اسب سیاه هنوز شیهه میکشهنوشتهی: فتحاله نیازیشخصیتها:
مدهآ
ژازون
مرگ
زن صحنه ساحلی شنی که اطراف آن تا دوردست برهوت است. مده هراسان کودکی را بغل گرفته و دنبال پناهگاهی میگردد.
مده: خون...خون... بوی خون داره خفهم میکنه! (متوجه لکهای روی لباسش میشود. کودک را زمین میاندازد.) نه! این لکه رو جا گذاشتی...کجایی؟ من تنهایی نمیتونم این لکه رو پاک کنم... برگرد! (متوجه کودک روی زمین میشود (اسب سیاه من! اینجا خونه توئه... (صدای تیز شدن چاقویی به گوش میرسد) خفهشو! چی از جونم میخوای؟ (به کودک نگاه میکند) اینو؟ نه! نه! بذار بخوابه... سینههای من هنوز شیر داره و این شیر ما ل اینه )متوجه زمین میشود و میخواهد کودک را خاک کند) تو اینجا میخوابی و تا من نگفتم بیدار نمیشی... (گریه میکند) تو...اینجا میخوابی... (صدای تیز شدن چاقو) گفتم خفهشو اون میخواد بخوابه... میخواد بخوابه... (کودک را در خاک فرو میبرد) بخواب کوچولوی غمگین من... چشماتو خواب کن شب تو رو داره...لالالالا.....لالالالا...حالا که خوابیدی من باید این خونو پاک کنم...میدونم، میدونم...من موفق میشم....(متوجه دوردست میشود) هی! هی! بیدار شو! داره میآد...بیا اون اینجاست، زیر این خاک... اینقدر دور نیست که نتونی بیای... مواظب گودالهای جلوی پات باش، من اونارو کندم تا بتونم راه رو پیدا کنم... (دوباره به سمت کودک میرود) بخواب کوچولوی غمگین من، بخواب...تا وقتی زمین مال تو بشه از خواب بیدار نشو... من این لکه خونت رو روی دامنم میذارم تا پدرت بیاد و با دستای خودش پاکش کنه! (صدای تیز شدن چاقو) هی ژازون! خودتو قایم نکن میدونم اینجایی...به من نگاه کن! ببین چطور زمین رو توی چشمام اسیر کردم...نمیتونی فرار کنی... مواظب باش چشمامو نبندم وگرنه گم میشی و میری تو قعر تاریکی (میخندد و چشمهایش را میبندد و شروع به کندن خاک میکند) بگرد، خوب بگرد... خودتو گم کردی؟...
میدونم...میدونم... )دستش درون چاله آبی فرو میرود) این...این لکه خون رو پاک میکنه، باید همه تلاشمو بکنم وگرنه... (خود را در آب میبیند) میبینی؟ دارن میان...سیاهپوشا دارن تابوتو به طرف گودال مرگ بدرقه میکنن... هی! من اینجام (آب روی زمین ریخته میشود) نه...دارن تابوتو میندازن تو گودال فراموشی و روشو با خاک...نه! نمیتونی ژازون، نمیتونی...حتی با هزار خروار خاک و خاکستر نمیتونی روی این خاطره رو بپوشونی! من کاری میکنم که فراموشی رو فراموش کنی (سکوت رو به کودک خاک شده) تو که نمیخوای همین طوری بٍر و بٍر به من نگاه کنی...بیا، تا دیر نشده باید تمومش کنیم (کودک را از خاک بیرون میآورد. (مکث، به چشمان کودک خیره میشود، میخندد) میدونم... میدونم... تو میدویی! با پاهای قشنگت... نه عزیزم! گریه نکن! من... من فقط میخوام جای پاهای پدرت رو به زمین هدیه کنم... به من اعتماد کن! آخه من به غیر از تو، توی این لجنزار کسی رو ندارم... حالا به حرفای من گوش کن، از این به بعد دیگه نمیخواد بدویی که اون پاهای کوچیک قشنگت خسته بشن. دیگه تاول زدن پاهات معنی نداره وقتی پدرت نمیخواد مارو ببینه، این پاها وقتی قشنگ بود که پدرت هم پابهپای این پاها میدویید. حالا اون نیست... نیست! (با تنفر پاهای کودک را از جا میکند...) اون نیست، تو هم دیگه نمیخواد بدویی... (پاهای خود را داخل گل میکند تا تندیس ژازون را بسازد) فکر کنم جاشون اینجا خوب باشه، امنهِ امنه... بذار پاهات استراحت کنن... یه استراحت ابدی! هر وقت پدرت اومد، اونوقت میتونی با این پاها بدویی... نگران نباش... اون میآد. (با نفرت پاها را از گل میپوشاند و میخندد) آره! روزی رو میبینم که گرگ شدی و سگا دنبالت میکنن...فرار کن! نه! این سگ ولت نمیکنه، من اون روز رو دارم لمس میکنم، نزدیکتر از گوشت و پوست تو که همیشه تو دستامه... (کم کم کودک را تبدیل به یک تندیس میکند) پدرت یه احمق بود، هنوزهم هست! الان درست اونجاست، اون پشت، تو سرزمین خوشبختی پوشالی... اقتدارت حرف نداره مرد! (صدای کوبیدن در میآید، هراسان کودک را در بغل میگیرد) کیه؟ از من چی میخوای؟ من اونو نکشتم، فقط میخواستم زودتر بخوابه، همین (صدای کوبیدن در شدیدتر میشود. سپس سایه مردی نمایان میشود. مکث) تو تمیتونی بدون امید منو رها کنی... بیا ژازون! بیا و توی این برهوت ما رو تنها نذار! )به دنبال سایه میرود(
صدای مرد: یه روز برمیگردم. با اون هیبت مردونه همیشگی و صدای دورگهای که سینه هر زنی رو به لرزه در میاره...ولی هنوز ردپای تردید توی چشمام برق میزنه...بالاخره یه روزی این تخته پاره بین من و تو ساحل و دریا، یکیشو انتخاب می کنه و تو آغوش خودش جا میده. آره من راهمو پیدا میکنم و مده دوباره مال من میشه)…می خندد. فقط سایه ای از مده را میبینیم)
مده :بیا عزیزم، بیا تو بغل خودم، لونه تو اینجاست، درست بین دوتا ساقه نازک بازوهای من...چشمهات رو ببند و دنیا رو برای خودت تموم کن... بخواب... دیگه هیچوقت فراموش نمیکنی، هیچوقت....
نور میرود. نور میآید، مده را در فضایی دیگر میبینیم.
مده: چی از جونم میخوای!؟ منو کجا میبری؟... صبر کن تا آخرین خواسته مو برآورده کنم... هی! منو کجا میکشونی... )مده در کنار تندیس بزرگتری قرار دارد) باشه تا اونجا با هم میریم که همهچیز تموم میشه و میرسیم به لبه زمین... میتونی تصورش کنی؟ همهچیز... همه مردم دنیا، همه مرغایی که تخمهاشون رو با هم دزدیدیم، همه درختهایی که میوههاشون رو خوردیم... همون وقته که برادرام خنجر به دست وایستادن و میخندن، اون قدر بلند که قهقهههاشون گوش آدم رو کر میکنه... اونها نزدیک و نزدیکتر میشن...میخوان بگیرنمون، کارمون یکسرهست) با عجله و هراسان مشغول ساختن تندیس است) خدای من! پاهات... باید پاهاتو بزرگتر بسازم، تا دیگه هیچوقت دستشون به ما نرسه... وقتی با قیافههای کش اومده پریدن ما رو نگاه میکنن، چشماشون عین وزغ از حدقه میزنه بیرون و دهنشون خشک میشه و زبونشون مثل... مثل چرخ گاری فرو میره تو باتلاق... ژازون من گیر افتادم! پاهام نمیتونن از زمین جدا شن... کمک! ژازون! صدای منو میشنوی؟ )متوجه سر جدا شده کودک میشود( چیه!؟ تو هم که خوابیدی و عین خیالت نیست که مده توی این لجنزار داره چه غلطی میکنه؟....)صدای تیز شدن چاقو) میشنوی اسب سیاه داره شیهه میکشه! اون داره میاد تا من و تو رو از زمین دور کنه... هی! با توام... فکر کردی دارم برات خاطره تعریف میکنم یا یه قصه عاشقانه که اینجا نقطه آخرشه؟! نه! این تازه شروع راهه بچه) خود را به سر و دست آویزان شده بچه میرساند) وای خدای من! دنیای کودکی چه دنیای خوبیه! وقتی بیخیال صبحها از خواب بیدار میشی و همه وجودت رو عشق بغل میکنه و با خودش میبره هر جا که دلش میخواد... شعورتم به اندازه شعور یه گوساله نوپاست، وقتی هم که گرسنهت میشه یاد مادرت میافتی... اما روزها مثل رعد میگذرن و قدت بلند و بلندتر میشه و موهات رو روی شونههات میریزی، سینههات جوونه میزنن و چشمهات پرسه میخورن... میدونی چرا؟ دلت چیزی رو میخواد که نیست، انگار قبلا بوده و حالا نیست... فکر میکنی حفره خالی وجودت رو چی میتونه پر کنه؟!
دویدن و خندیدن؟ سواری با اسب سیاهی که هیچی حالیش نیست؟... نه! دنبالش نگرد عزیزم. دنبال عشق گشتن، مثل گشتن دنبال تخممرغه تو لونه خروسها )صدای کوبیدن در به گوش میرسد. مده هراسان خود را در گوشهای پنهان میکند) نه! اینجا نیست! هر چی بود با خودت بردی! (صدای کوبیدن در شدید میشود) چی از جونم میخوای؟...خواهش میکنم چشمهاتو ببند و برو... (دوباره به سمت کودک میرود) تو بزرگ میشی و باهاش قاطی میشی... دیگه فکر جدا شدن رو باید از سرت دور کنی )صدای تیز کردن چاقو، به طرف تندیس هجوم میبرد( تو با خودت چی خیال کردی؟ خیال کردی قصه من و تو به همین سادگیه که ول کنی و بری و آدمای پشت سرت رو فراموش کنی؟ تا کجای دنیا میخوای فرار کنی... کور خوندی!
با خونی که تو رگهات میجوشه و خورهای که کلهت رو میخوره میخوای چه غلطی بکنی... من آسمون شدم ژازون، بیباک و نترس، مهربون و بیرحم، همیشه، همه جا... بالای سرت، توی سرت؟ توی تنت... راه خودت رو دور نکن ژازون... (به سمت تندیس میرود و شروع به ساختن آن میکند) بزرگ شو زودتر... فاحشه شو! فاحشه کثیفی که وقتی راه میری همه ازت فرار کنن... فاحشهای که عشق رو تبدیل به یه فاحشه کنه... تنت رو بفروش به هر کی که خریدارشه... ولی انگار یه چیزی کم داری... اوه! فراموش کرده بودم... دستات! عزیزم، دستاتو بده به من... نترس! (به سمت دستهای کودک، خود را دراز میکند، دستهای کودک کنده میشوند) خدای من! این دستها... من نمیخواستم اینطوری بشه... من فقط دستهاتو گرفتم... میدونستم خودت یه روز دستهاتو به پدرت میدی تا دستهای هر دومون رو بگیره و همهمون از اینجا بریم... نگران نباش این دست پیش پدرت میمونه، هر وقت که اومد دستهاتو بهت پس میدم... )صدای تیز کردن چاقو( و تو... تو ژازون! من تو رو به صلابه میکشم... از امروز روزی رو میبینم که تو ازدحام هرزه مردم عین دیوونهها دنبال پاکی عشقت میگردی... آه!
که قدرت عشق چه شیرینه ژازون، که قویترین مردای دنیا رو مثل یه گربه هرزهگرد خوار و ذلیل میکنه... (دیوانهوار میخندد، صدای کوبیدن در دوباره مده را هراسان میکند( کیه؟ اونجا دنبال چی میگردی!؟ خودت رو نشون بده؟ زمین گرده، زیاد بزرگ نیست... اگه اومدی ژازون رو با خودت ببری کور خوندی... اون رفته... اون حتی جرأت به جون خریدن مرگ رو نداشت. (صدای شدید کوبیدن در، سایه مردی دیده میشود که در حال رفتن است( صبر کن...از این سر تا اون سر زمین رو میتونم پیاده بیام... من نمیتونم بدوام... ریشههام اینجا جا مونده... منو کجا میخوای قایم کنی؟... صبر کن... (صدای تیز کردن چاقو، نور میرود) صدای مرد :نه! نمیخوام این کابوس رو با خودم این ور و اون ور ببرم... توهم از دست دادن مدهآ طولی نمیکشه... همه مدعیهای همراهی راهشون رو اون قدر جدا میکنن که تنهایی آخرین جایی میشه که باید بشینم توش، درست عین اسب شطرنجی که تو آخرین خونه سیاهش میشینه و مرگ رو انتظار میکشه... میدونم که مده درست اون وسطه، وسط یه رفت و آمد نمناک و لزج که هیچ لذتی توش نیست... نتیجهاش فقط بوی گند عرق و تعفن نا آشناییه که احساس دوری و... احساس دوری و... احساس دوری...
نور می آید. مده در فضایی دیگر مشغول ساختن تندیس است
مده: اینجا نقطه آخره... بیا اینجا بشین... همه درها رو ببند، فقط به من خیره شو... اینجا لجن زاریه که خودت ساختی... از اسب سیاهت پیاده شو... کجایی؟ اوه اسبت... (مکث) نه! نه! این اسب سیاه عادت کرده، بذار خودشو به در و دیوار بکوبه... حالا چکمههای براقت رو در بیار و تا اونجایی که میتونی بیا بالا... بالا و بالاتر... خوبه... به چشمهام نگاه کن (با عجله و دیوانهوار سر تندیس را میسازد) خب بگو ژازون! بگو! میدونم که هیچی برای گفتن نداری! ترس تموم کله پوکت رو گرفته... دنبال راه فرار نگرد (سر بچه را میآورد و روی تندیس میگذارد) هی! با توام! چرا به من زل زدی؟ چشمهای خیرهات اذیتم میکنه... داری به چی فکر میکنی؟ بهتره خودتو این قدر زجر ندی... دیگه حاضر نیستم حتی خندههاشو ببینم... از اون لبای چروکیدت دیگه نباید هیچ فریادی بیرون بیاد، دیگه ژازونی نیست که گریههای تو رو بشنوه... با این گوشهات دیگه صدای دورگه پدرت رو نخواهی شنید... حالا منم که برای چشمها و گوشهات تصمیم میگیرم... دیگه این سر به درد تو نمیخوره... بهتره اونو برای پدرت قربانی کنیم تا هرچه زودتر راهشو پیدا کنه )سر را روی تندیس می گذارد) خدای من! پاها و دستها و این سر مال توئه، وقتشه که به پاهات یه تکونی بدی تا بتونی از اینجا فرار کنی، نترس، کمکت میکنم... اوه عزیزم چرا گریه میکنی؟!... روباه مکار من!
حالا نوبت توئه که فکر کنی چطور میشه از این قفسی که من برات ساختم فرار کنی! راستی وقتی یه روباه زیرک توی یه قفس در بسته گیر بیفته به نظرت چی کار میتونه بکنه؟ یعنی این حیوون مکار چه نیرنگی میتونه سر هم کنه؟... میتونه بگه از این روباه بودن خسته شدم و میخوام آدم بشم؟... نه! نمیتونه... روباه مکار من! خودت باش... همون روباه زیرک همیشگی (صدای کوبیدن در) داد نزن دارم میام... این زندگی منه! باید زودتر براش تصمیم بگیرم (صدای تیز کردن چاقو و صدای کوبیدن در همزمان میشوند( چشمهاتو ببند، میخوام آخرین تکههای بدنت رو بهت برگردونم (صدای کوبیدن شدید در) از من چی میخوای؟ هنوز خون توی رگهای مده میجوشه... میخوام این خونو بهت هدیه کنم تا بتونی راه بری) دوباره صدای شدید کوبیدن در و صدای تیزکردن چاقو( چرا نمیفهمی؟) میخندد (تا من نرفتم تو نمیتونی از جات تکون بخوری... این در هیچوقت نمیشکنه (دیوانهوار میخندد، صدای ممتد کوبیدن در، مده به تندیس خیره میشود (خوب... ببینم چی کم داره... اوه! چکمههات! چکمههات یادت رفت... بذار کمکت کنم.) به پاهای تندیس میچسبد، یکدفعه صدای شدید کوبیدن در( نه... نه! وقت نداریم باید با پای برهنه دنبال من بدویی! بدو ژازون! میخوام درو برات باز کنم... نگران نباش همه چالههای جلوی راهمون رو بلدم... حالا زمین برای ما گرد و صاف شده... تو چشمهاتو میبندی و منم خونتو بهت پس میدم )صدای شدید در و تیز کردن چاقو، تاریکی) تاریکی... آه ای تاریکی به این دل کوچک پناه بده تا بار دیگر بر تمامی این دشتها و آسمان بتازد... آه ای انتظار تمام نشدنی و ای فصلی که رو به زمستان میروی... آه ای روز که نمیخواهی شب شوی و ای شب که دیگر تمامی نداری... آه ای هیاهو و گریه که در وجود من مثل مار به خود میپیچی... آه ای گریه... گریه... گریه و اشک که مدهآ رو به بار نشوندی (به زمین میافتد. صدای شدید در. نور میآید( زودباش درو بشکن... سالهاست منتظر همچین لحظهای بودم... (متوجه هیبت تندیس میشود) نه! ازت خواهش میکنم اینطوری به من خیره نشو... هنوز صورت استخوانی و ابروهای در هم کشیدهات توی چشمهام سنگینی میکنه... از اینجا برو (صدای تیز کردن چاقو ممتد به گوش میرسد) خدای من! دستهام جم نمیخورن... پاهام... پاهام توی لجن گیر کرده... چشمهام... چشمهام میسوزه)…صدای شدید در (ژازون تو خیلی بزرگ شدی... این بزرگی رو نمیتونم تحمل کنم... ژازون... نمیتونم...دیگه نمیتونم صورت زمختتو لمس کنم... از اونجا بیا پایین! بالارو نگاه نکن... من سرم گیج میره (میافتد) دیگه نمیتونم ادامه بدم... میدونم که تو میتونی ژازون... وقتی همه دنیا با یه دوری بیانتها سرش رو بذاره رو زمین و آرزوی مرگ کنه... اون وقته که تو میای و من رو برای همیشه با خودت میبری )صدای ممتد تیز کردن چاقو) بیا... (نور می رود. سکوت. نور میآید. مده چاقویی در شکمش فرو رفته(... بیا... من پشت درختای گردو وایستادم... با خنجری توی دستم... برای خودم و تو... ژازون... (مردی داخل در نمایان میشود)
مرگ: نه! نه! خواهش میکنم صبر کن... من اینجا بودم... همه درهارو زدم ولی تو درو باز نکردی... میدونم باورش سخته ولی مرگ ایندفعه خبر زندگی رو با خودش آورده بود...چرا درو باز نکردی؟ چرا؟ این حق تو بود که مرگ رو با زندگی عوض میکردی... تو نباید قربانی میشدی... مده برگردوندن عشق تو برای من کار سختیه... من دیگه پیر شدم... دارم می میرم... ژازون هم دیگه کاری از دستش برنمیآد... ژازون همه درهارو ببند، میخوام از تنهایی مده بمیرم... من پیر شدم دیگه توانایی کشتن کسی رو ندارم... منتظر نمون... مده تو آغوش سرد من خوابیده... آغوش من توانایی عظمت عشق اون رو نداره... من زیر این همه عظمت دارم له میشم...میمیرم... می... می...
-
-
-
-