-
تجاوز کتاب کثیف/نگاهی به ظلاله /آرش الهوردی
-
«آه اگر انسان ازينجا
بيرون بخزد، چون مار يا سوسماري، و برود، نه!
بال درآورد بال
و پرواز كند پرواز
به جايي كه ديگر جهان به شايعه پليدي نميماند
به جايي كه سفره برشته شنها گسترده
باشد. و انسان آنچنان تنها باشد كه
حتي بدون دست و پا، بدون سر و بدون كير
باشد
و دريا مدام بشويدش
مثل هستي درخشان سنگي صاف
و دايرهاي
دريا مدام بشويدش»
-
«شعر اشتياق ـ از كتاب ظلالهـصفحهی137»
-
1- اگراشتباه نكنم ظلاله ششمين مجموعهی شعر رضا براهني است. اين كتاب در سال 54 در نيويورك به چاپ رسيد. ظلاله شعرهاي دوران زندان براهني در دوران پهلوي است. از نظر من اين كتاب مهمترين، متفاوتترين و بهترين نوع حبسيهسرايي است كه در ميان خيل عظيم و تاريخي حبسيهسرايان فارسي خوانده شده است؛ كتابي كه مخاطب خواه ناخواه در مقابل آن احساس خطر خواهد كرد، خطري مشابه هنگامی كه انسان در معرض بيماریای قرار میگيرد: خطر بيمار شدن.
مخاطب در مقابل ظلاله به هيچ وجه در وضعيت بارتی قرار نخواهد گرفت. اين جا به هيچ وجه نمیشود شاعر و مولف را كنار گذاشت و متن راچسبيد. اين جا ما با خود، بدن و شخصيت و همه چيز شاعر روبهروييم و ياب ه هرحال باشخصي كه خود شاعر برايمان ساخته و كلماتش.
بهتر است بگوييم اينجا درگير شاعريم و وضعيت متناقض و متفاوت او با شعر؛ وضعيتي كه درآن شاعر، شعر و هنرمندی شاعرانه را فراموش میكند. البته اين موقعيت به ناتوانی ذهنی سوژه برنمیگردد بل كه اين جا شعر است كه در برابر ذهن شاعر ناتوان است و كم میآورد،خودش را میبازد و تمام بدن خودش را به شاعر تسليم میكند به گونهای كه هر دو در عين آب و آتشی، با هم يكی میشوند اگرچه در نهايت شاعر هنوز ارضا نشده است و دردش ادامه دارد، يعني متنش میخواهد ادامه پيدا كند.
درست است كه درعينيت يا روي كاغذ چنين اتفاقي نيفتاده است اما درذهن مخاطب متن ادامه پيدا میكند و خود به خود دچار سفيد خوانی، تاويل و بسط پيدا كردن میشود. اين گونه است كه امرخصوصي به امر عمومي تبديل شده و متن گسترش و تاويل همگاني پيدا میكند و از من شاعر و از زمان و مكان او فراتر میرود تا قابل خواندن، دريافت و انتقال لذت، درد و بيماري شود. متني بيمار و مريض كه به مخاطب انتقال داده شده و او را بيمار میكند. موقعيتی مشابه با وضعيت استعاری اما كاملا بدون پيشبينی و آگاهی تصنعی.
-
«نوزده سال دارم
درسه سالگي مادرم كتكم میزد
درشش سالگی پدرم
ازپنج سالگی كار میكردم
در هشت سالگي پسر شانزده سالهی صاحبخانه خواست به من تجاوز كند
موفق نشد
چون هرچيز اندازهای دارد
درخت توت بار هندوانه را نمیتواند بكشد
و مورچه براي حمل الوار آفريده نشده
كير پسر شانزده سالهای كه شبانهروز كره و عسل و تخم مرغ و كباب و جوجه و بوقلمون میخورد
در كون پسر كارگري كه هيچكدام از اينها را نمیريند فرو نمیرود....
.....
سه روز پيش اردلان به من تجاوز كرد
به شما كه تجاوز نشده؟
مهم نيست
اردلان هنگام جفتگيری به يك سگ در زمان جفتگيری میماند....»
-
« صفحهی71و72»
-
2- براهني در اين كتاب به شدت با شعر درگير است. به نظر میرسد او مدام ازخودش میپرسد شعر در اين وضعيت چه معنايی دارد؟ او شعر را در« ظلاله» مسلح میكند تا با آن مبارزه كند اما مبارزه نه به شكل شاعران دوران مشروطه و قبل و بعد ازآن بلكه به معنای واقعيت. واقعيت، عريان بودن است. مسلح بودن به عريانی، به ضعف، به حاد بيانگری ضعف...
-
«شعر
درمان نيست
....
شعر مردابیست لبالب از جسدهای شاعران حماسی
شعر
تيرباران هزار شاعر است در صلاة ظهر بر دروازه الله اكبر و بر روی مصلای شيراز....
شعر سوزنیست كه براي دوختن لبهاي فرخی يزدی تعبيه شده....
شعر همين است جزين نيست جزين نيست»
«صفحهی 114 و 115»
-
براهنی چه در متن شعر ها و چه در مقدمهی كتاب به شدت فرهنگ دولتی را مسخره كرده و به زير سوال میبرد. هر شعری شعر نيست ،دولت نمیتواند شاعرانه باشد، اگرچه از ابزار شاعرانگی بهره میبرد. براهني هم صدا با بلانشو نشان میدهد كه شعر يعني بيان ضعف و زير ستم بودن، حادبيانگري ضعف و فرياد در زندان، دخمه و هرسوراخی كه میدانيم به هيچ وجه به گوش فريادرسی نخواهد رسيد. شعر مبارزه ؛ اين است چيزی كه اكذب او، احسن او نيست بلكه واقعيت او، خود بدن اوست. خود هستهی شعر است نه شعار .
-
«شماخسرو گلسرخي را كشتهايد
گرچه مطبوعات فقط افتخارات شما را به رخ میكشد
گرچه آقاي ژرژپمپيدو هم شاعر است
و گرچه شهبانوی استخوانی ايران هم به عضويت افتخاری آكادمی خرگوشان پير فرانسه انتخاب شده
ولی ما میدانيم كه شما شاعری به نام خسرو گلسرخی را كشتهايد
.....
اوج تمسخر فرهنگ دولتي و دولت شاعرانه در دو سطر زير به خوبی ديده میشود:
«شما خسرو گلسرخی را كشتهايد
چون چهار روز بعد بنياد مولوی بازكردهايد
و چهار ماه قبل كنگرهی شعر به راه انداختهايد
وشاه ايران هم در شمار نويسندگان برجستهی ايران درآمده (اين را دكتر پرويز خانلري، للهی مادرزاد نطفه ولدالزنای شاه و شهبانو نوشته، نه من.)
«صفحهی 64 و 65»
-
3-«ماشري به تاسی ازفرويد تناقضهای بين امر بيان شده و امر نشان داده شده در متن را مورد كاوش قرار میدهد. وي میگويد كه در هر متنی يك شكاف يا فاصله گذاری درونی بين آنچه متن میخواهد بگويد و آنچه متن عملا میگويد،وجود دارد. براي تبيين متن، منتقد بايد از اين شكاف فراتر رود تا دريابد «متن چه بايد بگويد تا بتواند آنچه را میخواهد بگويد بيان كند». ضمير ناخودآگاه متن (يا آنچه آلتوسر «امرمناقشهپذير» مینامد) در همين شكاف شكل میگيرد. نيز در ضمير ناخودآگاه متن است كه رابطهی آن متن با اوضاع ايدئولوژيك و تاريخيِ موجوديتش آشكار میشود. گفتمانهاي ضد و نقيض درون اين شكاف يا مركزِ غائب را تهي كردهاند و هم در اين شكاف است كه متن به تاريخ مرتبط میشود.» [داستانهای عامهپسند/ جان استوري/حسين پاينده/ مجلهی ارغنونـشمارهی 25 ـ صفحهی 5 و6 ]
آنچه ماشري ذكر میكند كاملا درست است اما اين رفتار در مقابل «ظلاله» كمی سخت است. میتوان گفت ظلاله منتقد را پس میزند.دراين كتاب، شكاف مورد ذكر آنقدر كوچك و ريز است كه حتا ميتوان گفت اصلا وجود ندارد. متن هرچيزس را كه میخواهد بگويد عملا گفته است (حادبيانگری) و ديگر جايی براي منتقد به معنای كوشای كلمه وجود ندارد كه بنشيند و به خوانش های دقيق، جنتلمن و خردمندانهی خود از پس اعماق ذهنيت متن بپردازد. متن خودِ حقيقت است، بدنِ ماجراست. همه چيز به ناخودآگاه رجعت پيدا میكند، ناخودآگاهی كه بار سنگين آگاهی تاريخی و اجتماعی را به دوش میكشد و به هرسو پرتاب میكند و میدود. امر غايب معنای قطعی خود را ازدست داده است. ما اكثرا با حضور روبهروييم، با تصوير و بدن و لب ماجرا. همه چيز حاضر است به جز ادامه ی رواني متن. ادامهای كه به روح عمومی بشر متصل میشود،روح عمومیای كه غائب نيست ولی كمتر ديده میشود. نگاهی ويژه به ابژكتيو كه وارث (از اين لحاظ) خلف نيما، براهني، در دهه 50 شمسي آن را به اوج رساند. خاصيت ناخودآگاه و استتيك جذاب عينيت و مرگ شكاف.
شكافي كه حاضر است ديگر شكاف نيست. شكافها در پنهانی و غياب شكافند ،نه در حضور. چيزي كه در«ظلاله » اتفاق میافتد مرگ شكافي است كه به وضوح ديده میشود. شكاف اين كتاب به راحتی ديده نمیشود. چون حقيقت شكاف است؛ شكافی كه ذاتا غايب است و حتی خود متن و مولف نيز میخواهند آنقدر ادامه دهند تا اين شكاف را پيدا كنند كه نمیكنند.كشف متن تنها و تنها از اين راه است و اين گونه است كه میشود گفت«ظلاله» يك شاهكار است.
كتاب منتقد را پس میزند،منتقدی كه براي پژوهش و بررسي سراغ اين كتاب میرود دچار بيماری میشود،دچار تصوير زندان و كلمات براهنی و ناخوداگاه عينی و فوق العادهی او میگردد.منتقد آگاهی و قدرت فرهنگی خود را دم در میگذارد و وارد كتاب میشود؛ تسليم نه به معناس توتاليتاريسمس آن، تسليم به معناس شهوانيس كلمه،تسليم به مثابه ميل به ادامه، ميل به فزونخواهي، ميل به شعري كه ادامه پيدا كند و مرا ذوب نمايد اما تمام میشود. ميل به نابودي خود در مقام خواننده.
-
«وقتي كه
مامور گردن كلفتي بر گردن آدم سوار
شده
و شلوار زندان تا زانو هايش پايين
كشيده شده
وقتي كه
دو امير تجاوز كون آدم را به يكديگر تعارف
میكنند
آدم
به ياد مورچههای بلندی نمیافتد كه
يك پايشان شكسته پای ديگرشان
يارای كشيدن مورچه را
ندارد
و....آدم اصلا به ياد هيچ چيز
نمیافتد بلكه
میبيند حيوانی درشتتر از خودش
در اعماق استخوانهايش فرو میرود
و طلسم تحقير بر سوراخ خونين مقعدش كوبيده
میشود
انگار
با ميخی در ماتحتش حكمِ
مرده يا زنده اش را خواهانيم ،می كوبند
و بعد آدم در مغزش،خطاب به مادرش
میگويد
چرا
مرا همانطور كه بيرون دادي بالا نمیكشی چرا؟»
«صفحهی 108 و 109»
-
شعر ظلاله شعر بدن است، شعر براي بیاحترامي به بدن، به واقعيت. هر كلمه بی هيچ اغراق استعلايیای تكهتكههای بدن است خود خود حقيقت عينی است.شعری كه بر سياست ميشورد چون بدنش در حال اضمحلال و فروپاشیست، بدنش ديگر غير بهداشتی شده و پر از كراهت و دشنام است، بدن كثيف شده، ادبيات كثيف شده،«ظلاله» اين كتاب كثيف و مقدس!
اين كتاب كثيف را از من مگير اي سام مقدم!
--
-
-
-