جمعه
درباره اندیشه خسرو گلسرخی / هژیر پلاسچی
متنی که می‌خوانید پاسخ هژیر پلاسچی، نویسنده ، روزنامه‌نگار و فعال سیاسی است به سوالاتی که درباره خسر گلسرخی از او شده است. سوالها را می‌توانید اینجا بخوانید.



شاهرخ عزیز!
سلام و پاینده باشی. امیدوارم «اثر» اثرگذار و پویا و بالنده آغاز شود و بماند و این یعنی مثلا «قدم نو رسیده مبارک». من اما ترجیح می دهم ابتدا یک مورد را تذکر بدهم و بعد پاسخ سوالات را بنویسم.
به باور من شناختی که از علی و حسین در ایران می توان سراغ گرفت، شناختی است از وجه اسطوره گی اینان. و اصلا طبیعی است در سرزمینی که پاسخ هر تلاشی برای رهایی و عدالت از مزدک و بابک تا همین امروز کند و زنجیر و زندان و مرگ بوده است، در سرزمینی که عدالت خواهی اش در قامت مزدک قتل عام شده، استقلال خواهی اش در قامت بابک مثله شده، عرفان رهایی خواهانه اش حتا، در قامت حروفیه و منصور حلاج بر دار شده، جنبش ضد فئودالی اش در قامت باب و طاهره ی قره العین به دست میر غضب سپرده شده، مشروطه اش استبداد خور شده، جنبش ملی شدن صنعت نفت اش سقط جنین شده، انقلاب پنجاه و هفت اش ملاخور شده و اصلاحات حکومتی اش از حسنک وزیر و دوران قجر تا امروز اساسا مرده به دنیا آمده؛ آنچنان محافظه کاری و ملاحظه خواهی در ناخودآگاه ملی جاگیر شده باشد که ضرب المثلش بشود: «آسته برو، آسته بیا که گربه شاخت نزنه» یا «زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد» و سویه ی دیگر همان عرفان در قامت تسلیم طلبانه اش بشود: «آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/ با دوستان مروت با دشمنان مدارا».
در چنین جامعه ای با این مختصات که سرتاسر صفحات تاریخ اش سرشار است از سرکوبی مداوم و دنباله دار، باید هم مردمان اش اینچنین اسطوره ساز و اسطوره پرور باشند. از آن رو که اسطوره، وجهی از باور است که نماد تجسد آن چیزی است که مردمان دوست می دارند باشند. مردمان رویاهای خود را در قالب اسطوره ها فرا چنگ می آورند. در سیاوش مظلومانه قربانی می شوند و بر حق می مانند. در رستم پهلوانی می کنند و دیو سپید را به زانو در می آورند. در کاوه بر ظلم زمانه می شورند و از تخت به زیر می کشندش. در علی تنها می مانند و عادل می شوند و صبوری پیشه می کنند. و در حسین با سیاهی و بدی و نکبت بیعت نمی کنند و بر عقیده می مانند تا دم مرگ. من همه ی اینها را نشان این می دانم که مردم این سرزمین در ناخودآگاه جمعی خود آزمندانه آرزو دارند بر حق و دلاور و شورشی و عادل و صبور و استوار باشند و هر بار که برخاسته اند تا چنین باشند، استبداد و ارتجاع و استثمار و استعمار دست در دست هم، چونان یک تن واحد بی رحمانه و دد منشانه آنان را از دم تیغ گذرانیده اند.
چنین است که از دیرباز تا همین امروز هر کسی که قدمی در مسیر دشوار رهایی خواهی و عدالت طلبی برداشته و ضربه ی جلادان مسلط نوش کرده است، خیلی زود در باور جمعی مردم و حتا رهایی خواهان و عدالت طلبان دیگر که از مردم جدا نیستند، از وجوه انسانی خود برکنده شده و تبدیل به یک اسطوره ی تمام عیار می شود. اصلا خود همین خسرو گلسرخی نمادی از چنین پیش آمدی است. این گلسرخی است که «جان بر کف» مانند حسین تا آخرین دم می ایستد و چون آن دیگران با ظلم زمانه بیعت نمی کند. انگار آن کسانی که در پی شکنجه گاه ها توان ایستادگی را از کف می دهند، همان کسانی اند که در نی نوا از سپاه کوچک حسین روی برگرداندند و بازگشتند، انگار آنان که در دادگاه اینان را به محاکمه می کشند همان یزیدیان و شمریان زمانه ی خودند.
این نوع برخورد اسطوره ساز و اسطوره پرور با تاریخ، گرچه دل فریب و زیبا و از آن پیشتر قابل درک است اما به باور من ریشه ی بسیاری از تیره روزی ها و سیاه بختی های امروز ماست. وقتی که گلسرخی قهرمانی همه چیز تمام می شود باید به دروغ گفت که اختلافات خانوادگی اش برای این بوده که در خدمت مبارزه ی انقلابی باشد، باید حتا بدترین شعرهای او را به تمامی حفظ کرد، باید باور داشت که گلسرخی در طول زندگی خود هیچ اشتباهی نکرده است. همین باور به کسانی که انقلاب مردم را مصادره کردند میدان داد که «همه چیز تمام» و «قهرمان» بر شانه های مردم سوار شوند و تا آنجایی بالا بروند که دست هیچ کس به قوزک پای مبارکشان هم نرسد.
وقتی آن دیگران چنین باید سرافکنده ی تاریخ باشند که تا همین امروز مورد لعن و نفرین قرار بگیرند، فراموش می شود که انسان یعنی موجودی که پوست و گوشت و عصب و استخوان دارد، یعنی وجودی چند ساحتی و کنگره ای با روحیه ها و توان ها و انرژی ها و استعدادهای متفاوت. و همین شناخت تک ساحتی از انسان می شود غیبت رنگ خاکستری در نگاه ما. می شود یا سیاه، یا سفید. می شود خیر مطلق و شر مطلق. می شود نگاهی که باز همان مصادره کنندگان از آن بالا کشیدند.
وقتی اشقیای آن بیدادگاه فرمایشی می شوند نشانه ی آنکه همه چیز آن حاکمیت «شر مطلق» است، نتیجه ی انقلاب نه روندی رو به رشد با حفظ دستاوردهای نیک گذشته و دور انداختن نکبت ها که ویران کردن همه چیز و بازتولید همان نکبت ها می شود. همانگونه که خود گلسرخی در شعری «ویرانگری» را «اساس نبرد» و «نوید آبادی» می داند و ویرانی «هر آنچه ساختند» بدون «گلگونه های فسرده» را می خواهد. درست در چنین فضایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که زمانی محل جولان هنر و ادبیات معترض و بالنده بوده است و همین عباس سماکار و طیفور بطحایی و رضا علامه زاده از آن سربر کشیده اند، به سازمانی ابتر و اخته بدل می شود. روزنامه ی کیهانی که همین خسرو گلسرخی از آن برمی روید، می شود ارگان اعتراف گیران و یاوران تاریکخانه ها و جوخه های ترور. رادیو و تلویزیونی که آنقدر امکان دارد تا در آن هنر و ادبیات معترض ببالد به صدا و سیمای قطب زاده و هاشمی و لاریجانی و ضرغامی فروکاسته می شود. نقاشی مدرن می شود «غربزدگی»، سینمای موج نو می شود «سیاه نمایی»، مجسمه سازی می شود «بت سازی جدید»، موسیقی پاپ می شود «غنا» و «ویرانگری» بالا می گیرد. انقلاب به جای ساختن و آفریدن، «هر آنچه ساختند» را ویران می کند.
کینه و نفرت آنچنان چشم ها را کور می کند که فراموش می کنیم همان بیدادگاه های فرمایشی، بدون هیات منصفه و وکیل مدافع و پشت درهای بسته با تماشاگرانی همه خودی، این بار در قامت دادگاه های انقلاب که باید نمادی از دادگری باشند، بازتولید می شود. و فراموش می کنیم که در کنار ناجی و خسروداد و نادری پور و آرش که سفاکند و خونریز، وزیر آموزش و پرورش و وزیر کشاورزی و شهردار تهران و رییس رادیو و تلویزیون را هم روانه ی میدان تیر می کنیم. (البته هنوز آن زمان به این بلوغ نرسیده ایم که از اساس با حکم اعدام مخالف باشیم و در جهان هم چنین نیست هنوز). چه سرنوشت غم انگیزی است که نمی دانیم وقتی «خیری مطلق» را بر تخت نشانده ایم و به او اجازه می دهیم با «شر مطلق» هرگونه که خواست رفتار کند و حتا برایش کَل می کشیم، این «شر مطلق» هر روز گسترده تر می شود و یاران خودمان را به زودی زود بر همان صندلی ها خواهیم دید که رج به رج روانه ی کشتارگاه ها و گورهای بی نشان می شوند. این مقدمه کمی مطول شد اما گمان می کنم که لازم بود آن را نوشته باشم و حالا می پردازم به پاسخ سوالات:
2 _ ابتدا بگویم که ممکن است به دلیل زیستن در داخل میهن نتوانم به اندازه ی کافی در پاسخ گفتن به این سوال صریح و شفاف باشم با وجود این تلاش می کنم منظورم را به صورت کامل بیان کنم و البته این را هم همین اول کار کوتاه و گذرا بنویسم که من سوسیالیسم را ایدئولوژی نمی دانم بلکه آن را یک روش و متد می شناسم.
به باور من گلسرخی و تمام کسانی که نه تنها از علی و حسین بلکه از اسپارتاکوس و مزدک و مانی هم به عنوان سوسیالیست یاد کرده اند، به خطا رفته اند. من هم بر این باورم که سوسیالیسم روشی است مربوط به جهان مدرن، پس نمی تواند ربطی به جهان پیشامدرن و انقلابیون آن داشته باشد. تلاش برای آشتی میان اسلام و سوسیالیسم بر همین اساس تلاشی عبث است. سوسیالیسم دین و ایدئولوژی نیست که ناقض اسلام، یهودیت، مسیحیت یا هر باور مذهبی دیگری باشد. همانگونه که سوسیالیسم در مورد خوردن شراب و آداب زناشویی سکوت کرده، اسلام هم در مورد دانش مدرن حرفی برای گفتن ندارد. به همین دلیل است که جمهوری اسلامی با تمام تلاشی که در دوران حاکمیت اش برای اسلامی کردن دانشگاه ها انجام داده، تنها موفق شده دانشجویان دگراندیش و دگرباش را سرکوب کند و در برخی موارد جداسازی جنسیتی و پوشش اجباری را رسمیت دهد.
درست اینجاست که باید روشن کنم تعریف من از انسان غیرمذهبی چیست. انسان غیرمذهبی به باور من انسانی نیست که لزوما به خدا اعتقاد نداشته باشد یا مسلمان نباشد. انسان غیرمذهبی انسانی است که اگر خودش بر اساس باورهای دینی اش مشروب نمی خورد، نخواهد که همه ی انسان ها هم مشروب نخورند و هرکس که مشروب خورد را مستحق «حد» نداند. انسان غیرمذهبی انسانی است که نخواهد همه ی جهان را به زور «تعزیر» و «حد» و «قصاص» و «رجم» به بهشت موعودی که به آن اعتقاد دارد، ببرد. بر همین پایه است که من استالین و ژدانف و پل پوت را مذهبی می دانم و در مقابل کلیسای انقلابی آمریکای لاتین را غیرمذهبی. چرا که انسان غیرمذهبی حتا نمی خواهد همه ی انسان ها را به زور «حزب طبقه ی کارگر» و «گولاک» و «کا.گ.ب» به سعادت برساند. در اینجاست که به نظر من باید مارکس فیلسوف را از مارکس جامعه شناس و اقتصاددان جدا کرد. آیا برای باورمندی به شیوه ی عمل سوسیالیستی حتما باید ثابت کرد که خدا وجود دارد یا نه؟ آیا اعتقاد داشتن یا نداشتن به خدا یک امر شخصی نیست؟ همه ی اینها را نوشتم که نتیجه بگیرم ترجیح می دهم در مورد شخصیت های تاریخی چون امامان شیعه با نگاهی غیرمذهبی قضاوت کنم.
1 و 3 _ اگر بخواهم در پاسخ به این سوال تنها به صورت مجرد خسرو گلسرخی را بررسی کنم می توانم به این اشاره کنم که گلسرخی در خانواده ای مذهبی و در کنار پدربزرگی رشد کرده که روحانی و از انقلابیون مسلمان بازمانده از جنبش جنگل بوده است. در اشعار گلسرخی هم ارادت بی حد و حصر او را به انقلابیون جنگلی به وضوح می توان دید و احتمالا روایتی که گلسرخی از پدربزرگش در مورد امامان شیعه شنیده، روایتی انقلابی بوده است. اما می خواهم به بهانه ی این پرسش به مسئله ی مهم تری بپردازم.
اول: باید دید گلسرخی در چه زمان و مکانی چنین سخنی گفته است. زمانه، زمانه ای است که مذهب نه تنها از تریبون های رسمی تبلیغ نمی شود بلکه با تبلیغ شدید پان آریانیسم حتا کم رنگ هم شده است. از سوی دیگر مسلمانان شانه به شانه ی مبارزان چپ مارکسیست در میدان مبارزه حضور دارند. بنیادگرایانی چون نواب صفوی و آیت الله سعیدی هستند که اولی تیرباران شده و دومی زیر شکنجه جانش را از دست داده است. مسلمانان مدرن و رفرمیست و لیبرالی هستند مانند مهدی بازرگان و یدالله سحابی که روانه ی زندان شده اند. مسلمانان مدرن و انقلابی و چپگرایی هستند مانند محمد حنیف نژاد و سعید محسن و علی اصغر بدیع زادگان که در برابر جوخه های اعدام ایستاده اند. آنچه از تریبون های رسمی تبلیغ می شود، ایران کهن و کوروش کبیر و شکوه هخامنشی است. درست در این هنگامه ی نبرد، در این «شب» که به قول سیاوش کسرایی «در سنگر خاموشی هم رزمانیم» که «بیدار، به ناچار، به همیاری هم می مانیم» است که نه تنها گلسرخی بلکه بخش بزرگی از انقلابیون مارکسیست با احترام از باورهای اسلامی یاد می کردند.
سازمان چریک های فدایی خلق ایران به عنوان رادیکال ترین تشکل موجود مارکسیست، روابط صمیمانه ای با سازمان مجاهدین خلق ایران به عنوان رادیکال ترین و البته چپگراترین تشکل موجود مسلمانان داشت و حتا این دو سازمان در چند عملیات مشترک با هم همکاری کردند. در زندان هنگامی که بنیادگرایان فتوای نجس _ پاکی را دادند، مجاهدین مسلمان این فتوا را نپذیرفتند و زمانی که سرهنگ زمانی در زندان قصر نماز صبح را که پیش از ساعت بیداری باید خوانده می شد، ممنوع کرد، انقلابیون مارکسیست در کنار مجاهدین نماز خواندند. غلامحسین ساعدی مارکسیست بر طلیعه ی بسیاری از نمایشنامه هایش آیاتی از قرآن را می نوشت و درست در آستانه ی انقلاب شعری از سیاوش کسرایی با موسیقی اسفندیار منفردزاده و صدای فرهاد مهراد که هر سه به مارکسیست بودن شهره بودند، منتشر شد که در آن از پیامبر اسلام به عنوان پیامداری والا نام برده می شد که گفته است: «یک دیار هرگز به ظلم و جور نمی ماند/ برپا و استوار». از این نمونه ها می توان بسیار شمرد. هنوز مانده بود تا مذهب رسمی و حکومتی گورستان های بی مرز شیار کند.
حکومتی شدن اسلام اما تمام این هم پیوندی ها را ویران کرد. نه تنها ادبیات ضدمذهبی و نه غیرمذهبی، رواج یافت که این سال ها یک گرایش غریب به ایران کهن و زرتشت و کوروش کبیر دیده می شود. نمونه ی آن را می توان در همین واکنش وسیع مردم به موضوع بی اهمیتی مانند فیلم 300 دید. این رفتار یک رفتار واکنشی است در برابر حاکمان. پس گلسرخی به غیر از زیاده روی در سوسیالیست خواندن «مولا علی» و «اباذر غفاری ها» و «سلمان پارسی ها» کار عجیبی نکرده است.
دوم: همه ی اینها اما نشان از مسئله ای مهم تر دارد که تا همین امروز گریبان نیروهای چپ مارکسیست را گرفته است. مسئله ای به این صورت که نیروهای چپ مارکسیست در جامعه ای مذهبی، آن هم مذهبی با مشخصه ها و ویژگی های اسلام، چگونه باید با توده ها ارتباط برقرار کنند؟
این مسئله تنها گریبانگیر چپ ایرانی هم نبوده است. با اینکه لااقل در برخی کشورهای اسلامی مانند مصر و الجزایر و لبنان و فلستین و ترکیه و عراق و سودان و ایران، چپ مارکسیستی احزاب ریشه دار و قدرتمند داشته است، اما هیچگاه نتوانسته بر اساس باورهای لنینیستی خود قدرت را قبضه کند. البته از دو نمونه ی افغانستان و یمن جنوبی که مارکسیست ها با کودتای سرخ که ربطی به مردم نداشته است به قدرت رسیدند بگذریم. در این سال های اخیر هم که چپ دچار دگردیسی شده است هم هنوز نه با قبضه ی قدرت از سوی هنوز لنینیست ها روبه رو شده ایم، نه با یک جنبش وسیع از سوی چپ رادیکال (نه لزوما آنهایی که بر خود نام چپ رادیکال گذاشته اند) که به جنبشی فراپارلمانی اعتقاد دارد. حتا آن بخش از چپ که می خواهد در انتخابات پارلمانی و با اتکا به جنبش های توده ای شبیه آنچه در آمریکای لاتین تجربه می شود، اهرم های قدرت را لااقل برای مدتی در دست بگیرد هم نتوانسته در کشورهایی که امکان شرکت در رقابت های انتخاباتی را دارد، پیروزی به دست آورد.
بخشی از این ناکامی مداوم را می توان نتیجه ی حکومت های سرکوبگر و خونریز و آدمی ستیز دانست، بخشی را می توان نتیجه ی تسلط رهبران رفرمیست و ملاحظه کار بر احزاب چپ دانست، بخشی را می توان نتیجه ی دخالت های اتحاد شوروی و البته گوش به فرمانی احزاب سنتی چپ از برادر بزرگتر برای حفظ منافع شوروی دانست. اما باید امروز که بسیاری آب ها از بسیاری آسیاب ها افتاده است، اعتراف کرد که بخشی از این ناکامی، بی برو برگرد به دلیل این بوده است که چپ مارکسیست در کشورهای اسلامی آنگاه که باورداشتی انقلابی و رادیکال داشته، آنگاه که رهبرانش آنگونه رفرمیست نبوده اند که جنبش را به مسلخ مصلحت سنجی و هراس خوردگی ببرند باز هم نتوانسته فرودستان و غارت شدگان را بسیج کند چرا که نتوانسته با توده های مسلمان رابطه ای درست و منطقی برقرار کند.
و این مسئله، مسئله ی چگونگی ارتباط چپ مارکسیستی با توده های مذهبی تا همین امروز هم باقی است و به گمان من نیروهای چپ این کشورها اگر نمی خواهند راه حل های تخیلی مانند «حجاب برگیران» صادر کنند، باید در این مورد بحث و گفتگو کنند تا خرد جمعی راه برون رفتی بیابد.
4 _ من به راستی معنای این سوال را نفهمیدم. اما اگر منظور غیبت فرهنگ دموکراتیک در عمل و اندیشه ی چپ ایرانی آن سال هاست باید بنویسم این معضل فقط مختص مارکسیست ها نیست. در همان سال ها وقتی رهبران حزب توده را در گذر از دالان های وحشت و کابل و تازیانه مقابل دوربین تلویزیون آوردند، نهضت آزادی ایران که یک تشکل اسلام گرای لیبرال اخراج شده از حکومت بود در بیانیه ای بلند بالا برای شکنجه گران و اعتراف گیران دست افشانی کرد. و این چنین رفتارهایی هنوز هم از سوی لیبرال ها ادامه دارد پس چپ ایرانی در چنین رفتاری یگانه نبوده است و نیست. از این گذشته گفتمان دموکراتیک را در آن سال ها تنها در میان تعداد انگشت شماری از روشنفکران مستقل می بینیم که خود آنها هم در عرصه ی عمل اجتماعی و سیاسی گاهی رفتارهایی به شدت غیردموکراتیک داشته اند.
در اساس به باور من جامعه ی ایرانی در آن سال ها توجهی به فرهنگ دموکراتیک ندارد. حتا خواست های دموکراتیک مانند حقوق زنان، حقوق کودکان و حفظ محیط زیست چنین که امروز مهم و اثرگذار است، نبوده اند. با وجود این باید در مقام دفاع از چپ ایرانی آن سال ها این را هم نوشت که درست در زمانه ای که نه تنها تازه به حکومت رسیدگان دست به کار حذف زنان از عرصه های اجتماعی بودند بلکه هیچ زنی در تشکل های وابسته به حاکمیت جدید حضوری جدی نداشت؛ در تشکل های چپ بود که زنان نه تنها نقشی فعال داشتند، نه تنها بخش مهمی از بدنه ی تشکیلاتی را تشکیل می دادند، بلکه به راحتی می توانستند تا سطح مرکزیت و رهبری رشد کنند. این نیروهای چپ بودند که وقتی تازه به حکومت رسیدگان تصمیم گرفتند پوشش مذهبی را در ادارات دولتی اجباری کنند، زبان به اعتراض گشودند. وقتی تازه به حکومت رسیدگان کرسی قضاوت را برای زنان علامت ممنوع زدند، متحصن شدند. گیرم که این اعتراض ها و تحصن ها پیگیرانه نبود و در نهایت به نفع مبارزه با سرمایه داری و امپریالیسم ابتر و نیمه کاره رها شد اما همین اعتراض نیم بند در زمانه ای انجام می شد که مهندس مهدی بازرگان یکی از شاخص ترین چهره های مسلمانان لیبرال به حق رای زنان رای منفی می داد. باید این را گفت که چپ ها بودند که در صفوف جبهه ی دموکراتیک ملی ایران و کانون نویسندگان ایران و یکی دو تشکل دیگر به آغاز سانسور و حذف اعتراض کردند. باید این را گفت در زمانه ای که تشکل های حکومتی حتا با نام کنگره ی تشکیلاتی بیگانه بودند، چپ ایرانی در سخت ترین شرایط سرکوب و تهدید کنگره هایی برگزار کرد که با وجود همه ی انتقادها به هر حال کنگره ی تشکیلاتی بودند.
اینجاست که امروز لااقل می توانیم از آن تجربه ی دشوار و سخت استفاده کنیم. ما این روزها باید تمرین کنیم که بتوانیم اندیشه ی مخالف خود را تحمل کنیم. باید بتوانیم نقد رادیکال را هم مفهوم با فحاشی و سرکوب شفاهی و کتبی ندانیم. باید بتوانیم حضور دیگران را درک کنیم و هم نوا با محمد مختاری به این باور برسیم که «درک حضور دیگری به معنای درک بخش خاص یا ممتازی از حضور آدمی نیست». و دریغا که نشانه هایی می بینم از این که آن تجربه ی صعب و دردآور هنوز به یاری امروز ما نیامده است و ای کاش این مباد و آن شود.
2 Comments:
Anonymous ناشناس said...
سلام
مطلب واقعاً خوبی بود، طرح سوال درباره مذهب و موضع گیری نظری و عملی نیروهای چپ، مسئله ای بسیار با اهمیت است. امیدوارم که این بحث بیشتر باز شود ...

Anonymous ناشناس said...
درود شاهرخ عزیز...
پایدار تکاپوی شمایان....
لینک داده شد.

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!