوشت بیاد. گفتم چی هست؟ گفت بازی زن وشوهری. گفتم به چه دردم میخوره که بازی زن وشوهری یاد بگیرم؟ گفت بالاخره که میخوای شوهربکنی، اونوقت اگه بلد نباشی که شبها با شوهرت چیکاربکنی اون خیال میکنه تو یک دختردهاتی هستی. گفتم خب البته که من یک دختردهاتی هستم. گفت ولی باید این بازی را بلد باشی تا شوهرت دوستت داشته باشه، بیا، من خودم می برمت زیردرخت گردواونجا بهت یاد میدم.
مکث.
آهسته برای خود.
بااینکه هنوزخیلی جوون بود موهای روی سینه ش بیرون زده بودن، دلت میخواست هر پنج تا انگشتت را فروبکنی توی اونها، اینجوربکشی به خودت.
سکوت.
من که هرگزبا اونرفتم زیردرخت گردو، ولی اون بازی را که میگفت یاد گرفتم، قبل از اونکه بیام به خونه تو.
مکث.
تُرنج بهم یاد داد. قبلاًاسمش رابه تووبابا گفته بودم. خیلی مهربون بود، لطیف ومهربون.
چند قطره باران برسروصورتش چکیده است.
داره بارون میاد، میدونستی؟
مکث.
ترنج اسم واقعی ش نبود. ترنج اسم یکجورطرح ِتوی کارقالیبافی. گفتم که با اوتوی کارگاه قالیبافی آشنا شدم. اوبهترین فرشباف کارگاه بود وعاشق طرح ترنج بود. تنها دختراونجا بود که پستوناش بزرگ شده بودن اندازه دوتا انار. فهمید که من همه ش زُل میزنم به اونها که ازپیرهنش قلنبه زده بودن بالا. گفت می خوای به سینه م دست بمالی؟
بازچکیدن چند قطره باران را برسروصورت حس می کند. فکری به نظرش می رسد، راه می افتد دوروبرکومه وتقریباً بالای کومه لابلای خرابه دنبال چیزی می گردد.
اگه گفتی دنبال چی میگردم؟
مکث.
میخوام ببینم اگه بارون بباره اونوقت آیا می تونه ازسوراخی چیزی وارد بشه وتورااذیت بکنه؟ این را یک خانمی بهم گفت. گفت تا قبل ازرسیدن گروه امداد همینطورهی بگرد و مراقب باش، اول باید محفوظ باشه ازخطربارون، دوم ازخطرحیوونهای وحشی، یکوقت خدای نکرده یک حیوون وحشی گرسنه نره اون زیرو...
مکث.
خودش هم این چیزهارا ازکس دیگه شنیده بود بعد که فهمید شوهرمنهم مونده زیرآواراومد خودش رابه من رسوند واین چیزها را گفت، خداعمرش بده.
مکث.
وای خدا نکنه همچین چیزی بشه ولی خب احتیاط شرط عقلِ، الان که آدمها هم گرسنه و وحشی دارن راست راست به هرطرف میگردن چه برسه به حیوونها.
می گردد وبه دقت لابلای کومه را نگاه می کند.
باید هرسوراخ سُنبه مشکوکی را بپوشونم.
همچنان میگردد وبا دقت به اطراف نگاه میکند.
بعدازاینکه کارگاه تعطیل میشد اومرا می بردلای یک بوته بزرگ که وقتی میرفتی داخلش دیگه هیچکس نمی تونست توراببینه هیچکس، اواونجاگذاشت من دست بکشم به پستونهاش که سفت بودن، بعد دست کشید روی بدن من ازبالااومد پایین، گفت حیف نیست این هیکل قشنگت را بذاری دراختیاریک مرد بوگَندو؟ گفتم شاید شوهرمن بوی گند نده. گفت همه اونها بوی گند میدن ازمن قبول کن. قبول کردم.
مکث.
هیکل ترنج بوی گلاب میداد. گفت لبهات را بمال به پستونهام خوشت میاد. خوشم اومد.
یک پرده زُمخت برزنتی پیدا کرده شروع میکند به پوشاندن یک سوراخ روی کومه.
خوبی این پرده اینه که نمیذاره بارون بیاد تورااذیت بکنه.
درحالیکه پرده را برسوراخ میکشد.
من هنوزموندم متحیرکه توچطورپی بردی من باکره نبودم.
سکوت.
روزبعد ازشب عروسی، بابام اومد خونه ی ما برای خدا حافظی. خونه توکه حالاشده بود خونه ی ما. آخه بابا داشت برمیگشت به ده. توگرفته وغمگین نشسته بودی کنارپنجره روزنامه می خوندی. بابام گفت خدا بد نده آقای مهندس، اتفاق ناجوری افتاده؟ گفتی بی زحمت همین امروزدخترت رابرداربرو. من که میدونستم موضوع چیه یک گوشه توی آشپزخونه کزکرده بودم. صدای حرف زدن شما تبدیل شد به پچ پچ ومن دیگه نشنیدم فقط شنیدم یکهو بابام بالای سرم ایستاده میگه ای بی حیا یالابگوکی اون کاررابا توکرد؟ دو دستی توی سرم میزد وبا صدای بُغض کرده می پرسید کی؟ گفتم تُرنج. گفت ترنج که دختربود، چطورتونست؟ توگفتی دروغ میگه، عملی نیست. بابام پرسیدآخه چطوربی حیا؟ گفتم با انگشتش، بااون انگشت وسط که ازهمه درازتره. بابام نفس آروم کشید وروبه تو کرد و گفت عملی ِآقای مهندس.
سکوت.
گفتم یک چیزی اون داخل داخل تنم ترکید زیرانگشتت، فهمیدی؟ گفت فهمیدم.
مکث.
اونوقت جاری شدن یک مایع سنگین راحس کردم خیلی سنگین. گفتم دردم گرفت سوختم یکهوچی بودتوی من ترکید؟ گفت اون کفتری که گیرافتاده بود توی تنت حالاآزاد شد رفت پی کارش، دیگه هیچ مردی نمی تونه به اون فشاربیاره اذیتش بکنه.
مکث.
تُرنج گفت. بعد گفت اصلاً چرا نمیای با من ازاینجا فرارکنیم بریم یکجای دورباهم زندگی کنیم. اینراوقتی گفت که هنوزخودش راآتیش نزده بود که بمیره. گفت بهرحال توکه از خوابیدن باهیچ مردی لذت نمی بری. بعد ازازدواج با توباورم شده بود که راست میگه و من هیچوقت ازخوابیدن بامردی لذت نمی برم، تا، زبونم لال، تاهمین دوهفته پیش که تو توی رختخواب به من نزدیک شدی. گفتم خوب نیست مرد اینجا خونه خداست خوشش نمیاد که ما توی خونه ش ازاینکارها بکنیم. گفتی گفتم بهت قبلاً اینجا دیگه خونه خدا نیست. گفتم خب بالاخره که یکروزی بوده. گفتی تازه خدا خودش این خواستن را انداخته توی جون آدمیزاد چطورممکنه خوشش نیاد. گفتم اگه خوشش نیومد وکاری داد دستمون چی؟ گفتی نمیده. وبعدازمدتها اونشب بامن خوابیدی ومن برای اولین بارمزه ی خوش عشقبازی راحس کردم. گفتی صدات را ببُرزن. ولی دست خودم که نبود هی جیغ میکشیدم وهی توعصبانی میشدی ودردهنم را می بستی با اینکه میدونستی صدای من به گوش کسی نمیرسه یعنی کسی اینطرفها نبود که بشنوه. من مطمئنم نبایداونشب اونکاررامیکردیم چون خدااصلاً خوشش نیومد وآخرش هم این بلا راسرمون اورد. تواگه بیرون بودی میگفتی همه ش بخاطراین بود که من اون صداها راازخودم درمی اوردم.
حالا تقریباً بربلندی کومه است. ناگهان چیزی درلای یک سوراخ توجه اوراجلب میکند.
این هم یک سوراخ مشکوک وخطرناک دیگه.
بیشترخم می شود ولای شکاف را نگاه میکند.
این رنگ صورتی چیه توی این شکاف؟
نزدیک ترمی شود وبیشتردقت میکند.
ا ِ. باورت نمیشه اگه بگم یکی ازشمعدونیهام را دیدم. الان دارم می بینمش. گلها هنوزسالم به نظرمیرسن ولی گلدون رانمی بینم. اگه نیارمش بیرون که بهش آب بدم اون زیرپژمرده میشه می میره. بیرون کشیدنش نباید زیاد سخت باشه. اجازه هست امتحان کنم؟
روی خرابه خم می شود یک دستش را فرومی برد داخل سوراخ وسعی میکند چیزی را به چنگ بیاورد، چیزی که هی ازچنگ اومی گریزد.
چقدرسخته، دستم نمی رسه، نه، انگاردستم داره میرسه، یک کمی دیگه.
ناگهان انگارچوبی را دردرون کومه تکان داده که نبایستی تکان می داده، پس تمام کومه تکان می خورد وچوبها وآجرهای آن برروی هم می رُمبند وفرومی ریزند چنان که اواز ترس جیغ میکشد وتند ازروی کومه پایین میرود اما برای متوقف کردن ریزش کومه دیگردیرشده وچیزها درحالیکه فرومی ریزند به شکل دیگری برهم تلنبارمی شوند واو از ترس آنکه همه ویرانه ها را برسرمرد فروریخته است ترسان وجیغ کشان وکمک طلبان ازخانه بیرون می دود وصحنه را ترک میکند وتا مدتی صدای جیغ کشیدن اودربیابان به گوش می رسد.
سکوت.
باران درشت و تند می بارد.
تاریکی.

پرده سوم:
همان صحنه.
چند ساعت بعد. صبح نزدیک می شود. آفتاب هنوزبیرون نیامده ولی شعاعهایش نوربه اطراف پراکنده اند. باران شدید که درحال باریدن بوده حالا قطع شده. همه جا خیس است.
زن با لباس وموهای خیس نشسته پای تیرک زنگدارودرحال خشک کردن موهای خود با یک پارچه بزرگ است.
زن:
هیچکس توی بیابون نبود. روی تپه هم کسی نبود. هیچ به جزبارون.
مکث.
من فقط می دویدم وجیغ می کشیدم وکمک می طلبیدم ولی کسی صدام را نمی شنید.
مکث.
رفتم ایستادم روی تپه وصدا زدم. بارون شُروشُرروی خرابه ها میریخت. چی شد که یکهومن اون افتضاح را به باراوردم؟ بخاطربیرون کشیدن یک گل داشتم تورا می انداختم توی خطر. اگه خدای نکرده آسیبی به تورسیده بود؟
مکث.
آسیبی به تو نرسید. خدا را شکر.
مکث.
برای همینه که به مردم آبادی میگم من تنهایی نمی تونم کاری بکنم، کمک میخوام. حالاهم امیدواربودم کمکی پیدا کنم. امید ِالکی. ازروی تپه دیدم چندتا سایه توی آبادی لابلای خرابه میجنبیدن، دنبال سرپناه میگشتن انگار، بعد دیدم نه ایستادن وفریاد زدن فایده نداره چون ازهیچکس کمکی برنمیاد، تازه اگه کاری ازکسی بربیاد ترجیح میده برای خودش و خونواده ش انجام بده نه برای یک زن غریبه مثل من که اهل اون آبادی هم نیست.
مکث.
نیستم دیگه. نه من نه تو، هیچکدوم ازما اهل اون آبادی نیستیم چون توخواستی که نباشیم.
مکث.
روزی که من خیال میکردم حالادیگه ما یک زندگی آروم وبی دردسرداریم اومدی گفتی بایدازاینجا بریم زن. پرسیدم حالادیگه چرا باید بریم، چی شده؟ گفتی اینها دیگه کارشون با من تمام شده وهرآن ممکنه سربه نیستم بکنن. گفتم اینها که با توخوب بودن، تواونهمه براشون کارکردی وبهشون یاد دادی که چطورازمخالفهای دولت اعتراف بگیرن. گفتی در دهنت را بذاراین حرفها به تونیومده، فقط پاشوجمع وجورکن که باید بزنیم به چاک.
مکث.
خودت به من گفته بودی وقتی تورفتی توی اون اداره هیچکس بلد نبود چطوریک محکوم تازه دستگیرشده راوادارکنه حرف بزنه واسم رفقای دیگه شوکه مخفی هستن غلفتی بریزه روی میز. خب من هم میدونم که تواین کاررا خوب بلد بودی، پرسیدم پس حالا دیگه چی شده؟ مثل یک مارزخمی دورخودت می چرخیدی با خودت حرف می زدی یا با من. گفتی دیگه کسی به مااحتیاج نداره. گفتی فقط بایدپا گذاشت به فرارورفت، قبل ازاینکه خبر کشته شدن مرا بعلت تصادف رانندگی برای تو بیارن، یا بشنوی که ازبالای کوه افتادم و سقط شده م، بایدرفت یکجای دورخیلی دور. بعد این محل متروکه راازیک کسی خریدی. گفتی خوبی ش اینه که طرف داره میره خارج وغیرازاونهم هیچکس خبرنداره که ما اینجا هستیم. بعد ما اول سواراتوبوس شدیم بعد ازجایی قطارگرفتیم. وسط بیابون توی یک ایستگاه دورافتاده پیاده شدیم وازظهرتا غروب راه اومدیم تا رسیدیم به اینجا. گفتم این که کلیساست مرد. گفتی حالادیگه نه. پرسیدم چطور؟ گفتی انگاردویست سیصد سال پیش که اینجا یک ده کوچک مسیحی نشین بود این کلیساشون بوده ولی بعد نمیدونم چی شده که همه ی اهل اون ده کوچ کردن ورفتن، بخاطراومدن مرض وبا بوده یابخاطراومدن جنگ. هیچکس نفهمیده کجا رفتن اونها، اونوقت اینجا سالها سالها یک محل متروکه بوده تا اینکه هفتاد سال پیش افتاده دست همین آقا که اینجا را به ما فروخت، پس حالاحالیت شد که اینجا خونه خدا نیست؟ گفتم بیزحمت میشه من یک چیزمعقول بگم؟ پوزخند زدی گفتی تو؟ یک چیزمعقول بگی؟ گفتم خونه خدا همیشه خونه خداست، نمیشه که سرقفلی اون ازخدا برسه به یک آدمیزاد، این حرف درباره همه ی خونه های خدا صادقه، حالاچه کلیسا باشه چه مسجد یا حتی معبد، هیچ فرق نداره. گفتی میشه فعلاًحرفهای دانشمندانه نزنی زن؟ گفتی اوناش دیگه به تونیومده، همینکه اینجا درامان هستیم کافیه.
نگاهی به دوروبرمی اندازد.
وبالاخره دیدی که آدم هیچ کجا درامان نیست. بازشُکرخدا که هردومون هنوززنده هستیم، هم من وهم تو.
مکث.
اولش که جای امنی به نظرمیرسید. یک سالن بزرگ خالی، یک اتاق به اندازه یک رختکن توی فروشگاه زنانه، سه اتاق پستوکه ته ساختمون بودن انگارجوری درست شده بودن که همیشه مخفیگاه باشن، ویک اتاق دلبازطبقه بالا که توگفتی نمازخونه ست، روی دیواردورتادورهمه جا شکل مریم مقدس ومسیح بیچاره را نقاشی کرده بودن، توروی همه اونها پارچه سیاه کشیدی دورتا دوراون نقاشیها راپوشوندی زیرپارچه سیاه ازمنهم نپرسیدی که آیا من اون عکسها را دوست دارم یا نه. من عاشق تماشا کردن اونها بودم بخصوص اونها که نشون میداد مریم مقدس بچه تازه به دنیا اومده ش را توی بغل گرفته.
نگاهی به دوروبرمی اندازد.
اگه این دوروبربگردم شاید چندتا ازاون عکسهاراپیدا بکنم.
با اندوه.
ولی چی فایده، خورد شده وشکسته هستن همه شون.
مکث.
نگاهی به دوروبرمی اندازد ولی چیزی نمی یابد.
گفتم این اتاق هم لابد محل رخت عوض کردن کشیشها بوده. گفتی اینجا اتاق اعتراف بوده. گفتم من خیال کردم که فقط زندون اتاق اعتراف داره. گفتی همه جا اتاق اعتراف داره.
مکث.
گفتی ما که زیاد اینجا نمی مونیم، همینکه آب ازآسیاب بیفته وپرونده من را فراموش بکنن میریم توی یک شهرمسکونی یک خونه مسکونی می خریم.
صدای زنگ. اوبطرف کومه می آید.
تشنه هستی. درسته؟
گوش می دهد. صدای زنگ. لیوان را پُرازآب کرده به میخ چوب می آویزد وچوب را آرام آرام به داخل سوراخ می فرستد.
صبح شده. داره صبح میشه. رئیس کُل امداد گفت ساعتی بعدازطلوع آفتاب برم سراغش. گفت یک راننده با یک ماشین مخصوص میفرسته اینجا که تورابکشن بیرون.
روبه آسمان نفس عمیق میکشد.
ای خدا، چه لحظه ای اون لحظه که تو را میارن بیرون، زنده، اونوقت یکراست می برنت مریضخونه تنت را تمیزمی شورن ومداوات میکنن.
مکث.
میدونم توازمریضخونه خوشت نمیاد، دوست نداری پات کشیده بشه به اونجا، مثل هرجای دیگه، که دلت نمی خواد بری، هیچ اداره ای یا بازاری.
مکث.
راستش میدونم که چیزه.
آهسته وکمی ترسیده.
می ترسی که توی مریضخونه کسی آشنا تورا ببینه...
با احتیاط به اطراف نظری می اندازد ومطمئن شود کسی صدای او نمی شنود.
وتحویلت بده به مامورهای امنیتی.
مکث.
به او نزدیکتر می شود.
منهم با توام نگران نباش. هرجا ببرنت باهاتم ونمیذارم کسی آزارش به توبرسه، هیچکس.
سکوت.
مثل همیشه که با توبودم و نذاشتم کسی آزاری بهت برسونه.
مکث.
شاید همون مرتیکه چوپون ده که به خیال خودش میخواست یک بچه توی دل من بذاره تو را لو داد ومامورها را فرستاد به اتاق پشت طویله خونه دایی من.
مکث.
ولی نه، گمون نکنم اون بود، راستش مرد بدی هم نبود، اگه یک کمی پول داشت شاید قبل ازپیدا شدن تو بابام من را میداد به او. ولی خب دیگه قسمت نبود.
مکث.
توی زندون که بودی من همونجا بست نشسته بودم وگریه زاری میکردم. یاروکه درجه روی بازوی لاغرش داشت گفت خانوم میدونی که شوهرتوشکنجه گرحکومت قبلی بوده. گفتم خب حکومت قبلی که دیگه وجود نداره آقای سرهنگ، مُرد ورفت پی کارش، گفتم ولی شوهرمن اینقدرمرد قابلیه که حتی می تونه شکنجه گرحکومت فعلی باشه. اصلاً اون آقای سرهنگ همینجورچارشاخ مونده بود ودرجه های روی بازوش تکون خوردن، گفت خانوم شماعجب زن عاقلی هستی. امامرتیکه اجازه نداد توراملاقات بکنم، داشتن تورا می دادند به جوخه اعدام. عجب دوره ای بود. من روزوشب پشت درزندون نشسته بودم و اینقدرگریه زاری والتماس کردم تابالاخره اونها دوباره پرونده تورا فرستادن به مرکز، بعد هم که قرارشد توبا اونها همکاری بکنی واونها هم یک خونه سیمانی بدشکل به ما دادن که پشت محوطه زندون بود. خدا را شکربد نبود، من اهل گله و شکایت نیستم، من فقط میخواستم با توباشم هرجاکه باشی چون غیرازتودیگه جایی نداشتم توی این دنیا ندارم، تنها سرپناه من توبودی، تو هستی. برای همینه که من هم راستش کمی نگرانم که بعدازاینکه تورا ازاون زیربیرونت میکشن یکراست می برنت به مریضخونه.
مکث.
پس بذاربگیم تواصلاً ازمرضخونه خوشت نمیاد، نه اینکه می ترسی نه، دوست نداری پات به مریضخونه برسه. من به اونها حالی میکنم که اگه احتیاج به دوا ودرمون داشته باشی همینجا دواودرمونت بکنن. بهشون میگم توسابقه خوبی با مریضخونه نداری. خوبه؟
مکث.
سه ماه وده روزتوی مریضخونه یکبند درازکشیده بودی روی تختخواب ونمی تونستی پایین بیای چون پات بدجورشکسته بود. من تمام مدت اونجا بودم دوروبرتو.
می خندد.
گاهی وادارم میکردی ساعتها بشینم رواون مبل سیاه پلاستیکی، تمام جونم عرق میکرد، توروی تختخواب خودت خوابت می برد ولی می خواستی من همونجوراونجا روی مبل نشسته باشم چون خیال میکردی اگه برم به راهرو ویا برم توی بخشهای دیگه ممکنه دومرتبه چشمم به چشم اون آقا دکتربیفته ودلم بلرزه. گفتی خاک برسرتوکه به یک پرستار ملافه عوض کن میگی آقای دکتر. گفتم من خیال میکردم پرستاری فقط کارزنهاست. گفتی همه جورپرستارهست هم زن هم مرد.
مکث.
خدایی ش من که ندیدم اوملافه هیچ تختخوابی راعوض بکنه ولی اگه تومیگی، خب لابد ملافه تختخوابها راهم عوض میکرده، اگرهم دیده بودم برام مهم نبود، مهم خود اوبود که آدم خوبی بود. هیچوقت بهت گفته بودم که من ازمردهای لاغرم خوشم می اومد؟
مکث.
با صدای بلند مثل بعنوان یک جمله خبری رو به مرد می گوید،
ازمردهای لاغرخوشم می اومد. درسته.
مکث.
آرام.
بهش نمی اومد پرستارباشه.
مکث.
دیده بودم که فشارخون دیگران رااندازه بگیره ویا نبض مریضها رابگیره توی دست وبه ساعتش خیره بشه ولی ندیده بودم که ملافه هیچ تختخوابی راعوض بکنه.
مکث.
گفت پدرشما بدجورتصادف کرده، حالاحالا بایداینجا باشه، یک مراقب مخصوص میخواد. گفتم بله من خودم اینجا هستم مراقب او. گفتم پدرم نیست. گفت نیست؟ گفتم شوهرمه.
سکوت.
مثل یک مرد با شخصیت وبا وقارسرش را انداخت زیروآروم ازاتاق رفت بیرون، دیگه ندیدمش تا اونروزکه خیلی دلم گرفته بود ازتوی اتاق موندن و روی مبل پلاستیکی نشستن لای بوی الکل که تازه به بدنت زده بودن، گفتم مرد اجازه هست من کمی برم توی بالکنی هوای تازه بخورم؟ هنوزازوجود اون یاروخبرنداشتی، گفتی برو. بعد من توی بالکنی ته راهروبخش ایستادم وته ته آسمون راتماشا کردم که خالی ِخالی بود. صدای یک مرد از پشت سرم پرسید ازدود سیگارمن ناراحت نمی شین خانم اگه من اینجا سیگاربکشم؟ گفتم اختیاردارین بفرمایید. من که هنوزقیافه شو ندیده بودم، اونهم هنوزقیافه من را ندیده بود تا اینکه سیگارش راآتیش زد وسرش رااینجورگرفت بالا که اولین دود را بفرسته بیرون چشمش به چشم من افتاد، گفت ببخشید، خیلی معذرت میخوام ولی همسرشما به زودی حالش خوب میشه. گفتم میدونم. دیگه پُک به سیگارش نزد گفت چقدرنگاه عجیبی دارین شما. نفهمیدم منظورش چیه فقط زل زده بودم به اون گودی روی چونه ش و فکرمیکردم به اون هنرپیشه ای که توی تلویزیون دیده بودم که گونه ش اینجوری گود داشت، یادم نمی اومد توی چه فیلمی دیده بودمش، دیدم آقای دکترنشسته ترک یک اسب من را هم نشونده پشت خودش وداره داره توی باد می تازه، به کجا؟
مکث.
اون بالکنی محل سیگارکشیدنهاش بود. منهم آخرشب که تودیگه کاری با من نداشتی و خوابت می برد میرفتم چند دقیقه ای توی اون بالکنی می ایستادم ستاره ها را تماشا میکردم. باورکن اگه بابام مرا به مدرسه فرستاده بود من حتماً درس ستاره ها را میخوندم، هرچه اطلاعات درباره ستاره ها بودازتوی کتابها جمع میکردم ومیخوندم وعکسهاشون راهم تماشا میکردم که بفهمم اینها کی وچطوری خلق شده ن؟ اصلاً خداوند برای چی اونها راخلق کرده؟ چطوراینقدرقشنگ توی همه اونها نورمخصوص گذاشته؟
مکث.
توی همین افکاربودم که یک گرمای بخصوصی روی دستم حس کردم، گرم. گفت اینها نورشون راازخورشید میگیرن، شبها خورشید ازاینجا دیده نمی شه ولی نورمی پاشه به ستاره هاوبه ماه. پرسیدم به ماه؟ گفت ماه هم مثل ستاره ازخودش نورنداره بایداز خورشید بگیره تا روشن بشه.
روبه آسمان.
پناه برخدا! می بینی این خورشید که الان رفته پشت اون کوه های دور، ازهمونجا داره نورمی پاشه به ماه. میدونستی؟
مکث.
گفت دست شما مثل یک شعله داغه.
سکوت.
خدا میدونه که من تازه ملتفت شدم که دستش را گذاشته روی دست من.
مکث.
میدونم ازشنیدن این حرفها ناراحت نمی شی که میگم وگرنه البته نمی گفتم. مطمئنی که من هرگزکوچکترین خطایی مرتکب نشدم وفریب هیچ مردی را نخوردم چون مردمن تو بودی همیشه توهستی. شوهرم ودوستم وسرورم.
مکث.
بابام گفت یک زن درست وحسابی، اونی که خدا و پیغمبردوست داره، اون زنیه که با لباس سفیدعروسی به خونه شوهرمیره وبا کفن سفید مرگ ازخونه همون شوهربیرون میاد. معنی ش اینه که فقط مرگ من را ازشوهرم جدا میکنه.
مکث.
برای همین بود با اینکه دستش یک گرمای عجیبی داشت، من همچین تند وسریع دستم را پس کشیدم. گفتم مگه شما خودت زن نداری آقای دکتر؟ گفت نه. به خودم گفتم وقتشه دیگه برگردم به اتاق پیش تو ولی انگاربه اوگفتم خب شما پس چرا تابحال زن نگرفتی توی این سن وسال؟ گفت زن گرفتن که به همین آسونی نیست. گفتم سختی ش چی هست؟ گفت آدم باید اول عاشق یک کسی بشه بعدبااوعروسی بکنه. پرسیدم عاشق؟ گفت مگه شما نمیدونی که عشق چی هست؟
مکث.
من که جوابش را ندادم، راه افتادم برگشتم اومد به اتاق. من چی میدونم عشق چی هست؟ شرط می بندم هیچکدوم ازمردهایی راهم که دیده م معنی ش را نمی دونن.
همچنان که برجای خود ایستاده می چرخد بطرف راست وبا یک شخص خیالی حرف میزند. شخصی که حالاروبروی او ایستاده است.
توچی مرد چوپان، تو میدونی معنی عشق چه هست؟
وبا صدای ساختگی ازطرف مرد به خود جواب میدهد.
عشق یعنی اینکه یک مردی بتونه بچه بذاره توی شکمت. هرچه بچه ی بیشتربهت بده معنی ش اینه که بیشترعاشق توهست.
می چرخد روبه عمق صحنه، پشت به تماشاچی وبا مرد خیالی دیگری حرف میزند.
توچی جناب سروان؟ تومیدونی که عشق چی هست؟
وباصدای ساختگی بجای آن مرد حرف میزند.
عشق یعنی اینکه بامن بیای به یک ساحل دور، دورازهمه آدمها، دوتایی درازبکشیم روی نرمی ماسه ها وطلوع خورشید را تماشا کنیم.
می چرخد، این بارروبه سمت چپ صحنه می ایستد.
توچی میگی مرد قصاب؟ توهم میدونی که عشق چی هست؟
وبا صدای ساختگی بجای آن مرد به خود جواب میدهد.
عشق همینجاست نشسته روی سینه لخت تو، اگه توی آینه نگاه کنی می بینی که یک چیزی اون داخل هی تپ تپ میکنه وخودش را میکوبه به تخت سینه ت. عشق بدمصب از همون داخل حکومت میکنه به هرچه که بیرون هست.
بازبه حالت عادی برمیگردد.
توی این آشفته بازار، من آیینه م کجا بوده حالا؟
مکث.
اصلاً چراازمرد خودم نمی پرسم؟ شاید توبدونی که عشق چی هست مرد.
روبه مرد با صدای بلند.
میدونی؟
سکوت.
مدتی بعد صدای زنگ شنیده می شود.
چیزی می خوای؟
سکوت.
حس میکند چوب باریک توسط مرد تکان می خورد.
بازم آب. میدونم. بدترین چیزاون زیرهمین تشنگی ی. پس لیوان را بزن سرچوب که دارم می کشمش بیرون.
درحال بیرون کشیدن چوب.
عشق!
مکث.
یکروزی، حالانه، یکروزدرآینده، بعد که ازاون توبیرون کشیده شدی، بهم بگواگه چیزی درباره عشق میدونی. ما هیچوقت درباره ش حرف نزدیم هیچوقت.
سکوت.
بالاخره تمام چوب ازتوی سوراخ بیرون کشیده می شود. لیوان به میخ سرچوب آویخته است وداخل لیوان یک دسته گل شمعدانی یا بهتراست بگوییم یک گل شمعدانی که ازگلدان خود بیرون افتاده، توی لیوان قراردارد واوذوقزده با تعجب خیره می ماند به گل.
ببین شمعدونی من. شمعدونی صورتی قشنگم. هنوززنده وسرحاله.
لیوان را ازسرمیخ درمی آورد آنرا دربغل می فشارد.
کجا بود؟ چی شد که گذاراین به اونجا افتاد؟ من خیال میکردم اونها همه روی ایوون رو به بیابون هستن، برای همین بود که می خواستم برم بیرون ازخونه دنبالشون بگردم. هفتا بودن. چهارتا قرمز، سه تا صورتی. خوشگل ترین رنگ صورتی که تا به حال دیدی.
لیوان وگلش را با احتیاط برجایی می گذارد.
میدونم صبح شده ومن باید عجله کنم برای رفتن وگشتن به دنبال اون یارورئیس کل، ولی تااین گیاه را یک جایی توی خاک نکنم دلم آروم نمی گیره.
قصد رفتن دارد.
من الان برمیگردم.
اما درهمان حوالی می ماند ودراطراف به دنبال چیزی می گردد.
اول باید یک ظرفی چیزی براش پیدا کنم.
چیزی می یابد.
آها اینهاش انگارپیدا کردم چیزی را که می خواستم.
یک ظرف مناسب ازلای اسباب اثاثیه بیرون می کشد.
پس من الان برمیگردم. میرم کمی خاک بریزم توی ظرف.
ازصحنه خارج می شود.
سکوت.
مدتی بعد او وارد صحنه می شود درحالیکه ظرف ِپُرشده ازخاک را دربغل گرفته است.
حالا باید گیاه رادوباره بکارم توی این ظرف تا لااقل این یکی دومرتبه زندگیش راازسر بگیره. ایکاش بقیه راهرچه زودترپیدا میکردم، اگه دورازخاک باشن خیلی دوام نمیارن.
مشغول کاشتن گل شمعدانی درخاک ظرف می شود.
شاید تواینرا بُرده بودی توی اتاق بالا، اتاق دعات. پس من اشتباه کرده بودم که خیال کردم توازوجود این گلها راضی نیستی. خب یادمه که خوشت نمی اومد من عوض رسیدن به کارخونه ورسیدن به تو، هی رسیدگی بکنم به اون گلها، میگفتی من زیادی به اونها ور میرم ولی نمی دونستی که من اونها رامثل بچه های خودم دوست داشتم، اون گلها تنها مونس من بودن، تنها همصحبت من. برای همین بود که سعی میکردم توی همه فصلها شاد وسرزنده نگهشون دارم.
گیاه کاشته را براندازمی کند.
حالا باید آب برسونم بهش.
برمیگردد می رود اول بطری آب را وراندازمیکند، بطری تا نیمه آب دارد. پس بطری را برجای میگذارد واززیربهم ریختگی ها یک بطری راکه قبلاً پنهان کرده بیرون میکشد. این بطری هم کمی آب دارد.
برمی گردد.
آبی که دارم بهش میدم ازبطری آب تونیست ها، ازاون بطری ی که من پس اندازکرده بودم برای روزمبادا. خب امروزهم یک روزه مباداست برای این گیاه.
آرام آب به پای گیاه می ریزد. کمی هم خودش می نوشد. بازبه پای گیاه می ریزد.
اگه این گیاه توی اتاق بالانبود، توی همون اتاقی که توبودی، پس اینجا چکارمیکنه حالا؟
مکث.
به اطراف نگاه می کند.
نه. مطمئنم که بقیه روی بالکن بودن وپرت شدن توی بیابون زیراونهمه آجردیوارهای بلند. فقط این یکی جون سالم بدربُرد چون همراه توبود.
به جهت آفتاب نگاه می کند.
اصلاًازهمون اول بایدهرهفتا گلدون رامی گذاشتیم توی تاقچه نمازخونه. چرا؟ چون تاقچه نمازخونه روبه شرقه، روبه جایی که آفتاب هرروزازاونجا بیرون میاد. این بهترین حالت برای یک گیاهه که آفتاب دم صبح را داشته باشه نه آفتاب بعدازظهررا.
مکث.
عوض این حرفها باید خودم راجمع و جوربکنم وراهی آبادی بشم، ببین آفتاب دیگه کاملاً بیرون زده. خدا راشکرازشَرابرها خلاص شدیم اگه دومرتبه برنگردن. برنمی گردن.
با لبخند وطنازی دستی به گلبرگهای گل می کشد.
ولی پیش ازحرکت باید بفهمم چی شد که تودیشب نصف شبی تصمیم گرفتی وقتی برای دعا به اتاق بالامیری این گلدون راهم با خودت ببری.
سکوت.
او به خود می پیچد ومی خواهد چیزی بگوید ولی خجالت می کشد.
یعنی بخاطراین بوده که تو، منظورم اینه که نشونه ی این بوده که توبه من اهمیت میدی؟ به من که زن توهستم؟ شاید می خواستی که به من بگی دوستم داری. داری؟
گوش می دهد بلکه اززنگ صدایی بشنود ولی صدایی اززنگ برنمی خیزد.
بقول تو، من باید کودن باشم که اینجا بنشینم به انتظارشنیدن جواب این سوال ازتو. ولی اگه دوستم نداشتی که اونهمه لباس برای من نمی خریدی. ببین لباسها همه اینجا هستن توی این چمدون که دیروزهمینجوراتفاقی دیدمش کاملاً اتفاقی.
می رود وچمدانی را ازگوشه ای می آورد وبرزمین می گذارد. بعد آنرابازمیکند و لباسی ازآن بیرون میکشد.
ببین چی پیدا کردم. اون لباس سبزبلند که برام ازبندراورده بودی. سفرکوتاهی بود، فقط سه روزطول کشید، چقدربه من خوش گذشت توی تنهایی زیراونهمه نورچراغ.
قصد دارد لباس را بپوشد پس لباس خود را ازتن درمی آورد.
دارم می پوشمش ولی نباید به روزقبل ازحرکت توبه اون سفرفکرکنم. باورکن من اون روزتقصیری نداشتم، زن همسایه اسم اونهمه لوازم آرایش رابرام روی کاغذ نوشت وگفت به شوهرت بگوازاین لوازم آرایش برات بیاره، گفت پس اگه برات اورد قول بده چندتاش راهم به من بدی. گفتم حتماً بهت میدم. اما وقتی کاغذ رابه تونشون دادم توخیلی عصبانی شدی گفتی اینها لوازم آرایش مخصوص جنده هاست، گفتی مگه توهم میخوای جنده بشی که خیال داری ازاین گند وگُه ها به سروصورت خودت بمالی؟ بعدمی خواستی بدونی کی اونها رابرام نوشته. من بهت نگفتم چون زن همسایه قسمم داده بود که به تونگم کی اینها رابرام نوشته، تومثل همیشه خیلی عصبانی شدی ومن راگرفتی زیرکتک، درست یکروز قبل ازاونکه به سفربری وازاونجا برام این پیرهن خوشگل رابیاری که الان پوشیدم.
باپیرهن تازه پوشیده چرخی به دورخود می زند.
حیف که تونمی تونی من را ببینی حالاوگرنه می دیدی که چه خوشگل شدم بااین لباس.
خم می شود روبه چمدان ولباس دیگری بیرون می کشد.
اوه این لباس سفید وسیاه که تودوست داشتی، یادت میاد میگفتی این یکی بیشترازهرلباس دیگه به تومیاد. من که خودم اینطورخیال نمی کردم ولی خب چون توگفتی منهم به احترام توچندباری پوشیدمش.
پیرهن را به تن خود می چسباند وانگارکه درمقابل آیینه ست، خودرا وراندازمیکند.
قشنگه، نیست؟ البته که قشنگه، من همیشه سلیقه تورادوست داشتم ولی چرانمی خواستی به وقت خریدن لباس من راهم به بازارببری؟ همیشه این توبودی که لباس برام انتخاب میکردی ومی خریدی، همیشه هم یک بهانه ای داشتی، مثلاً میگفتی یک خانمی یک مُشت لباس زنونه اورده بود به اداره که بفروشه منهم اینرادیدم وخوشم اومد بخرمش برای تو. یااینکه وقتی میرفتی ماموریت به شهرهای دیگه، ازاونجا برام میخریدی ومیگفتی توکه اونجا نبودی که ازت بپرسم دوستش داری یا نه. ومن همیشه میگفتم دوستش دارم خیلی خیلی لباسم را دوست دارم، حتی اگه اصلاًدوستش نداشتم.
مکث.
همچنان مشغول بیرون آوردن وتماشای یک به یک لباسهای داخل چمدان است.
به زن همسایه گفتم ببین شوهرم چقدرمن را دوست داره که اینهمه لباس برام میخره. زن همسایه گفت پس اگه اینقدردوستت داره چراپس تورا کتک میزنه؟ گفتم خب لابد یک خطایی ازمن سرزده وگرنه اوکه بدون دلیل اینکاررانمی کنه. گفت خب می تونه عوض کتک وکتک کاری بشینه باتوحرف بزنه درباره اون خطا. پرسیدم حرف بزنه؟ یعنی مقصودت اینه بجای اینکه بخاطرخطایی که مرتکب شده م من را کتک بزنه بشینه وبامن حرف بزنه؟ گفت چراکه نه؟ شایدم همیشه خطاازجانب تونبوده ونیست شاید اوهم اشتباه میکنه خب مردها هم مثل زنها آدمیزادن وممکنه که اشتباه بکنن. گفتم چه حرف معقولی، اینرابایدبه شوهرم بگم. ولی وقتی به تو گفتم اصلاً خوشت نیومد وبخاطرهمون یکباردیگه من راگرفتی زیرضربه های کمربند. نمیدونم چراخیال کرده بودی من ماجرای عبوراز رودخونه را برای زن همسایه گفتم. وقتی پرسیدم چرا من را میزنی؟ گفتی که دفعه دیگه اسرارخونه ی مارابا همسایه هادرمیون نذاری. بعد گفتی من اونروزازرودخونه نترسیده بودم بلکه فقط هول کرده بودم، تازه من که بچه ده نیستم، تویک دختردهاتی هستی. گفتم البته که من یک دختردهاتی هستم. درضمن به کسی نگفتم که من چطورتوراازرودخونه ردکردم تازه هم گفته باشم مگه چیه؟ توشوهرمن هستی غریبه که نیستی، خب اونروز خیلی هول کرده بودی ازدیدن فشارتند عبورآب ومیگفتی عبورازاین رودخونه غیرممکنه بعد من به فکرم رسید که تورا سواربکنم روی کول خودم، یعنی بذارمت اینجا.
می چرخد وکمرخود را نشان می دهد.
تونشستی اینجا، روی پشت شونه های من، آب رودخونه تازیرزانو بود ولی فشارآبش خیلی زیاد بود خیلی، وتومی ترسیدی که آب تورا ببره، گفتم تو دیگه نگران هیچی نباش مرد، من میدونم چطورخودمون رابرسونم به اونورآب. کارخیلی خسته کننده وخیلی خطرناکی بود اماخداراشکرکه به خیرگذشت. توهم خیلی سنگین بودی سنگین ترازالانت. وقتی زیربارتوبودم به شوخی گفتم عجب سنگین هم هستی مرد. گفتی خب ناسلامتی من مَردم دیگه، مگه نه؟
با صدای بلند می خندد وپیرهن دیگری ازچمدان درآورده به تن خود می چسباند.
این یکی را وقتی می پوشم که خطرکاملاً ازسراین خونه گذشته و رفته، وقتی که توحالت خوب خوبه ودیگه هیچ دردی نداری، شبی که من یک شام خوشمزه درست کردم، اونوقت دوتایی روبروی همدیگه نشستیم وحرف می زنیم.
لباس را درچمدان بازپس میگذارد.
حالابهتره با احتیاط بذارمش سرجاش. این لباس راازبقیه لباسهام بیشتردوست دارم، نه فقط چون اینرا ازیک سفرخارجه برام اوردی، خب البته اینهم یک دلیلشه ولی دلیل اصلیش اینه که هم قشنگه و هم پارچه ش مرغوبه. یادم باشه اونشب بهت بگم که روی پارچه این لباس دستی بکشی وببینی که چقدرنرم ولطیفه.
بازدوباره همان لباس کهنه ای را که به تن داشت می پوشد، بقیه لباسها را درچمدان گذاشته آنرا می بندد ورا درجای مطمئنی میگذارد.
بعد ممکنه هوس کنی که یکباردیگه مثل اونشب بامن بخوابی، درست مثل اونشب.
می خندد.
قول میدم که دیگه اونجورصداهای عجیب ازخودم درنیارم.
کارش با چمدان تمام شده، می آید.
اما صدادراوردن توی رختخواب که به اختیارخود زن نیست.
می خندد وشروع میکند به جمع وجورکردن بقچه ی خود.
فعلاً بجای این حرفها باید به فکررفتنم باشم، باید برم.
مکث.
میدونم که هنوززوده برای اومدن رئیس کُل ولی خب قبل ازرسیدنش اونجا باشم بهتره. خاطرت جمع، اینقدربه دوردست وپاش می پیچم واینقدرگریه زاری میکنم که دلش بسوزه به قولی که دیروزبه من داده عمل بکنه.
نگاه به آسمان میکند.
خدایا یعنی من امروزمی بینم این صحنه بیرون کشیدن توراازاون زیر؟ چقدرزجرکشیدی تا حالا، توی این چهارروزچه به تو گذشته توی تاریکی؟ خوبی ش اینه تومثل من نیستی که ازتاریکی بترسی وگرنه تابحال دوام نیاورده بودی اون زیر، ولی دوام اوردی و امروزهم آخرین روزمبارزه ست.
درهوا فریاد می زند.
آخرین روزشکنجه.
آماده شده است برای رفتن.
قبل ازرفتن باید ظرف آب و ظرف نونت را هم پُربکنم برات بفرستم اون تو.
اول مقداری نان درظرف میگذارد آنرا به میخ چوب می آویزد وچوب را ازلای سوراخ به زیرکومه می فرستد.
حالا ظرف آب را بفرست.
ظرف آب هم بیرون فرستاده می شود واودرون آن آب می ریزد پُرش میکند وبازتوسط چوب می فرستش به داخل کومه.
خب پس حالا هم آب داری هم نون، درسته؟
منتظرشنیدن زنگ که آرام صدا میکند.
آماده رفتن است.
بازهم یک کاردیگه مونده که انجام بدم. منظورم اینه آخرین چیزی که میخواستم بگم.
مکث.
آره مرد! من میخوام امروزیک چیزی به توبگم. یعنی خیلی وقته میخوام بگم ولی هربار یک چیزی پیش اومده که مانع شده بهت بگم.
سکوت.
میخواستم بگم که من زیاد دوست ندارم که تومن را کودن وهیچ نفهم خطاب می کنی چون من کودن وهیچ نفهم نیستم.
مکث.
باید بهم قول بدی که دیگه اینرا به من نمیگی.
مکث.
یک قول دیگه هم ازت میخوام.
مکث.
نمیخوام ازت قول بگیرم که دیگه اصلاًوابداً من را کتک نزنی. خب اگه من یک کارخیلی خیلی بد بکنم شاید تو حق داشته باشی که تنبیه م بکنی، البته زن همسایه هم حرف خوبی زد که گفت شوهرت بجای تنبیه بدنی تو، می تونه که باتوحرف بزنه، گفت اختلافها با حرف زدن زودتروبهترحل میشن، به گمون من اون درست میگفت، اما خب بعضی وقتها تواونقدرعصبانی میشی که دیگه جایی برای حرف زدن نیست، اونوقته که به من حمله میکنی، اما چیزی که خیلی خیلی برای من مهمه اینه که، اینه که.
مکث.
اینه که اصلاً خوشم نمیاد ضربه بزنی توی سرم، ضربه با هرچی، با کمربند یا با دست، هیچ خوشم نمیاد و دیگه هم نمیخوام بزنی توی سرم.
مکث.
قبول؟
سکوت.
گفتم چون برام خیلی مهم بود که یک روزی بهت بگم وحالا هم پشیمون نیستم که گفتم.
بقچه بردوش کاملاً آماده رفتن است.
حالاهم دیگه باید برم.
مکث.
دارم میرم. ولی قبل ازاون دوست دارم صدات را بشنوم که بهم قول میدی دیگه نه کودن وهیچ نفهم خطابم میکنی و نه ضربه توی سرم میزنی.
به راهی که باید برود نگاه می کند اما هنوزروبه کومه ایستاده است.
خب من آماده شنیدن هستم.
سکوت.
من گوش به زنگ ایستادم منتظرکه صدای تورابشنوم تابعد با خیال راحت برم دنبال کارم.
مکث.
همچنان ایستاده است.
برام مهمه.
سکوت.
هنوزخیره به زنگ است.
چی؟
سکوت طولانی.
اودررفتن وماندن درتردیداست. هم به راه نگاه میکند چون وقت رفتن است وهم درانتظار شنیدن صدای زنگ که اورادرجای خود متوقف کرده است.
سکوت طولانی.
توآدمی هستی که به قول خودت خیلی اهمیت میدی میدونم، حالام باید بهم قول بدی که اون چیزهایی که ازتوخواستم برای من انجام بدی وگرنه من همین جا هستم وازجام هم تکون نمی خورم تا بشنوم صدای شوهرم...صدای محبوبم را.
ایستاده محکم دروسط صحنه گوش وچشم دوخته به زنگ.
اماهنوزسکوت است.
وسرانجام زنگ آرام بصدادرمی آید، بعد تکانی دیگروصدایی بلندتر.
زن لبخند میزند.
صدای یک هلیکوپترازدورپیش می آید ونزدیک می شود.
زن به گلدان اشاره میکند. ناچارست داد بزند که،
پس لطفاً مراقب شمعدونی من باش تا من زود برگردم.
وباهمان لبخند به نشانه موفقیت ازصحنه بیرون می دود.
تاریکی.

-
2008
همه حقوق این نمایش متعلق به نویسنده است.
-
-


-
0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!