كلي خطوط
در امتداد اين جملات
شعر از حسین طوافی
روز ِ اول ، مهر ، خوان ِ دعوت بگسترد و در طوي او ، گل با دف گفت و گويي كرد .
روز دوم ، قامت ، طويي بياراست و ميان ِ نخل و ني مجادله يي خاست .
روز ِ سيم ، زلف ،طويي كشيد و ميان ِ بنفشه و سنبل ، جنگ و چنگ رسيد .
روز چهارم ، غمزه ، طرح ِ دعوت انداخت و نرگس با كاسه ي چيني مناظره كرد .
سيبك نيشابوري
كجاي خواب بودم سر رفت
چشم هايت
....... در آسمان زرد ِ روز نامه
..............................غروب كرد
درخت ها كه وارونه برويند
آدمي سال و ماه گم مي كند
دوره مي افتد و زار
از گندم مي گذرد
بزرگ راه ها ،كلان شهر ها
شكل مي گيرند
جمهوريت به عادت مي خندد
مي ماني با چشم ها
در هيچ آسمان ِ زردي
ديگر غروب آذر
فنجاني قهوه است
كتاب ها را مي بنديم و براي قاب
................................عشق مي تراشيم
قاب ها ي كدورت
از همان سال هاي چند
كه مادربزرگ مجسمه اي بود
بي شير ِ پستان هايش
و پدر
.......فريادي
.......................گم
شاعران همه در سايه
سايه ها
..................شاعر
شهر در غروب و گلدسته و چادر نماز هاي توري
به آسمان
من با دوچرخه ي المپيا
چشم هاي تو در آسمان بود
- ............چشم تو آسمان
...........آسمان چشم تو
...........چشمي در آسمان تو
...........آسماني در چشم تو
ثانيه ها سر رفتند
فرياد ِ وقت معلوم برخاست
ما فرزند ِ اضطراب ِ ثانيه ها بوديم
من و هم بازي هايم
اسماعيل را به ياد دارم
بزرگ شديم
بابا شديم
{پدرانمان
هم بازي هاي خوبي بودند
وقتي مارا
به اضطراب ِكوچه مي سپردند}
رستوران ها روبه افزايش اند
گرسنگي سرو مي كنند
با سس ِ سياست
و احترام
روزنامه ها با.... بسته
ورق خورده
.......... باران خورده
چشم تو در آگهي جا مي ماند
يك چشم ِ قهوه اي درشت
با لبخند ِ معاصر
خريداريم
قهوه را مي نوشم
چه شعرها در غروب آذر
.........................از ذهن
............................... سر مي رود
***
پاك مي كنم فصل ها را
خواب هايت را مي گردم
عبور از پل هاي چوبي دشوار است
هميشه
حتا وقتي عشق جايز مي شود
پرتاب شده در چشم هايم
و ناديد....رفته.... خواب هايم را
كه قد همين چند دقيقه پا گرفته اند
و ساعت
نقشي از قدم هايش نيست
او باز مي گردد
با شال سبز
و نگاهي كه ديگر آشناست
خودفروشي مي كند
اوباز مي گردد
باز مي شود
بسته مي شود
باز و بسته مي شود
او باز مي گردد
سرماي دندان هاي آذر مي پيچد
مرا به سيگار
كاميار را
به دكمه هاي كت پشمي ِ سبز اش
مردم ِ خنده
در تمام خطوط اشغالند
مردم ِ گريه
راحت ِ انزوا
مردم ِ گريه !
هر روز جايي از دنيا
................ گل ِ باروت مي دهد
دريا در sw2متلاطم است
در باز مي شود و
سفرمي آوري
نرفته بودي
اين را از گياه ِچهار فصل فهميدم
ماگنولياهم كه باشم
و يا خود ِ خويشتن فصل
امواج از شكفتن باروت مي گويند
ادعوني ....
لمس ِ چشم ها در پاييز
و فتح ِ عطر ِ آراميس
و لبخندي
ممنوعه
و يَنصُرَكَ الله ُ نصراً عزيزا ً – فتح 3
ادعوني ....
شكر خند ِ لهجه اي باز
و بازي ِ يقه ي مانتو اش
با سبابه اي بي سبب
كامياري ِ لبخند
والله ِ جنود ُ السموات و الارض ِ و كان َ الله ُ عزيزا ً حكيما ً – همان 7
درباز مي شود بسته مي شود باز مي شود
هرزه گي ِ دندان هاي آذر
بر پوستمان مي نشيند
***
سر رفت .... فنجان....قهوه تمام شد
بيرون ِ بي خبري خبري نيست
ني ِ بي نايي بودم جلال الدين !
از حوصله ات افتادم قونيه نباشم
و تنها عاشقانه هاي زني كه هر صبح در دفترم مي ميرد
آرامم كند
خوابم پريد
قهوه تمام شد
سند باد به باد
قصه ها در نطفه..... سفراند
بي قصه
....... مي روند
تا شهرزاد بر هلهله ي ديوار بخوابد
و جايي دور
برخيزد
در معبد سيك ها
چقدر مي چسبد التون جان !
يا..همين عين القضات
كه رازي هميشگي است
از فراموشي
زن
چاي مي آورد
روزنامه ي عصر
- هنوز عراق در روزنامه هاست
***
زرد ام
زرد ِ خاكي
.......... اَخرايي
دختر ها
درهلهله ي ديوار
پاشويه مي كنند
دوچرخه اي در ذهنم زنگ مي زند
{ همان المپيا ي سبز. با افشانه هاي رنگارنگ روي فرمان اش . سه هزار و پانصد تومان . سال 62. درست يادم هست . پدر دوتا هزار توماني و سه تاپانصد توماني بر پيشخوان گذاشت و پيشاني ام را بوسيد.حالا پدر چقدر پير شده است و وقت حرف زدن ، شقيقه هايش مي لرزد}
هواي نمناك ِ بيرون !... نبض مني
برهان قاطعي
سرخ ِ سرخي
زمستان جلد شده اي
مي پرد از ديوار
باز مي گردد
مسعود ِ سعد را مي بندم
روي قصيده ها برف مي نشيند و تا زانو فرو مي روم
جوراب هايم خيس مي شوند
{ همان قهوه اي هاي خارماخالي كه دوستشان ندارم }
- بايد باقي راه را تاكسي بگيريم
***
صورتي
صورتي ِ كم رنگ
اولين تجربه در راه آهن بود
و پيش از آن نبود
حالا ياد مي آورم
يقه ي فرانسوي
و باراني اش را
كه عطر آراميس مي داد
اينجا در سامبا معلق است
Tiamo tiamo margarita
توسكاني از ديوار
مي افتد توي برف و آبي ِ تند شال اش
فردا شب
شب ِ نيما است
پيپ را با چايكوفسكي خواهم كشيد و ساعت هاي كوك شده براي 5 صبح را
خواهم بوسيد
سپيد
سپيداسپيد
قصيده ها
چمدان قديمي
افعال معين
كلاغ ها به داستان رجعت كرده اند
به خاطرم بياوريد !
همانم
با شال بلند.........كلاه كج........و باراني ِ سياه
تمرين سلام مي كنم
كنارم بنشينيد و از ماه ِ سوخته
در چشم هايم
.............بپرسيد
مي آيد
او كه صبح اش را فروخته و عصر
استراحت مي كند
امروز دو اسپرسوي غليظ
و آدونيس
لك الحمد ! مهربان !
لك الحمد ! سپيدي افتاده بر پلك هاي آفتاب !
لك الحمد ! سوسن هاي ِآنسوي اينجا !
كاميار به دست هايش اشاره دارد
رعشه اي پي گير وقتي خاكه سيگار مي تكاند
زير و بم ِ لب هايمان لو رفته
لك الحمد ! لب هاي لو رفته ي سر ريز !
لك الحمد ! اسپرسوي سوم !
و درد ِ معده !
و تلخ – شيرين ِ توتون !
ديوار از هلهله ي دخترها گذشته
با كلي خطوط
در امتداد ِ اين جملات
رشت – كافه فرهاد – آذر و دي 1386
همیشه هایت حسین عزیز سبز و مانا