پنجشنبه
داستانی از رباب محب
به من گفت: "تو مارالِ منی." باران می‌بارید. آن‌قدر نم نم و آهسته که گوئی نسیم ابریشمِ خیسی را رویِ پوستمان به حرکت می‌آورد. از لای به لایِ درختانِ پر شاخ و برگِ تابستانی می‌گذشتیم.

برچسب‌ها: ,

0 Comments:

ارسال یک نظر

خواننده‌ی گرامی،
نظر شما پس از بررسی منتشر می شود.
نظرهایی که بدون اسم و ایمیل نویسنده باشند، منتشر نخواهند شد.

Webhosting kostenlos testen!
Webhosting preiswert - inkl. Joomla!