آوازهاي مُرقــّع مرگ/بخش دوم
(داستان بلند)
فریاد ناصری
برای خواندن بخشت اول داستان به
اینجا مراجعه کنید
-
1)
من خودم آدم قصهام، قصهاي كه با من شروع شده و نوشته ميشود. من آدم قصههاي زيادي هستم به تعداد خودم و آدمهايي كه مرا مي شناسند. در قصهاي كه در خودم مينويسم. هيچ منطقي به جز جنون راه ندارد، قصهي من گسست است، پارگي است، پرندهايست در جنگلي، هر بار كه ميپرد، كسي چه ميداند روي كدام شاخه خواهد نشست، چرا روي آن شاخه كه حالا نشسته، نشسته؟ كسي نميداند!
چيزي كه نميگذارد قصه از دست برود، از دست آدم در برود، بودن پرنده و جنگل است. با دانستن همينها، آدم هر احتمالي را مي دهد و هيچ احتمالي هم بيراه نميشود و حتمن ربط و دليلي دارد، من هم پريدهام از قصههايي كه تا الان گفتهام، يكهو پريدهام اينجا. اينجا كه شما ميخوانيدش. شايد دوباره به آنجا كه بوديم برگرديم به همان جا كه قصه در پشت در ميرفت يا پشت قصه درميرفت يا پشت در، قصه ميرفت. اما الان جاي ديگري پريدهام و شما را هم پرت كردهام به همين جاي ديگر و اين جا همان درهايست كه ربط عميق همهي قصههاست. قصههاي پيش از اين و پس از اين، كه گفته ميشود و كسي مينويسد و كسي همزمان ميخواند.
هميشه كه نميشود پيوندي، بستي، بستگيئي مادر ربط باشد. گاهي بريدن، پريدن تنها راه ربط است. ربط ما به چيزي كه بودهايم، به گذشته، من قصهاي دارم كه زير گوش زنهاي زيادي گفتهام اين قصه مثل تمام قصههاي من، واقعيت من است. به آنها گفتهام من درختم، نه درختي كه پا در خاك دارد، پاي من در آبهاي روان خليجي تنهاست، من جا ندارم، ريشه چرا، ريشههايم اما در آب است، در موج در رفتن، به آنها گفتهام شما پرندهايد و من شاخههاي زيادي دارم، به تعداد هزار و حتمن يكي و چند تا بيشتر شايد، من نميتوانم بايستم، دست خودم نيست، اما نشستن شما بال خودتان است، وبال خودتان است. شما ميتوانيد بپريد و برگرديد سر همان شاخه بنشينيد. اما من تنها ميروم، اهل رفتم، يعني خود رفتنم، هر بار كه پريديد اگر خواستيد بيائيد و ببينيد با آب كدام ساحل رفتهام، قول ميدهم رد تمام آوازهايتان رالابهلاي شاخههايم نگه دارم، حتا اگر خشكيده باشم و هيزم شده باشم، بازهم سعي ميكنم نتهاي آوازتان را شده حتا به شكل مضحك جرق و جرق سوختن بر زبان بياورم!
2)
تبارك الله في احسن الخالقين
هميشه نگران اين بودم، كسي كه دارم برايش اعتراف ميكنم با اعترافهاي من چكار خواهد كرد؟ و اين هارون لعنتي با هر قصهاي كه از من ميشنيد زني را در من ميكشت و من نفهميده بودم، بسكه قصه مرا برده بود، من با قصههاي خودم، خوابيده بودم و شمشير كار خودش را كرده بود، اما او نميدانست كه من نميميرم، چرا كه من رفيق مرگ بودم نه اهل مرگ، همان شب كه "كتاب مرگ"راپاره كرد بايد ميفهميدم و نفهميدم. حالا من دوباره زندهام و او مرده است، مردهي عوضي! هر كاري كردم نتوانستم برنجم از او كه خودم ساخته بودماش، با قصههام و خودم اين طوري خواسته بودماش، يك عوضي ناب، اما او دخالت كرده بود توي قصه. من ميخواستم عوضيت در او عمق بگيرد و او دخالت كرده بود و روي آينه شكل عمق كشيده بود و من با اين چشمهاي خستهي خواب آلود، نفهميده بودم. يعني نخواسته بودم بفهمم، بسكه خيالم از قصههاي خودم راحت بود، اما باز هم كارش قشنگ بود، همين عمقي كه روي آينه نقش كرده بود، قشنگ بود . براي همين او يك عوضي بود، اگر چه نه تمامن ناب، براي همين من ازخلق خودم نمي توانستم دلخور شوم!
3)
همه چيزش را از من داشت، حالا وهم برش داشته بود كه از خودش بوده، زكي!مي خواست چيزهاي خودم را هم از من بگيرد، نمي خواست باور كند او آدم من است، توي قصهي من و كارهايش را من خواستهام بكند، حرفهايش را من خواستهام بزند، ميخواست پاشاي من شود، وهم برش داشته بود زكي، اما من يك ديكتاتور بودم، يعني همهي اين قصهها را من ديكته ميكردم.
از غرفههاي شلوغ سالنهاي گرم تازه بيرون آمده بوديم، گوشي تلفن توي دست عرق كردهام عاجز شده بود، هيچ چيز توي شلوغي آنتن نميدهد، خبرها درخلوت است، ميخواستم پيامهاي كوتاه بلند شوند و از بالاي سر آدمها پيدايش كنند و دستاش را بگيرند و پيشم بياورند، تا گرفت:
-الو!شما كجائيد؟
-كنارسالن هفتم با پلاستيك نشر مثلث.
و ما، قشون ما راه افتاديم و من به جاي اينكه فكر كنم، چه شكلي است يا ميتواند باشد، به صدايش فكر ميكردم، كه گفته بود"هفت"كه گفته بود "مثلث"، چقدر شكل اينها مثل هم است، هر چيزي كه از اينها توي ذهنام بود، تداعي شد. اينها نماد بودند، نماد چي؟ ايستاده بود كنار بلوار توي شلوغي، از نشري كه توي دستش تاب مي خورد شناختم، رفتم پشتاش كمي ايستادم، گفتم: سلام خانوم زبيده خاتون، گفت:مرا از كجا شناختي؟
گفتم: قبر تو توي شهر من است، برايت گنبده نقره ساختهايم، تو امامزادهي شهرمني، اما هيچ كس تو را نميشناسد، تو چطورازكاخ به آن بزرگي و هيبت سر از شهر كوچك غمگين من درآوردي، كدام قصه تو رادر شهر من خاك كرد!
4)
آدمها چرا اينقدر كوچكاند، طاقت تحمل هم را ندارند، نميتوانند با هم زندگي كنند، و اين وسط زنها، زنهايي كه مثل آب خوردن خاله باجي ميشوند، مثل آب خوردن هم يادشان ميرود خاله بودهاند و آجي* ميشوند
يك بار به يكيشان گفتم: هيچ مردي معشوقهاش را سر قرار نميكارد، اما اكثر آنها زنهايشان را سر قرار ميكارند، بيا ما هيچ قراري نگذاريم و بيقراري بينمان باشد.
اگر چه دنيا محل كاشتن است، من دوست ندارم بين زنها و من چيزي كاشته شود، بگذار از بين ما همه چيز برداشته شود، اينطور بهتر است.
توي بلوار شلوغ نمايشگاه با كتابهاي خريده و نخريدهمان راه افتاديم و آنكه آمده بود بيخيالتر ميرفت وآنكه با من بود، ميخواست اين قصه هر چه زودتر تمام شود. با اين كه بين ما چيزي نبود، يعني نخواسته بوديم چيزي باشد، ما همه چيز را از بين خودمان بر داشته بوديم. جايي روي چمن نشستيم و من داشتم به زبيده خاتون نگاه ميكردم، چقدر سنگهاي گردي كه از آسمان به قبرش آمده بودند را بوسيده بودم، چقدر تنهايي دور ضريح چوبياش چرخيده بودم، او براي مردم امامزاده بود، براي من اما، اسم نداشت!
*آجي به تركي يعني تلخ
5)
ساز مخالف، اين كلمه تمام قاموس مرا در خود داشت، با هر چيزي كه طبيعي بود، با هرچيزي كه هميشه همين طور بود، ساز مخالف زدن، اگر قرار بود وطني داشته باشم، تمام ماده قانونهاي اساسياش را ساز مخالف مينوشتم و اسماش را ميگذاشتم مانيفست خباثت!
براي همين پسر نوح را رفيق گرفتم، هر چه گفتند: نكن پسر جان، نشد. تا كه يكروز ديدم خودم پسر نوحام، توي دنياي مجازي كه حقيقتهايمان را بيشتر اوقات آنجا لو ميدهيم، صفحهاي براي خودم ساختم و پسر نوح ناميدماش. از هر دري سخني، اينها همه ميل ديده شدن بود، آهاي مردم بيائيد و ببينيد مرا، من اينم، من آنم، من اما پسر نوح بودم، اما تويي كه يك روز انگشتات را به خاطر پسري در هواي كوهها بالا نگه داشته بودي، امام من بودي، حديث مينوشتي و من آمدم كه راوي حديث تو باشم، شدم.
من عاشق زني شده بودم كه با كلمات بكر ميخوابيد و بكارتش انگار، ضمانت معناش بود. من عاشق امام خودم شده بودم و امام من توي ذهنم صورت نداشت، تنها صدا بود و كلمه و نور، حالا من و امامم روي چمنها روبروي هم نسشته بوديم و زني كه با من آمده بود، رنجيده بود و آدمي كه خودم ساخته بودم پريده بود وسط، براي من اما حضورچشمهاي زني بود كه معجزه ميكرد و باقي چيزي نبود، او خنديد، او حرف زد، او... راستي او از اولاش چه كسي بود؟
6)
هر بار كه صدا به صدا ميشديم، دلم ميخواست پشت اسماش بگويم خانم، يك كمي هم بكشم بشود خانوم، اما ميترسيدم، ميترسيدم كه برود توي جلد زن قصهاي ديگر، يا آن زن ديگر برود توي جلد اين، كه نام او را داشت، نميگفتم، ميترسيدم امام خودم را گم كنم، غروب كه ميخواست برود و مرا بين آنهمه آدم لاكتاب تنها رها كند، قصهام را طوري نوشتم كه آدم قصهي خودم برود دنبالاش و خودم از پشت سر با زني كه رنجيده بود از من نگاهاش كردم، آدم من با امامم رفت توي آدمها گم شد، ترسيدم نكند، قصه از دستم در برود و آن لعنتي امام مرا ...امام مرا چي؟
بار سنگين كتابها را گذاشتم روي صورت زمين، كه برگشت با حديث تازهاي از امامي كه انگار ميرفت توي غيبت كبري تا مرا با آدمهاي قصهام تنها رها كند و تنها صدا بماند و نامهاي كه گاهگدار از صندوق مسجدهاي دور در ميآيد با امضايي غريب و حديثي تازه كه منم امام غائب و ظهورمرا بخواهيد با دعاهايي كه دم فرجها خوانده مي شود.
دوباره بار سنگيام را به دوش گرفتم و راه افتاديم با آدمهاي دور و برم، با آدمهاي قصهام و ازآن شهر شلوغ برگشتم به خلوت خودم، جايي كه همهي خبرها آنجاست و زبيده خاتون آنجاست ...
7)
يك شب سر ركعت هزارم نماز استغاثه و فرج بودم، كه پاهايم لرزيد و افتادم. تنام خيس بود، همين كه افتادم انگارنوري انگشت روي چشمهايم گذاشت و به خواب رفتم. نزديك سحر بود، امام من زني كه تنها صدا بود و كلمه و صورت نوراني، آمد پارچهاي قرمز داد و شاخهاي نبات، گفت بخوان، و من بياختيار صدا زدم :آزاده خانم و خانم را هم يك كم كشيدم، همين كه صدا زدم، نور رفت و صدا و كلمه هم و همه جا تاريك شد و تنام برگشت، درد پاهايم برگشت، اما من همين طور صدا ميزدم، آزاده خانوم...آزاده خانوم...آزاده خانوم...
دستي شانهام را گرفت و تكان داد، گفتم لابد مردهام و اين آغاز مرگ من بوده، چه آغاز شيريني، اما كسي كه شانهام را تكان ميداد، ول كن نبود، توي دلم گفتم، يكي به اين آدم خر بگويد، درختي كه من بودم برگي برايم نمانده، نترس چيزي ندارم كه با خودم ببرم، دست شانهام را رها كرد توي دلم گفتم: آخيش!
مشتي آب سرد روي صورتم پاشيده شد، بلند گفتم: يا مولتنا! و تو نبودي، نور نبود، مادرم با چشمهاي سرخ و گونههاي خراشيده ميگفت: بميرم، آخه تو چت شده، آزاده كيه؟ از سر شب داري صداش ميزني، و من لخت بودم و تنم بوي زن ميداد!
فسل سوم
1)
نشسته بود پشت فرمان و توي تخت جاده ميرفت، هيچ ماشيني توي جاده نبود، هيچ جنبنده و درخت و گياهي هم درخالي دورو بر، انگار از هيچ جاي جهان ميآمد و به هيچ جاي جهان ميرفت. كنارش روي صندلي شاگرد ليلا نشسته بود و آن طرف ليلا كنار در سبزه، پشت سر سبزه و ليلا عقيق نشسته بود و پشت سر خودش سنگ، وسط سنگ و عقيق، زني با پوست روشن و چشمهايي كه معجزه ميكرد، ساري سرخ به تن داشت و جاي جاده توي آينه ميآمد. با خالي وسط پيشانياش. همينطور آرام وآهسته ميرفت و چشم از جاده برنميداشت، تنها رفتن بود، نه حرفي نه چيزي. داشت پنج شكل از يك زن را با خودش ميبرد، زن وسطي شكل غريب زني بود كه يكي از شكلهايش را با نام زبيده خاتون در شهرشان خاك كرده بودند و گنبدي از نقره براياش ساخته بودند، ميدانست كه هيچ كدام از آن زنها، نميدانند كه شكلهاي يك زناند، به جز آنكه جاده را توي آينه بسته بود و ميآمد. انگار تن او قديمترين تنيست، كه آن زن به خود ديده، بعد هي مثل ستارهي دريايي پر انداخته و تكرار شده و از آن روشني پوست خودش دور شده، ميخواست تن روشن آن زن را بغل كند، اما چشمها سگ داشتند و آفتاب از سمت راست چشمها ميآمد و از سمت چپشان ميرفت و آن سگها هنوزخوابيده بر دو دست در آستانهي آن چشمها بودند و ميدانست كه حتمن يكروز از او خواهند پرسيد: چند روز و چند شب در راه بوديد و البته او خواهد گفت كه خدا به اين امر آگاه تر است كه اوست دانا و شنوا!*
*اشاره به قصه ي اصحاب كهف در قرآن
2)
گوزوم گورمورو، اوزاق دا آما بير ايشيق پاريليور، گورَي منيم باشيم اوستودو چيراغ آسوبلا، يا منيم باشومنو چراغدان آسوبلا؟
آد تاپ مورام، سني نمه اونويوم، ننم سسي اوزاق دان گلير كي:
هالاي هولاي اولدو گه
حالوم غولاي اولدو گه
ننه جان گليرم، چوخدانو گليرم آما چات مورام .سيد مردان قبرينه شم دي ميشم .مينيم هانسو دووار اوستونه؟
اوزاخ دو ايمام زادا قاسوم
اليم صاندوقا باسوم
ايمام وره مطلبيم
گتيريم قنديل آسوم
اولو بالوخ كيمي آغزومنان، سو سسي گلييور، گنه كيم اولوب، كيم اولوب، كيم اولوب، ننه قوي بو ياخون ايمام زادايا قوفول آپاروم، ننه بيلي ري آدو نمدي؟ **
3)
تو را بخدا ببين دقيقن بايد توي اين هير و بير كه ليلا گند زده به بساطمان و زبيدهخاتون پا پس كشيده، اين سبزهي لعنتي بايد برود، برود. انگ سر ميز غذا خوري فلان جا بنشيند روبروي زبيده خاتون كه من اهل كجايم و تو اهل كدام هوايي... كه تمام گرههاي قصه را بيندازد گردن من.
سبزه خيلي حسود بود، ميدانم كارخودش را آنجا كرد و زبيده خاتون پا پس كشيد و رفت. همانجا سر ميز، سبزهي لعنتي زنگ زد و طوري حرف زد كه زبيده خاتون پا پس كشيد و رفت. من هم هر چند كه دوست نداشتم اما خودش خواست پا گذاشتم روي سبزه، كه به دو روز سبزياش تمام بعد از اين زندگيام را به زردي كشيده بود. ميرفت براياش نظر ميگذاشت، به اسم ملعون! حيف اين كلمه كه تو ميخواستي باشي، ملعون صفت لطف بود با تو تلف ميشد، حيف! نشانهدار مينوشت يكروز گفتم به جهنم، تو كه زندگيام را به گند كشيدي، پاشو بيا اينجا ببينم. آمد خانهمان، گفتم: تو به خاتون چي گفتي؟ و شروع كرد با آن صداي زاغكياش كه نترس، چيزي نگفتم، تازه طلبكار هم بود و هي دستاش را توي هوا تكان ميداد. من نگاه ميكردم و دلم ميخواست، خاتون باور نكرده باشد حرفهاي اين سبزه را اما خاتون باور كرده بود، كه پا پس كشيد و رفت و حالا سبزه نشسته بود روبرويم، دستش را گرفتم و خواباندماش روي زمين، لبهايم را با غيظ فشار دادم روي لبهايش...
4)
انگار دستش را گذاشته باشد روي شانهي يكي، گذاشته بود روي فرمان، هرچند دقيقه يكبار ميديد، دنده خودش عوض شده، ماشين پيچيده توي جادهاي ديگر و ميرود. هوا سكوت بود. يكي گفت:"راستي اگرآن عوضي توي مستراح بيفتد و بميرد چه؟"
پرسيد:"ها؟"
كسي چيزي نگفت. گفت شما چيزي گفتيد و زنها چيزي نگفتند، صاف سينهي جاده را نگاه ميكردند، نه سري چرخاندند و نه پلك زدند، انگار در بهت اتفاقي بودند، اتفاقي كه نميدانست كه چه ميتواند باشد، اما از برق توي چشمهايشان ميشد فهميد، خوشايند بايد باشد و نوري كه هر از گاهي از پوستشان بلند ميشد، انگار او نبود كه ميبرد، آنها بودند كه ميبردند. در سكوت و در بهت، بهت اتفاقي مقدس شايد.
دهاناش خشك شده بود، مثل وقتهايي كه تنهايي عرق ميخورد و ميخوابد، ازخواب كه پا ميشود زباناش مثل تخته توي دهاناش جيرجير ميكند. پاكت سيگار را از روي داشبورد برداشت، توي دلش گفت"تنها عرق خوردن مثل تنها مردن است"سيگار هم با عرق فرق زيادي ندارد، ندارد به آخر نرسيده بود كه گفت: من اين جمله را انگار قبلن شنيدهام، خواندهام و زنها چيزي نگفتند، نه سري چرخاندند و نه پلكي زدند، توي شيشه يا توي چشمهايش، خودش را ديد كه سيگار به لب كنار دري ايستاده، در را نميشناخت، كوچه را هم، خودش را اما چرا. وهم برش داشته بود، نميدانست توي شيشه ميبيند يا توي چشمهايش، جايي بين شيشه و چشمهايش ايستاده بود. گفت: آن جمله را جايي نخواندهام، مال خودم است، جمله مال من است و توي دلش گفت زكي!
و شروع كرد به خواندن ترانههاي نصفه نيمهاي كه يادش ميآمد و هر جا كه يادش نبود، خودش درست ميكرد و ميخواند.
5)
بلند شد، شورت و شلوار را دوتا باهم كشيد بالا و دستش را شسته نشسته پريد بيرون.
-اُوهَه اومدم! با لق و تق كفشهايي كه فقط پنجهي پاهاش را، توشان كرده بود، دويد و در را باز كرد.
-نشد من تنها باشم و برم دستشويي، در نزنند يا تلفن زنگ نزند، تو كه باز رنگت قهوهاي شده، آخرش من اين لباسهاي تو را آتش ميزنم، مخصوصن اين بارانيات را.
سيگاراش را انداخت توي جوب"تو غلط ميكني برو كنار ببينم"آمد تو و در را پشت سرش بست، چند قدم حياط را بدون حرف رفتند و رفتند توي زير زمين، مثل هميشه بوي نم ميداد، با همهي شلوغياش لخت مينمود.
"ديشب خواب ديدم آن خانه كه رفتيم ديديم... يادته كه... ديدم آنجاييم، يك روز تو از يك در كوچك از پشت خانه آمدي تو و رفتي توي يك اتاق كه من تا حالا نه در پشتي را ديده بودم و نه اتاق را. پيش خودم گفتم: ببين اين عوضي تا به حال نگفته خانه از پشت هم در دارد، از آن اتاق هم چيزي نگفته، بعد انگار كه تو اصلن نيامده باشي، انگار كه اصلن نيستي، بلند شدم رفتم يواش در آن اتاق را باز كردم، از وسط سقف طناب حلقه شدهاي آويزان بود و چار پايهاي سفيد زيرش بود و ديگر چيزي نبود، خيلي ترسيدم، چايي ميخوري؟"
سرش را تكان داد، ريخت، "يه سيگار روشن كن، حالا چرا لالموني گرفتي زر بزنم بينم چته؟"
6)
ماشين پيچيد توي يك جادهي سنگي و شد مشك عشاير، سرعتاش كم شد خيلي، روبرو كوه بود و ماشين مستقيم ميرفت دامن آن، يك لحظه از آينه نگاه كرد و ديد كه زبيده خاتون دهان باز كرد، بعد صدايي غريبه و محزون پيچيد توي ماشين.
ذهنش دويد دنبال صدا، كلمات آشنا و غريب بودند، راديو آهنگ تعزيه پخش ميكرد. چشمهايش توي آينه مانده بود، زبيده خاتون لبهاي خوناش را گذاشت روي هم، سكوت شد و ماشين رسيده بود دامن كوه، كنار تخته سنگي كه مثل سفره پهن بود.
7)
بي اختيارپياده شد، از زنها فقط زبيده خاتون را ديد، بقيه انگار كه نبودند يا اگر بودند نميديدشان، هوا بوي دود داشت، صداي شيههي اسب ميآمد و صداي زني كه انگار قصه ميگفت، قصهاي شكل لالايي.
-
پايان.
از ارديبهشت 1385تاباز نويسي آخردر شهريور 1387
-
-بهسوی دیگر نوشتههای فریاد ناصری در اثر