بخش دوم از رمان منتشر نشده «پسران عشق»
نویسنده:قاضی ربیحاوی
باد علف های بلند ساحل را تکان می داد. علف ها همقدِ جمیل بودند و او انگار که ایستاده بود وسط یک جنگل وسیعِِ تو در تو. درخت های این جنگل ، ساقه های بلند سبز علف بودند و جمیل از دنیای اطراف خود فقط چیزها ئی را می دید موجود در لا به لای انبوه این تنه های تردِ کشیده ی شبیه به هم.
جدا شده از دنیای بیرون دنیای هم دیگری در لا به لای علف ها بود و برای جمیل مهم ترین چیزی که دراین دنیا در جنب و جوش بود فقط ناجی بود با پیرهن زرد نازک خیس از آب و از عرق و آستین ها بالا زده و داس بلندی در دست که
می جنبد و با یک دست سر مقداری از ساقه ها ی ایستاده ی هنوز زنده علف ها را می گرفت و آنها را بهم نزدیک
می کرد بعد تیغه ی داس را بر پا یین علف ها آنقدر پایین که فقط در حدود یک وجب از ساقه ی علف در زمین ساحل بماند می نهاد و به ناگاه می برید و جمیل صدای این بریدن را می شنید و خیا ل می کرد که این ناله ی علف بود به وقت بریده شدن تنش و و به وقت جدا شدنش از باقی ی گیاه.
جمیل گفت من فقط چند مرتبه صبح زود تو را اینطرفا دیده بودم نمی دونستم غروبا هم میای.
ناجی گفت بهترین وقت برای علف چینی وقتی ی که آفتاب یا داره طلوع میکنه یا غروب. موقعی که خورشید توی آسمونه نباید با گیاه کاری داشته باشی اذیتش بکنی ، چه درخت باشه چه علف.
پس تو هم خیا ل می کنی که علف جون داره
ناجی خند ید با نفس نفسِ خستگی.
من گفتم علف جون نداره ؟ معلومه که جون داره. اما این دلیل نمی شه که بریده نشه. میشه ؟
جمیل داشت به نوک تازه بریده شده ی یک علفی نگاه می کرد که توی دست گرفته بود. یکهو به خود آمد انگار تازه داشت صدای ناجی را می شنید.
نه. اونوقت چی میشه داد به گاو و گوسندا بخورن از گرسنگی تلف نشن ؟
زمین ساحل پوشیده از گِل خیلی نرم بود. ناجی دسته های تازه بریده ی علف ها را درهمان جا در محل بریدگی می انداخت بعد دسته ی تازه ی دیگری را برای بریدن آماده می کرد.
جمیل پرسید چند وقته کارت همینه ؟
از وقتی که خودم را به یاد دارم.
در آن دورترها لابلای دالان های سبز چند تا دختر می لولیدند که آنها هم مشغول به علف چینی بودند و لباس هایشان رنگارنگ بود. همچنان که کار می کردند کم کم به اینطرف می آمدند اما جمیل فقط می خواست به ناجی نگاه کند و با او حرف بزند و چیزهای خوبِ خوشحال کننده به او بگوید یا از او بشنود.
خوب کاری کردی موهات را کوتاه کردی.
ناجی پای خود را از روی دسته علفی که تازه بسته بود برداشت و کمر خود را به سختی راست کرد و با لُختی ی دستش عرق پیشانی را خشکاند و با خنده به چشمان جمیل نگاه کرد.
این را می گی که الکی دل من را خوش کنی ، گولم بزنی مثل پدرم.
و بلدتر خند ید.
مگه نه ؟
جمیل نخند ید.
نه.
ناجی با نگاه هوشیارانه ای به او فهماند که حرفش را باور نکرده ست.
جمیل پرسید مگه پدرت چی میگه ؟
میگه مرد باید همیشه موهای سرش را کوتاه نگه داره. من میگم خب اگه من بخوام موهای سرم را بلند کنم چی ؟ اون ولی فقط بلده بگه نه نمیشه. بعد برای اینکه به قول خودش من را گول بزنه میگه راستش اینه که موی بلند به تو اصلا ً نمیاد اصلاً.
جمیل گفت آخرین مرتبه که دیدمت توی عروسی موهات بلند بود و از همه ی صورتت فقط چشمات خیلی خوب دیده می شد اونم برای اینه که چشمات دُ رشته ولی حالا که مو روی سرت نیست یعنی هست ولی خیلی کوتا ه مثل ته ساقه های بریده ی این علف ها.
با اشاره ی دست تکه زمینی را نشان داد که علف هایش تازه بریده شده بود و ادامه داد.
ببین وقتی علف ها را می بُری می اندازی چطور صورت ساحل میزنه بیرون.
ناجی پرسید صورت ساحل میزنه بیرون ؟
جمیل می خواست بگوید که نرمی ی گِل ساحل را دوست دارد بخصوص اگر هیچ جای پا ئی بر آن نباشد ...
ولی چیزی در این باره نگفت.
ناجی بسته دیگری علف حمل کرد و بسوی قایق خود رفت.
جمیل گفت من چرا فقط اینجا ایستاده م ؟ چرا نمیام به تو کمک بکنم علف ها را ببرم توی قایق ؟
نه تو زحمت نکش. از راه رفتن ت توی ساحل معلومه که به این کار عادت نداری.
ناجی درست می گفت. جمیل قدم ها را خیلی با احتیاط بر روی گل ساحل می گذاشت ترسیده نگاه به جلوی پای خود می کرد و قدم های لغزنده اش نشان می دادند که عا د ت ندارند روی ساحل توی گل راه بروند.
جمیل گفت تو هم داری من را مسخره می کنی ؟
مسخره ؟ نه اصلاً. چرا این کار را بکنم ؟
آخه بعضی از بچه های همسایه و یا بچه های فامیل میگن مردِ درست و حسابی اونه که بلد باشه علف ببُره و یا تُند و تُند بره بالای نخل و خوشه ی خرما را ببُره بیندازه پایین. بعد با یک حالتی ازم می پرسن که تو راستی راستی نمی تونی بری بالای نخل و خوشه ی رسیده ی خرما را ببری ؟ یکجوری می پرسن که مثلاً نشون بدن دارن جدی می پرسن نه به مسخره. منظورشون اینه که چطور من نمی تونم یه کار به این آسونی را انجام بدم یه کاری که از پس هر مردی برمیاد غیر از من
ناجی گفت ولی من مطمئنم خیلی کارا هست که از تو برمیاد و از هیچکدوم از اونا بر نمیاد.
مثلاً چه کاری ؟
تو سواد خوندن و نوشتن داری می تونی برای دیگرون نامه بخونی و نامه بنویسی می تونی کتاب داستان بخونی و یا اون روزنامه ها که توی شهر چاپ میشن. خب کدوم یکی از همون بچه هایی که مثلاً به خیال خودشون تو را مسخره
می کنن می تونن این کارها را بکنن ؟ یا هیچکدومشون و یا عده ی خیلی کمشون. درسته ؟
از اونا که من می شناسم تقریباً هیچکدومشون.
پس پدر تو جداً خیلی عاقلِ بوده که تو را فرستاده مدرسه. باید ازش ممنون باشی. هستی ؟
خب بله هستم. یعنی بعضی وقتا.
همینکه نمیذاره تو کارهای سنگین انجام بدی ...
جمیل گفت توی خونه ی ما علف چینی را کارگرها انجام میدن.
ناجی گفت میدونم.
میدونی ؟
خب از زبون یحیی شنیدم یکی از کارگرای پدرت.
نمی دونستم تو کارگرای پدر من را می شناسی.
فقط یکی که اسمش یحیی ست مرد خوبیه چند بار موقع علف چینی او را دیدم با مردای دیگه نشسته بود سیگاری دود
می کرد و چیزایی هم از خونه ی اربابش می گفت چیزای خوب. می گفت پدر تو مرد مهربونیه بخصوص با کارگراش خوب تا میکنه. می گفت پدرت خیلی هم پولداره و نمی خواد تنها پسرش که تو هستی کارگر بشه. می گفت پدرت می خواد تو را بفرسته شهر بفرسته پایتخت که یه آدم مهم بشی و برگردی.
ناجی توی قایق بود و جمیل هنوز ایستاده بود بیرون و تا بالای مچ پا توی گل بود. ناجی نگاهی با مهر به چشمان جمیل انداخت و آرام گفت به تو میاد که آدم مهمی بشی یه آدم تحصیلکرده ی مهم.
هردو سکوت کردند.
بعد ناجی گفت خب من دیگه کارم اینجا تموم شده باید قایق را راه بیندازم برم. دوتا خونواده الان منتظرند من برم و علف برسونم به حیووناشون.
منم باید برگردم برم خونه. میدونم که الان دارن دنبالم می گردن اما راستش ...
و حرف خود را ادامه نداد.
ناجی همچنان به او خیره بود و می خواست دنباله ی حرف او را بشنود. چوب بلند مخصوصِ حرکت دادن قایق را در
دست ها گرفته بود.
راستش چی ؟ می خوای یه چیزی بگی. بگو.
جمیل گفت راستش دلم می خواست یه کمی می نشستم توی قایقت. زیاد نه. فقط یه کمی.
و با اشاره ی دست کمی دورتر را نشان داد.
تا اونجا مثلا.ً
خب پس چرا معطلی ؟ زود باش بپر بالا.
ولی پاهام را ببین ، قایق را کثیف می کنم.
مگه چیزی به غیر از شُل و گل چسبیده به پاهات ؟ مثلا ً لجن ؟
نه ، لجن نیست فقط همین گل و شُل.
گل که چیز کثیفی نیست همون خاکه که خیس شده. پاهای تو که از پاهای من بدتر نیستن. بیا بالا.
گوش دادن به لحن مهربان ناجی یک تجربه ی تازه در زندگی جمیل بود. تا به حال پسری همسن و سال خود ندیده بود که لحنی اینچنین مردانه با وقار و مهربان داشته باشد و نگاهش به جمیل طوری بود انگار سال هاست او را می شناسند.
جمیل لبخند زد و خم شد لبه ی قایق را گرفت و کشید اما ناگهان قایق لغزید و غلتیده شد و رفت که چَپه شود با تنها سرنشینش ناجی که چوب به دست در آن ایستاده بود و جمیل فقط ترسیده پس کشیده بود و کف دست ها بر صورت نهاده چشمان خود را پوشانده بود که نبیند این سقوطی را که او خود باعثش شده بود. ناجی تند و با مهارت سر چوب را پایین آورده فرو کرد توی گل ساحل و با زور و تقلا قایق را نگه داشت و از چَپه شدن آن جلوگیری کرد.
بعد قایق به حالت عادی برگشت. جمیل کف دست ها را از روی صورت برداشت و دید ناجی همچنان ایستاده بر کف قایق و دارد می خندد می خندد.
جمیل گفت معذرت می خوام.
من هم که قبلاً راه پریدن توی قایق را بلد نبودم همینطور می شدم.
اذیت شدی ؟ ترسیدی ؟
ناجی گفت دستت را بده به من.
جمیل یک دست خود را در دست او گذاشت.
این چه حسی بود چه آتشی که در تن ناجی گُر می گرفت یا گََُر گرفته بود و بعد از راه دست او پیش می آمد زبان کشان منتقل می شد به دست ها و به رگ ها به داخل تن و قلب جمیل ؟
حالا محکم بشین که داریم راه می افتیم.
جمیل نشست بر چوب محکم وسط قایق و دست هایش از دو طرف چوب زیر پا را گرفتند.
خب آماده ؟
آماده.
ناجی ایستاده قایق را به حرکت درآورد. سر چوب بلند را در گل ساحل فرو می برد و با فشار قایق را به جلو هُل می داد و قایق پیش می رفت از محل فرو رفتن چوب دور می شد و بعد باز چوب را بیرون می کشید و باز در نقطه ای دیگر از ساحل فرو می برد و باز پیش رفتن قایق ...
اولین بار نیست که سوار قایق شده ی ، درسته ؟
خیلی سوار شدم ، با حامد. کوچک تر که بودم عصرا من را می اورد می نشاند توی قایق و می بُرد وسط شط اون وسطِ وسط که موج توی موج هست. گفته بود به کسی نگم که اون من را می بره وسط شط اما من یه روز که خیلی خوشحال بودم به خواهرم گفتم می خواستم که خواهرم به من حسودی بکنه اما چی شد ؟ هیچی خواهرم رفت به مادر گفت و مادر هم به حامد گفت که دیگه حق نداره من را تنها یی سوار قایق بکنه ببره توی آب.
حامد کی هست ؟
حالا شده شوهر یکی از خواهرام.
حالا ؟
قبلاً می اومد توی زمین پدرم کار می کرد. بعد ، از یکی از خواهرام خواستگاری کرد و پدرم راضی شد که خواهرم را به او بده. مادرم موافق نبود اما پدرم گفت حامد مرد زرنگیه و مغزش برای پول در اوردن خوب کار می کنه.
ناجی می خواست از او درباره ی حامد پرس و جو کند و ببیند آیا این همان حامدی بود که خود او هم می شناخت اما نپرسید و به خود گفت حالا وقت حرف زدن درباره ی آدم های بد نیست نه نیست با اینکه جمیل گفت که حامد حالا شوهر خواهراوست.
ناجی با خود فکر کرد مردهای زیادی با اسم حامد هستند و دلیلی نمی شود که این خود او باشد بعد به خود گفت اصلاً بگذار فراموشش کنم بگذار حالا که با جمیل هستم هرچیز بد را از یاد ببرم.
حالا چی ؟ به خواهرت میگی که اومدی توی قایق من ؟
نه البته که نه. تو چی ؟ تو به کسی میگی که من اومدم توی قایقت ؟
من هیچکس را ندارم که از این حرفا باهاش بزنم ، نه رفیقی نه کسی
فکر کردم گفتی زن بابات خواهر و برادرای زیادی به دنیا اورده.
خواهر و برادرا یی که هیچ رقم دوستی با من ندارند. اونها با خودشون هستن و من هم فقط با خودم.
جمیل پرسید با خودت ؟
در روبروی آنان آنجا که خط آسمان و آب با هم مشترک بود آفتاب مثل یک توپ بزرگ زرد پایین می سُرید تا برود پشت خط آب و ناپدید شود و جمیل دلش می خواست قایق همینطور برود تا او فرو رفتن کامل آفتاب را در پشت خط آب ببیند و فکر کرد این چه معجزه ی بزرگی است که هر روز صبح زود با شروع طلوع مَد می آید و شط را پُر از آب می کند و عصرها با شروع آرام غروب نوبتِ جزر است که شط را خالی کند خالی تر.
ناجی گفت خب حالا دیگه باید برگردیم.
جمیل پرسید برگردیم کجا ؟
به همونجا که بودیم که تو سوار شدی. هم مسیر من از اونطرفه و هم مسیر خونه ی تو. در ضمن یادت نرفته که کفشای تو هم اونجا هستن و تو باید کفشاتو بپوشی.
ها درست میگی. یادم رفته بود.
ناجی گفت پس محکم بشین که داریم دور می زنیم.
جهت قایق را برگرداند و آن را راند به همان سمتی که آمده بودند. در بین راه دخترها را دید ند. دخترها قایق نداشتند. علف ها را پس از چیدن و دسته کردن و دسته ها را بستن بر سر می گذاشتند و راهی ی خانه های خود می شدند. صورت دخترها دیده نمی شد و حتی برجستگی سینه ها یشان هم زیر انبوه علف بود.
ناجی قایق را به نقطه ای رساند که محل شروع پلکان سیمانی روی ساحل بود.
یادت هست کفشا تو کجا گذاشتی ؟
یادم هست. اونجا پشت سکوی گلی زیر یک درخت کُنار.
اما قبلاً باید پاهات را بشوری که بتونی کفشا را بپوشی.
پای برهنه میرم تا خونه و اونجا می شورم.
اگه کسی مثلاً مادرت یا خدای نکرده یکوقت پدرت سر برسه و بپرسه کجا بودی چی ؟
خب بهشون میگم که با تو اینجا بودم.
ولی نباید بگی. همیشه هم راست گفتن کاردرستی نیست ، بهترین کار نیست.
چطور ؟
اگه حرفا ئی که زن بابام در مورد من به دیگرون میگه به گوش بابای تو رسیده باشه ...
اما اونشب توی عروسی ، مادرم دید که من دارم با تو حرف میزنم.
از اون شب ، سه روز و سه شب گذشته.
جمیل متوجه شد که در این مورد باید خود را بسپارد به تدبیرهای ناجی. به نظر می رسید او پسر هوشیار و معقولی ست و بیشتر از او تجربه دارد.
پس تو میگی ... ؟
من میگم تو اول از قایق بیا بیرون و وایستا روی این سنگ سیمانی.
جمیل آرام و با احتیاط و به کمک گرفتن دست ناجی از قایق بیرون آمد و ایستاد روی اولین قسمت پلکان سیمانی.
حالا من با کاسه آب می ریزم روی پاهای تو و تو هم گل روی اونها را می شوری تمیز می کنی.
ناجی یک ظرف به شکل یک کوزه اما پلاستیکی از ته قایق برداشت آن را در آب شط فرو برد و پُرش کرد بعد آب کوزه را آرام خالی کرد روی پاهای جمیل. پاچه های شلوار جمیل تا روی زانوها بالا زده شده بودند.
تو خم نشو. هینجور فقط بایست تا من خودم پاهات را بشورم و گل روی اونها را پاک کنم.
جمیل می خواست بگوید نه می خواست بگوید من خودم هم می توانم پاهای خودم را بشورم اما آنطور که ناجی خم شده ومشغول شستن پاهای او بود انگار مادرش بود که داشت پاهای او را می شست آنهم وقتی جمیل خیلی کوچک تر بود بچه بود و به مدرسه رفتنش تازه شروع شده بود. حامد هر روز صبح جمیل را بر ترک موتورسیکلت خود می نشاند و او را به مدرسه که در شهر بود می برد.
کار شستن و تماس دست های ناجی با پوست پاهای جمیل داشت تمام می شد که یکهو یک جفت چشم درشت بر آنها سایه انداخت. در آن حوالی دسته ای علف هنوز نچیده مانده بود. جزو تکه زمینی بود که علف ها یش به ناجی تعلق داشت و ناجی آنها را امروز نچیده بود و گذاشته بود برای نوبت بعدی چون قد و اندازه ی علف ها هنوز آنقدر بزرگ و رسیده نبودند که برای چیده شدن مناسب باشند. چشم های دخترک از لای همین علف ها به آن دو پسر جوان خیره شده بودند.
شما دوتا دارین چکار می کنین با هم ؟
دخترمنتظر شنیدن جواب از آنان نبود با صدای بلند متظاهرانه خند ید و پشت کرد دسته ای علف برداشت انداخت روی سر و رفت. صدای خنده اش هنوز شنیده می شد.
جمیل پرسید این دیگه کی بود ؟
ناجی گفت سَدره.
اسمش اینه ؟
ها.
جمیل گفت این اسم یکی از عمه های منه که خیا ل میکنه اسم خیلی قشنگی داره.
ناجی گفت خودش هم به قشنگی ی اسمش هست.
چرا به ما خندید ؟
چونکه قلبش به قشنگی ی خودش نیست به قشنگی ی اسمش هم نیست.
قلبش ؟
ناجی یک کیسه پلاستیک از قایق درآورد. در لای کیسه یک چفیه ی خشک و تمیزبود به رنگِ سرخ و سفید.
بگیر قبل پوشیدن کفشا پاهات را با این خشک کن.
نه. این به درد خودت بیشتر می خوره تو بیشتر از من توی آب هستی و با آب سر و کله میزنی.
تو برو پیش کفشات و پاهات را خشک کن و اونها را بپوش و برگرد بیا این دستمال را بذار روی سکو و برو خونه تون. بعد من خودم میام و دستمال را از رو سکو برمی دارم.
جمیل آماده ی رفتن شد.
اونوقت کی دوباره همد یگه را می بینیم ؟
ناجی با لبخند به او نگاه کرد و پرسید یعنی می خوای که باز همد یگه را ببینیم.
بله لطفاً.
ناجی دلش خواست می توانست او را در بغل بگیرد به خود بفشارد اما فقط دستی بر شانه ی او نهاد و باز دست را پس کشید.
تو میدونی قدیمی ترین درخت توت این محل کجاست ؟
جمیل گفت ها میدونم. بچه که بودم حامد من را می برد اونجا بعد خودش می رفت بالای درخت و هی تکونش می داد تا
دونه های توت از آن بالا بریزن پایین. اونوقت من هی توت جمع می کردم می ریختم توی کیسه ای که با خودم بُرده بودم. خواهرام هم خیلی توت اون درخت را دوست دارن. توتی به اون شیرینی تا به حا ل نخورده م.
تو انگار که با حامد خیلی نزدیک بودی.
تو مگه او را می شنا سی ؟
نه. نه. نمی شنا سم.
چرا هر دو ناگهان سکوت کردند ؟ بدون اینکه بدانند چه پیش آمده مدتی بهم خیره ماندند انگار هرکدام منتظر بود دیگری چیزی بگوید حرفی بزند اما از چه ؟ از هر چیزی غیر از حامد.
درباره درخت توت می گفتی. خب بگو اونجا چه خبره ؟
ناجی گفت آها. من فردا نه ، پس فردا که روز جمعه ست ، صبح موقع طلوع میرم اونجا علف می چینم ، یه مقداری از علفای ساحل اونجا ما ل منه که تا پس فردا دیگه حسابی بلند شده ن و آماده برای چیدن.
ناجی ساکت شد و جمیل نگاهش می کرد منتظر.
بالاخره ناجی دنباله حرف خود را گفت اونوقتِ صبح اونجا هنوز کسی نیست که ما را با هم ببینه.
صبح به اون زودی باید یه بهانه ی خوبی برای بیرون اومدن از خونه پیدا کنم.
بهانه ؟
اگه پدرمادرم بپرسن دارم میرم کجا توی صبح به این زودی ؟ خب چی بگم ؟ بگم می خوام برم توت بچینم ؟
ناجی زد زیر خنده.
صبح به این زودی ؟
جمیل هم بلند خندید.
اصلاً چطوره بگم دیشب خواب دیدم یه سیدی اومد به من گفت اگه صبح زود جمعه بری زیر درخت توت ، آینده ت درخشان میشه و خوشبخت می شی.
فکر خوبیه ، همین را بگو.
به چشمان همدیگر نگاه می کردند و می خندیدند.
بعد که خندیدنشان تمام شد جمیل گفت یه چیزی توی دلم میگه که خیلی باید مواظب باشیم. خیلی.
درسته. خیلی مراقب باش برای خودت دردسر درست نکنی یه وقت.
و برای تو.
ناجی سکوت کرد و نگاه ترسیده ای به اطراف انداخت ولی سعی کرد ترس خود را به جمیل آشکار نکند گفت فعلاً برو. برو ببین تا پس فردا چی میشه. اگه هم نتونستی بیای اصلاً نگران نباش بالاخره یه روزی یه جایی به زودی باز همد یگه را می بینیم.
چرا حالا تا پشت سکو با من نمیای که بعد از خشک کردن پاهام چفیه ت را بهت پس بدم.
ناجی گفت همین که سدره ما با هم دید کافیه. معلوم نیست بره به دیگرون چی بگه و چه طوری بگه.
پس می ترسی که دیگرون ما را با هم ببینن ؟
من ترسو نیستم جمال ، ولی میگم ... حالا برو تا ببینیم بعد چی میشه.
جمیل چفیه ای را که ناجی به او داده بود انداخت به دور گردن روی شانه ها و با آخرین نگاه های خداحافظی رفت و آرام بی آن که بخواهد قدم هایش را یکی پس از دیگری گذاشت روی تکه های سیمانی که در یک صف طولانی او را به سکوی بلند ساحل می رساندند. ناجی هم ایستاده خیره به دور شدن او بود و با خود فکر می کرد که تا به حال رفتن و دور شدن کسی اینطور او را غمگین نکرده بوده بود.
جای شُکرش باقی بود که خود جمیل هم تمایل داشت باز او را ببیند. جمیل رفت و پشت سکوی ساحل گم شد. از اینجا زمین نخلستان دیده نمی شد و آدم هایی را هم که بر زمینِ آن دور و بر می پلکیدند نمی توانستی ببینی.
ناجی بر لبه ی قایق نشست و منتظر بود باز جمیل را ببیند که باز برگردد به روی سکو ، قُرص و محکم لحظه ای بایستد چفیه ی او را تا کرده بگذارد بر روی سکو و دستی به علامت تشکر و خداحافظی برای او تکان بدهد و برود.
اما چرا پس جمیل نمی آمد ؟ مگر خشک کردن پاها چقدر طول می کشد ؟
ناجی به پس فردا فکر کرد و به اینکه آیا جمیل خواهد آمد یا نه.
به خود گفت ببینم ساقه های علف به من چه می گویند.
دوتا ساقه ی کوچک علف برداشت ، دوتا ساقه به اندازه دوتا قلم نوشتن. یکی را شکست و از دیگری کوتاه تر کرد بعد دوتا علف را گذاشت روی کف یک دست. خب حالا می دانم که یکی بلند ست و یکی کوتاه. چشم هایم را می بندم و علف ها را داخل مُشت خود پنهان می کنم آنطور که فقط سرشان از لای مشتم بیرون باشند ، بعد یکی از آنها را آرام بیرون
می کشم. اگر آنکه کوتاه ترست بیرون کشیده شد معنی اش این ست که جمیل پس فردا به محل قرار می آید و اگر آنکه بلند ترست بیرون کشیده شد معنی اش این ست که جمیل به محل قرار نمی آید. خب حالا باید چشم هایم را ببندم. چشم ها را بست. بعد سر بیرون زده ی یکی از علف ها را آرام از لای سوراخ مشُت دست بیرون کشید. صدای ضربان قلب خود را می شنید قلبی که با هر طپیدن خودش را می زد به در و دیواره ی سینه.
بعد خیلی یواش چشم ها باز کرد اما پیش از آنکه نگاه خود را بطرف آن تکه علفِ بیرون کشیده پایین بسُراند مردی را دید ایستاده روی بلندیِ سکوی ساحل که با خشم به اینسو نگاه می کرد. ناجی او را شناخت ، حامد بود. لاغر و دراز ایستاده با تحکم دست به کمر زده و ناجی فهمید که در این لحظه هیچ کاری نباید کرد هیچ کاری نمی شود کرد جز اینکه تُند و تیز بپرد توی قایقِِ خود پارو زنان براند فرار کند از زیر آن نگاه غضبناک دور شود دور...
.
ادامه دارد ...
-
-
-