دنیای داستایوسکی اثر گئورگ باکچی(بخش ششم)
برگرداننده: حسن واهب زاده
آرامش، کار، آینده بینی(۱۸۷۲-۱۸۸۱)
--داستایوسکی از " مهاجرت " به خارج با آرامش بر می گردد. در طول چهار سال، گرفتاری های گوناگون و سختیهای سال های شصت را فراموش می کند. میهنش رابه نگ ایده آلیزه شده مشاهده می کند. ولی نویسندۀ به میهن باز گشته، با سر خوردگی های تلخ روبرو می شود. طلبکاران هجوم می آورند، تهدیدش می کنند و مزاحمت فراهم می کنند و زجرش می دهند. « آننا گریگوریونا »در این باره چنین می نویسد:« اوایل کار تحمل کردم که شوهرم با طلبکاران مذاکره کند. اما این مذاکرات نتایج حزن انگیزی داشتند. طلبکاران با لحن خشن با وی مذاکره می کردند و با ضبط اثاثیۀ خانه و زندان بدهکاران مارا تهدید می کردند. « فیودور داستایوسکی » بعد از این نوع مذاکرات گرفتار نا امیدی شده و ساعت ها در اتاق بالا و پا ئین می رفت. موهای گونه هایش را می کند. ( همیشه همین طور می کرد وقتی که در هیجان بود ) و دائم می گقت : چه باید کرد؟ چه باید کرد؟
بالاخره « آننا » ترتیب کارهارا به عهده گرفت و با مهارت و قاطعانه با کفتاران فته طلب مذاکره می کند – هر چند می بایستی بقایای اثاثیه را بفروشند – تا بلکه نویسنده را از تکان های شدید روانی نجات دهد. بعد ها خود « آننا » کارهای تشریفاتی ی شوهرش را هم بگردن گرفت. تا آخر سال های هفتاد بدهی هارا می پردازند و حتی می توانند خانه ای برای استراحت هم اجاره کنند. اما گرفتار یک بلای بیرحمانه ای هم می شوند . در سال 1872 پسر سه سالۀ شان « آلکسی » از بیماری صرع فوت می کند. در دهه های آخر زندگی ی « داستایوسکی » بالاخره از دست بحران های دائمی ور شکستگی نجات پیدا می کنند. در یکی از نامه های 1872 که شهادت از آرامش می دهد چنین می خوانیم: « باید اعتراف کنم که پیری دارد نزدیک می شود، ولی من به آن هیچ فکر نمی کنم. دلم می خواهد هر چه بیشتر چیز بنویسم و چیزی را منتشر کنم که از آن خود من هم راضی باشم. هنوز هم از زندگی در انتظار چیزی هستم ولی انگار که همه چیز را دریافت کرده ام. پس تقریباً خوشبخت هستم. باهم انس گرفته ایم. صاحب دو بچه هستیم . . . »
زندگی ی نویسنده به روال عادی خود بر می گردد. به تواتر خانه عوض می کنند، ولی یکی بیش از دیگری دلگیر کننده است. « داستایوسکی » معمولاً شبها کار می کند، چرا که کوچکترین سرو صدا مانع از کارش می شود.چای بسیار تند و پر رنگ می خورد، سیگار می کشد، دیرتر وارد رختخواب می شودو دیر تر از خواب بیدار می شود. روز ها کارهای روز مره اش را انجام می دهد. به چاپخانه ها و دفاتر ویراستاری می رود. از بعضی از آشنایانش دیدن می کند. تمام زندگی ی خود را برای یک چیز یگانه وقف می کند، برای نوشتن و خلاقیت و فکر کردن. در ضمن زندگیش خالی از وقایع می شود. هر چه بیشتر، بی حد و حصر در خود پی هارمونی می گردد، برای تشکیل نهائی ی سیمای جهان.
در این سال ها در مجالس دوستان شرکت می کند. چند تن از همعصران وی در نوشته هایشان و یادآوری هایشان شهادت از این می دهند. این نوشته ها اغلب در تضاد با همدیگرند. هیچکدام از آن ها از « داستایوسکی » ی دائم در تغییر، تصویر کاملی نمی توانند بدهند. بعضی ها اورا به شکل پیش بین نیک سیرت ترسیم می کنند. عدۀ بیشتری او را آدمی که اعصاب حساسی دارد وسواسی و آزار دهندۀ دیگران است، می شناسند که سازندۀ خلاقی است و دارای نیروی هیپنوتیکی می باشد. از این دو گانگی « بارون وگوئه Baron Vegüe » هم دراثر رمان روسی ی خود صحبت می کند: « اگر یکی از ایده های سیاسی، اورا از کوره بدر می کرد، آدم می توانست سوگند بخورد که این چهره را در یکی از سالن های محاکمه روی نیمکت محکومین دیده است، ویا در میان ولگردان که در جلو در ورودی زندان گدائی می کرد . اما چند لحظه بعدچهره اش چنان غمگین و رام بود بمانند چهرۀ مقدسات سالخوردۀ شمایل اسلاو ها. . . . » بر حسب یکی از همکاران زن « تیمو فیووا Tyimofeyova » قدرت ایده ها از چهره اش می بارد، پر جنب و جوش است، رنگ پریده ولی خیلی خیلی جوان. با چشمان فرو افتادۀ سیاهش با نگاه های نیش دار نگاه می کنند، لب های باریکش بروی هم فشرده شده، از سراپای چهره اش پیروزی قدرت روانیش، شناخت مغرورانۀ نیرویش طغیان می کند. . . نه خوبست و نه بد، در آن واحد جذب و دفع می کند، می هراساند، مجذوب می کند....» او فوق العاده دوست داشت بحث کند. اما این بحث ها بزودی منجرّ به گفتگوی مونولوگ می شد. نظرات خود را با یک وسوسۀ القاء آمیز تجزیه تحلیل می کرد. در وی یک نیروی افسون کننده غنوده بود. « تیموفیوووا »یاد آوری می کند: « وقتی که برویش نگاه می کردم، قادر به بیان یک کلمه هم نبودم. چهره اش یک حالت سخت دلانه و بیرحمانه و جدی بخود می گرفت. دیگر از شدت غضب متشنّج می شد ویا شروع به گریستن می کرد بمانند یک بیمار و یک بچۀ تیره روز گناهکار که به گناهانش پی برده باشند. . . هیچ چیز را نه نیمه بل کامل، می بایستی خدای او را قبول کرد. کلمه بکلمه می بایستی بمانند او ایمان آورد، و و الا شنونده اش را دشمن و بیگانه تلقّی خواهد کرد.. . . . » . « وسوولود سولو ویف Vsevolod solovyev » در یادآوری هایش می نویسد: « خواه حق داشت خواه نه، از هرچه که صحبت می کردیم، همیشه با یک حرارت مشابه صحبت می کرد و با یک اعتقاد مشابه. بخود هرگز اجازۀ استراحت و تنفس نمی داد. در مجالسی که دور هم جمع می شدند نیز از رمان های خود سخن می راند و یا مشغول جمع آوری فاکت و خاطرات می شد. اصلاً قادر نبود رفتار خود را کنترل کند و همسازی کند. او آسایش و رهائی را نمی شناخت. هر اندازه هم مشکلات مادی اورا وادار به تلاش می کردند، خود او بی رحم ترین ساربان خود بود. و اگر بالاخره ایدۀ مرکزی اثرش را به چنگ می آورد، تمام خصوصیات قهرمانش را تمام و کمال به خود نسبت می داد. این وقت بود که شاید خود را خوشبخت می دانست. تا پایان زندگیش استقلال مادی خود را نتوانست تأمین کند. پیش از نوشتن رمان " برادران کارامازوف " « داستایوسکی» چانه زنی ی فراوانی می کند. « در سراسر زندگیم بخاطر پول کار کرده ام ، سراسر زندگیم هر دقیقه بی چیز بوده ام. . . . جور دیگری ممکن نبود. نمی شد جور دیگر، زیرا من هرگز پول فراوانی نداشته ام، تا چند ماهی را به زندگیم ادامه دهم و بتوانم رمان کاملی را ارائه دهم. . . . » ناشرین اما از مضیقۀ مالی ی « داستایوسکی » سوء استفاده می کنند. نصف قیمت را، ثلث قیمت را برایش می پردازند تا برای دیگران. از سطور بعدی طنین تلخکامانۀ شکوه بگوش می رسد. « بطور حتم می دانم اگر فقط دو سه سالی از نظر مادی برای نوشتن رمانم تامین باشم ( صحبت از رمان " شیطان ها " است ). اگر شرایط رمان نویسیم مثل « تورگنیف، گانچاروف، و تولستوی » می بود، رمانی می نوشتم که صد سال از آن یاد می کردند. . . . »
قرارداد را فقط موقعی امضاء می کند که خطوط اساسی ی رمان آینده اش در برابر چشمانش ترسیم شده باشد.ایدۀ اساسی ی رمان « داستایوسکی » همیشه از نخستین حالت روانی ی درونی ی فلسفی، اتیکی، و از افکارش که از بشریت و سرنوشت کشور روسیه در ذهنش احساس می کرد متولد می شد. وقتی که ایدۀ راه نما متولد می شد، تعقیب آن و تصمیم در بارۀ آن وظیفۀ اثر محسوب می شد. ( ایدۀ ناپلئونی در اثر " جنایت و مکافات " ، در این جا، در رمان " شیطان ها "
روشنفکران کسل فراتر از نرم های انسانی رونده، و دررمان " پسر بچه " « روت شیلد Rothshild » است و الخ. ) طوفانی ترین و شادی آورترین قسمت رمان شروع می شود. « اگر هم روزی خوشبخت بودم، این احساس براستی نه در لحظات اول موفقیت و حالت سرمستی ذهنم را فرا می گرفت، بلکه وقتی که دست نویسم را هنوز نخوانده بودم و به کسی نشانش نداده بودم. در شبهای دراز آرزو ها و رؤیا ها، بهنگامی که با شور وافر اثرم را دوست داشتم، وقتی که خود را در قلمرو فانتازیم می افکندم، با مهره هائی که خود خلق کرده بودم همزیستی می کردم. انگار که خویشاوندانم بوده باشند و یا انسان های زنده ای باشند. » در این مواقع « داستایوسکی » در حالت سرمستی روانی بود. با تکان تکان دادن دست، در کوچه ها راه می رفت. درتنهائی ی شبانه با صدای بلند حرف می زد، درست انگار که دو تکه شده باشد، با خودش حرف می زد. شاگرد خدمتکار خانه در زمان نوشتن رمان " جنایت و مکافات " در نزدیکی ی « داستایوسکی » می خوابید. اما بزودی اربابش را ترک کرد. با دلهرگی شکایت می کرد که ارباب شبها در اتاق بالا و پائین راه می رود و با صدای بلند حرف می زند، در این باره که کسی را می خواهد بکشد.
ساختار رمان های « داستایوسکی » ، پاکیزگی ی کلاسیکش از نظر مصالح ساختمانیش نسبت به هم عصران بزرگش عقب مانده تر است. همۀ این در ذهن خیلی ها چنان امپرسیونی به وجود می آورد که « داستایوسکی » روی پردازش آثار خود کار نمی کند. خود نویسنده هم دائم شکایت از این داشت که وقت کافی در اختیار ندارد، بیماری و فشار ضرب الاجل ها و مشکلات مادی دائمی آزارش می دهند. همیشه در رؤیای آنست که روزی روی آثارش کار خواهد کرد و استیلیزه کرده آثار سابقش را اصلاح خواهد کرد. این را، حتی در مواردی که وقت کافی در اختیار داشت انجام نداد. این که از ایدآل های استتیک سابق خود منحرف شده است خود وی نیزمعمولاً آن را عقب گردی می نامد. فقط در لحظاتی که جرأت داشت به خود و دیگران اعتراف می کرد که در واقع نوع جدید رمان را بوجود آورده است که با استتسیک سابق همسازی ندارد. در حالی که سطحی بودن ظاهری آثارش و بدون تعارف بداهه نویسیهایش، دست آورد های سده بیست را- تسلسل آزاد افکار و جریانات ذهنی را که آزادانه منتشر می شود، مناسبات بین نویسنده و قهرمانانش و قهرمانانش باهمدیگر را، حتی ژانر جدید پیوند خواننده و اثر را از پیش منعکس می کند. در عین حال با شیوۀ ترسیم سنتی ی رئالیستی، با نواخت آرام اکسپوزیسیون و ترسیم تکامل نقش آفرینان وبا کومپوزیسیون متناسب و شیوۀ توصیف از طریق خصوصی کردن مکالمه قطع رابطه می کند. ابزار های ترسیم کنندۀ روح را که تا آن موقع با آن ها نا آشنا بود پیدا می کند. تکیه و پافشاری بر روی اعمال ظاهری را به وضع درونی و به نزاع و کشمکشهایشان و زدو خورد های قهرمانانشان منتقل می کند و تیپ جدید رمان فیلزوفیک- ایدلولوژیک را به وجود می آورد.
یادداشت های « داستایوسکی » فاش می کنند که پیش از خلاقیت، کار ذهنی فوق العاده ای انجام می داده است. این یک رنج واقعی بود. در شمای نوشته هایش، در پرداختن به دنیای فکری فوق العاده لطیف قهرمانانش مبارزه می کند، که شاید ده یک آن در رمانهایش باز تاب ندارد، از آن همه مواد فکری که تا آخر در ذهن داشت و بخاطر سپرده بود. در یادداشت هایش شمای هراس انگیز صحنه هائی را ترسیم کرده است که اگر بروی کاغذ آورده می شد کمتر از رمانهای منتشر شده اش چشم خیره کن نبودند. در بارۀ قهرمانانش می شود گفت در تمام وابستگی هایش تا پایان غور می کند و در خیال ملاقات هایش را با آن ها بازی می کند. صحبت هایش با بازی کنانش – درآن وضع هم که بعد هادر رمان هایش با آن مصادف نمی شویم-ادامه می دهد. دست اندازهای رمان های « داستایوسکی » را، " خاموش ماندن های " مرموزش را از روی یادداشت هایش بهتر حالی می شویم. در این یادداشت ها ملاقات های ذکر نشده در رمانش را، برخوردهایش را، وابستگی های شخصیش را که نویسنده آن هارا در اثر، بیهوده قلمداد می کند ( مثلاً در شمای " شیطان ها " تمام سوابق زندگی ی « استاوروگین » را و تمام صحبت های خود با « کریلوف » با « شاتوف »را، همه را می توانیم پیدا کنیم. بنابرین امکانش هست که وابستگیهای روانشناسی ی یادآوری نشده و یا برغم این که اعمالی را که با چند کلمه به آن اشاره شده است هم دقیق باشند.
شمای نوشته های « داستایوسکی » رنگارنگ و جالب است. نویسنده روی هر کاغذی که بدستش می افتد می نویسد، روی پاکت نامه های دریافت شده و یا روی قبض ها و غیره. از نو همیشه در حاشیۀ نوشته هایش تصاویر مخصوص بخود را رسم می کند. پیرمردان ریشدار و پنجره های مخروطی شکل کلیسا ها را. بعنوان تمرین خط به لاتین اسامی را کپی می کند، چند دوجین به دنبال هم. برای خود دستور صادر می کند که چگونه باید بنویسد، تکلیف چیست، ولی یک ذره هم ککش نمی گزد که چند سطر پائین تر و دیرتر بر عکس آن را انجام دهد: عکس دستوری را که برای خودش نوشته بود.
درگرته برداری هایش همیشه موتیو های اصلی را یادداشت می کند و از این موتیو ها بعد ها رمان خود را بنا می کند. گاهی با غلظت باور نکردنی چکیدۀ فلسفی ی رمان آینده اش را جمع آوری می کند. ولی در موارد بسیار نادر اتفاق می افتد که مشخصۀ خارجی و محیط نقش آفرین رمانش را یادداشت بکند. مبارزه همیشه در مورد گفتنی های ایدئولوژیکی و در تثبیت فکر و ذکر شبانه روزی قهرمانانش، در پرداختن پیرامون قهرمان و روابطش با اطرافیانش صورت می گیرد. . . صرف نظر از چند بیان مورد قبول خود، بندرت از چرخش های زبانی یادداشت بر می دارد. به این کار در پایان نوشته می پردازد. در این موقع دیگر متن نوشته به شکل پایانی ی خود خیلی نزدیک شده است. « نقشه و طرح خوب مهم تر از همه است. این معادل با نصف کار است. » تولستوی در یادداشت هایش، در انشاء یک جمله، یک شخص، یک موضوع و حادثه زحمت فراوانی می کشد. اما « داستایوسکی » بر روی فکر راه نما و برای مهم جلوه دادن خود در آثارش تلاش های باور نکردنی ی فراوانی می کند. در پرداختن به زیبائی ی زبان – در مواردی که خود را خسته احساس می کرد – می شود گفت که، در صورت ضرورت کمتر کوشا بود. « بهتر است طولانی تر منتظر سنتز باشیم و بیشتر در باره اش فکر کنیم، تا مدتی منتظر باشیم تا خیلی از قسمت های کوچک. . . به یک توده، به یک یگانه مهرۀ بزرگ و برجسته تبدیل شود و سپس به صدا در آئیم. آن خصوصیات عظیمی را که نویسندگان بزرگ بوجود آورده اند، اغلب در نتیجۀ کار طولانی و مقاوم متولد شده اند و بسط یافته اند. من آزمایش و گرده منتشر نخواهم کرد. از هیچ چیز جز از متوسط بودن ترس ندارم. بنظر من خوشبختانه تر آن خواهد بود اگر چیزی خوب یا خیلی خوب باشد و حتی خیلی بد نباشد. نوشتن 30 جزو نوشته متوسط نابخشودنی است. »
« داستایوسکی » ولی از اثر آماده شده – به استثنای چند مورد نادر - همیشه ناراضی است. در این، انتقاد نامفهوم هم سهم دارد. انتقاد های فنّی سال های سپری شده از سبک نو نوار « داستایوسکی » عاجز است و قادر نیست به دنیای فکری وی نزدیک شود. گاهی منتقدین او را با هم عصرانش بر پایۀ اصول استتیکی ی قدیم تر، مقایسه می کنند، و در این موارد او را محکوم می کنند و گاهی فقط یک جزء از افکار وی را می گیرند و نا عادلانه محکومش می کنند و یا بی جهت تحسینش می کنند. فقط در سال های آخر زندگیش توانست در حیات نویسندگی جائی را که بر حسب قلم ارزشهای امروزی سزاوارش می باشد اشغال کند. نارضایتیش ناشی از علل درونی هم می باشد. در لحظات الهام تب آلودش مهره های ایده آلی و رؤیائیش – بر حسب عقیده اش – تنها تکه پاره ای از آن در نوشته هایش دیده می شود. از نوول های نویسندگان هم عصر می دانیم که گاهی شفاهاً از مهره های خیالی ی خود گزارش می دهد و در این موارد تقریباً رمان های جدیدی را تولید می کند و در آثارش کم مانده که مهره هائی که شرکت کردنشان در رمان محتمل بود، به عنوان نقش آفرین اول وارد صحنه می شوند. ( طبیعی است که در سازشکاری « داستایوسکی » آن هم محتمل است که اصلاً در آثارش جائی پیدا نکنند ).
از یادآوریهای « وسه ولود سولوویوفVesevolod Solovyov » می دانیم که وقتی مثلاً از نقش « ماکار دولگوروکی Makar Dolgoruki » در رمان "پسربچه " می خواهد انتقاد کند، « داستایوسکی » « با توهین شروع به توضیح خصوصیات « ماکار ایوانویچ » می کند. امروز طبیعی است که دیگر نمی توان با بیطرفی در بارۀ "پسربچه " قضاوت کنم. رمان را دیگر آن طور که در موقع چاپ بود نمی بینم، بلکه بقراری است که در تخیلاتش و در ذهنش بود. دوساعت تمام صحبت کرد، شاید هم بیشتر. فقط تاسفم از آنست که در اتاق تند نویس نبود که تمام کلمات وی را یادداشت کند. اگر همۀ آن چه را که آن روز گفت در برابر قضاوت خواننده منتشر می کرد، یکی ازهنری ترین و تحسین آمیز ترین خصوصیات را در برابر خود پیدا می کرد که تا حالا نویسنده نظیر آن را ننوشته بود.. . . برایم مشکل بود بیان کنم که " ماکاری " که حالا نشان دادید بکلی به شکل دیگری است که من در باره اش برپایۀ کتاب چاپ شده نوشته ام. . . .»
منتقدین تا امروز به این خاطر نویسنده را محکوم می کنند که مهره هایش وجود خارجی نمی توانند داشته باشند، که غیر واقعی هستند و زاییدۀ مغزی به حساب می آیند، بعلاوه هیستری دارند و بیمار هستند. « داستایوسکی » در یادداشت هایش که بعنوان پاسخ اراله می دهد، چندین بار کوشش می کند که علت برداشت خود را بیان دارد. خاطر نشان می گردد که وی رئالیست است. از عوامل واقعیت نوشته هایش سرچشمه می گیرند. ولی همیشه مفهوم عمیق واقعیت را جستجو می کند. به آن گونه پدیده ها دقت می کند که اگر در زمان مشخص بزحمت قابل دید باشند، در آیندۀ نزدیک تبدیل به عامل مشخص کننده شده و دارای اهمیت نهائی خواهد بود. توصیف خالی ی واقعیت ها بهیچوجه نمی تواند محتوی واقعی و عمیق عوامل را بشکافد. « هرگز نمی توانیم همۀ پدیده را مصرف کنیم. نمی توانیم به اول یا آخر آن برسیم. ما فقط جریانات چشمگیرو قابل دید را می توانیم احساس کنیم، تازه آن را هم بر پایۀ دقت و مداقّه. اول و آخر معهذا فعلاً برای انسان بمنزلۀ فانتازی است . . . . حقیقت از همه چیز فانتاستیک تر است که مغز قابل کاربرد انسان می تواند فرض کند و می تواند تصورش را بکند. در کشور روسیه، حقیقت کاملاً دارای کاراکتر فانتاستیک است. نویسندۀ واقعی درست در جستجوی این چیز نا محتمل است. من خود عقیدۀ مخصوص در بارۀ واقعیت دارم ( در هنر ) آنچه را که اکثریت تقریباً فانتاستیک و استثنائی می شناسد، آن، گاهی برایم بمنزلۀ جوهر عمیق ترین واقعیت بشمار می آید. پدیده های عادی و عقاید خزانه داری دولتی که در بارۀ شان پیدا شده، بنظرم بهیچوجه رئالیسم نیست، بلکه عکس آنست. پس راه حل صحیح درست فاصله گرفتن از واقعیت نیست بلکه در زندگی ی روزمره باید بیشتر هم به آن دقت کرد. همیشه می گویند واقعیت کسل کننده است، یکنواخت است، هنر وفانتازی از برای آن ضروری است تا مردم را مشغول کند و به این خاطر رمان هارا بخوانند. برای من برعکس چه چیز فانتاستیک تر و غیر منتظره تر از واقعیت هست؟ . . . « می گویند خلاقیت باید زندگی را منعکس کند و الخ. همۀ این ها حماقت است؛ نویسنده ( یا شاعر) خودش زندگی را خلق می کند و نوعی را به وجود می آورد که در کاملیت خود پیش از آن وجود نداشته است.» از این فکر بال و پر گشائی ی اعجاز انگیز شاعرانۀ « داستایوسکی » - به مفهوم بی رمز بودن کلمه – نشأت می گیرد که ده ها سال ازعصر خود سبقت گرفته است و توانسته است بر روی خیلی از نویسندگان سدۀ بیستم بطور جدی تأثیر کند؛ اما ( اگر اشتباه می کند ) آن راه های اشتباه آمیز و سازندگی هم از این سرچشمه می گیرند که امروزه به عنوان کنجکاوی اثر می کنند.
شیوۀ ترسیم واقعیت را در جریان توصیف کاراکتر ها هم بکار می برد. در رمان " پسر بچه " چنین می نویسد: « چهرۀ انسانی فقط در لحظات نادرمهمترین خطوط اصلی و مشخص ترین افکار را بیان می کند. هنرمند چهره را مطالعه می کند و بفراست مهمترین افکار شخص را در می یابد. استثنائی بودن و هیستریت و در عین حال حقیقت عمیق مهره های « داستایوسکی » از این نشأت می گیرند که نویسنده دائم در جستجوی لحظات نادر است وقتی که " ایدۀ اصلی ی " شخصیت در حالت بازگشت علائم حملۀ صرعی بطور نهائی ظاهر می شود، وقتی که پرسونل به شکل پایانی جوهر خود را نشان می دهد. به این طریق شاعریت غلیظ هنری « داستایوسکی » قابل فهم می شود: « پیدا کردن انسان در انسان در جنب رئالیسم کامل. . . . این را روان شناس می نامند: این درست نیست، من فقط رئالیست هستم - به مفهوم بالاتر کلمه - یعنی عمق کامل روح انسان را ترسیم می کنم. » زمانی که این سطور را می نویسد، با نیم نگاهی متوجه « تولستوی » می شود. ( اسم او را بر زبان نمی آورد ولی با او بحث می کند در صفحات آخر رمان « پسر بچه » ) « تولستوی » و « داستایوسکی » هرگز باهم ملاقات نکرده اند. تنها از دور نظاره گر همدیگر بودند. بطور متقابل هنر و استعداد استثنائی ی همدیگر را تصدیق کرده اند. ولی تا پایان تضاد هنری و فکری، آن دو را از هم جدا می کند. گاهی « تولستوی » تأیید می کرد که « داستایوسکی » به او نزدیک است، حتی شاید یگانه کسی است که او را می فهمد- اما بارها ار " بی نظمی " ی هنری « داستایوسکی » ازمهره های ساختگیش و گفتگوهایش با تمسخر اظهار نظر کرده است. او " تبلیغ " ناسیونالیسم و مسیح پرستی ی مرموز وی را نیز محکوم می کرد. « داستایوسکی » هم " نظم " افراطی ی « تولستوی » را، حرکت و نوشته های آهسته و سنگین سنگین وی را دوست نداشت. نویسندۀ همعصر بزرگش را در خیلی از موارد رمان نویس ترسیم کنندۀ زندگی ی قشر بالای آریستوکراسی ی نجبا – که دورانش به پایان رسیده است – و رمان نویس تاریخی معرفی می کرد. نویسندۀ شهر بزرگ که در حال کاپیتالیستی بود خاطر نشان می گردد: « زندگی ی اقشار بالائی و متوسط نجبا، - که نویسندگان معاصر – با چونان مهر و محبتی ترسیم می کنند که امروزه دیگر ذرات کوچک زندگی ی بیش از حد بی اهمیت و منفرد شدۀ روسی بحساب می آیند. آیا تاریخ نویس گروه بی شمار ذرات کی ها خواهند بود؟. . . . چه کسی خواهد بود اقلاً یک گوشۀ کوچک و در هم برهم و پر هرج و مرج این قطعه را روشن کند، وقتی که حتی خواب خطوط اصلی را هم قادر نیستند به بینند. انگار که کسی نیست به این اعتناء کند. انگار که هنوز وقت اجرای این وظیفه نرسیده است. فرم زندگی ی تجزیه پذیر، بی تردید مشخص کنندۀ جامعه مان می باشد. بطور ضروری در شرایط جدید زندگی ی بسط یابنده، نو جای آن را خواهد گرفت. آیا چه کسی به آن توجه دارد؟ چه کسی آن را خواهد نوشت؟ آن کس کیست که - تا حدودی هم باشد - این تجزیه و قوانین این تشکل نو را مشخص کند و بیان کند؟ یا بلکه هنوز هم وقتش نرسیده است؟. . . »
این مسأله و این استدلال در معنی فاصله گرفتن « داستایوسکی » از ادبیات نجبا، آزمایشی است برای مشخص کردن آن چیز که خود او با نو آوری در ادبیات روسی ظاهر می شود. از « تولستوی » به عنوان نویسندۀ تاریخی یادآوری می کند. ( در جای دیگرتلویحاً خود او نشان می دهد که « تولستوی » در محافل آریستوکراسی تا چه حدی معمولی ترین کوششها و تفکرات انسان را می تواند بیان کند.) « تولستوی تا درجۀ استادی و کاملیت اشکال سنتی ی ادبیات روس را تکامل می بخشد.، اما « داستایوسکی » آن ها را درهم می شکند و گاهی در حال جستجوی راه، تا پیدا کردن داهیانۀ آن راه در کوره راه های جدید راه می پیماید.
در نیمۀ اول سال های 70 باید در مورد بسیاری از نظرات « داستایوسکی » تجدید نظر کرد. روسیه ای که نویسنده را پذیرفته است خیلی کم به جریانات ایده ای متصور در خارج شباهت داشت. « داستایوسکی می بایستی متوجه شود که کیسۀ پول، دیگر زندگی ی روسیه را هم مشخص می کند. وحشی ترین نوع نظام سرمایه داری – نوع مستعمراتی ی آسیائی آن - در میهنش حکم فرما شده است. رؤیای دوری جستن از کاپیتالیسم پنداری بیش نبود. در مخیلۀ نویسنده هرچه با تواتر بیشتر تصویر یک فاجعۀ دنیوی عظیم ترسیم می شود که متعاقب آن در جریان شورش محقّ زندانیان همه چیز نابود می شود. نرم های اخلاقی و تمدن قدیمی در هم کوفته می شود. تراژدی با کوچک ترین سلول جامعه - با از هم پاشیدگی ی خانواده - شروع می شود. این سانحه با پیروزی " ضد مسیحی " به پایان می رسد، تا بشریت بالاخره از نو سادگی ی سابق خودرا باز می یابد، آموزش های مسیح را درک می کند. این تصویر خیالی ی ضد مسیحی دیگر مثل سابق فقط به اروپا محدود نمی شود، سراسر دنیا در این گرداب وارد می شود با روسیۀ پرستیده شده هم.. . . .
ازاین پیش بینی های پیامبرانه، همچنین از این خود اقناع کنی های خوش باوارانه و از این آیه نازل کردن ها یکی از اصیل ترین متعهدات « داستایوسکی » شکل می گیرد. اینست محتویات یادداشت های روزانۀ نویسنده . بعد از مراجعت به میهن، متناسب با نظرات سابقش و متناسب با تمایلات آنتی نهیلیش به محافل دولتی نزدیک می شود. چرا که دولتی ها می خواهند خاطر نویسنده را– که دیگر" قابل کاربرد " شده است – با دادن اجازۀ ویراستاری یک روزنامۀ نیمه
رسمی به نام " هم شهری " «Grazsdanin » جلب کنند. با « پابدونوسوف Pabedonosov » با نفوذ و قدرتمند و با « مشچریسکی Meshcheriski » پرنس، که یک آدم متوسط ادیب مرتجع که ناشر « کراژدانین » است آشنائی پیدا می کند. این فکر که بالاخره بدون ریسک صاحب روزنامه می شود، « داستایوسکی » را اغوا می کند که به این طریق می تواند " یادداشت های نویسنده " را منتشر کند و از نظر مادی زندگیش شرایط منظمی خواهد داشت.
معلوم شد که موافقتش با آن ها اشتباه بوده است. می بایستی خیلی کار کند، تصحیح کند، نوشتارهای ضعیف را باز نویسی کند. او مسئول همه چیز است. به تدوین اثر جدید اصلاً نمی توانست فکر کند. یک سانحۀ تراژیک – کومیک هم در این بین رخ داد. بعلت نقض خوش نیتانۀ سانسور، در سال 1873 به پرداخت 25 روبل جریمه و دو روز اقامت در زندان محکوم می کنند. ( در این حال شروع به خواندن مجدد کتاب محبوب خود: بینوایان می کند) بزرگ ترین گرفتاری در این بود که پرنس « میچریسکی » و دوستان جون جونیش، بعد از مدتی از « داستایوسکی » مراعات بی غل و غش قوانین سیاسی را طلب می کنند. ولی « داستایوسکی » که از نظر ایدئولوژیکی در مرحلۀ بسیار عقب مانده ای بود، حاضر به همکاری نمی شود و بالاخره در اوایل سال 1874 روزنامه را ترک می کند.
یک سال پیش در « گراژدانین » " یادداشت های نویسنده " برای اولین بار در ضمیمۀ یک نشریۀ ادبی که با مسائل مبتلابه اشتغال داشت منتشر شد. « داستایوسکی » ماهانه یک بار به گنجایش یک یا دو جزو به سؤالات آکتوئل واکنش نشان می داد. به تفصیل و با شور و هیجان در بارۀ سیاست نظرش را و مسائل اخلاقی و فلسفی و امور دادگاهی را گاه بیگاه تحلیل می کرد. یک اثر ادبی نیزدر این سری از نوشته ها منتشر می کند. " یادداشت های روزانه " در سال 1873 در « گراژدانین » منتشر شد. به این نشریه خیلی کم توجه کردند تا چاپ و نشر سال 77- 1876 که می شد آن را از روزنامه فروش ها خرید ویا می شد آبونه شد. هرچند که بخش بزرگ جوانان روشن فکر بشدت به ویراستا ر" گراژدانین " و نویسندۀ « شیطان ها » حمله کردند ولی بزودی پی بردند که « داستایوسکی » آن چنان سطحی و آن چنان با حرارت درونی و با خوش نیتی نظرات خود را تحلیل می کند که می شود بعنوان " طرف بحث قبولش کرد ". « آلکساندروف Aleksandrov » حروف چین در یادداشت هایش چنین می نویسد: « یادداشت های روزانه تنها منحصر به خاطراتی از رخداده ها نیست، بلکه این اظهار نظر یک رجل اجتماعی ی مورد احترام و با وزن و مقامی است که راهنمائیهایش در بارۀ پدیده های زندگی ی جاری است، که اهمیت آن را فقط بزرگترین متفکرین می توانند درک کنند، که با یک علاقۀ فزاینده مجله را می خواندند.» انتشار " یادداشت های روزانه " و شرایطی که یک نویسندۀ نام آور روسی مستقیماً در بارۀ افکار عمومی اظهارنظر می کند عکس العمل غیر منتظره ای داشت. در نامه های فراوانی که به « فیودور میهائیلویچ » نوشتند، خیلی ها بسراغش رفتند و تشکر کردند که در مجله مواد برجسته ای بعنوان غذای روحی دریافت کرده اند. از میان خوانندگان از نامۀ یکی از آن ها چند سطری را نقل می کنیم: « یادداشت های نویسنده را با اشتیاق تمام خواندم. انگار که یک نوشته مقدس در دستم باشد» عدۀ دیگر اورا کشیش اقرار نیوش، پدر روحانی ی خود نامیده بودند و گروه دیگرپیامبرش نامیده و تقاضا کرده بودند که در مورد بعضی ازمسائل مبتلابه روزانه، شک و تردید را از خود دور کند. « فیودور میهایلویچ » با مهر و محبت این ملاقات کنندگان را می پذیرفت و جواب هر کدام را می داد. از میان چند صد نامه، از نامۀ« آنتیپو وا Antyűova » نقل می کنیم.: « آقای داستایوسکی ! به من کمک کنید. . . . چه باید بکنم؟ چرا از یک انسان تحقیر شده می خواهند یگانه لقمه نان روزانه اش را بگیرند؟ . . . تلخکامیم تا حد جنون رسیده است. بطور وحشتناکی و غیر قابل تحمل، از مرگ ترس دارم. »
« داستایوسکی » بطور قابل فهم به این اعتماد مردم - هرچند از لابلای سطور صدای بحث کنندگان و منتقدین هم بگوش می رسید – مفتخر بود. شرافتمندانه پاسخ نامه ها را می داد. آشنایان جدید فراوانی پیدا کرده بود. شرح خیلی از وقایع را از طریق نامه ها به دست می آورد و بعد ها آن هارا در یادداشت های روزانه ثبت می کرد و یا در رمان هایش جاسازی می نمود. ولی این مکاتبه ها و نوشتن ماهانه یک دو جزو اجباری بکلی او را خسته کرد. در این سال ها هم می توانست در بارۀ تعهدات ادبیات هنری فکر بکند. ( رمان پسر بچه و برادران کارامازوف وقتی نوشته شد که یادداشت های روزانه برای مدت طولانی تعطیل شده بود. )
مردمی ترین قسمت " یادداشت های روزانه " – بغیر ازآثار ادبیات هنری – صفحات مربوط به گذشته اش است. نویسنده از« آدم های قدیمی» یاد می کند و از فعالیت محفل « بلنیسکی »، دستگیریش و تبعید به سیبری، بهمین طریق قسمت های تحلیلی ای که بعضی از روزهای جنجالی ی امور دادگاه – که به این وسیله نه یک بار – توانست در صدور حکم دادگاه هم مؤثر باشد.
اما افکار عمومی ی پیشرو، در ایام جنگ روس و ترک آیه نازل کردن های مبهم و تردید آمیز و مسیحانۀ « داستایوسکی » را محکوم می کرد. شعارهائی از قبیل « تسارگراد ( قسطنطنیه ) مال ما باید باشد. . . تزار آقای شرق است. . . » « لیوتکوا سلطانوا Liotkova Soltanova » نویسندۀ زن از این روز چنین یادآوری می کند « هرشمارۀ جدید روزنامه، هرچه لجام گسیخته تربه ادامۀ بحث دامن می زد. مثلاً در بارۀ مسأ لۀ باصطلاح یهود، که برای ما بمنزلۀ کاغد " لاکموس " پاکدامنی محسوب می شود، یادداشت ها با لحن غیر قابل ارزیابی و غیر قابل قبول نوشته شده است. » " یهودی، معاملات یهود، حاکمیت یهود، اتحاد یهودی ها در مقیاس جهانی. . . " اینگونه اظهار نظرها بر روی جوانان چنان اثری داشت که جرقه بر روی چلیک مملو از باروت » . درست است که « داستایوسکی » کوشش کرده است به تفصیل عقیدۀ خود را در بارۀ مسألۀ یهود بیان دارد. در این باره بخصوص به « روتشیلد Rotschild » ها و به بانکداران یهودی حمله می کند ودر آخر همه را به همبستگی و تفهیم متقابل دعوت می کند، اما در همین اثنا از نو اتهامات عادی خود را به دنبال هم ردیف می کند که هنوز به رد اتهامات خونی هم نمی رسد. . .
نوشتارهای کوتاه موجود در " یادداشت های روزانه " بمثابۀ رمان های کوتاه و نوول ها می باشد که در آثار « داستایوسکی » معمولاً – یا گرده هائی هستند برای یکی دو آثار بزرگش و یا آزمایشات ژانری ( بوب ها، پسر بچه ای پهلوی درخت مسیح، زن صد ساله ) . « خواب های یک آدم مضحک » نوول پر مدعائیست، اتوپیستیکی، که نویسنده در بارۀ گذشتۀ بشریت و آیندۀ بشریت تصورات خود را بیان می دارد. شاید « مخلوق رام » یکی از پرداخت شده ترین و یک نواخت ترین اثر« داستایوسکی » است دقیقاً با یک تراکم بی نظیررابطۀ دو فرد را در تمام داوریهایش؛ مهر و کینه، رنج های روانی و انگیزه های تواضع افتخار آمیزش را تحلیل می کند. در این جا دوتائی بخاطر یکدیگر و برضد همدیگر مبارزه می کنند. رهن شده ( یکی از دگرگونه های جدید زاغه نشین است ) بخاطر خسارات واقعی ی وارد شده و یا محتمل می خواهد از سراسر دنیا انتقام بگیرد و دختر جوان، این مخلوق رام – کسی که برای نخستین بار شوهرش را دوست دارد و بعد به او کینه می ورزد – نسبت به زجر دهنده اش بالاخره بی تفاوت می شود، و این خود بمعنی ی نابودی است.
یکی از صحنه هایش را نقل می کنیم: « صبح در حدود ساعت 8 بیدار شدم. اتاقم دیگر تقریباً در روشنائی ی کامل بود. غفلتاً بیدار شدم، و با هوشیاری تمام چشمانم را هم غفلتاً باز کردم. زنم کنار پنجره ایستاده بود. تپانچه به دست داشت. متوجه نشد که بیدار شده ام و می بینمش. ناگهان متوجه شدم که بطرف من نزدیک میشود، با تپانچه ای که در دست داشت. فوراً چشمانم را بستم و وانمود کردم که در خواب عمیق مستغرقم.. او به نزدیک بسترم رسید و به طرف من خم شد. همه را می شنیدم. سکوت مرگباری بود ولی من به این سکوت گوش می دادم. با یک حرکت متشنج غیر منتظره، علیرغم اراده ام، علیرغم تمام کوششم، غفلتاً چشمانم را باز کردم. زنم مستقیماً به من نگاه می کرد، مستقیماً به چشمانم. تپانچه دیگر مستقیماً در نزدیکی ی گیجگاهم بود. نگاه هایمان باهم مصادف شد. دست بالا یک ثانیه بهمدیگر نگاه می کردیم. من با یک کوشش وحشتناک چشمانم را بستم. در این لحظه با تمام نیروی روانیم تصمیم گرفتم هر اتفاقی هم در انتظار من باشد دیگر چشمانم را باز نخواهم کرد. و دیگر اصلاً تکان نخوردم.. . . .
هنوز هم بدون تغییر سکوت مرگباری حکم فرما بود. غفلتاً تماس سرد لولِۀ اسلحه را روی گیجگاهم، بین موهایم احساس کردم. شما حتماً از من می پرسید که آیا امید داشتم که فرار بکنم؟. . . با تمام وجودم احساس می کردم که درآن لحظه یک دوئل وحشت انگیزی – مبارزۀ مرگ و زندگی – بین ما جریان دارد. . . من این را می دانستم و او هم می دانست اگر به واقعیت پی برده بود که من خواب نیستم.شاید هم همۀ این این طوری نبود. شاید هم آن وقت به این فکر نمی کردم، باوجود این می بایستی چنین باشد، زیرا کمی دیرتر در سراسر زندگیم چیز دیگری انجام ندادم جز این که بدون توقف فقط به این فکر می کردم. اگر بفرض بتوان رشتۀ افکار را گرفت – نه بسادگی محتویش را، بلکه جریانی را که از میان درهم برهمی ی احساس نیات گوناگون متضاد، در میان حدس متولد می شود – در این صورت حق با « داستایوسکی » است.
در اواخر 1873 « داستایوسکی » بسوی رمان نویسی برمی گردد. پیش تاریخ رمان « پسربچه » بطور جالبی شکل گرفت. تازه ترین رمان نویسندۀ « شیطان ها » با ایجاد سورپریز در مجلۀ چپ گرای روشنفکران- در « اوتیچست وننیه زاپیسکی Otyechstvenniye Zapiski » به شکل پاورقی پشت سر هم منتشر شد. « نگراسوف » دوست خوب سابق که بعلت آزردگی ی شخصی و اختلاف در جهان بینی از « داستایوسکی » سرد شده بود، خودش بطور غیر منتظره پیشنهاد داد تا رمان منتشر شود، با شرایط مادی چشمگیر. (بجای هر جزو 150 روبل « کاتنوف » برای هر جزو 250 روبل پیشنهاد می کند.) « داستایوسکی » با کمی تردید و دودلی پیشنهاد را می پذیرد بعنوان تأیید کنندۀ مشخص این مسأله که در این عصرتا چه حد انتقاد شخص را نشانه می گیرد. از رمان حالا دیگر مطبوعات چپ تعریف می کنند. درنشریۀ « کاتکوف » یک کاریکاتور زشتی از وی منتشر می شود. . . « رمان " پسربچه " هم آسانتر از " شیطان ها " آماده نمی شود. لحن و صدای اساسیی اثر « داستایوسکی » را در هم پاشیدگی ی عمومی، تجزیۀ اخلاقی و مادی تعیین می کند که آن را دراوایل سال های هفتاد با یک نگرانی ی فزاینده می بایستی تجربه کرد. « در گردۀ " پسربچه " چنین می خوانیم: پایه های جامعه متزلزل شده است . دریا شلاق خورده است. مرز و کریتریوم های خوب و بد از بین رفته است » « داستایوسکی » می خواهد این آشفتگی و درهم برهمی را نشان دهد، که تقریباً سنتی ترین ارزش ها : شرافت و آبروی زنانه و پایۀ همه چیز که خود خانواده باشد نیز در حال نابود شدن است. در " یادداشت های روزانه " چنین می نویسد: امروزه دیگر قطعیت وجود ندارد. روشنائی نیست. خانوادۀ مدرن روسی هرچه بیشتر و هرچه از روی اتفاق به خانواده تبدیل می شود » از " یادداشت ها " درمی یابیم که رمان در اوایلش دور یک " تیپ یک درنده ای" که شاید دور دگرگونۀ جدید « استاوروگین » بنا می شود. « داستایوسکی » بعد ها فرم مناسب حالت روانی را که سبب القاء و اطمینان می شود پیدا می کند. این اعترافات یک نو جوان خواهد بود. یعنی اعترافات آدم نارسی که زیاد نمی تواند تفاوت اساسی و غیر اساسی را از همدیگر تشخیص بدهد. همه چیز برایش رازی است که گاهی نوید گشایش و زمان دیگر سرنوشت بد وتهدید قول می دهد. « داستایوسکی » قهرمانش را چنین توصیف می کند: « یک روح بی گناه که دیگر امکانات مخوف فساد در کثافت غرق کرده، که خیلی جلوتربخاطر بی اهمیت بودنش و اتفاقی بودنش شروع به کینه ورزیدن بخودکرده است. در نهادش علوّ طبعی موجود است که بوسیلۀ آن این روح معصوم عمداً گناه را به افکار خود راه می دهد و در قلبش آن را نوازش می کند. در رؤیاهای محجوب ولی متهور و عصیان آمیزش از این گناه لذت می برد. . . . « آرکاگی Arkagyiy » در زندگی ی پسر بچه همه چیز دارای دو مفهوم و مبهم است. اسم غرورآمیز « دولگوروکی Dolgoruki » را بخود گذاشته است. مثل نجیب زاده های بومی ولی در واقع پسر حرام زادۀ زن رعیت است. در یک مؤسسۀ اشرافی پرورش می یابد و بعلت وضع مشکوکش بعنوان نوکر خانه زاد، و در عین حال با یک کوشش تشنج آمیز زندگی روانی ی خود را تشکیل می دهد. در هر گامی که بر می دارد به بیراهه می رسد و اعمالش هرگز با همدیگر همساز نیستند. در بارۀ خودش اعتراف می کند « که بدون محدودیت روی تختۀ نازکی بر فراز پرتگاه بی انتها پیش می رفتم و لذت می بردم که قادر هستم رویش راه بروم تا این که به پرتگاه افتادم. ریسک و خوشحالی باهم بود »
« داستایوسکی » بیهوده با این کتاب سر و کلّه نزده است. در خصوصیات « آرکاگی » در هم آمیخته می شود – هنوز بفرم ابتدایی و خام و بی شکل – تمام آن خطوطی که از آن ها افکار افراطی قهرمانانش بوجود می آید. در « آرکاگی » شورش غرور آمیز و خواری تملق آمیز و تحقیر شدگی ، افکار بلندپروازی درعین حال راه فرار و طفره روی هم می شود پیدا کرد. مضافاً Ich Erzalung نویسنده را مجبور می کند که این جان کندن درونی را ( اما تحمل رنجها را هم که بچشم دنیای خارج نه چندان کم بی هدف جلوه می کند ) با وجود این با اعتبار از وراء دنیای روانی و شیوۀ دید یک آدم خام قابل لمس کند. . . . نویسنده این وظیفه را شرافتمندانه اجرا کرده است. ولی این پردلی که بیش از حد خوب و موفقیت آمیز بوده از روی ضرورت چنین نتیجه می دهد که اسرار و استراق سمع ها و نامه های مخفی شده، خوانندگان را هم که به آتمسفر نوشتارهای عصبانی کننده عادت کرده اند، یک کمی از این رمان احساس بیگانگی می کنند. افکار « آرکاگی » بدست آوردن آزادی نا محدود است با کار های کوچک و سرافکندگی آور. با نیرنگ می خواهد به تصاحب میلیون برسد و به این طریق مستقل بشود و پولش را در معنی مصرف نکند، نه برای کار خوب و نه بد. فقط تضمین داشته باشد که واقعاً آزاد است. « خیال می کنم اگر میلیونر بشوم، بزرگترین خوشحالیم را در آن خواهم یافت که در لباس پاره پوره بگردم تا خیال نکنند که آدم زمین گیر و فقیری هستم و برای گیر آوردن تصدق خیال کنند که گدای ترحم آوری هستم. هولم بدهند، تحقیرم بکنند: شناخت پول دار بودن برایم کافی است. » از این افکار « روتشیلد » آرکا گی خیلی کم انجام داده است. پول درآوری خواه با شانتاژ فرومایه، خواه با معاملات کوچک، خواه از طریق بازی رولت به یک سان برای روان فساد ناپذیرش در معنی غیر قابل تحمل است. بر حسب ضرورت کار پستی است و از مردم دورش می کند. چونان ایده را کسی قبول می کند که بتواند فراتر از نرم های بخصوص برود.، ولی « آرکاگی » بقدر کافی انسان متوسطی است که بتواند نه زیاد خوب باشد و نه زیاد بد. وقتی که در راستای خوب پیش می رود، در آزمایشش مبدل به شکست مضحکی می شود که بتواند به خانواده اش کمک بکند. فراتر از این،با دخالت های ناماهرانه، با پرچانگی هایش نزدیک است فاجعه ایجاد بکند و خودش به وضع ناجور یا توهین آور در می آید. ( از « سوکولسکی » پول قبول می کند، در حالی که او یگانه کسی است که نمی داند پرنس خواهر کوچکش را اغوا کرده است. الخ. ) وقتی که بدون این که مرتکب گناهی شود از سالن بازی بیرون می اندازند، در عرض چند ثانیه می خواهد خود را چنان نشان دهد که پست ترین آدم است. « اگر حالا بهیچ طریق هم نتوانم خود را اصلاح کنم، نخواهم توانست زندگی ی تازه ای را شروع بکنم. آنوقت پس خود را تسلیم سرنوشتم می کنم. نوکر خانه زاد خواهم شد. سگ بی شخصیت و بی اهمیت، خبر چین، خبرچین واقعی و در ضمن در یک لحظۀ مناسب همه چیز را به هوا می پاشم، همه چیز را نابود می کنم، همه چیز و همه کس را، گناهکار و بیگناه را بیک سان، آن وقت خواهند دانست که این شخص همان شخصی است که دزدش نامیدند... بعدش خودم را می کشم. » اما او روی خباثت افراطی بهمان سان نمی تواند زندگیش را بنا کند که روی پاکیزگی هوا: انسان
« داستایوسکی »در پایان واقعه « آرکاگی » را برای درس خواندن می فرستد. بعد ها خواهیم دید که چه مردی از او از آب در خواهد آمد. در حالی که گاهی دوست داشتنی است و زمانی تنفرآور. گاهی عاقل مرد و بار دگر مرد جوان ابله و خوش باور.
مهرۀ دوم مرکزی رمان « ورسیلوف Versilov » است. نجیب زاده است که خود را به این در و آندر می زند. او مکاتب مسلکی ی مختلفی را تجربه کرده است. پدر « آرکاگی » است. « پسر بچه » در سراسر رمان برای شناختن واقعی ی پدرش مبارزه می کند. دوست دارد بداند میان چه پرتگاه هائی راه رفته است و به چه نتیجه فکری ای رسیده است ؟ اما « ورسیلوف » به این خاطر هم نمی تواند خود را جلو پسرش کاملاً فاش کند زیرا ایدۀ اصلی و راهنما را خود وی هم نمی شناسد و حتی در جریان سال ها هرچه بیشتر از او دور تر شده است. پدر اروپا را دوست دارد. کشور روسیه را هم تا حد اشتیاق دوست دارد و در نقش نجات ده اروپا ایمان دارد؛ در زندگیش پستی های فراوانی کرده است و کسانی را که دوستش داشتند آزار داده است، اما با قلب بی آلایش به عصر طلائی ی آینده ایمان دارد. در خود هم قدرت فداکاری بی حد و حصر را سراغ دارد و هم ارتکاب به خیانت پست را. آدمی است پر نیرو و پر انرژی. اما هنوز آن وزنۀ بقدر کافی سنگین را پیدا نکرده است تا بتواند از روی تهور بلندش بکند، با اوزان کوچکتر با کسالت خود دست و پنجه نرم کرده است .« داستایوسکی » بالاخره به این شکل رام شده و ساکت " تیپ درنده را " – برخلاف « استاوروگین » اَش در رمان « شیطان ها » - دراین جا به قهرمانش اجازه داده است به مادر « آرکاگی » که سمبل پیام آور صلح و آشتی می باشد و در برابر هرچیز با سکوت سر فرو می آورد، با جانب داری از مادر بنویسد.
جریان واقعه در « پسر بچه » فوق العاده بغرنج و پیچیده است. « داستایوسکی» در هیچ یک از رمان هایش تا این حد با وقایع روزانه اشتغال نورزیده است تا در پسر بچه. از جمله مواد دادرسی علیه انقلابیون را ( مواد دولگوشین Dolgoshin » و هم دستانش را دوباره نویسی می کند. ( در کتاب این محفل را محفل « گرگاچوف Gergachov » می نامد ) و ماجرای جعل حواله نامه هارا که در آن تاریخ سرو صدای زیادی بوجود آورده بود. بسیاری از کنایه زدن هایش را فقط از روی یادداشت هایش می توان تفهیم کرد. و برای این که نوشته هایش کامل تر باشد شماری از مهره های درجه دو را هم در این کتاب به صدا در می آورد. خود « داستایوسکی » هم رمان پسر بچه را – پیش از برادرن کارامازوف - آزمایش قلمی ی افکارش نام گذاشته است. زیرا در « برادران کارامازوف » تمام آن چه را که نویسنده به مفهوم فلسفی، اتیکی، هنری، روز گاری فکر کرده و یا بیان کرده بود می بایستی جمع بندی کرده به شکل سنتز متحد در می آورد. در هیچ کدام از آثار قبلیش تقریباً این قدر به شکل تز ترسیم شده، قهرمان وجود ندارد و هر گز تا این حد تا حالا ایده های افراطی را در برابر هم ردیف نکرده بود که باهم در زدوخورد باشند. در « برادران کارامازوف» شورشیان، قدوس های سرفرودآورده و دلقک ها و مادام های جهنمی ی « داستایوسکی » توصیف پایانی ی پالایش شده شان را در یافت می کنند. در این جا ایدۀ خدا-آدم که علیه ضابطۀ خدا سر به شورش گذاشته اند، در شدیدترین وجه دیده می شود. در این جا، تفکر انجیلی، تفکر خدا-آدم بودن و پیام آوری رستگاری هم با تمام جزئیاتش بسط پیدا می کند. اثر « برادران کارامازوف » در میان آثار « داستایوسکی » در رأس همه قرار دارد و در عین حال ترانۀ پیش از مرگ وی هم محسوب می شود. ( ترانۀ قو)
حادثه ای که در یک شهر کوچک اتفاق افتاده بود، در این جا هم دور یک رخدادۀ جنائی بنا شده است. « داستایوسکی » وقتی که در کار اجباری سیبری بود، با یک قاتل پدر ملاقات کرده بود که خیلی دیرتر معلوم شد که بی گناه است. این رخداده را در اثر " یادداشت هالی از خانۀ مردگان " به اجمال نوشته است. در افکارش فقط وقتی این پیش آمد سمبل مشخص کنندۀ سراسر عصر شد که در نیمۀ دوم سال های 70 " تصادف " خانواده هارا، تضادهای نسل هارا که روز بروز وخیم تر می شد تجزیه می کرد. نویسنده اصطلاح " کارامازوفیزم " را بوجود آورد. آیا این چه معنی می دهد؟ معانی ی فراوانی دارد: نیروهای تخریب کننده و در هم کوبندۀ خانوادۀ « کارامازوف » را، روبروی هم قرارگرفتن پدر و پسر را، ناسازگاری متقابل برادران، در عین حال نیروی رنجبار خود نابودکننده را هم که با آن نسل جدید - بعلت نبود نیروی متحد کننده – انقراض خود را تسریع می کند، آن نیروئی را که با آن بزرگ ترین بد را و بزرگ ترین خوب را در خود می تواند متحد کند، از یک انتها تا آخر به طرف انتهای دیگر راه باز کند.
این اثر از شروع صفحۀ اول از فاجعۀ اجتناب ناپذیر و از حالت جنایت خبر می دهد. پدر « فیودور کارامازوف » نقطۀ اوج مهره های دلقک بد جنسِ « داستایوسکی » است. گاهی اتفاق می افتد که
آدم در خود تحقیری حملۀ بیماریش، داوطلبانه با لذت نقش نوکر خانه زاد کسی را یا دلقک درباری دیگری را قبول می کند و بدین طریق کینۀ خود را به دنیا نشان می دهد. همچون پیشتهاداتی « تروسوتسکی Trusotski » را – نقش آفرین ( شوهر دائمی » را - و در رمان ابله « لبگوف Lebegev » با هوش ولی کاسه لیس را، که هر لحظه آمادۀ خیانت کردن است، و کاپیتان « لبیاتکین Lebyatkin » در رمان « شیطان ها » را که شاعر قافیه جفت کنی است و بالاخره « آرکاگی Arkagi » در رمان « پسربچه » را به تحرک وامی دارد که با طیب خاطر حاضر به پذیرفتن نقش خانه زادی میشود. و حالا ببینیم چه اتفاق خواهد افتاد اگر این نوکر خانه زاد و این دلقک خبیث به پول و بقدرت برسد؟ بی تردید قهار ترین ستمکار و پست ترین خبرچین خواهد شد. و از وی یک جانور شهوت پرستی بوجود خواهد آمد.
این شخص « فیودور کارامازوف » است. به این بد جنس هرچهار فرزند به شیوۀ خود کینه می ورزد. پول « دیمیتری » را می دزدد و تصمیم می گیرد نامزدش را اغوا بکند، در چشم « ایوان » خردگرا، مجسم کنندۀ این نظام دنیوی نفرین شده دیده می شود. « آلیوشای » پرهیزکار هم بزحمت اورا تحمل می کند. وقتی که در صومعه افتضاح راه می اندازد و به مادر وی فحش و ناسزا می گوید. « ایسمر گاکوف Smergakov » که از نزدیکی ی کارامازوف پیر با یک دختر یک چشم به دنیا آمده، خونسرد و هوشیارانه این وقایع را تماشا می کند و منتظر آنست که کی " دقیقۀ " وی فرا می رسد.
خواننده بلافاصله می فهمد که قتل وحشتناک و در عین حال کاملاً ضروری رخ خواهد داد، قتلی که از مدت ها پیش به مخیلۀ هر چهار پسر رسیده است. آیا کی وی را خواهد کشت؟ کی و چرا؟ و نتیجۀ این عمل چندش آور چه خواهد بود و آیا از این وحشتناک ترش را و در ضمن مشحص کننده تر نسبت به سنش را خود « داستایوسکی » نمی شناخته است؟
در روز های قبل از قتل، تنش تحمل ناپذیر شده بود. در برابر « آلیوشا » برادرانش سفرۀ دلشان را باز می کنند. « دیمیتری » بظاهر بمراتب بدتراز « ایوان » است. خلف شایستۀ پدرش است. عیاش و خوشگذران است و لجام گسیخته. غرایزش را نمی تواند کنترل کند و در آن واحد قادر به کثیف ترین پستی هاست و در عین حال قادر به عمل قهرمانۀ مافوق انسانی است. دختر جوانی را که به اسم « کاتیرین Kattyrin » بود، مجبور به معاشرت با خود کرده بود. اما وقتی که دم دستش بود رهایش می کرد و و زمانی که نامزدش شد، با هر کی جلوش می آمد به نامزدش خیانت می کرد و غارتش می کرد. با وجود این در این " دیو" ( به قراری که « ایوان » بی اعتنائانه یاد می کرد ) یک کشش غریزی عمیقی به سوی نیکوکاری و آمرزش وجود داشت. دردقایق تبدارش در بارۀ خود چنین صحبت می کرد: « می روم، می روم، و نمی دانم آیا در کثافات گیر کرده ام و یا در روشنالی و شادی. پس عیبش اینست، چرا که در دنیا همه چیز مملو از رمز است!. . . . چراکه من « کارامازوف » هستم. زیرا اگر من یک بار به سوی گودال بی انتها پرواز بکنم، آن وقت یک راست باسر بطرف پالین و با پا بطرف بالا پرواز می کنم، و حتی خوشم می آید که درست در این وضع توهین آور سقوط می کنم و حتی این را زیبا هم قلمداد می کنم. و درست در این رسوائی شروع بخواندن سرود ملی می کنم. و ایکاش که من نفرین شده باشم و ایکاش که من بی شخصیت باشم و کاش که من هم بتوانم دامن آن قبا را بوسه زنم که خدای من آن را پوشیده است. شاید که در آن موقع از شیطان پیروی می کنم، اما در آن صورت هم فرزندت هستم. آقای من! دوست دارم ترا. . . . » ولی این کشش بسوی نیکوکاری و اصول اخلاقی هم فقط غریزه است که در یک لحظۀ وحشت آور می تواند ناتوانی و حتی در هم پیچیدگی ی لذت بخش، آن را طردش کند. نصیب این آدم یک خوشبختی ی لحظه ای بود.: گذراندن یک شب رؤیائی با « گروشنکا Greshenka » که در میان کل قهرمانان زن رمان « داستایوسکی » وحشی ترینش و لجام گسیخته ترینش و اعجاز انگیز ترینش می باشد. او بعنوان خلف « ناستازیا فیلیپوونا Nastazia Flipovna » ، « پولینا Polina » و در رمان " پسر بچه " « آهماکووا Ahmakova » او آن زنی است که بخاطرش می ارزد همه چیز را فدایش کرد، او آن زنی است که یگانه ملاقات روح انگیز و فراموش نشدنی با وی بیشتر ارزش دارد تا ده ها سال زندگی کردن خوشبخت در آرامش. او را هم بمانند « آناستازیا » در ایام دوشیزگی اغوا کردند و و بعد ترکش کردند و از آن موقع بدنبال جستجوی خودش می باشد. گاهی بدون شرم و حیا " معامله " می کند و زمانی باهمه بدون چشمداشت و بی غرض است. گاهی در خود تمام گناهان دنیا را متجسم می کند؛ و وقت دیگر جفت لایق « دیمیتری » در پالایش روانی می شود. اما «کاترینای » پرهیزکار و پاکدامن و" فداکار" درست بهمان قرار در لحظه ی نهائی خبیث، حتی پست می شود که « آقالایا Agalaya » یِ ِ " پاکدامن " هم بهمان قرار در برابر انسانیت واقعی ی « آناستازیا فیلیپوونا » سقوط کرده است. بد مستی ی شبانه ی « دیمیتری » را آتش گند زدا و رستگاری دنبال می کند. بخاطر قتل پدرش بشدت وی را متهم کرده و شدیداً محکومش می کنند.او گناه نکرده است ولی او هم می توانست مرتکب گناه شود. « دیمیتری » بالاخره در میان دست و پا زدن هایش خود را می شناسد و عمداً سرنوشت خود را قبول می کند و در زیر سنگینی ی این تنبیه وحشت انگیز هم آرامش درونی ی خود را باز می یابد. « حالا دیگر می دانم برای آدم هائی از نوع من بلا لازم است، بلای سرنوشت، که فرق نمی کند با جلدش به چنگ آورده، با نیروی خارجی مجبورش کند که به راست برود هرگز و هرگز من نمی توانستم خود بخود سرپا بایستم. اما صاعقه بر سر من فرود آمد. زجر اتهام و دردهای تحقیر در ملاء عام را قبول می کنم. می خواهم رنج بکشم و از رنج بردن بلکه تمیز بشوم. . . . ولی بشنوید این دفعه برای آخرین بار! . در قتل پدرم من بی گناه هستم. نه از برای آن مجازات را می پذیرم زیرا اورا کشته ام، بلکه به این خاطر، زیرا می خواستم او را بکشم. شاید براستی من او را کشته باشم.. . . . » از یادداشت های نویسنده هم می دانیم که « دیمیتری » با تضاد های افراطیش و با سرنوشت بد عمداً متقبل شده اش، بمثابۀ سمبل کل خلق روس می باشد. این نظرش را زمان سپری شده از آن تاریخ کمتر تأیید کرده است. ولی بی شک که « دیمیتری کارامازوف » یکی از پرداخت شده ترین کاراکترهای « داستایوسکی » است. دومین آدم غریزی « راگوژین Ragozsin » است، دگرگونۀ عمیقاً و چند جانبه ترسیم شده اش. اما « ایوان کارامازوف » با عصیان گران بزرگ خویشاوندی دارد. با « راسکولنیکوف » با « استاوروگین » با « کریلوف ». عصیان گران قدیمی زیاد به تفصیل از خباثت دنیا حرف نمی زدند. ولی « ایوان » یک بار " نطق می کند " و « داستایوسکی » هم در آثارش با دلایل منطقی و تحریک کننده بر ضد " دنیای خدا " ردیف می کند.« تا وقت دارم کوشش می کنم از آن ها فاصله بگیرم و باین خاطر از عالی ترین هماهنگی ها هم منصرف می شوم. این ارزش یک قطره اشک را هم ندارد، و حتی ارزش اشک آن بچۀ زجردیده را هم که با مشت کوچک خود بر روی سینه اش می کوبید و اشک های بی ارزشش را در آن زاغۀ متعفن می ریخت و به خدای مهربانش عبادت می کرد! . . . ! پس در زیر این چرخ فلک چنان موجودی پیدا می شود که بتواند و این حق را داشته باشد که او را ببخشد؟ من هماهنگی نمی خواهم و از مهر به بشریت چیزی نمی خواهم. بلکه دلم می خواهد این جا بمانم، با رنج های بدون انتقام گیری و قیل و قال و آشفتگی ی بی تسکینم باقی بمانم، ولو این که حق با من نباشد.» از لب های « ایوان » ، داستان اوج فلسفۀ آثار نویسنده به صدا در می آید: اینکویزیتور بزرگ!
واقعه را، انعکاس فکری و هنری تردیدهای « ایوان » را، نویسنده چنان ویراستاری می کند که مستقل از گویندۀ واقعه " متعالی ترین ایده " به سطح تحسین از مسیح بانجامد. مسیح به اسپانیای قرون وسطائی مراجعت کرده، مرده هارا زنده کرده است وبه انسان ها بهبودی بخشیده است. اینکویزیتور سپید مو از برای آن توقیف می کند تا شبها افکار خود را در برابرشان تحلیل کند. روحانیت جهان شمول کاتولیک بین آن ها، نان دست رنج آنهارا تقسیم می کند. هر یک از آن ها قطعه ای نان دریافت می کنند. ولی در عوض ارادۀ شان و آزادی شان را می گیرد. ( در این نقطه در تصورات « داستایوسکی » مذهب کاتولیک و سوسیالیسم در هم آمیخته می شود.) و انسان ها با طیب خاطر آزادیشان را تقدیم می کنند، زیرا از ارادۀ آزاد و انتخاب اجباری وحشتناک تر چیز دیگری نیست. کلام اینکویزیتور را که به زندانی ی بی زبان گفته است نقل می کنم: « بتو می گویم، آدم از این زجرآورتر فکروخیالی ندارد که کسی را پیدا کند که بهش هرچه زودتر آن قسمت از سهم آزادی خود را که با آن این موجود تیره روز متولد می شود، بتواند بدهد . اما آزادی انسان هارا فقط کسی می تواند تصاحب کند که وجدان خود را تسکین بدهد. با نان یک پرچم غیر مشکوک را می خواستند بدستت بدهند: اگر به آدم نان می دهی، جلوت تعظیم می کند. چرا که از نان " بی شک وتردید تر " چیزدیگری نیست. و اگر کسی در همان لحظۀ در غیاب تووجدانش را تصاحب کند، او نان ترا می اندازد و از کسی پیروی خواهد کرد که وجدانش را تسکین می دهد. در این مورد حق با تو بود، چرا که اسرار هستی ی انسان نه در آنست که فقط زندگی بکند بلکه در آنست که چرا باید زندگی بکند. اگر انسان در این باره اعتقاد محکمی ندارد که چرا باید زندگی بکند، حاضر نیست زندگی بکند، ترجیح می دهد که خود را نابود کند و نه این که در زمین زندگی کند، حتی اگر دورش را با نان پرکنند. این از این قرار است. اما چه اتفاقی افتاده؟ بجای آن که آزادی مردم را تصاحب کنی، آزادی انسان هارا باز هم بیشتر کردی. یا فراموش کردی که انسان به آرامش خود و حتی بمرگ خود خیلی ارزش قائل است تا انتخاب آزاد در شناخت خوب از بد. هیچ چیز برای انسان اغوا کننده تر از آزادی وجدانش نیست و در عین حال زجر آورتر هم »
در آثار زندگی ی « داستایوسکی » بار ها شاهد بودیم که نویسنده یک نقطۀ نظر نسبتاً حقیقی تر را در برابر نقطۀ نظری که نسبت به آن نا مناسب تر است قرار می دهد. او هنوز هم این را انجام می دهد و در عین حال با نیروی سترک ثابت می کند ( و بصورت وارونه فقط برای به صدا در آوردن طرف مخالف: از طریق ااینکویزیتور ) حقیقت این ایده را که " انسان فقط با نان زندگی نمی کند " در برابر نیک بختی ی جهانی ی ماتریالیسم مبتذل . امکان تحقق آن اصلاً در ذهنش مطرح نمی شود که چه رخ می دهد اگر انسان هم آزادی را دریافت کند و هم نان را. واضح است که بر خلاف اینکویزاتور حق با زندانی است. ولی آیا این دو راه حل وجود دارد؟. سبب فروپاشی ی « ایوان » در خود خواهی و فرد گرائیش بود که در واقع از انسان و از زیبائی ی واقعی ی زندگی هم دوری می گزید. با ردّ خدا- اصول خود را از تمام قیودات آزاد می کند. اگر فناناپذیری وجود نداشته باشد، اگر خدا نباشد ، ویا معین کنندۀ فعالیت انسان وجود نداشته باشد و مقررات اخلاقی ی از قبل مقرر شده نباشد، آنوقت " همه چیز آزاد است " می شود انسان را هم کشت. دقیقاً « اسمرگاکوف ُSmergakov » از آموزشهای « ایوان » همین اندازه می فهمد. « ایوان » را کاملاً نا امیدی از وضع دنیا در هم می شکند – ایدۀ انتقام گیری محق ناشی از رنج های انسانی- اما « اسمرگاکوف » تئوری بافی نمی کند، بلکه می کشد. در این مورد حق با اوست که او درمعنی ابزار توقعات به زبان آورده نشده ولی تلویحاً زیر گوشی گفته شدۀ « ایوان » است. در قتل پدرشان « ایوان » این را خوب می داند ولی مدتی احساسات خود و تصورات خود رادر خود خفه می کند. « داستایوسکی » این تدارک قتل را در زیر ضمیر خود آگاه خود فوق العاده با ظرافت بنا می کند. « ایوان » مسافرت می کند. این دور شدنش بعد از کنایه های مبهم « اسمرگاکوف » وی را شریک جرم قلمداد می کند. « ایوان کنار می رود تا مبادا احیاناً پدرش را نجات بدهد و یا مبادا در گرداب اتهام بیفتد. این مسافرت حالا دیگر ایدۀ " همه چیز آزاد است " را به تحقق می رساند.
بعد از قتل معهذا معلوم شد که « ایوان » بخود پربها داده است. بمراتب بیشترخطوط انسانی در وی وجود دارد، نه بیشتر از آن که به سادگی بتواند از مرز ها پا فراتر نهد. حتی وقتی که از « اسمرگاکوف » می شنود که او کشته است، ولی در حقیقت خود او محرک معنوی قتل است، قاتل درهم شکسته می شود. در احلام تب آلودش شیطان را می بیند، مشابۀ مسخ شدۀ خودش را، " کسی که " همه را مجسم می کند، آنچه در نهادش است. پست و فرومایه است و در خورتحقیر، و با یک تمسخر جهنمی تصورات " ایوان » را نسبت به خودش - انگار که از نژاد عالی باشد - و حق داشته است که پا از مرزها فراتر نهد، در هم می کوبد. به این طریق در این اثرمجسم کنندۀ مغرور شورش « ایوان » فرو می پاشد. و آیا خود شورش هم سقوط می کند؟ واقعیت اینست که کلماتی را که در بارۀ رنج های کودک کوچک و از بی نظمی ی جهان گفته بودند نه « آلیوشا » ، نه پدر روحانی « زوسیما » ، و نه خود « داستایوسکی » نمی توانند بطور اقناع کننده تکذیب کنند. فرد گرائیش را، تجاوز غیرقانونی و آنارشیستی از مرزها را نویسنده می تواند ثابت بکند، ولی قادر نیست خواننده اش را متقاعد کند به این که بلیط ورودیه به دنیای خدا را بپذیرد.
« فوبه دونوستوف Fobedonostov » ، احتمالاً دوست خوب و مشاور روانی ی نویسنده به « داستایوسکی » خاطر نشان گردید که در آثارش رنج های بچه هارا به طور افراطی " ترسیم " می کند. در پاسخ « داستایوسکی » می گوید: بزودی در فصول آیندۀ کتاب مهرۀ " مثبت " این اثر ظاهرمی شود، « زوسیما استارتس Zosima tsStare ». او رسالت دارد با امثال اخلاقی ی زندگیش وآموزش هایش افکار « ایوان » را تکذیب کند. « زوسیما » در واقع در میان پیران مقدس « داستایوسکی » یکی از چهره های خوب پرداخت شده اش می باشد، نویسنده در فصول جداگانه ای آموزش های مذهبی-اخلاقی را هم تحلیل می کند. هرچند در صومعه زندگی می کند و درس می دهد، بطور جدی به روحانیت وصل نمی شود. افکارش را که بیشتر به پیروانانش از نظر روانشناسی اثر می کند، اعضای ارتودوکس صومعه محکومش می کنند و آنرا نوآوری خطرناکی می دانند. نقطۀ حرکتش همانا نقطۀ حرکت « ایوان » می باشد. برای وی نیز خاطرۀ اصلی رنج انسان ها و کودکان کوچک است، اما ازاین – برخلاف « ایوان » - شناحت اساسی ی زندگی ضرورت سرافکندگی تکامل یافتگی درونی را هدایت می کند. نمی گذارد که بعد از مرگش « آلیوشا » در صومعه بماند – هرچند که مرد جوانِ خسته از ناتوانیش با کمال میل همچون میکرد – نه - آلیوشا بعد از مرگ « زوسیما » باید بمیان مردم برود، باید رنج بکشد و زندگی را بشناسد و متعاقب آن یمانند بذر غلۀ بزمین افتاده و بقیمت نابود شدگیش زمان را حاصلخیز کند، و « آلیوشای » خوش نیت و پاکدامن- ولی هنوز راه خود پیدا نکرده، وقتی بسنّ مردی می رسد که رسالت خود را بشناسد: « روح سرشار از وجد و سرورش در اشتیاق رسیدن به آزادی و میدان وسیع و گشاد می باشد. بالای سرش سقف نامرئی ی عریض آسمان پر از ستارگان ساکت جلوه گر، گسترده می شود. از نقطۀ اوج « زنیت » تا افق هنوز رنگ باخته، راه مضاعف شیر و زمین را سکوت بیحرکت شب نورس پوشانده است. موج های سفید کلیسای اصلی و گنبد های طلائیش در آسمان آبی ی فیروزه فام می درخشیدند. در اطراف خانه، در باغچه های پائیزی دلاویز شب ها در خواب غوطه ورند. سکوت زمینی بیک سان با سکوت آسمانی در هم می آمیزند و راز زمین با راز ستارگان یکی می شود. . . . « آلیوشا » فقط ایستاده بود، مات و مبهوت انگار که قطعه قطعه اش کرده باشند، به زمین می افتد و نمی دانست که چرا زمین را در بر گرفته است. و نمی توانست به خود بقبولاند که چرا تا حد اجتناب ناپذیر در آرزوی آنست که ببوسد. همه را ببوسد. درحال گریه و زاری، پشت سر هم می بوسید و با اشتیاق سوگند یاد می کرد که دوستش خواهد داشت. تا ابد دوستش خواهد داشت. »
« زاسیما »بر خلاف ایوان بهمان اندازه حق دارد که زندانیان در برابر انکویزاتور. علیه پرنسیپ خدائی نمی شود شورید، اگر شورش بمثابۀ مهر و عطوفت انسان ها با نیت بهبود بخشیدن به سرنوشتشان نباشد از این شورش مهر نیکو سگال انسانی و بشر دوستی ارزش بیشتری دارد: تسلی ای که « زوسیما » و شاگردش « آلیوشا » به این انسان های " میرنده " می دهد. جفت متضاد « داستایوسکی » از نو از تمام امکانات استفاده نمی کند: چرا نمی شودبه نفع انسان ها شورش نمود؟ آیا این بزرگ ترین محسوب نمی شود که در همین زمین خود مان، مردم را خوشبخت کنیم؟. محتمل است که نویسنده به این سؤال در قسمت دوم « برادران کارامازوف » که هنوز نوشته نشده است جواب می دهد. « سوورین Suvorin » یاد آوری می کند که نویسنده طرح رمان جدیدی را ریخته است، که قهرمان آن « آلیوشا کارامازوف » خواهد بود. نخست راهب خواهد بود و بعد انقلابی. عملیات سیاسی ی تروریستی انجام خواهد داد.اعدامش می کنند. او در جستجوی عدالت است و در این راه طبیعتاً تبدیل به انقلابی می شود.
آخرین روز های نویسنده بشدت با کار می گذرد. کاهش نیروی کارش را احساس می کند. در خارج از کشور در « اَمس Ems » تحت معالجه قرار می گیرد. شاید به این خاطر بخود فشار وارد می کند چرا که – طبق یادداشت های نوئل 1877 – می خواهد " کاندید " روسی را بنویسد. رمانی در بارۀ عیسی مسیح و طرح یادداشت های ایام گذشته را می ریزد. در این سال ها تا حدودی در وضع مالی ی بهتری قرار داشت. برنامۀ زندگیش شکل گرفته بود. ولی برای لحظه ای هم باشد وقت ندارد. ( درست است اگر وقت می داشت آن را صرف نوشتن می کرد.) موفق شد " یادداشت های نویسنده " را بنویسد ولی رمان هایش را نتوانست بنویسد. مردم بالاخره او را شناختند و از زمین های دور دست به زیارت این پیامبر شتافتند. « از صبح تا شام ملاقات کنندکان مشغول دق الباب خانه اش بودند. ( این اطلاعات را از یادداشت های همسرش « لیوتکوا سلطانوا Liotkova Sultanova » داریم ) – پیران و جوانان برای سؤالاتشان و گرفتاری هایشان از وی پاسخ بگیرند و ادای احترام کنند. نویسنده همه را می پذیرفت و بحرف همه گوش می داد، زیرا وظیفۀ خود می دانست که کسی را از خود نراند. عصر ها در مجالس مختلف شرکت می کرد. روز های پذیرائی داشت و در مجالس ادبی شرکت می کرد و با همۀ این بشدت مشغول کار بود و از نو برای " یادداشت های نویسنده، آگهی داد و در ژانویۀ 1881 شمارۀ اول آن را به زیر چاپ فرستاد. چطور می توانست این طور کار بکند و چگونه می توانست این طور زندگی کند؟ نمی شد فهمید »
اغلب در گردهمائی ی عصرانه با هدف های نیکوکارانه شرکت می کرد. او ناطق برجسته ای بود. خوانندۀ پرشور آثارش بود. بقراری که « یلنا اشتاکنش نیدر Yelena Stackenschneider » می نویسد « چه اعجازی! بزحمت زنده است. نحیف و لاغر با سینۀ تکیده با صدای نجوا کن – اما تا شروع بخواندن می کند – فوراً صدایش بلند می شود و انگار که بهبود می یابد ، غفاتاً نیروی سترکی در درونش ظاهر می شود. »
آخرین خاطرات بزرگ « داستایوسکی » وابسته به سخنرانی است که در جشن پوشکین ایراد کرده است. در 6 ژوئن 1880 در مسکو از مجسمۀ پوشکین پرده برداری می کنند. برای شرکت در این جشن از نویسندگان بزرگ دعوت به عمل می آید. « تورگنیف » هم در این جشن شرکت می کند. 8 ژوئن نوبت سخنرانی ی « داستایوسکی » بود. « استراهوف » یادآوری می کند: « وقتی فیودور میهایلویچ لب به سخن گشود، در سالن با دقت تمام سکوت حکم فرما شد. هرچند که نطق خود را از روی نوشتۀ از قبل آماده شده می خواند، ولی این بار خوانشش عادی نبود. صحبتی بود زنده که از قلبش تراوش می کرد. جمعیت چنان به صحبت وی گوش می دادند، انگار که تا حال کسی راجع به پوشکین صحبت نکرده باشد. در خوانش استادانه اش نیز بمیزان تمام اوج گیری طبیعی و مستقیم شیوۀ سخنرانیش بچشم می خورد. . . . امروز هم انگار که می شنوم، صدای پرشور و داغ و ملتهب از احساسش را، که سالن را پر کرده بود. شنوندگان نفس حبس کرده در سینه و بالاسرشان صدای بال و پر گشودۀ وی را. ! فروتن باش ای انسان مغرور! تلاش کن ای انسان بیکاره »
« لیوبیموف Liobimov » می نویسد: « « داستایوسکی » با حرارت و نجواکنان صحبت خود را تمام کرد. سرش را پائین انداخته در میان سکوت محض بسرعت از تریبون پائین آمد. سالن تقریباً منجمد شده بود. انگار که منتظر چیزی باشد، غفلتاً از ردیف آخر سالن صدای هیستریکی بلند شد. که صدای چند زن هم به آن آمیخته شده بود. سراسر سالن شلوغ شد. فریاد مردم بلند شد. صدای کف زدن های شور انگیز توأم با بهم خوردن صندلی ها و سرو صدا و جیغ زنانه سالن را پر کرد. گمان دارم سالن های مسکو نظیر این " همایش مجلل " و طوفان هیجانات را نه پیش از این و نه بعد از آن بخود ندیده است. تمام حاضرین به معنی ی اخص کلمه هوررا می کشیدند و کف می زدند، هم در سالن و هم بالای تریبون. « آکساکوف Aksakov » بطرف « داستایوسکی » دوید تا او را در آغوش بگیرد. « تورگنیف » لنگ لنگان مثل یک خرس با بازوی گشوده بطرف ناطق شتاب می کند. . . . »
نویسنده که در سراسر زندگیش خواب آشتی دادن مشی های فکری و سیاسی ی روس بود، در این روز به پیروزی پرفروغی رسیده بود. در این پیروزی هیپنوتیزم شخصیت سخنران و صحبت رنجبار و لیریکش نقش بزرگی داشت . شاید این هم نقشی داشت چرا که متضاد بودن گفتنی هایش و دو گانگی ی آن در سخنرانیش کمتر قابل احساس بود. اما این که آشتی ی مخالفینش باوی جنبۀ دائمی نداشت، هنوز چند روز نگذشته معلوم شد. وحتی آنهائی که درسالن برای « داستایوسکی »
ابرازاحساسات کردند، همان ها شروع کردند به مسخره کردن آن روز. « داستایوسکی » در صحبتش شخصیت رجال و قهرمانان سنتی ی ادبیات را- روشنفکران هنوز جای خود پیدا نکردۀ روس را و مهاجر روسی را معرفی می کند. آزمایشات و شکست هایشان را تا پایان تعقیب می کند و بالاخره آن هارا مخاطب قرار داده می گوید: این افکار بی ثمر را ترک کنید. دست از تقلید اروپا بردارید. بخود باز گردید و پیش از همه در تلاش بهبود بخشیدن به میهنمان باشید.: « اگر خود را مغلوب کنید و خود را مهار کنید آزاد می شوی، آزادی ای که هرگز خواب آن را ندیده ای. دست به وظایف بزرگ تری می زنی و دیگران را هم آزاد می کنی و تا زندگی ی تو به پایان خود نزدیک شود، بالاخره مردم را خواهی شناخت و حقیقت مقدس وی را خواهی شناخت » و اگر انسان روسی بالاخره با خلق خود در هم جوشید، آن وقت و درست به این خاطرسراسر دنیا را هم به رستگاری هدایت خواهی کرد و به اروپای در حال حضیض راه نو را نشان خواهی داد.برای یک لحظه – اما واقعاً برای یک لحظه این چونان برنامه ای به نظر می رسد که می تواند اسلاوفیل هارا با غربی ها متحد کند، می تواند یک برنامۀ مثبت بدهد به « نارودنیک » های خسته در شکست خوردگی، به روشنفکران بی ایمان و حتی وقیح روسی. در این، هم آرزوی تفهیم موژیک روس هست و هم خواب مسیح واری که « بلنیسکی » نوازشش کرده است برای رستگاری اروپا. این هم واضح شد که این برنامه براستی یک برنامۀ انتزاعی و پندار گرانه ایست، درست روز دوم، این سخنرانی. خیلی بسرعت تبدیل به " وصیت نامه" و معتقدات پایانی ی دینی شد. بفاصلۀ نیم سال « داستایوسکی »، 28 ژانویۀ 1881 ، ساعت 8 و 30 دقیقه بعد از ظهر جهان را بدرود می گوید. علت مرگش بیماری صرع نبود، بلکه بعلت اتساع حباب ریوی بود که در پایان سبب ضعف شد و بعد از دعوای زشت خانوادگی خون از سینه اش جاری شد. وی حتی در بستر مرگش هم مشغول نوشتن بود. در آخرین نامه اش هم ار دبیرش « کاتکوف » پول در خواست کرده بود. دفنش در « سن پترز بورگ » انجام گرفت، در گورستان صومعۀ « آلکساندر نوسکی » . بر روی قبرش شعار « برادران کارامازوف » را کندند: « اگر بذر غله به زمین افتاد و نابود نشد، خود تنها باقی می ماند و اگر نابود شد میوۀ فراوانی خواهد داد.» تشییع جنازه اش بیک همایش بزرگ تبدیل شد.
« لیوتکا سلطانوا » می نویسد: هواداران خط مشی های مختلف، حتی دشمنان آشتی ناپذیرش هم در همایش شرکت کرده بودند، تا ادای احترام کنند و بدرود بگویند. پیران و جوانان، نویسندگان و ژنرال های ارتش، هنرمندان و آدم های « تحقیر شدگان و به اندوه افکندگان » ، از زیر شیروانی نشین ها تا زیر زمین نشین ها و بخصوص در درجۀ اول جوانان که بالاخره و همیشه حقیقت وی را درک کرده بودند.
__________________________________________________
پایان بخش ششم
-
-
-
-
-