شهروز رشید
-
-
شعرهایی از خوان رامون خيمهنز
ترجمهی شهروز رشید
-
-
يگانگي
-
صبحگاهان
جهان مرا
با دهان تو ميبوسد
اي يار!
-
-
تنها تو
-
تنها تو، بيشتر از ونوس
ميتواني
ستارهي شامگاهي
ستارهي صبحگاهيام باشي
-
-
جاودانگي
-
اي كلمهي دهانم
من به تو جان ميبخشم
تا پيكر روحم باشي.
-
-
ترانهها
-
1
وقتي كه رفته است
ميبينمش
چون باز ميگردد
در من گم ميشود.
-
2
-
اگر شتاب كني
زمان از تو ميگريزد
چون شاپركي هراسان
و گر آرام و رها باشي
زمان پساپس تو گام بر ميدارد
چون گاونري رام.
-
3
-
ميوهي امروز
شاخهي شكوفان فرداست.
روح من
جهان را به الگوي خويش ميخواهد.
-
4
-
سنگ امروز را به دور افكن
فراموش كن و بخسب.
در روشنايي فردا
بازش خواهي يافت
در فلق، در جامهي مبدل خورشيد.
-
5
-
تو در برابرم ايستادهاي، آري
اما من فراموشت ميكنم
وقتي كه به تو ميانديشم.
-
6
-
ستارهي صبحگاهي؟
يا آواز پر تلالؤ بيداري عشق ما؟
-
7
-
چون نسيم
باد را به خاطر ميآوري
چون بركه
دريا را به خاطر ميآوري
چون زندگي
آسمان را به خاطر ميآوري
چون مرگ
خاك را به خاطر ميآوري
-
8
-
رد كشتي، سبز و سفيد
خاطرهي دريا!
-
9
-
در اين روشنايي
و تو در اين روشنايي هستي
من اما نميدانم تو كجايي
من نميدانم نور كجاست.
-
10
-
سه
خواب و مرگ
برادران نامرئي
برادران ژرفا
برادران هيچ!
-
11
-
كتاب، اشتياق
پرسه
در انزوا!
-
12
-
لحظه
من او را گم كردهام، گم، گم!
… ديريست!
و با لحظه
من ابديت را گم ميكنم!
-
-
…..
-
شعر
شبنم سپيدهدمان
كودك هر شب؛
حقيقت جوان و شفاف ستارگان دور دست است
بر حقيقت لطيف نخستين شكوفه!
شبنم، شعر؛
هبهي سحرگاهي آسمان به زمين!
-
-
….
-
چه شيرين است اينگونه بهم تنيده شدن
جسم تو با روح من
جسم من با روح تو
اي يار!
-
-
…..
-
به تو دست ميسايم؟ من نميدانم
پرك ظريف، به تو دست ميسايم
يا به سايهي تو.
-
-
اشتياق
-
برگك سبز روز آفتابي
تو شهوت متجسم مني
شهوت لذت بردن از همه چيز بردن
شهوت ابدي شدن در تمامي چيزها!
-
-
صبح
-
پنج صبح
-
كودك زاري ميكند
گريهاي طالع
كه جهان را در آغوش ميگيرد
خروسي ميخواند
كودك زاري ميكند
دهان كوچك و ظريف كائنات!
سپيده ميزند، سرد.
-
-
شب
-
خواب پلي را ماند
از امروز به فردا
زير پل، رؤياست
طغيان آب، طغيان روح.
-
-
غروب
-
آه چه طنين زريني
كه طلا ميپراكند و
در ابديت گم ميشود.
چه اندوهبار است گوش سپردن
به اين طلا
كه به ابديت ميرود؛
به اين سكوت كه طلاياش را گم ميكند
چرا كه به ابديت ميرود.
-
-
……
-
آري، تشنگي، تشنگي، تشنگي هولناك!
… اما… جام را
خالي بگذار…!
-
-
غايب
-
ببند، در را ببند
چنان كه آرزويش است
بگذار خاطراتاش احساس غربت نكند.
-
-
….
-
همهي پائيز
برگ گليست
كه بر خاك مينشيند
اي گل سرخ!
-
همهي درد
قطرهي خونيست
كز تو ميچكد
اي دختر!
-
-
شهرت
-
كدامين سرود تو باقي خواهد ماند
چون گلي ابدي، اي دل من
وقتي كه از تو
نه گوري باقيست
و نه خاطرهاي؟
كدامين گل اين چمن سبز من
كه اكنون در باد شوخ زندگيام ميرقصد؟
-
-
…..
-
ميدانم كه من تنهي درخت ابدي هستم
ميدانم كه من ستارگان را
از خون خويش تغذيه ميدهم
همهي رؤياهاي روشن
پرندگان منند…
ميدانم: تبر مرگ
بر من فرود خواهد آمد
و گنبد آسمان فرو خواهد ريخت.
-
-
…..
-
من، نه منم
من آن كسم كه
دوشادوش من گام بر ميدارد، بي آن كه نگاهش كنم
كسي كه اغلب ملاقاتش ميكنم
و كسي كه اغلب فراوشش ميكنم
كسي كه آرام سكوت ميكند، وقتي كه من سخن ميگويم
كسي كه صبورانه ميبخشد، وقتي كه من نفرت ميورزم
كسي كه پرسه ميزند، آنجا كه من نيستم
كسي كه پا برجاي خواهد ماند، وقتي كه من ميميرم.
-
-
موگوئر
-
شب فرو ميافتد و دهكده در مه
گم ميشود.
فانوسها غمناكند و خوابالود
و ماه زرد بين باد و آب سرگردان است
بوي نمناك دشتي نزديك ميشود.
سوسوي ستارهاي در ژرفاي دل آسمان،
پشت برج كليسايي كهن.
ارابهي ساعت هفت در گذر است…
سگان ميلايند…
چون به راه شوي، احساس ميكني كه سيمايت
سرشار ماه سرد ميشود…
بالاي گورستان سفيد، بر فراز تپه
صنوبران بلندِ سياه گريانند.
-
* موگوئر، زادگاه شاعر است.
-
-
پرندهي كوچك سبز
-
من آمدهام.
اما زاريام آنجا مانده است
در ساحل دريا
و ميگريد.
من آمدهام
اما آمدنم ياريتان نخواهد كرد
چرا كه روح من
آنجا مانده است
من آمدهام
اما برادرم نخوانيد
چرا كه روح من
آنجا در انتظار است
و ميگريد.
-
-
عزيمت جاودانه
-
و خواهم رفت، و پرندگان خواهند ماند
و خواهند خواند.
و باغ من خواهد ماند با درختان سبز
و چشمهساران سفيدش.
هر شامگاه آسمان آبي و آرام خواهد بود.
و به طنين در خواهد آمد، چنانكه اين شامگاه،
ناقوسهاي برج كليسا.
خواهند مرد، همهي آن كسان كه دوستم ميداشتند
و دهكده هر سال جامهاي نو بر تن خواهد كرد
و در هر كنار گوشهي باغم، با شكوفههاي سفيدش
روح سرگردان من غرق غربت خويش خواهد بود…
و خواهم رفت؛ و تنها خواهم بود، بدون خانه.
بي درختان سبز، بي چشمهساران سفيد
بي آسمان آبي و آرام…
و پرندگان خواهند ماند و خواهند خواند.
-
-
دخترك لنگ
-
دخترك لبخند ميزند:«منتظرم باشيد،
تا عصايم را بياورم!»
خورشيد و گل سرخ.
لرزان و خنك
خيابان مشجر نوري سبز و شفاف ميافشاند.
پرندگان هياهو ميكنند
باد شمال شرقي وزيدن ميگيرد.
دخترك لبخند ميزند:«منتظرم باشيد،
تا عصايم را بياورم!»
آسماني از ابريشم و رؤيا
تا دل آدمي نشت ميكند.
كودكان، در جامههاي سفيد، ميآيند
بازي ميكنند، عرق ميكنند، فرياد ميزنند:
«بدوووو!»
دخترك لبخند ميزند:«منتظرم باشيد،
تا عصايم را بياورم!»
چشمانش ميدرخشند
پايش پيچ و تاب ميخورد و
بيگانهاي آويزان است.
درد در شانههايش ميپيچد
نفس نفس ميزند
به توسهاي تكيه ميدهد
مينشيند، ميخندد و ميگريد و ميخندد:«منتظرم باشيد،
تا عصايم را بياورم!»
اما نه پرندگان منتظر ميمانند
و نه كودكان.
بهار
گمراه است.
جشن از آن كسيست كه ميدود
كسي كه پرواز ميكند…
دخترك لبخند ميزند:«منتظرم باشيد،
تا عصايم را بياورم!»
-
-
لوح گور
-
به جستجوي گورش، آسمانها را بايد گشت
ـ مرگ تو از ستارهاي ميشارد.
سنگيني نميكند بر سينهات، سنگ قبر:
كيهانيست به سبكي رؤيا.
گم شده در بي خبري
تو در همه چيز ـ آسمان، دريا و خاكـ مردهاي.
-
-
-
خوان رامون خيمهنز (1881-1951،اسپانيايی/نوبل ادبی ۱۹۵۶)
-
--
--
-
-
-