کوکتوی شاعر
نوشتهی بابک احمدی
عکسی از ژان مارهJean Marais چاپ شده که با آمیزهای از اندوه و ترس به گور ِ خالی دوست ِ محبوبش ژان کوکتو مینگرد. چند دقیقهی بعد تابوت را در آن جای خواهند داد. ژان ماره در پایان ِ سرگذشت ِ زندگیم نوشته:" نمیخواست و نمیتوانست برای مردی که چنان دوستش داشت گریه کند، زیرا در وصیتنامهی اُرفه از خودِ او شنیده بود: « برای شاعر که گریه نمیکنند ... او فقط خودش را به مردن میزند، ادا درمیآورد.» " با شعر ادا درآوردن، و به خاطر مرگْ زندگی را دوست داشتن، بازماندهی سالهای کودکی کوکتو بودند.
اینها «مسائل اصلی» او باقی ماندند، از سالهای میانهی جوانی که شاهد جنگ جهانی اول 1918ـ1914 بود تا یازدهم اکتبر 1963. مرز مرگ و زندگی، رفتن به جهان ِ مردگان و از آن بازگشتن، امکان یا واقعیتِ زندگی پس از مرگ، عارفانهترین و بیشک شاعرانهترین مفهومی بود که او در آثارش دنبال میکرد. اینها همان قصههای بسیار قدیمی انسانند، در گیل گمِشGilgamesch-Epos، کتابِ مردگان مصریان، و البته اسطورهی اورفئوس Orpheus.
به قصدِ زندگی، با پیوندِ شعر و مرگ، شعر میگفت. او نمایشنامه، رمان و نقدهای هنری نوشت، فیلم ساخت، باله تهیه کرد، اما همواره و درهمه حال شاعر باقی ماند. یک بار در گفتگو با " آندره فرِنو" اعلام کرد:" برای خودم قطعی است. کار شعریم را در [فیلم] " خون ِ یک شاعر" ادامه دادهام " ، و در حاشیهی صفحهی آخر از واپسین دفتر ِ شعرش " آهنگِ عزا " نوشت:" از هر لحظهای شعر ساختن، کار من نبود، کار ِ مرگ بود." بارها گفته بود که شاعری را مثل ِ اخلاق میداند، چیزی که همیشه و همه جا حاضر است، اما خودش را پنهان میکند. در آثارش هیچ روشن نمیشود که چقدر اخلاق، هنر، نیکی و زیبائی به جای هم گرفته شدهاند. هر چند این رازْ موضوع ِ دهها رسالهی دانشگاهی، مقاله و کتاب شده، اما هیچ یک نشان نمیدهند که " کوکتو" سرانجام خط ِ مرزی را کجا ترسیم میکرد. کوکتوی پیر در " خطابهی اکسفورد " کوشید تا مرز ِ میان ِ زبان و شعر را ترسیم کند، و مثل ِ هر کس ِ دیگری که این را هدف قرار دهد، شکست خورد. اما آوای شکست او نیز شنیدنی است:" شاعریْ تنهائیِ ترسناکی است. نوعی بیماری جان است. شعر یکسر خلافِ آن چیزهاست که مردمان شاعرانه میپندارند. به سلاحی مخفی و خطرناک همانند است. گاه از فاصلهای بعید به هدف میزند."
در اُرفه، داوران ِ آن جهان که از شعر و شاعری بیخبرند از اُرفه میپرسند که شاعر کیست وَ پاسخ میشنوند:" نوعی نویسنده، نویسندهای که چیزی نمینویسد." چیزی نوشتن اگر پیروی از منطقی استدلالی باشد، کار ِ شاعر نیست. کوکتو از قول ِ شعر میگوید:" من آن دروغم که همواره حقیقت را میگوید." این حرف ِ او، شاید به این دلیل که نیچهایترین حرفِ او، و نیچهایترین تعریفی است که شاعری از شعر ارائه کرده، به دل مینشیند. بنا به این "باطلنما" استعارهها البته راست نمیگویند، اما به هر حال مجازهای شاعرانهاند ، و به باطن ِ حقیقت راه مییابند.
شاعر بودن ِ کوکتو درست همانجا که باید ظاهر میشد:" جور ِ دیگری دنیا را دیدن" . این بینش ِ دیگرْ نگاهی است رند و لوده، بازتابِ شوخطبعیی پایانناپذیر موسیقی فرانسوی. کوکتو با همین اسلحهی فاصلهی سخرهگر با واقعیت توانست دشوارترین مسائل ِ فلسفیی انسان ِ روزگارش را در هر اثر ِ هنری تبدیل به شعر کند. رمان، نمایش، باله و فیلم ساخت تا شعر بگوید، و نشان بدهد که ساختن، یا به قول یونانیها Poesis شعر است. فقط از راه آن فاصله میتوان دانست که چرا برای یونانیها در تراژدی راه ِ گریز باقی نمیماند. راه بسته میشد، نه به این دلیل که تناقض ِ قانون ِ خدایان و قانون ِ زمینی جدی بود، بل برای اینکه مرگ میتوانست به همه چیز پایان دهد، و بازگشت ِ پایان را به سخره میگرفت. دلیل ِ دلبستگی کوکتو به اسطورههای یونانی، خاصه به " ادیپوس" Ödipus [Oidipous] و "ارفئوس" اقتدار ناسازهها بود. اولی، قانونهای مقدس را در همین زندگیی کوچکِ زمینیی خود زیر پا میگذاشت، و به هر معترضی پاسخ میداد که راهی جز این ندارد؛ چون قسمت و تقدیر چنین است، وَ دومی بازگشت به زندگی را در گرو عشق مینهاد، عشقی که به زندگی تعلق داشت.
نگاه ِ مجذوبِ کوکتو به الاههی شعر ِ یونانیان چنان بود که نگاه ِ ستایشگر ِ کودکی به مادر ِ قصه گویش پیش از خواب. بچهها قصه را تا به پایان در آمیزهای از باور و ناباوری میشنوند، و بارها پایان را به خواب پیوند میزنند. کوکتو هیچ جا بهتر از "دیو و دلبر " این شاعرانگیی کودکانه را روشن نکرد. خودش با اشاره به این فیلم میگفت:" عشق به قصههای پریان بدون پریهاست." یک بار در مورد دخترکی به نام "مینو دروئه" که به شیوهی کهن شعرهائی به تقلید "فرانسوا مالرب" میگفت و هفتهنامهها او را کشف و مشهور کرده بودند، گفت:" همهی بچهها شاعرند جز مینودروئه." همهی بچهها شاعرند، و قصهای برای بچهها نمیتوان گفت که شعر نباشد و آنها قبولش کنند. قصهی بچهها به شیوهای یادآور ِ روش ِ رمانتیکهای آلمانی است و به شعر و اسطوره پیوند میخورد. راز ِ این همبستگی و پیوند، رویا و کابوس است. (بچههای وحشتناک]رمان] را میتوان چیزی غیر از کابوس دانست؟) ولی کوکتو کلید رویا را در آنچه سوررئالیستها راهگشا میدانستند، نمییافت. کاری به کار ِ نقطهی تلاقی جنسیت و نمادسازی نداشت. به نمادسازی فرویدی بیاعتنا بود. شاید برای همین، در تاریخ ادبیات( کتابهائی که از آنها بیزار بود) امروز او را همرا با "ژول سوپرویل"Jule Supervielle و "ماکس ژاکُب"Max Jacob «در حاشیهی جنبش ِ سورئالیستها» جای میدهند. چه تعریفی از این بهتر؟ چه چیز بهتر از در حاشیه ماندن؟ انگار بیتی شعر، در حاشیهی متنی عالمانه یادداشت شود، یا خاطرهای مقدس در متن ِ زندگی هر روزه.
اگر کوکتو توانست به نمادسازی فرویدی بیاعتنا شود، و نگذارد که رویا به کشفِ رمز تقلیل یابد، و نگذارد که خواب از اسطورهها دور شود، به این دلیل بود که توانست به یاری اسطورههای یونان ِ باستان، و یکی دو شخصیت و سرنمون، رویا را به خیال، آرزو، اشتیاق و در یک کلام به امید ِ بازگشت پیوند بزند. بازگشت، درونمایهی اصلی آثار ِ اوست، مهمترین درسی که از زبان نیچه در مکتبِ فیلسوفان آموخت. فیلمنامهای زیبا نوشت در بارهی و به نام ِ " بازگشت همیشگی" و در هر اثرش به تاکید از قصه ی بازگشت یاد کرد. برای مثال، در مهمترین کار سینمائیاش اُرفه سفری داشت به جهان مردگان و مهمتر بازگشتی داشت به زندگی. او در تمامی آثارش این نمونه را دنبال کرد: بازگشت به مثابهی خواستِ رسیدن به ناشناخته، به چیزی تجربه نشده، درک نشده، تاویل نشده. رمان ِ "تماس شیاد" چیزی پشتِ سرگذاشته و تجربه نشده را با اشتیاق ِ بازگشت بدان نشان میدهد. هر اثر کوکتو یادآور حسرتِ چخوفوار عشقی است که هرگز بیان نشده، و سالها بعد راز ِ سر به مُهر ِ آن کشف شد. امید به بازگشت، ناامیدی، جبر ِ باقی ماندن در موقعیتِ کنونی و حسرت، مشخصههای آثار ِ او هستند که برای همه یک راه ِ حل میشناخت؛ فرض ِ مردن و باز زنده شدن.
شعرهای او، آن کلماتِ جادوئی که روی کاغذها چاپ میشدند، و امروز هم در قالبِ کتابهائی کوچک همچنان زندهاند، از خاطراتِ کسی میگویند که پس از نخستین جنگِ جهانی بدان اندیشید و از جنبهی هراسآورش چیزی دستگیرش نشد، و بعد دنیا و زندگی را تجربه کرد و دید که نمیشود اینها را دوست داشت، یا حتی بدانها گردن نهاد، و بعد پیرشد، و دید که حالا میشود چیزی گفت، خبری داد، امیدی به بازگشت داشت، و از میان ِ آینهای گذشت، و راه به جهان مردگان یافت.
کوکتو هرگز در آرزوی تکرار نبود، چشم انتظار ِ فرصتی بود که " این بار بشود تجربه کرد". پیشتر چیزی رخ نداده بود که تکرار شود. آنچه امروز روی میدهد اشتیاق به روی دادن ِ چیزی تازه است که یک بار فرصتِ آن پیش آمد و هدر رفت. هرگونه بازگشت، و هرگونه اشتیاق به بازگشتف با این مفهوم ِ هدر رفتن همراه است. واپسین واژه ای رمان ِ "بچه های وحشتناک" این است:" که محو شده است". کارِ کوکتو شبیه کارِ نوسیندهای است که کمتر از او حرف میزد. "مارسل پروست" Marcel Proust میخواست از راه ِ نوشتن، آنچه را که به راستی روی نداده بسازد. اما وانمود کند که دارد چیزی را که اتفاق افتاده به یاد میآورد. کارکردِ حافظهی کوکتو و پروست پیش از آن که یادآوری باشد، ساختن است. زمان روایتی تازه از گذشته، یعنی گذشته را، چنانکه روی نداده، شرح دادن. زمان ِ گم شده و ازدست شده، عمرِ رفته، تجربههای انجام نشده؛ همگی اموری هستند برای ابدِ درک ناشدنی. مرگِ آنها را با تجربهای امروزی جبران میکنیم. با نوشتن، ساختن. این گونه به جهان زندگان بازمیگردند.
اُرفه [فیلم]، نام ِ شاعری فرانسوی که همان ارفئوس یونانی است، به یاری منطق ِ شعر(آنچه کوکتو « تناقضنمائی شعر» میخواند) یعنی به یاری اُرتبیزEurydike فرشتهی راهنما، به دیارِ مرگ و جایگاه ِ معشوقهی جاودانی میرسد. در اجرای نمایش اُرفه در 1972 خودِ کوکتو نقشِ فرشتهی راهنما، اُرتبیز را ایفا کرده بود، و آن زمان تازه چهار سال از مرگِ عزیزترین یارش، رادیگه Raymond Radiguet میگذشت. شاعر فقط اُرفه نیست، راهنما نیز هست. شعر مثل ِ نسیمی است که میانِ مرگ و زندگی میوزد. نمیشود با منطق ِ زندگی معنائی را که شعر برای مرگ دارد فهمید. همین قدر میتوان دانست که هر شعر خبری از مرگ میآورد، شاید به این دلیل که مردگان نیز با شعر از زندگی خبر میگیرند. آینه که تا این حد در فیلم و در شعرهای کوکتو مهم میشود، بازتابنده نیست. از دو دنیا خبر میدهد، بیآنکه بازنمائی و بازتاب باشد. همان طور که سیماچهها نیز از دو دنیا، از مرگ و زندگی، خبر میدهند. نخستین بار که فرشتهی راهنما، در جهان شاعرانهی کوکتو ظاهر میشود، در شعری است از مجموعهی اُپرا (باز به سال 1927)، این شعر به نام " سرودهی خود ِ او" گونهای حدیثِ نفس ِ شاعرانه است، که در آن فرشتهای خبر از جهان ِ دیگر میآورد.
در سالهای پس از جنگِ دوم جهان، این اشتیاق به رویاروئی با مرگ، و این نیاز به اُرتبیز، فرشتهی راهنما یا فرشتهی مرگ، قدرتمندتر شد. جوانی نمیگذاشت که شاعر ژرفای مصیبتِ مرگِ گروهی و جنگ را بشناسد. پس از مرگ رادیگه به بازگشت ایمان آورد. اما در سالخوردگی بهتر میتوانست نفس ِ مرگ را احساس کند. اُرفه، خبری است از آن باخبری، تا آنجا که بشود از آن حرف زد.
-
برگرفته از کتاب «آفرینش و آزادی»، نوشته بابک احمدی، نشر مرکز، ۱۳۷۸
-
-
-
-
-